eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعبده بازی عالی حااااال کردم 👇👇👇👇👇 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
از خدا پرسیدم: خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حالت را بگذران، و بدون ترس برای آینده آماده شو، ایمان را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز، شک هایت را باور نکن وهیچ گاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید. 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 239 -خیلی خب حالا. استکان چایش را برداشت چون خنک شده بود سر کشید. -باید برم تا صدا مامان در نیومده. -باشه عزیزم، خوش بگذره. -فدات. با رفتن سوفیا تنها شد. هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشت. خاله سلیم گفته بود شام درست نکند. از بیرون نان و آش داغ می خرد و می آورد. ظرف و لباس نشسته هم نداشت. بدتر آنکه تلویزیون هم چیز بدرد بخوری نداشت که تماشا کند. برگ های درخت های حیاط ریخته بود. هوا سرد بود. آنجا هم نمی توانست برود. عملا بیکارِ بیکار بود. یکباره با فکری که به سرش زد به سمت اتاقش راه افتاد. می توانست کمی صورتش را آرایش کند. از آخرین آرایش صورتش سال ها می گذشت. وسایلی که یکبار با پژمان خریده بود را آورد. جلوی آینه ی درون سالن ایستاد. با دقت صورتش را نقاشی کرد. ملایم و زیبا. یک صورتی دخترانه! چقدر تغییر کرده بود. موهایش را از دو طرف گیس کرد. روی شانه اش انداخت. روسریش را شلخته روی موهایش انداخت. روسری زرد رنگش به لباس قهوه ای که به تن داشت می آمد. چقدر تغییر کرد با این آرایش! هیچ وقت خودش را این همه زیبا ندیده بود. لبخند زد. از جلوی آینه کنار رفت. حاج رضا ماهواره نداشت. کاش می شد آهنگی می گذاشت و کمی می رقصید. شانس این را هم نداشت. بلاخره دل زد به سمت سرویس رفت تا صورتش را بشویید. اما همان موقع صدای زنگ آمد. به سمت آیفون رفت. نگاه که کرد پژمان را پشت در دید. کار او که نداشت. احتمالا یا با حاج رضا کار داشت یا خاله سلیم. گوشی را برداشت و بی میل گفت:بله؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 240 -بیا دم در. -اگه با حاج رضا یا خاله جون کار داری نیستن. بیشتر از یک هفته بود که ندیده بودش! در کمال تعجب دلتنگ پژمان بود. ولی بابت رفتارش دیگر غرورش اجازه نمی داد نزدیکش شود. -با خودت کار دارم. اخم هایش را درهم کشید. -چیکار مثلا؟ -یا درو باز کنم بیام داخل یا بیا دم در. پوفی کشید و دکمه را فشرد. حواسش به صورت آرایش کرده اش نبود. از بس پژمان ذهنش را پر می کرد که یادش می رفت. از در بیرون رفت. پژمان داخل آمد و در را پشت سرش بست. آیسودا بدون اینکه از بهارخواب پایین بیاید گفت: خوب؟ پژمان متعجب نگاهش کرد. چقدر زیبا شده بود. موهای بافته ی روی شانه اش و صورت آرایش کرده اش... نفسش رفت. معجزه بود یا باز هم معجزه بود؟ "برایم شعری بخوان... پر از قافیه های هم نام اسمت... حوالی پنجره ات قرار است یک دسته گنجشک رد شوند. باید از شعرت قافیه بچیندند یا نه؟ نمی دانی حتی گنجشک ها هم عاشقت می شوند؟" -به چی زل زدی؟ پژمان نزدیک تر شد. خوب نگاهش کرد. محشر شده بود. عین یک قصیده ی عاشقانه ی بلند. صد دانه یاقوت که می گفتند انار نبود این دختر بود. منتها یک دانه یاقوت بود اما درشت و دلربا. اندازه ی قشنگی دنیا زیبا بود. -خوشگل شدی دختر. اول متوجه ی حرفش نشد. بعد یکباره یادش آمد آرایش کرده ولی صورتش را نشسته. دستش را جلوی دهانش گذاشت. -وای خدا مرگم بده. پا به فرار گذاشت. جلوی پژمان نماند. خودش را به سرویس بهداشتی رساند. با شامپو بچه به جان صورتش افتاد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍂چند روز که صداشو نمیشنیدم دلمـ💔 میگرفت. #پرمشغله بود یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود. یه بار از #اداره با من تماس☎️ گرفته بود؛ صحبتمون به درازا کشید 🍂میشناختمش که #وسواس داره. با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه📞 بهم گفت نگران نباش😊 یه #صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم💰 #بیشتر از معمولش هم تو صندوق میذارم. #شهید_هادی_باغبانی 🌹🍃🌹🍃
ملانصرالدین ... وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد... گفتند : ملا این که خره ، نمیفهمه که سلامش میکنی...! گفت : اون خره ولی من آدمم ... من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم، بذار اون نفهمه ...! حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید بذار اون نفهمه...👏👏👏 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 241 همه ی آرایش را روی صورتش پاک کرد. چقدر احساس خجالت می کرد. انگار که خطایی کرده باشد و پژمان دیده باشدش! حالا هم با روبرو شدن با پژمان شرم داشت. صدایش را می شنید که اسمش را می گفت. صورتش را خشک کرد. شالش را درست کرد و بیرون آمد. پژمان از دیدن صورتش دلخور شد. مگر نامحرم بود؟ البته خب نامحرم نه با آن قسمی که همه می دانند. -چی شده؟ پژمان اینبار دیگر نگاهش نکرد. -امشب مهمون دارم... -خب... حتما باز قرار بود برایش آشپزی کند. -می خوام بیرون سفارش غذا بدم ولی نمی دونم چی؟ مانده بود چرا این مرد از ساده ترین چیزها خبر نداشت. مرفه بی درد دقیقا همین مرد بود. -مهمونات مردن؟ پژمان مظلومانه سر تکان داد. -یه لیست از چیزهایی که می تونی بخری برات پیام می کنم. باز هم نگاهش نکرد. -تنهایی؟ آیسودا ابرو بالا انداخت و پرسید: چطور؟ -یه استکان چای تو بساطت پیدا نمیشه؟ واقعا که پررو بود. -بشین میارم. لزومی نداشت که به داخل تعارفش کند ها؟ پژمان هم از رفتارشدلخور نشد. کمی هم حق داد. تنها بود و ترجیحا داخل خانه نشود بهتر است. فکر و خیال آیسودا هم راحتتر! هرچند که چندین بار تنهایی به خانه اش آمد. حس می کرد حرمت این خانه خیلی فرق دارد. آیسودا داخل شد و پژمان تنها ماند. لبه ی بهارخواب نشست و به باغچه ی سرما زده نگاه کرد. بعضی از درخت ها عین انارها لخت لخت بودند. ولی درختان توت همچنان برگ های زردشان را حفظ کرده بودند. تک درخت انجیر ته حیاط اما هنوز هم برگ های سبزی دور و بر خودش داشت تا به پاییز فخر بفروشد. نمی دانست که پاییز اگر زرد نباشد که زیبا نیست. گردنش را کمی تاب داد. دیشب بد خوابیده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت ‌242 رگ گردنش شدید درد می کرد. یک ساعت هم زیر آب گرم حمام مانده بود. ظاهرا فایده ای نداشت. شاید از خانه ی حاج رضا که می رفت پماد ضددرد می خرید و می مالید. سکوت عجیبی حکم فرما بود. انگار هیچ جنبنده ای در حرکت نباشد. حتی نسیم عصر همیشگی! شاید به همین دلیل بود که مهمانی را بهانه کرد که بیاید. شب اصلا مهمان نداشت. کسی خبر نداشت که ساکن کجاست که تازه بخواهد مهمان هم بیاید. بهانه ای بود برای دیدنش! دلتنگش بود. خودِ بی انصافش هم که سراغش را نمی گرفت. البته خب خودش هم وقتی آن شب در ذهنش می آمد می فهمید که برای نیامدن دلیل خوبی دارد. نباید بیرونش می کرد. رفتار بهتری هم می توانست انجام بدهد. فقط بدیش این بود که آن شب به شدت عصبی بود. مثلا این کار بهترین کار بود. خودش را کمی از سکوی بهارخواب بالا کشید. شلوارش سیاه بود. مطمئنا کثیفش کرد. مهم نبود. صدای قدم های آیسودا را پشت سرش شنید. برنگشت تا نگاهش کند. این ها نشانه ی غرورش نبود. فقط سعی می کرد در استراتژی جدیدش آیسودا را به سمت خودش بکشاند. سینی کوچکی با دو استکان چای خوش رنگ کنارش قرار گرفت. آیسودا هم با فاصله کنارش نشست و پاهایش را آویزان کرد. -مهمونات چند نفرن؟ بی هوا گفت: سه نفر! -باقالی پلو و ماهیچه و یکم تنقلات و سوپ خیلی خوبه. استکان چایش را برداشت. -ترشی و ماست و سالاد هم کنارش حتما بذار، آدمای مهمین؟ پژمان با لبخند سر تکان داد. آیسودا هم استکانش را برداشت. -تو واقعا نمی دونی باید چطوری از مهمونت پذیرایی کنی؟ لبخند زد. می دانست. خیلی خیلی خوب هم می دانست. ولی اگر خودش را گاهی در بعضی چیزها به نادانی نمی زد قرار بود چطور آیسودا را ببیند؟ چایش را کمی هورت کشید. -نه نمی دونم. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✅ زن و شوهر باید برای به هم خدمت کنند. 💞رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم:هیچ زنی نیست که جرعه ای آب به شوهرش بنوشاند مگر آنکه این عمل او برایش بهتر از یک سال باشد که روزهایش را روزه بگیرد و شبهایش را به عبادت سپری کند. 💞 پیامبر اکرم (ص): هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد خداوند به او نظر رحمت میکند. 💞پیامبر اکرم (ص): در هربار شیر مکیدن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد. 💞 امام علی (علیه السلام): جهاد زن خوب شوهرداری کردن است. 💞 امام صادق(ع): بهترین زنان، زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد. 💞 امام صادق (ع): چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور میشوند. یکی از آنان زنانی هستند که بر بد اخلاقی شوهر خود [بخاطر خدا] صبر میکنند. 💞 پیامبر اکرم (ص): یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است. 💞 پیامبر اکرم (ص): چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد خداوند ۶۰ گناه او را میبخشد. 💞 پیامبر اکرم (ص): هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند ولباس آنان را بشوید ، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند و او رادر چشم مردم زینت دهد. 💞 پیامبر اکرم (ص): رضای همسر رضای خدا و غضب همسر غضب خدا می باشد. 💞پیامبر اکرم (ص): زنی که در دنیا از شوهرش اطاعت کند و سپس در همین حال از دنیا برود ، بهشت بر او واجب میشود. 📚منبع احادیث: میزان الحکمه،جلد ۵، صفحه ۹۹ وسائل الشیعه، ج۲، ص۳۹ 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤ ❤🍃❤ 🍃💞 ❤ "به جای قهر کردن، چه کنیم؟!!!" 🍃در شرایطی که با همسرتان به مشکلی برخورده‌اید که ادامه صحبت کردن در مورد آن تنها به مشاجرات بیشتر ختم می‌شود، بهترین راه‌حل موقت این است که از روش سکوت استفاده کنند، نه روش قهر کردن! 👈در روش سکوت که راهکاری موقت است، فرد باید به طرف مقابل توضیح دهد که با توجه به شرایطی که بین ما ایجاد شده و ناشی از هیجان است، ادامه بحث می‌تواند شرایطمان را بد‌تر کند. بنابراین ترجیح می‌دهم در این رابطه فعلا سکوت کنم. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
چگونه یه بیشعور شویم؟ 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻭﻝ : ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺳﺸﻮﯾﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺁﺏ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ﻭ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﭘﺎﺕ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺑﭙﻮﺷﺘﺶ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺧﯿﺴﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻪ !... 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭﻡ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﯿﺪ . ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻣﻨﺤﺪﻡ ﺷﻪ 😆ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻮﻡ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﺸﻮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ،ﺳﺸﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﺑﮑﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﺎﻗﺺ ﺑﺰﻧﻪ 😆ﻗﺴﻤﺖ ﭼﻬﺎﺭﻡ : ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﯿﺮ ﺍﺏ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭﺵ ﺑﺒﻨﺪﯾﻦ .. ﺗﺎ ﻧﻔﺮﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﯾﺰﻭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﺗﺎﺣﺪﻭﺩﯼ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﻣﯿﺸﻪ 😆قسمت پنجم: وقتی زنگ درب خونه رو زدی و درب رو باز کردن دوباره زنگ بزن و بگو ممنون ... درب باز شد ﺩﮐﺘﺮ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﺮضی نداری حالت خوبه خوبه😂😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عكس بچه ميزارن ميگن بخاطر اين بريد ازدواج كنيد. بابا اون بچه آلمانيه ما ازدواج كنيم بچمون نهايت شبيهِ علیرضاخمسع شه😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم اون دنیا خدا ازم پرسیدوقتی همسایه ات گرسنه بودکجابودی؟ منم گفتم خودت کجا بودی؟ خیلی حال داد ولی بعدش دیگه یادم نیست سرب داغ رو با قیف ریختن توحلقم یا با شلنگ😐😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
که خرس ها علاقه زیادی به نوشتن دارند ...؟😐 که انسان تا شش ماهگی همه چیز را سیاه و سفید می بیند ..؟🤔 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan