خوشبخت ترین ادم ها کسانی هستند که
به زندگی دیگران حسادت نمی کنند وزندگی خود را با هیچکس مقایسه نمی کنند
"باب مارلی"
🍁🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استاد رائفی پور
معاویه لعنت الله علیه میخواست اسم پیامبر رو از اذان حذف کنه
☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #هشدار
🔻 واتیکان، عزاداری برای حضرت مسیح
‼️ عزاداری مسیحیان که هیچ وقت رسانه ایی نمیشود...
‼️ از به صلیب کشیدن های وحشتناک گرفته تا آسیب رساندن به سر و بدن با شیشه های تیز
⚠️ دشمن فقط قمهزنی را به عنوان عزاداری شیعیان برجسته میکند
❗در صورتی که قمهزنی جزو آموزههای اصیل شیعی نیست..
#جاهلیت
#جاهلیت_مدرن
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ علائم کم خونی:
🔴وسواس
🔴نامنظم بودن قاعدگی
🔴لخته بودن قاعدگی
🔴استرس
🔴کندن لبها و خوردن ناخنها (هر عادت ݝلط که بی اختیار انجام می دهیم)
🔴زردی و تیرگی صورت
🔴سیاهی زیر چشم
🔴مگس پران چشم
🔴لکه های سیاه و خال روی بدن
🔴رشد سریع موهای زاید
🔴فکر و خیال
🔴سردی دست وپا
🔴خواب رفتن دست و پا
🔴پوست خشک و کم اب
🔴یبوست
🔴افسردگی
🔴سیاه شدن بدون دلیل بدن
🔴خال زیاد
🔴زگیل و گوشت اضافه
🔴بی میلی و ضعف جنسی
✅ بطور کلی تمام بیماریهای سر و گردن معلول غلبه و یا ضعف مزاج خون است.
.
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃
#تفاوت_زن_با_مرد_در_بیان_احساسات
💠زنها براي اينكه #احساسات خود را بيان كنند به خود اجازه ميدهند كه از اقسام كلمات #مبالغهآميز و «ترينها» استفاده كنند. و مرد در برابر اينگونه الفاظ مبالغهآميز چون منظور زن را درك نميكند واكنشهاي #منفی از خود نشان ميدهد. مردها حرفهاي زنها را از روي معناي همين كلمات درك ميكنند و کنايههاي زنها را متوجه نميشوند.
💠وقتي زن ميگويد: "هيچ وقت به حرفهايم گوش نمیدهی" مرد حس ميكند كه زن دارد حرفي غير منطقي میزند. در صورتيكه معناي جمله زن اين است:
"الان آنطوری که شايد به من توجه نميكني و نیاز به توجه تو دارم."
#همسرانه
💞💞💞💞💞
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه😍
#همسرداری
📌 خانم ها و آقایان
💞 رابطه سالم عاطفی رابطه ایست که :
در آن با پای پیاده آرام و قدم به قدم وارد می شوید
- شناخت بوجود می آید
- دوستی بوجود می آید
- صمیمیت وشفافیت بوجود می آید
- مسئولیت و تعهد بوجود می آید
- ابراز کلامی و محبت بوجود می آید
❣️ اما رابطه ای که در آن دو طرف فکر میکنند همان اول عاشق هم شده اند و ابراز عشق می کنند ؛خیلی زود هم از هم می پاشد؛چرا که زیربنای محکمی ندارد و شناخت و دوستی و صمیمیت در آن وجود نداشته و تعهد دو جانبه به وجود نیامده است
⚜️ #پندانه :این روزها که زمان بیشتری باخانواده هستیم، برای بازیابی روابط مان بیشتر دقت کنیم😊
😌😊😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️
🔴 #باورهای_گردویی_در_زندگی
💠 ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ آﻓﺮﯾﻘﺎ ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ #ﺣﻔﺮﻩﻫﺎﯾﯽ درست کردند ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ گذاشتند! #ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ #ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯنند ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮند، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓڪﺮشان ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ڪﻪ ﺑﺮﺍﯼ آزاد شدن، باید ﺩﺳﺘشان ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ڪنند ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﺷڪﺎﺭ ﺷڪﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮند!
💠 بسیاری از #ﺍﻓڪﺎﺭ و باورهای غلطی ڪه از کودکی قبولش ڪردهایم، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁن ها ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ڪﻨﯿﻢ، ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﺷﻮیم.
💠 باورهای #غلط به باورهایی گفته میشود که مقدمات غیرمنطقی و احساسی دارد. و وقتی با #الگوی دین میسنجیم به نادرست بودن آنها پی میبریم.
💠 همسران موفق💞 کسانی هستند که با ارتباط با #مشاور دینی و امین، ملاکهای #غلط را شناسایی کرده و در دور نمودن آنها از ذهن، #تمرین میکنند.
#همسرانه💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
http://eitaa.com/cognizable_wan
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت5
مامان-هستی پرده توی حالم باز کن!
با حرص دستمو به سمتش دراز کردم
من-ساعتی ۲۰ تومن
گیج به دستم وبعدبه صورتم نگاهی کرد وگفت:
مامان-چی؟
من-کلفت دیگه!ساعتی ۲۰ میگیرم کار میکنم.
مامان-کلفت چرا تو گله سرسبده این خونه ای.
من-مامان نمیخواد منو خر کنی گفتم که اگه بهم ۱۵۰ تومن بدی همه کاراتو انجام میدم.
مامان-خاک تو سرت.خیله خب برو پردرو باز کن میگم شب بابات بریزه تو کارتت.
خوشحال رفتم سمته پرده وشروع کردم به بازکردنش حالا بهتر شد اونجوری هم کار میکردم هم بدهکار بودم حالا حداقل یه پولی میگرفتم.بعد از اینکه پردرو باز کردم رفتم انداختمش تو ماشین لباسشویی تا قشنگگگ تمیز بشه.بعدشم با کمک مامان قالی کوچیکه آشپزخونه رو توی حموم شستیم.فردا پرواز داشتیم ومن داشتم از خوشحال ذوق مرگ میشدم.تاحالا فقط یکبار خارج رفته بودم اونم دبی.وااای که چقدر اونجا خوش گذشت.بعد اینکه فرشو شستیم دیگه داشتم از کت وکول میفتادم وهرچی مامان گیر داد بیا پرده ها خشک شده وصلشون کنیم محل ندادم وپریدم تو حموم بعد یک حموم حسابی اومدم بیرون لباسامو پوشیدم ورفتم توی حال یک چایی ریختم که در زدن وطبق معمول من اولین کسی بودم که مثله تیمارستانیا می دویدم سمت در وبازش میکردم.
من-سلام مصطفی جووونم
بابا-سلام دختره خوشگله بابا خوبی؟
من-شما روکه میبینم خوب میشم.
گونمو بوسید وبا مامانم روبوسی کرد ورفت تا لباساشو عوض کنه منم رو مبل لم دادم وشروع کردم کانالارو بالا پایین کردن اَه گند بزنن تو این تلویزیون که هیچوقت هیچی نداره.بابا اومد نشست وپنج دقیقه بعد مامانم با سینی شربت اومد.
مامان-میگم مصطفی فردا پرواز داریم ها
من-واا خب داشته باشیم.
مامان-من گفتم مصطفی یا گفتم هستی
من-خب چه فرقی داره جوابی که بابا میخواست بده رو من دادم.
بابا-ولی من نمیخواستم همچین جوابی بدم.
من-ای بابا شما هم که فقط بلدین منو ضایع کنین.
اونا خندیدن ولی من از خندشون بیشتر حرصم گرفت.
مامان-خیله خب من برم یکم آشپزخونه رو جمع وجور کنم تا شام حاضر شه.
مامان که رفت.با حالت گریه رو به بابا گفتم:
من-وااای بابا مامان از صبح مثله چی ازم کار میکشه.
بابا ریز خندید.
من-باشه آقااا بالاخره گریه شمارو هم میبینیم.
بابا-من؟نه بابا محبوبه با من کاری نداره که.
همین لحظه صدای مامان بلند شد.
مامان-مصططططفی.مصطفی بیا کمک کن گازو بیار اونور من زورم نمیرسه.
با حالت بامزه ومسخره ای گفتم:
من-آره باباجون نترسی ها کارت نداره فقط صدات کرد که بوست کنه.
بابا ضربه آرومی به بازوم زد رفت توی آشپزخونه خدا بهش رحم کنه.هرکی که تو کار دسته مامان بیفته فاتحش خوندس صدای غر غر های بابا میومد ومن فقط بهش میخندیدم ماشالا کارهای این زن وشوهر از هر فیلمی بهتر بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت6
مامان-اِی بابا شب خواب روز خواب ظهر خواب پس تو کی میخوای بیدار باشی.پاشو دیگه دختر چه خبره مثلا خیره سرت امروز پرواز داریم.
تا این کلمه آخرو شنیدم سریع صاف نشستم که مامانم ترسیده یک قدم عقب رفت.با صدایی که خماره خواب بود گفتم:
من-ساعت چنده؟
مامان-چه عجب.ساعت ۶شده پاشو
من-اُاُاااُااُ مامان ۴ ساعت دیگه باید بریم فرودگاه.
مامان-خب بیشعور هنوز ساکتو جمع نکردی.
برای اینکه مامان دیگه ادامه نده گفتم
من-باشه عشقم شما برو منم الان وسایلمو جمع میکنم ومیام.
مامان رفت بیرون ای بابا آخه مرغم این موقع صبح بیدار نمیشه رفتم توی دستشویی بعد از انجام کارهای لازم رفتم سمت کمدم اممممم خب حالا چی بردارم چند دست لباس تونیک وشلوار برداشتم دیگه اونجا روسری سرم نمیکردم ولی اینجوریم نبودم که تاپ یا نیم آستین بپوشم کلا خیلی راحت وول نبودم. ولی بابا بهم گیر نمیداد اعتماد داشت بهم برای همینم تاحالا هیچ دوست پسری نداشتم.یعنی سعی نکردم از اعتمادشون سواستفاده کنم.انقدر با خودم چرت وپرت گفتم که شد ساعت ۸ونیم.خب ساکامم که جمع کردم بهتره برم یه دوش بگیرم بالاخره میخوایم بریم ترکیه دیگه با این فکر لبخنده گشادی زدم ورفتم حموم.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
همینجور که موهامو خشک میکردم یک مانتو لی تا نزدیک زانو با شلوار سفید پوشیدم یک شاله سفیدم انداختم رو سرم کفش وکیفمم دوتاش مدل لی بود.اوناروهم پوشیدم وبا ساکم رفتم پایین ساعت ۹ونیم بود باید میرفتیم چون۱۱ پرواز بود.دیگه ماشین نبردیم و سوار تاکسی شدیم قرار بود دوهفته ای بریم وبیایم. خونه تا فرودگاه خیلی راه نبود وزود رسیدیم پروازم چون خداررررو شکر خداررررو شکر تاخیر نداشت به موقع سوار هواپیما شدیم واای از دیدنه هواپیما مثه خر ذوق کردم نمیدونم چرا ولی از محیط هواپیما خیلی خوشم میومد.رفتم وسریع کنار پنجره نشستم مامان با تاسف سری تکون داد وگفت
مامان-هستی دقیقا مثله بچه هایی انگار تاحالا هواپیما ندیدی
خندیدم وچیزی نگفتم در واقع چیزی هم نداشتم که بگم.هواپیما حرکت کرد ومن با ذوق فراوون بیرونو نگاه میکردم تاحالا بیشتر از ۱۰ بار سوار هواپیما شده بودم ولی همیشه همین ذوق رو داشتم.یک ربعی از پرواز گذشته بود که متوجه تکون های نسبتا زیاده هواپیما شدم بیخیال حتما دست اندازه هواییه.چند دقیقه بد تکون ها خیلی شدیدتر شد وبعد صدای خلبان توی هواپیما پیچید.خلبانه کلی حرف زد وبعدم اونارو به انگلیسی ترجمه کرد ولی من فقط از حرفاش یک چیزو فهمیدم اونم اینکه یکی از موتور های هواپیما دچار مشکل شده وای خدا خاک تو سرم توی فیلما دیده بودم موتور از کار میوفتاد و هواپیما سقوط میکرد.سعی کردم به این مزخرافه توی ذهنم توجه نکنم و به جاش آروم باشم داشتم به این فکر میکردم که دسته سرده مامان روی دستم نشست.
مامان-هستی.دخترم نترسی ها چیزی نیست.
به صورته مامانم نگاه کردم صورتش پر از نگرانی واسترس بود مگه میشد چیزی نباشه و مامان انقدر نگران باشه.
مامان-وقتی منو بابات کنارتیم نباید از چیزی بترسی.
لبخندی به صورت مهربونش زدم که ادامه داد
مامان-خیلی دوست دارم هستیه مامان.
من-مامان م...
اومدم حرفمو بزنم که هواپیما تکون خیلی وحشتناکی خورد و سره منم محکم به صندلی جلو بخورد کرد و دیگه هیچی نفهمیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت7
صداهایی اطرافم میشنیدم چشمام بسته بود اصلا حوصله نداشتم یا نه اصلا دلم نمیخواست چشمامو باز کنم این صداهای دوروبرم براچیه؟کجاییم مگه؟با یادآوری ترکیه وهواپیما اروم چشمامو باز کردم انقدر داغون بودم که نمیتونستم عکس العمل سریعی نشون بدم خدایامامان وبابا کجان پس؟!
توی بیمارستان بودیم.از اطرافم مشخص بود.اروم سعی کردم از تخت بیام پایین ولی اصلا نمیتونستم،وای خدایا نکنه فلج شده باشم.سعی کردم پاهامو تکون بدم نه خداروشکر تکون میخورد.سِرُم یا چیزه خاصی بهم وصل نبود.برای همین از تخت اومدم پایین ولی انقدر بدنم لش وخسته بود که نمیتونستم راه برم وای خدا دارم از بی خبری میمیرم؛اومدم قدم اولو بردارم که پرستار اومد تو با دیدنم تعجب کرد وگفت
پرستار-دختر چرا پاشدی تو؟
من-خانم من پدر ومادرمو باید پیدا کنم بیاین کمکم کنین لطفا.
پرستار-نه عزیزم تو نباید بلندشی
مظلوم نگاش کردم که سرشو پایین انداختو گفت
پرستار-خیله خب صبرکن الان برم یه ویلچر بیارم.
حرفی نزدم که رفت.خدایا قول میدم اگه مامانو بابا خوب وسرحال باشن همین امشب دو میلیون به یک خیره کمک کنم.داشتم همینجوری حرف میزدم که پرستار اومد؛نشستم رو ویلچر و اون راه افتاد پاهام که خم بود داشت از شدت درد میترکید.رفتیم سمته پذیرش
پرستار-عزیزم اسم پدر ومادرت چی بود
من-مصطفی خدادادی و محبوبه نصیری
پرستار اونو به دختره جوونی که پشت میز بود گفت واون گفت باید بریم ته سالن.احساس میکردم از دلشوره ونگرانی حالت تهوع گرفتم.
آخر سالن که رسیدیم بابا رو دیدم اومدم با خنده صداش کنم که متوجه حالش شدم نشسته بود وسرشو بین دوتا دستش گرفته بود چرا اینجوری بود پس مامان کجا بود،دستام از استرس میلرزید بهش رسیدیم به پرستار اشاره کردم که واسته اونم جلو پای بابا ایستاد باباکه متوجه حضورمون شده بود سرشو بالا آورد و با دیدنم لبخندی زد وگفت
بابا-سلام باباجون بالاخره بهوش اومدی
آب دهنمو بزور قورت دادم وگفتم
من-بابا مامان کجاست؟
بابا،با این حرفم چونش لرزید وسرشو انداخت پایین؛خدایا مگه چیشده بود شونشو تکون دادم
من-بابااا.بابا با شمام میگم مامان کجاست
بابا با دست اتاقی رو نشون داد .به پرستار حرفی نزدم وبا حرکت دادن چرخ های ولیچر اونو به سمت اتقی که بابا نشون داده بود حرکت دادم وااای خدای من داشتم چی میدیدم؛صورته سفیده مامان پر از کبودی بود.سرش و دستاش باندپیچی شده بود.دستمو جلوی دهنم گذاشتم وبا چشمای اشکی به مامان که توی سکوت توی اون اتاق خوابیده بود نگاه کردم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فرزندپرورى
#مادرانه
با یک جمله سوالی، کودکتان را #تشویق کنید.
👈"میبینم که خودت دکمه های لباستو بستی؟
👈برای انجام این کار خیلی زحمت کشیدی؟"
👈 تشویق کردن نقش بسیار به سزایی در ایجاد #تصاویرذهنی_مثبت در کودک ایفا خواهد کرد
👈 این تصاویر ذهنی مثبت
درآینده نقش پر رنگی در ایجاد #روابط_عاطفی_مستحکم
👈میان ما فرزندانمان خواهد داشت .
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan