زن و شوهری از زندگی خسته شدند و تصمیم گرفتند با هم خودکشی کنند. با هم با بالای برج بلندی رفتند و مرد گفت تا ۳ میشماریم و با هم میپریم. تا ۳ شمردند و زن پرید ولی مرد نپرید. مرد با لبخند سقوط زن را نگاه میکرد که ناگهان چتر نجات زن باز شد و در حالی که با آرامش در حال فرود بود میگفت :
بیشرف دروغگو مگر پات به خونه نرسه میدونم چیکارت کنم.
اینو گفتم بگم مرد هر چی مارمولک باشه به پای زن نمیرسه!!!😀😀😀
😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دزده میره بانک برای دزدی؛
کارش که تموم میشه رومیکنه به یکی از مشتریا میگه:تو دیدی من دزدی کردم؟
طرفم میگه آره!
دزدم با اسلحه میکشتش!
بعد دزده، رو میکنه به یه زن و شوهر
میگه: شما دیدین من دزدی میکردم؟
مرده میگه: نه آقا من ندیدم ولی زنم دید !!! 😐🙈😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 237
راهش را گرفت و رفت.
ولی برایش جالب بود.
در این دو ماهی که در این محله بود.
بابت رفت و آمد مداومش به مسجد تقریبا خیلی ها را می شناخت.
ولی این مرد جدید بود.
تا به حال این دور و برها ندیده بودش!
ولی به نظر می رسید آقا سید خوب می شناختش!
راه خانه را در پیش گرفت.
امروز سرحال تر از قبل بود.
نگاهی به چند مغازه تره بار دور و برش انداخت.
میوه ها به سف چیده شده و از تمیزی برق می زدند.
حاج رضا همیشه دست پر می آمد.
بخاطر همین بود که نه خودش و نه خاله سلیم هیچ وقت خرید نمی کردند.
البته به غیر از خریدهای شخصی!
پا تند کرد زودتر به خانه برسد.
حسابی گرسنه بود.
چون امروز کمی دیر از خواب بیدار شده بود صبحانه نخورد.
وارد کوچه که شد صدای ماشینی را از پشت سرش شنید.
کمی برگشت.
خودش بود.
با همان ابهت و ماشین غول پیکرش!
پژمان بدون اینکه حتی نگاهش هم روی آیسودا بیفند از کنارش گذشت.
آیسودا حرصی فحش ناجوری حواله اش کرد.
حقش بود.
مرد هم اینقدر گند دماغ می شد؟
4 سال زندانیش کرد و هی التماس می کرد.
حالا دیگر آدم شده بود.
نادیده می گرفتش!
تازه فاجعه آمیز اینکه از خانه اش بیرونش می کرد.
حالا بنشیند سماق بمکد تا آیسودا دوباره به خانه اش برود.
فکر کرده بود اگر بی احترامی کند او کم می آورد.
شعور رفتار با یک زن را که نداشت.
صد رحمت به وقتی که درون روستا بودند.
حداقل وقتی عمارت بود بیشتر احترام می گذاشت.
هوا برش داشته بود.
فکر کرده بود همه چیز با این اخلاق گند حل می شد.
هیچ کس با بدخلقی جذاب نشده بود که حالا پژمان شود.
تا دم در خانه غر زد.
هر چه از دهانش درآمد به پژمان زد.
جلو در خانه کلید انداخت و با لجبازی بدون اینکه به ماشین پژمان نگاه کند داخل خانه شد.
برود بمیرد مردیکه ی بدعنق!
هر چند ته دلش این نفرین ناخواسته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 238
ابدا همچین آرزویی نداشت.
خودش را متقاعد کرد که آرزوی مرگ هیچ کس را نداشت.
چه پژمان چه حتی پولاد!
*
-عروسی کیه؟
همانطور که با دقت برای سوفیا لاک می زد جواب داد: عروسی پر خاله ام.
دست راستش را تمام کرد و دست چپش را گرفت.
-خوبه ها، همیشه به گشت.
—می خوای تو هم بیا.
آیسودا خندید و گفت: نه بابا، بعد کسی نمی پرسه این دختره کیه؟
-نه قراره کی بپرسه؟
-ممنونم عزیزم، خوش بگذره بهت.
لاک زدن ناخن های دست سوفیا را تمام کرد.
-میری آرایشگاه؟
-نه بابا، تو خونه آرایش می کنم.
ناخان هایش را فوت کرد تا زودتر لاک دستش خشک شود.
-تو امشب چیکاره ای؟
-هیچی تو خونه فیلم می بینم.
-الهی، منم داداشم نمیاد.
آیسودا متعجب پرسید:مگه داداش هم داری؟
سوفیان متعجب گفت: نه پس، یه دونه شاخ و شمشاد.
-نمی دونستم.
-نبودش واسه این ندیده بودیش!
-مگه کجا رفته بوده؟
سوفیا پاهایش را دراز کرد.
خاله سلیم خانه نبود.
هر دو دختر تنها بودند.
سوفیا بی توجه به چای که کنار دستش بود گفت: کشتی گیره، رفته بود اردو، تازه برگشته.
-چه باحال!
سوفیا با خنده گفت: منو بلند می کنه دور سر خودش می چرخونه.
آیسودا هم خندید.
پس حسابی پسر جالبی بود.
شاید یک روز دیدش!
-چاییتو بخور سرد شد.
-هنوز حمامم نرفتم.
-پس چیکار می کردی از صبح تا الان؟
سوفیا شانه بالا انداخت.
-دارم دنیال کار می گردم.
-واسه چی؟
سوفیا چپ چپ نگاهش کرد.
-کار واسه چیه؟
آیسودا خندید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
✍ دلنوشتــــــه
گفت: راستی جبهه چطور بود؟؟
گفتم : تا منظورت چه باشد ...
گفت: مثل حالا رقابت بود؟؟ گفتم : آری...
گفت : در چی؟؟ گفتم :در خواندن نماز شب...
گفت: حسادت بود؟؟ گفتم: آری...
گفت: در چی؟؟ گفتم: در توفیق شهادت...
گفت: جرزنی بود؟؟ گفتم: آری...
گفت: برا چی؟؟ گفتم: برای شرکت در عملیات ...
گفت: بخور بخور بود؟؟ گفتم: آری ...
گفت: چی میخوردید؟؟ گفتم: تیر و ترکش ...
گفت: پنهان کاری بود ؟؟گفتم: آری ...
گفت: در چی ؟؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها ...
گفت: دعوا سر پست هم بود؟؟گفتم: آری ...
گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین ...
گفت: آوازم می خوندید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: چه آوازی؟؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل ...
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب ...
گفت: استخر هم می رفتید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: کجا؟؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ...
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری ...
گفت: کجا؟؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه...
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: کی براتون برمی داشت؟؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه ...
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم: آری ...
خندید و گفت: با چی؟؟ گفتم: هنگام بوسه برپیشونی دوستان شهیدمان
سکوت کرد...گفتم: بگو ...بگو ...
زیر لب گفت: شهدا شرمنده ام ...
شهــداتــاابــدشرمنــده_ایمـــ
بیـــاییــدقــدردانــــ_باشیمــــــ
🍀🕊🍀🕊❤️🕊🍀🕊🍀
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه ی ما هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و بفرستیم صلواتی و در صورت امکان خیرات تا شاد گردند🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعبده بازی عالی
حااااال کردم
👇👇👇👇👇
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
از خدا پرسیدم:
خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را
بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حالت را بگذران،
و بدون ترس برای آینده آماده شو،
ایمان را نگه دار و ترس را
به گوشه ای انداز،
شک هایت را باور نکن
وهیچ گاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است
فقط اگر بدانید که
چطور زندگی کنید.
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 239
-خیلی خب حالا.
استکان چایش را برداشت چون خنک شده بود سر کشید.
-باید برم تا صدا مامان در نیومده.
-باشه عزیزم، خوش بگذره.
-فدات.
با رفتن سوفیا تنها شد.
هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشت.
خاله سلیم گفته بود شام درست نکند.
از بیرون نان و آش داغ می خرد و می آورد.
ظرف و لباس نشسته هم نداشت.
بدتر آنکه تلویزیون هم چیز بدرد بخوری نداشت که تماشا کند.
برگ های درخت های حیاط ریخته بود.
هوا سرد بود.
آنجا هم نمی توانست برود.
عملا بیکارِ بیکار بود.
یکباره با فکری که به سرش زد به سمت اتاقش راه افتاد.
می توانست کمی صورتش را آرایش کند.
از آخرین آرایش صورتش سال ها می گذشت.
وسایلی که یکبار با پژمان خریده بود را آورد.
جلوی آینه ی درون سالن ایستاد.
با دقت صورتش را نقاشی کرد.
ملایم و زیبا.
یک صورتی دخترانه!
چقدر تغییر کرده بود.
موهایش را از دو طرف گیس کرد.
روی شانه اش انداخت.
روسریش را شلخته روی موهایش انداخت.
روسری زرد رنگش به لباس قهوه ای که به تن داشت می آمد.
چقدر تغییر کرد با این آرایش!
هیچ وقت خودش را این همه زیبا ندیده بود.
لبخند زد.
از جلوی آینه کنار رفت.
حاج رضا ماهواره نداشت.
کاش می شد آهنگی می گذاشت و کمی می رقصید.
شانس این را هم نداشت.
بلاخره دل زد به سمت سرویس رفت تا صورتش را بشویید.
اما همان موقع صدای زنگ آمد.
به سمت آیفون رفت.
نگاه که کرد پژمان را پشت در دید.
کار او که نداشت.
احتمالا یا با حاج رضا کار داشت یا خاله سلیم.
گوشی را برداشت و بی میل گفت:بله؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 240
-بیا دم در.
-اگه با حاج رضا یا خاله جون کار داری نیستن.
بیشتر از یک هفته بود که ندیده بودش!
در کمال تعجب دلتنگ پژمان بود.
ولی بابت رفتارش دیگر غرورش اجازه نمی داد نزدیکش شود.
-با خودت کار دارم.
اخم هایش را درهم کشید.
-چیکار مثلا؟
-یا درو باز کنم بیام داخل یا بیا دم در.
پوفی کشید و دکمه را فشرد.
حواسش به صورت آرایش کرده اش نبود.
از بس پژمان ذهنش را پر می کرد که یادش می رفت.
از در بیرون رفت.
پژمان داخل آمد و در را پشت سرش بست.
آیسودا بدون اینکه از بهارخواب پایین بیاید گفت: خوب؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
چقدر زیبا شده بود.
موهای بافته ی روی شانه اش و صورت آرایش کرده اش...
نفسش رفت.
معجزه بود یا باز هم معجزه بود؟
"برایم شعری بخوان...
پر از قافیه های هم نام اسمت...
حوالی پنجره ات قرار است یک دسته گنجشک رد شوند.
باید از شعرت قافیه بچیندند یا نه؟
نمی دانی حتی گنجشک ها هم عاشقت می شوند؟"
-به چی زل زدی؟
پژمان نزدیک تر شد.
خوب نگاهش کرد.
محشر شده بود.
عین یک قصیده ی عاشقانه ی بلند.
صد دانه یاقوت که می گفتند انار نبود این دختر بود.
منتها یک دانه یاقوت بود اما درشت و دلربا.
اندازه ی قشنگی دنیا زیبا بود.
-خوشگل شدی دختر.
اول متوجه ی حرفش نشد.
بعد یکباره یادش آمد آرایش کرده ولی صورتش را نشسته.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
-وای خدا مرگم بده.
پا به فرار گذاشت.
جلوی پژمان نماند.
خودش را به سرویس بهداشتی رساند.
با شامپو بچه به جان صورتش افتاد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍂چند روز که صداشو نمیشنیدم دلمـ💔 میگرفت. #پرمشغله بود یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود. یه بار از #اداره با من تماس☎️ گرفته بود؛ صحبتمون به درازا کشید
🍂میشناختمش که #وسواس داره. با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه📞 بهم گفت نگران نباش😊 یه #صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم💰 #بیشتر از معمولش هم تو صندوق میذارم.
#شهید_هادی_باغبانی
🌹🍃🌹🍃
ملانصرالدین ...
وقتی وارد طویله میشد
به خرش سلام میکرد...
گفتند :
ملا این که خره ، نمیفهمه که سلامش میکنی...!
گفت :
اون خره ولی من آدمم ...
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه ...!
حالا اگه به کسی احترام گذاشتی
حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید
بذار اون نفهمه...👏👏👏
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 241
همه ی آرایش را روی صورتش پاک کرد.
چقدر احساس خجالت می کرد.
انگار که خطایی کرده باشد و پژمان دیده باشدش!
حالا هم با روبرو شدن با پژمان شرم داشت.
صدایش را می شنید که اسمش را می گفت.
صورتش را خشک کرد.
شالش را درست کرد و بیرون آمد.
پژمان از دیدن صورتش دلخور شد.
مگر نامحرم بود؟
البته خب نامحرم نه با آن قسمی که همه می دانند.
-چی شده؟
پژمان اینبار دیگر نگاهش نکرد.
-امشب مهمون دارم...
-خب...
حتما باز قرار بود برایش آشپزی کند.
-می خوام بیرون سفارش غذا بدم ولی نمی دونم چی؟
مانده بود چرا این مرد از ساده ترین چیزها خبر نداشت.
مرفه بی درد دقیقا همین مرد بود.
-مهمونات مردن؟
پژمان مظلومانه سر تکان داد.
-یه لیست از چیزهایی که می تونی بخری برات پیام می کنم.
باز هم نگاهش نکرد.
-تنهایی؟
آیسودا ابرو بالا انداخت و پرسید: چطور؟
-یه استکان چای تو بساطت پیدا نمیشه؟
واقعا که پررو بود.
-بشین میارم.
لزومی نداشت که به داخل تعارفش کند ها؟
پژمان هم از رفتارشدلخور نشد.
کمی هم حق داد.
تنها بود و ترجیحا داخل خانه نشود بهتر است.
فکر و خیال آیسودا هم راحتتر!
هرچند که چندین بار تنهایی به خانه اش آمد.
حس می کرد حرمت این خانه خیلی فرق دارد.
آیسودا داخل شد و پژمان تنها ماند.
لبه ی بهارخواب نشست و به باغچه ی سرما زده نگاه کرد.
بعضی از درخت ها عین انارها لخت لخت بودند.
ولی درختان توت همچنان برگ های زردشان را حفظ کرده بودند.
تک درخت انجیر ته حیاط اما هنوز هم برگ های سبزی دور و بر خودش داشت تا به پاییز فخر بفروشد.
نمی دانست که پاییز اگر زرد نباشد که زیبا نیست.
گردنش را کمی تاب داد.
دیشب بد خوابیده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 242
رگ گردنش شدید درد می کرد.
یک ساعت هم زیر آب گرم حمام مانده بود.
ظاهرا فایده ای نداشت.
شاید از خانه ی حاج رضا که می رفت پماد ضددرد می خرید و می مالید.
سکوت عجیبی حکم فرما بود.
انگار هیچ جنبنده ای در حرکت نباشد.
حتی نسیم عصر همیشگی!
شاید به همین دلیل بود که مهمانی را بهانه کرد که بیاید.
شب اصلا مهمان نداشت.
کسی خبر نداشت که ساکن کجاست که تازه بخواهد مهمان هم بیاید.
بهانه ای بود برای دیدنش!
دلتنگش بود.
خودِ بی انصافش هم که سراغش را نمی گرفت.
البته خب خودش هم وقتی آن شب در ذهنش می آمد می فهمید که برای نیامدن دلیل خوبی دارد.
نباید بیرونش می کرد.
رفتار بهتری هم می توانست انجام بدهد.
فقط بدیش این بود که آن شب به شدت عصبی بود.
مثلا این کار بهترین کار بود.
خودش را کمی از سکوی بهارخواب بالا کشید.
شلوارش سیاه بود.
مطمئنا کثیفش کرد.
مهم نبود.
صدای قدم های آیسودا را پشت سرش شنید.
برنگشت تا نگاهش کند.
این ها نشانه ی غرورش نبود.
فقط سعی می کرد در استراتژی جدیدش آیسودا را به سمت خودش بکشاند.
سینی کوچکی با دو استکان چای خوش رنگ کنارش قرار گرفت.
آیسودا هم با فاصله کنارش نشست و پاهایش را آویزان کرد.
-مهمونات چند نفرن؟
بی هوا گفت: سه نفر!
-باقالی پلو و ماهیچه و یکم تنقلات و سوپ خیلی خوبه.
استکان چایش را برداشت.
-ترشی و ماست و سالاد هم کنارش حتما بذار، آدمای مهمین؟
پژمان با لبخند سر تکان داد.
آیسودا هم استکانش را برداشت.
-تو واقعا نمی دونی باید چطوری از مهمونت پذیرایی کنی؟
لبخند زد.
می دانست.
خیلی خیلی خوب هم می دانست.
ولی اگر خودش را گاهی در بعضی چیزها به نادانی نمی زد قرار بود چطور آیسودا را ببیند؟
چایش را کمی هورت کشید.
-نه نمی دونم.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#خانمها_بدانند
✅ زن و شوهر باید برای #رضای_خدا به هم خدمت کنند.
💞رسول اکرم صلی الله علیه وآله و سلم:هیچ زنی نیست که جرعه ای آب به شوهرش بنوشاند مگر آنکه این عمل او برایش بهتر از یک سال باشد که روزهایش را روزه بگیرد و شبهایش را به عبادت سپری کند.
💞 پیامبر اکرم (ص): هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد خداوند به او نظر رحمت میکند.
💞پیامبر اکرم (ص): در هربار شیر مکیدن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد.
💞 امام علی (علیه السلام): جهاد زن خوب شوهرداری کردن است.
💞 امام صادق(ع): بهترین زنان، زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد.
💞 امام صادق (ع): چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور میشوند. یکی از آنان زنانی هستند که بر بد اخلاقی شوهر خود [بخاطر خدا] صبر میکنند.
💞 پیامبر اکرم (ص): یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است.
💞 پیامبر اکرم (ص): چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد خداوند ۶۰ گناه او را میبخشد.
💞 پیامبر اکرم (ص): هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند ولباس آنان را بشوید ، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند و او رادر چشم مردم زینت دهد.
💞 پیامبر اکرم (ص): رضای همسر رضای خدا و غضب همسر غضب خدا می باشد.
💞پیامبر اکرم (ص): زنی که در دنیا از شوهرش اطاعت کند و سپس در همین حال از دنیا برود ، بهشت بر او واجب میشود.
📚منبع احادیث:
میزان الحکمه،جلد ۵، صفحه ۹۹
وسائل الشیعه، ج۲، ص۳۹
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#هر_دو_بدانیم
"به جای قهر کردن، چه کنیم؟!!!"
🍃در شرایطی که با همسرتان به مشکلی برخوردهاید که ادامه صحبت کردن در مورد آن تنها به مشاجرات بیشتر ختم میشود، بهترین راهحل موقت این است که از روش سکوت استفاده کنند، نه روش قهر کردن!
👈در روش سکوت که راهکاری موقت است، فرد باید به طرف مقابل توضیح دهد که با توجه به شرایطی که بین ما ایجاد شده و ناشی از هیجان است، ادامه بحث میتواند شرایطمان را بدتر کند. بنابراین ترجیح میدهم در این رابطه فعلا سکوت کنم.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
چگونه یه بیشعور شویم؟
😆
😆
😆
😆
😆
😆
😆
😆
😆
😆ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻭﻝ :
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺳﺸﻮﯾﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺁﺏ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ ﻭ
ﺩﻣﭙﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﭘﺎﺕ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ
ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺑﭙﻮﺷﺘﺶ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﺧﯿﺴﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻪ !...
😆ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭﻡ:
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ
ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﯿﺪ . ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ
ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻣﻨﺤﺪﻡ ﺷﻪ
😆ﻗﺴﻤﺖ ﺳﻮﻡ:
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﺸﻮﺍﺭ
ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ،ﺳﺸﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﺑﮑﺸﯿﺪ ﺗﺎ
ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﺎﻗﺺ ﺑﺰﻧﻪ
😆ﻗﺴﻤﺖ ﭼﻬﺎﺭﻡ :
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﯿﺮ ﺍﺏ ﺭﻭ ﺗﻮ
ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭﺵ ﺑﺒﻨﺪﯾﻦ .. ﺗﺎ ﻧﻔﺮﺑﻌﺪﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ
ﮐﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﯾﺰﻭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﺗﺎﺣﺪﻭﺩﯼ
ﻣﻨﻬﺪﻡ ﻣﯿﺸﻪ
😆قسمت پنجم:
وقتی زنگ درب خونه رو زدی و درب رو باز کردن دوباره زنگ بزن و بگو ممنون
... درب باز شد
ﺩﮐﺘﺮ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﺮضی نداری حالت خوبه خوبه😂😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
عكس بچه ميزارن ميگن بخاطر اين بريد ازدواج كنيد.
بابا اون بچه آلمانيه
ما ازدواج كنيم بچمون نهايت شبيهِ علیرضاخمسع شه😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم اون دنیا خدا ازم پرسیدوقتی همسایه ات گرسنه بودکجابودی؟ منم گفتم خودت کجا بودی؟
خیلی حال داد
ولی بعدش دیگه یادم نیست سرب داغ رو با قیف ریختن توحلقم یا با شلنگ😐😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#آیا_میدانید
که خرس ها علاقه زیادی به نوشتن دارند ...؟😐
#آیا_میدانید
که انسان تا شش ماهگی همه چیز را سیاه و سفید می بیند ..؟🤔
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 243
آیسودا بر و بر نگاهش کرد.
مرد به این گندگی فقط از تجارت حالیش بود و سر سوزن پزشکی!
-خب یاد بگیر.
پژمان لبخند پشت لب آمده اش را قورت داد.
-ممنونم، منتظر بودم بگی!
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
جوری حرف می زد انگار حالیش است.
-کی میان؟
-شب!
چیزی به شب نمانده بود.
استکان خالی چایش را درون سینی گذاشت.
حرفی برای گفتن و البته ماندن نداشت.
از جایش بلند شد.
-برام پیام کن چی بخرم.
-باشه!
به سمت در حیاط راه افتاد.
آیسودا هم استکانش را درون سینی گذاشت و بدرقه اش کرد.
کم کم باید خاله سلیم هم پیدایش می شد.
جلوی در که پژمان قدم به بیرون گذاشت و آیسودا دقیقا پشت سرش بود همان پسر چند روز پیش را دید.
نگاهی گذرا به پژمان و آیسودا انداخت.
انگار آیسودا را درون لباس خانگی نمی شناخت.
کنجکاوی نکرد.
رد شد و رفت.
پژمان هم حساس نشد.
هر چند کلا مرد حساسی نبود که بیخودی جار و جنجال راه بیندازد.
خداحافظی کرد و رفت.
آیسودا نایستاد تا دور شدنش را ببیند.
داخل شد و در را بست.
یکباره لبخند خنک و شادی روی لبش نشست.
چقدر دلتنگ این بشر بود.
ظالم تمام مدت نیامد که نیامد.
حالا هم که آمده مهمان دارد.
خدا را شکر که خنگ بازی هایش او را به اینجا می کشاند.
مرد هم این همه خنگ و دست و پاچلفتی؟
به سمت خانه راه افتاد.
لباس گرم مناسبی به تن نداشت.
ابدا نمی خواست سرما بخورد.
یا بدن درد بگیرد.
عصرش بخیر شد.
همین برای شادی این چند روزی که گذشت کافی بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 244
تازه از شهرداری برگشته بود.
اجازه ی حفر چاه را می خواست.
زمین جدیدی که برای درست کردن یک باغ شهری می خواست لوله کشی نداشت.
فعلا هم قصد دادن انعشاب آب به آن منطقه را نداشتند.
مجبور بود چاه حفر کند.
البته اگر اجازه صادر می شد.
فعلا که شهرداری فقط پیچ و تابش می داد.
فردا نواب را می فرستاد.
اگر باز هم نشد می رفت سراغ فرماندار!
بلاخره با سر کیسه را شل کردن حل می شد.
خسته از روز پر از مشغله اش روی مبل خانه اش لم داد.
این باغ را بخاطر آیسودا خرید.
عاشق باغ شهری بود.
مثلا برای تعطیلات آخر هفته آنجا بساط کنند.
فصل میوه سبد بردارد و خودش برود بچیند.
یک آلاچیق دوست داشتنی داشته باشد.
دور تا دورش گل بکارد.
چقدر این آرزوها دیر شده بود.
وقتی می توانست عملیشان کند که دیگر آیسودایی نبود.
پاهایش را روی میز گذاشت.
تمام تنش داشت از تب داشتنش می سوخت.
مرد بود و پر از نیاز.
یک هم آغوشی پر از تب و تاب می خواست.
از آنهایی که تا صبح امانش ندهد.
بلاخره هم بر اثر افکارش بی طاقت شد.
گوشیش را برداشت.
می دانست باید به چه کسی زنگ بزند.
شماره اش را گرفت.
به بوق دوم نرسیده جواب داد.
کنارش صدای جیغ می آمد.
-الو..
-جونم آق مهندس!
-چیزی تو بساطت داری؟
-نباشه هم واسه شما جور می کنیم.
از خودشرینی هایش خوشش نمی آمد.
-بفرست آدرسم.
-ای به چشم.
نفس عمیقی کشید.
به همین راحتی حل شد.
تا وقتی آیسودا نبود می توانست مشکلات اینجوری را حل کند.
ولی قضیه ی دلش کاملا فرق می کرد.
تماس را قطع کرد و گوشی را کنارش گذاشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 245
امشب به خودش می رسید.
گور پدر آیسودا!
آخرش که پیدایش می کرد.
آن وقت تکلیفش را با این دختر مشخص می کرد.
نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد؟!
اگر همان چهار سال پیش اجازه ی رفتن نداده بود الان این همه شاخ نمی شد.
تلویزیون را روشن کرد.
خودش را سرگرم می کرد تا پاتنر امشبش برسد.
***
در مسیر روستا بود.
باید می رفت تا به باغ سر بزند.
انگار سرما تعدادی را حسابی خشکیده بود.
صبح قبل از حرکت کلید خانه اش را به حاج رضا داد که مواظب باشد.
آیسودا را ندید.
مطمئنا خواب بود که ندیدش!
سرعت ماشینش را بیشتر کرد.
بین راه باران باریده بود و جاده لغزنده.
زنجیر چرخ هم نداشت.
با این حال دست فرمانش عالی بود.
از روستا تا شهر راهی نبود.
باید به عمارت هم سر میزد.
و همچنین دو سگ شکاریش!
صدای ملایم موزیک می آمد.
از موزیکهای سبک پاپ خوشش می آمد.
اما بستگی به خواننده اش داشت.
زیر لب با خواننده اش شروع به هم خوانی کرد.
صدایش برای خوانندگی خوب نبود.
زیادی بم بود.
اصلا یک مرد که نباید همه چیز را با هم داشته باشد.
پژمان هم خیلی چیزها را بلد نبود.
مثلا همان غذا پختن.
هی باید منت این و آن را بکشد.
یا بیرون غذا بخرد.
لباس شستن و دوختن و اتو کردن که مصیبت.
ولی مردانه می توانست پای یک درخت را بیل بزند.
درخت بکارد.
آب بدهد.
کشاورزی کردن در خونش بود.
پزشکی را هم نصفه نیمه بلد بود.
در حد حاجت!
رسیده به جاده ی فرعی به چپ پیچید.
تا روستا فقط یک کیلومتر مانده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 246
به محض اینکه از روی سنگلاخ رد شد و وارد روستا شد مشاور اولش به استقبالش آمد.
باید به همین زودی ها با فرماندار صحبت می کرد تا نامه بدهد به شهرداری.
این جاده باید آسفالت می شد.
هرچه پشت گوش انداختند بس بود.
جلوی در از ماشین پیاده شد.
پالتوی کلفتی به تن داشت.
سوز سردی می آمد.
داخل حیاط عمارت شد.
همه چیز رنگ مردگی داشت.
هیچ صدایی نمی آمد.
آدم دلش می گرفت.
آیسودا حق داشت که فرار کرد.
با بوت های مردانه اش جوری روی زمین قدم برمی داشت انگار زمین زیر پایش را می کوبد.
وارد عمارت شد.
فضا گرم بود و روشن.
خاله بلقیس با لباس محلی و لبخند همیشگیش جلو آمد.
-خیلی خوش اومدین آقا.
نگاهی به دور و اطراف پژمان انداخت.
-پس خانم کجاست؟
آیسودا خانم خانه بود هرچند که هنوز زن پژمان نباشد.
-شهره.
-نمیاد؟
-میاد ولی فعلا نه!
خاله بلقیس ناامید شد.
درکش می کرد.
در این خانه همه آیسودا را دوست داشتند.
آیسودا هم آنها را دوست داشت.
انگار تنها کسی که علاقه ای در آیسودا ایجاد نکرد خودش بود و بس!
ناامید کننده بود.
ولی حالا انگار همه چیز فرق کرده بود.
-لطفا یه چای برام بیارین.
به سمت اتاق کارش راه افتاد که گوشیش زنگ خورد.
جواب داد.
-بله؟
-رفتی روستا؟
صدای طلبکار آیسودا بود.
نیشخندی روی لبش نشست.
-کاری داشتی؟
-میگم رفتی روستا؟
-آره!
ساکت شد.
-چت شد؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#هماهنگي_اين_كلمات_عالين👇🏻
به معنی وارونه بعضی از
کلمات دقت کردید؟
(گنج) (جنگ) مى شود
(درمان) (نامرد) و
(قهقهه) (هق هق) !
ولى (دزد) همان (دزد) است
(درد) همان (درد) است
و(گرگ) همان (گرگ) ...
آرى نمیدانم چرا (من) (نم) زده است
و(يار) (راى) عوض كرده است ،
(راه) گويى (هار) شده ،
و (روز) ب (زور) ميگذرد ،
(آشنا) را جز در (انشا) نميبينى
و چه (سرد) است اين (درس) زندگى ،
اينجاست ك (مرگ) برايم (گرم) ميشود چرا كه (درد) همان (درد) است...!👌🏻
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚#داستان_کوتاه
می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت:
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما
اندکی اندیشه کرد
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند
دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزدکیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.ان گاه من دزد باورهای او هم بودم.
و اين دور از انصاف است!
و این روزها عده ای هم دزد خزانه مردمند
و هم دزد باورهایشان
مسوول عزیز
اگر می بری
سکه ها را ببر
نه باورها را...👌🏻
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
✳️زنانی با چه ویژگی هایی مردان را عاشق خود می کنند؟
🌼 مردان از زنانی که هوش هیجانی( Emotional Intelligence ) بالایی دارند، بسیار خوششان می آید. از آنجایی که شما یک خانم هستید، از شما انتظار می رود که عاطفی و احساساتی باشید. البته این نکته را حتما بدانید که عاطفی بودن اصلا به این معنا نیست که دائما بخاطر هر مساله ی کوچکی بسیار غمگین شوید و اشکتان سرازیر شود.
🌼 خانم هایی با هوش عاطفی و هیجانی بالا می توانند تشویق کننده و الهام بخش همسرشان باشند و انگیزه ای را که یک مرد به آن نیاز دارد به او بدهند. این زنان قادرند هر حرفی را در زمان مناسب خود بزنند، نه اینکه سر هر مساله ای داستان به پا کنند.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
#رمان_فراری
پارت 247
آیسودا با لجبازی گفت: هیچی!
پژمان با بدجنسی گفت: می خوای برگردم؟
-نه چیکارت دارم؟
خنده اش گرفت.
حالا دیگر مطمئن نبود که آیسودا دوستش ندارد.
-اونجا همه چی خوبه؟
-خوبه!
-کسی سراغ منو نگرفت.
-نه!
حس کرد حسابی لجش گرفته.
-باشه، نگرفتن که نگرفتن.
لحنش بچگانه شده بود.
انگار امید داشته باشد که پژمان دروغ گفته.
-خاله بلقیس سراغتو گرفت.
حس کرد لبخند زد.
-می دونستم داری چاخان می کنی.
-چیزی می خوای برات بیارم؟
-نه، ممنون.
در اتاق کارش را باز کرد و داخل شد.
کمی بوی نا می داد.
در این چند مدت اصلا استفاده نشده بود.
باید می گفت خاله بلیس کمی عود روشن کند.
-من باید برم.
-باشه!
بعد از خداحافظی کوتاهی تماس قطع شد.
پژمان پشت میز بزرگ چوب گردویش نشست.
پنجره درست پشت سرش بود.
کتابخانه ی بزرگی هم سمت چپش!
نور خورشید تمام قدم از پشت سرش می تابید.
پرده های تور سفید از دو طرف بسته شده بودند تا نور آفتاب زمستانه به اتاق بیاید.
درون اتاق سرد بود.
برعکس سالن که گرم بود و پرنشاط!
دسته چکش را از کشوی میزشدرآورد.
از این دسته چک اصلا استفاده نمی کرد.
مگر به ندرت!
از پشت میزش بلند شد.
بخاری را روشن کرد.
کاش کمی باران ببارد.
درون مسیر باران باریده بود.
ولی اینجا خبری نبود.
خاله بلقیس روی مبلمان درون اتاقش ملاف انداخته بود.
دلش برای این عمارت حسابی تنگ بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 248
کاش آیسودا برمی گشت.
این همه لجبازی چه فایده ای داشت؟
آخر و عاقبت که باید باز هم به همین عمارت برمی گشت.
سرنوشت را او می نوشت.
از اتاق کارش بیرون آمد.
یکراست به آشپزخانه رفت.
تا شب نمی ماند.
شب باید برمی گشت.
خاله بلقیس و دو تا دختر ور دستش مشغول درست کردن ناهار بودند.
بلاخره می توانست بعد از چند مدت دستپخت خاله بلقیس را بخورد.
-ناهار چی داریم؟
کمی از سیب زمینی های سرخ شده درون سینی را برداشت و خورد.
-آقا براتون بریون گذاشتم.
-دستت درد نکنه، من شب نمی مونم.
خاله بلقیس قیافه اش آویزان شد.
-چرا آقا؟
-باید برم کار دارم.
خاله بلقیس چیزی نگفت.
پژمان برای خودش چای ریخت.
همان جا سرپا خورد و بیرون رفت.
نادر شهر مانده بود.
با مشاور اولش باید به گاوداری و زمین ها سر میزد.
این بی کفایتی ها اعصاب برایش نگذاشته بود.
یکی از گاوها سر زایمانش تلف شده بود.
چند تا از درخت ها هم از سرما.
مسببشان را اخراج می کرد.
اصلا هم مهم نبود زن و بچه دارند یا ندارند.
از اول شرط کرده بود مواظب کارشان باشند.
گاوداری گرم بود و گاوها راحت در حال خوردن علوفه ی هرروزه شان.
گاو مرده را طعمه ی سگ ها کردند.
گوشتش حرام شده بود.
مردی که سر زایمان گاو خواب رفته بودند را جلویش آوردند.
مردی حدود 35 ساله بود.
اولین کاری که کرد سیلی محکمی به طرف چپ صورتش زد.
برایش مرگ گاو مهم نبود.
ولی بی مسئولیتی مهم بود.
اگر همه ی این گاوها می مردند دردش نمی آمد.
ولی کافی بود بداند از بی مسئولیتی یکی از آنهاست.
-اخراجی!
مرد با چشمان اشکی نگاهش کرد.
-آقا به خدا از خستگی بود که خواب رفتم.
-گفتم اخراجی!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆