♥️
یه کلمهی محبتآمیز
میتونه کل روز یه نفرو تغییر بده؛
دریغ نکنیم از هم
❤️❤️❤️
#مهربان_باشیم😊
وقتی پرنده 🦅زنده است مورچه ها را ميخورد🐜؛
و وقتی ميميرد مورچه ها🐜 او را!
زمانه و شرايط در هر لحظه ميتواند تغيير كند در زندگی...‼️🤚
هيچكس را تحقير يا آزار نكنيم...🚶♀
شايد"امروز" قدرتمند باشيم اما يادمان باشد:
👈"زمان" از ما قدرتمندتر است!👉
✌️
✨http://eitaa.com/cognizable_wan
شیر🦁 روزی 18 ساعت استراحت می کنه
الاغ🦓 روزی 18 ساعت کار می کنه
اگه کار زیاد باعث موفقیت میشد الان سلطان جنگل الاغ 🦓بود نه شیر🦁😝
اينو گفتم كه براي علاف بودنتون عذاب وجدان نداشته باشين☺️
ادامه بدين حال ميده😆😆
😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
آيا ميدانيد که تمساح ازپروانه ميترسه؟؟
آياميدانيدکه قلب انسان توخواب يه دقيقه ميميره؟؟
آيامبدانيدکه خوردن سيب همراه چاي رشد انسان کم ميکنه؟؟
آياميدانيدکه نخل ازسنگه؟؟
آياميداني که من نشستم دروغ ميگم وشما باور ميکنيد؟؟😂😂
ايا ميدانيد نبايد فوش بدهيد😂😂
ايا ميدانيد فوش دادن حرام است
ميدونين لاک پشت بعد از سه ماهگي کجا ميره؟؟؟؟
ميره تو چهارماهگي:
خدا شاهده فحش بدي دلخور ميشم 😐😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸مادر شهید💦
طنز جبهه😄🌈
رفیقی داشتیم به نام حسین از بچه های اطلاعات نصر. سال ۶۴، در عملیات والفجر ۹در کردستان بودیم که از جنوب خبر آوردند حسین شهید شده که بعد معلوم شد مرجوعی خورده است و شهید نشده است!
حسین موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود که اگر جنازۀ او را آوردند برای این که شهادت نصیبش شده است گریه و زاری نکند. البته مادر حسین از آن پیرزنانی بود که به قول خودش از فاصلۀ چند کیلومتری روستایشان همیشه برای نماز جمعه به شیروان می رفت. حسین می گفت بعد از این که بازگشتم، وقتی مرا دید شروع به گریه و زاری کرد. پرسیدم: ننه مگر قول نداده بودی گریه نکنی؟ لابد از شوق اشک می ریزی. مادر گفت: نه، از اینکه اگر تو شهید می شدی من دیگر کسی را نداشتم که به جبهه بفرستم گریه می کنم!
#خنده😁
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
#فرزند_پروری
#والدین_آگاه_بدانند
فرزند مثبت می خواهید؟
👈خودتان مثبت باشید...
اولین گام این است که در گفتگوی روزانهتان از کلمات و جملات مثبت استفاده کنید:
👈 بهطور مثال بهجای ”خسته نباشید“
✅بگوئید: ”شاداب باشید، خدا قوت“.
⁉️ وقتی کسی از شما میپرسد اوضاع و احوال زندگیتان چطور است؟ بگوئید: بسیار خوب، عالی است!
✅اجازه دهید این جملات ملکه ذهن شما و فرزندتان شود.
وقتی فرزندتان در حال یادگیری زبان است و این جملات مثبت را از زبان شما میشنود، مسلماً همانها را وارد دایره لغت خویش میسازد.
👈 در مقابل سئوال: حالت چطور است؟ بگوئید عالیم
✅و به فرزندتان نیز آموزش بدهید که در پاسخ به این سئوال بگوئید: عالیم.
و مسلم بدانید کائنات حال عالی را به شما هدیه خواهند کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠آیتالله بهجت از مرحوم آقای قاضی (ره) نقل میکردند که ایشان میفرمود:
💎«اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند! و یا فرمودند: به صورت من آب دهان بیندازد.»
🔹️و همچنین میفرمودند که کسی که به نماز اول وقت تقید دارد به آنجا که باید برسد، میرسد.
📚 (بهجت عارفان از حدیث دیگران،ص ۱۲۱)
♻️ #نشر_حداکثری ♻️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#زیارت_عاشورا_را_ترک_مکن❗️
🍃علامه امینی(ره): فرزندم زیارت عاشورا را هیچوقت و به هیچ عنوان ترک نکن. این زیارت دارای آثار و برکات بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی در دنیا و آخرت تو می باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺪﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ !!!
ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺯﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻮ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺘﺶ ﮐﻨﻢ....
نخندین
درستم فکر میکنن
اخه کی به ادمی ک هیچی نداره زن میده
هااا
😂🤣🤣🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ ماجرای کتکخوردن یک فقیه برجسته از همسرش!
شیخ حسین انصاریان در کتاب نفس، ماجرای کتک خوردن یکی از فقهای برجسته شیعه را روایت کرده است.
ماجرای کتکخوردن یک فقیه برجسته از همسرش!
🌷مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگترین فقیهان عالَم تشیع بوده است، در حدی که علمای بزرگ شیعه از قول او نقل کردهاند که فرموده بود: اگر تمام کتابهای فقهی شیعه را در رودخانه بریزند و به دریا برود و شیعه دیگر یک ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا آخر فقه شیعه را در سینهام دارم، همه را بیرون میدهم تا دوباره بنویسند. مرجع هم شده بود.
اهل علم و اصحاب سرّش فهمیدند که همسرش در خانه بداخلاقی میکند ولی خیلی هم خبر از داستان نداشتند. اینقدر در مقام جستوجو برآمدند تا به این نتیجه رسیدند که این مرد بزرگ الهی، این فقیه عالیقدر گاهی که به داخل خانه میرود، همسرش حسابی او را کتک میزند.
یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند و گفتند:
آقا ما داستانی شنیدهایم از خودتان باید بپرسیم.
آیا همسر شما گاهی شما را میزند؟!
فرمود: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قویالبنیه هم هست، گاهی که عصبانی میشود، حسابی مرا میزند. من هم زورم به او نمیرسد.
گفتند: او را طلاق بدهید.
گفت: نمیدهم.
گفتند: اجازه بدهید ما زنهایمان را بفرستیم ادبش کنند.
گفت: این کار را هم اجازه نمیدهم.
گفتند: چرا؟
👌گفت: این زن در این خانه برای من از اعظم نعمتهای خداست چون وقتی بیرون میآیم و در صحن امیرالمومنین میایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز میخوانند، مردم در برابر من تعظیم میکنند.
👌 گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمیدارد.
🌹همان وقت میآیم در خانه کتک میخورم، هوایم بیرون میرود! این چوب الهی است، این باید باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد :
سلام ، من امشب دیر میام خونه ؛ لطفا همه لباسهای کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه ام رو درست کن …
ولی پاسخی نیومد !
پیامک دیگری فرستاد :
راستی ! یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه میخوام برات یه ماشین بخرم … ☺️
همسر :
وای خدای من ! واقعا ؟ 😱😍😍
شوهر :
نه ، میخواستم مطمئن بشم که پیغام اولم به دستت رسیده یا نه !!!😝
شوهر:(😊)
همسر:(😡🤬🤬🤬)
😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
👆👆
🏖 #گران_باش !!
گاهی برای خودت هم خط و نشان بکش ...
رژیمِ ارزشمندی و غرور بگیر ...
به دلت اجازه نده هر کار که دلش خواست بکند و با منتِ هرکس را کشیدن ، تمامِ هویت و ارزشت را لگد مال کند ...
خودت را تحمیل نکن ، بگذار انتخابت کنند !
یاد بگیر اگر کسی تو را نادیده گرفت ؛
بی هیچ حرف و سوالی ، مسیرت را جدا کنی ...
خودت را از دوست داشتن و احترام هایِ یک طرفه تحریم کن ...
آدم هایِ این زمانه ظرفیتِ بیش از حد دوست داشته شدن را ندارند ...
آدم هایِ این زمانه ، عجیبند ،
هرچقدر متواضع تر باشی ، بیشتر تو را لِه می کنند !
با ارزش باش ...
بگذار شبیهِ یک گنجینه ، دنبالت بگردند ،
خودت را پشت هیچ ویترینی عرضه نکن ،
اگر هم کردی ، لااقل ، گران باش !!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #عشقی_میان_گردوغبار
💠 مردی برای رفتن به محل کار، وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد. #گردوغبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!
به آرامی خارج شد و به همسرش گفت:
#دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور!
زن وارد شد تا کلیدها را بیاورد؛ دید همسرش با #انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته "یادت باشه خیلی دوستت دارم" و خواست از اتاق خارج شود، صفحه #تلویزیون را دید که میان گردوغبار آن نوشته شده بود: "امشب شام مهمون من"
💠 زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش #لبخند زد؛
انگار خبر میداد که نامهاش به او رسیده است.
💠 این همان همسر #عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به #نشاط و لبخند تبدیل میکند!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه 💞
با احترام گذاشتن به مرد
می توان او را برای همیشه داشت
🔴 مردها بیشتر از عشق به احترام زن ها نیاز دارند .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#آیین_همسرداری
وقتی همسرت رو میبینی اگه بخندی، اونم میخنده
و اگه دادبزنی، اونم دادمیزنه
دوست داری وقتی دیدیش چیکار کنه؟؟؟
پس تو با بهترین اخلاقت یادش بده چیکار کنه!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔮🌱مراقب خوشبختی هاتون باشید🧚♀🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ دیده نشده از استاد بروسلی😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
⁉️️ ﺍﺯ شخصی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ، چه به دست ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟
✅ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻫﻴــﭻ ...!
⚠️ﺍما ﺑﻌﻀﯽ چیزﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ؛ ﺧﺸﻢ ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ، ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ و...
🔰ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑـه دﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلماﻥ ﺧﻮﺏ می شوﺩ؛ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍدن ها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺳﻮﺩﻩ و راحت مان می کند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از مرا عهدیست با جانان...
4_474943874503017022.mp3
2.95M
👌انٺخاب همسـر انٺخابـــ خداسٺــ💖
درآݧ شڪـــ نڪنید...
🎤 #اسٺاد_پناهیاݧ
موضوع:انتخاب_همسر
❤️متاهل هایی که از دست شوهرشون راضی نیستند گوش بدن
#داستانک_معنوی
این سوال و جواب میتونه راهگشا و جواب سوال خیلیا باشه👌
شیطان به خدا عرض کرد: من چند فقره بحث و عرض دارم ولی از اظهار او می ترسم خطاب شد مترس و سئوال کن، عرض کرد:
من اعتراف و اقرار دارم بر اینکه خدای من قادر و عالم و حکیم است در افعال خود. او می دانست قبل از ایجاد من که چه می کنم چرا مرا خلق کرد؟
دوم: این که چرا مرا امر کردی بر طاعت و عبادت خود و حال آنکه از اطاعت من نفعی به تو نمی رسید و چیزی بر خدائی تو نمی افزود و از نافرمانی من چیزی از سلطنت و خدائی تو کم نمی شد.
سوم: اینکه من ملتزم به طاعت و معرفت شدم چرا مرا امر کردی به سجده آدم؟
چهارم: این که چرا مرا به واسطه سجده نکردن لعنت کردی؟ و حال آنکه سالها بندگی کردم و به محض اینکه گفتم: غیر تو را سجده نمی کنم به من خشم کردی.
پنجم: اینکه چرا مرا در بهشت راه دادی که آدم را فریب دهم و اغواء کنم.
ششم: اینکه عداوت مرا با آدم می دانستی چرا مرا بر اولادش مسلط گردانیدی؟
هفتم: اینکه چرا تا قیامت مهلت دادی؟
اگر مرا هلاک کرده بودی همه راحت بودند، این هفت بحث را کرد و یک جواب شنید:
خطاب شد: ای شیطان،
مرا حکیم می دانی؟
شیطان گفت: بله.
خداوند فرمود: پس تمام این بحث های تو بی جا است.
◀️ رفیقم،بیا زندگیمون رو بسپاریم به خود خدا...
هرچی که پیش آورد برامون بحث نکنیم...
بگیم خودت به احوال ما آگاهی..
راه درست رو پیش روی ما قرار بده..
🙏🏻🙏🏻🙏🏻☺️
🆔👇🏻
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 سبزیجات نارنجی مانند هویج و کدو تنبل دارای بتاکاروتن می باشند.
🔶 بتاکاروتن رنگدانه ای است که در بدن به ویتامین A تبدیل می شود و بدن را در مقابل سرطان ها محافظت می کند
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍹نوشیدنی چربیسوز در خواب
لیموی تازه1عدد
سبزی جعفری1دسته
دارچین1چوب
سرکه ½استکان
زنجبیل1چوب
عسل3قاشق غذاخوری
همه رامخلوط ڪنیدو1ساعت قبل خواب مصرف ڪنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است...
کوتاه تا ببالی...بدانی...بیندیشی...
بفهمی...وزیبا بنگری...
و در نهایت در خاطرهها بمانی
پس زندگیت را
خوب زندگی کن ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
دل #مجرد ها را به بهانه #عاشقانه_مذهبی آب نکنید !
( یعنی چی عکس خودت با ناموست میذاری #مجازی بچه مذهبی؟؟؟؟ بابا فهمیدم تو هم همسر یا شوهر داری)
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ...
مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ...
جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ...
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ...
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟ ...
آره ...
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ...
سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم ...
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ...
مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ...
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ...
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی ام
🔵بلد نیستم
معنی؟ ... من معنی قرآن رو بلد نیستم ...
با تعجب پرسید ... یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ...
تعجبم بیشتر شد ... آیه چیه؟ ...
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ... اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ... از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن...
خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری ...
از جایگاه بلند شدم ... هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ... استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ ...
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ .... شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ... حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید؟ ...
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ... یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ ... و همه بلند خندیدن ...
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ... نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ ...
و تمام سالن برام دست می زدند ... به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت سی و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵خدای مرده
همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ...
یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ... همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم ...
شوکه شدم ... با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ... برگشت سمتم ... همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ...
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم ... آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ... خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ...
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم ... اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ ... جواب نداد ...
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم ... از دید من، فقط یه شستن عادی بود ... برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ... ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ...
خیلی خجالت کشیدم ... در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ ... اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه ... تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ ...
برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته ... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی و دوم
🔵گاو حیوان مفیدی است
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ...
همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ...
بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...
هنوز توی شوک بودم ... .
چرا بهت برخورد؟ ... مگه گاو چه اشکالی داره؟ ... .
دیگه داشتم عصبانی می شدم ... خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه ... بدجور توی ذوقم خورده بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... چطور باهاش همراه شده بودی؟ ... در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ...
مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ...
دیگه کنترلم رو از دست دادم ... رفتم توی صورتش ... ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم ... سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم ... من یه عوضیم پس سر به سر من نزار ... تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ...
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست ... از دور چشم شون به من و حاجی بود ...
گاو حیوون مفیدیه ... گوشت و پوستش قابل استفاده است... زمین شخم می زنه ...
دیگه قاطی کردم ... پریدم یقه اش رو گرفتم ...
زورشم از تو بیشتره ...
زل زدم تو چشم هاش ... فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت ... بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت سی و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف شون ... برید بیرون، قاطی نشید ...
یه کم به هم نگاه کردن ... مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟... دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ...
زل زد توی چشم هام ... تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ...
هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ...
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... حالا انتخاب تو چیه؟ ...
یقه اش رو ول کردم ...
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... به سلامت ...
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...
برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟ ...
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم ...
تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ... اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم هام ببینمت ... قسم می خورم بهت ایمان میارم ...
پ.ن
سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین
کارشو بلده
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی و چهارم
🔵خدا نیامد
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه... نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و ...
مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم ...
یک هفته ... 10 روز ... و یک ماه گذشت ... اما از خدا خبری نشد ... هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم ... برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم ...
اون شب برگشتم خونه ... چشمم به Mp3 player افتاد ... تمام مدت این یه ماه روی دراور بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ ... حرف های یک خدای مرده ...
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ...
نهار نخورده بودم ... برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم ... بعد هم رفتم بار ... اعصابم خورد بود ... حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده ... انگار یکی بهم خیانت کرده بود ... بی حوصله، تنها و عصبی بودم ... تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم ... انگار رفته بودم سر نقطه اول ...
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم ... چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم ... بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم ... دیگه چیزی رو به خاطر ندارم ...
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود ... سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد ... کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد ... سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... اومدم به خودم تکانی بدم که ... دستم به تخت دستبند زده شده بود ...
اوه نه استنلی ... این امکان نداره ... دوباره ...
بی رمق افتادم روی تخت ... نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan