فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاقیت پسرا در خوابگاه😂😂
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
ذهن فقیر :
برای به وجود آوردن پول؛ به پول نیاز دارم.
ذهن ثروتمند:
برای به وجود آوردن پول به
یک ایده
یک خودکار
و یک کاغذ
نیاز دارم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
عادتهائى كه معجزه میکند:
با ملايمت سخن بگوئيد،
عميق نفس بكشيد،
شـيك لباس بپوشيد،
صبورانه كار كنيد.
نجيبانه رفتار كنيد،
همواره پس انداز كنيد،
عـاقلانه بخوريد،
كافى بخوابيد،
بى باكانه عمل كنيد،
خلاقانه بينديشيد،
صادقانه عشق بورزید،
هوشمندانه خرج كنيد،
خوشبختی یک سفراست نه یک مقصد!!!
هیچ زمانی بهترازهمین لحظه برای شادبودن وجودندارد.
زندگی کنید و از حال لذت ببرید..
👇🔰
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر میدانستید که ...
افکارتان چقدر قدرتمند است ،
هیچگاه
حتی برای یک بار هم ،
منفی فکر نمیکردید ...!
❣💕 مثبت باش بهترین خودَت🙏
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳 ⭕️ 10 راهکار برای مدیریت و رهبری موثر
‼️ یک مدیر و رهبر خوب بودن به همین راحتی نیست!
1️⃣ خودتان یک نمونه کامل باشید
2️⃣افتادگی آموز اگر طالبِ فیضی
3️⃣ برقراری ارتباط موثر
4️⃣ برگزاریِ جلساتِ پُربار
5️⃣ ترسیم خطوط قرمز
6️⃣ طی این مرحله بیهمرهی خضر مکن!
7️⃣احساسات بیدار داشته باشید.
8️⃣ در دام مشکلات رایج نیفتید!
9️⃣از گذشته درس بگیرید.
🔟بهبود مستمر!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻 مـــــردی نـزد#دانشمنــــدی از پــدرش شڪایت ڪرد . گفت پــــدرم مرا #بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از مــن میخواهد #یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید #پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این #بهانهگیریهایش خسته ڪرده است، بگو چه ڪنم؟ دانشمند گفت با او #بساز گفت نمیتوانم.
✍🏻دانـشمنــــــد پـرسیـــد: آیا #فــــرزنــــد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت بلی. گفت اگر #روزی این فرزند #دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟ گفت: نه، چون #اقتضای سن اوست. آیا او را #نصیحت میڪنی؟ گفت نه چون مغزش نمیرود و...
✍🏻گفـــت میدانـــی چــرا با فــــرزنــدت #چنین برخورد میڪنی؟ گفت نه. گفت: چون تو #دوران ڪودڪی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست ،اما #چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای ، هرگز نمیتوانی #اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!!
✍🏻در پـــــیـری انــــســان #زود رنـــــــج میشــود، #گوشهگیر میشود، عصبی میشود. احساس ناتوانی میڪند و... پس ای #فرزند برو و با پدرت #مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست.
#داستان
#پندانه #احترام
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔥 عذاب های زنان در شب معراج 🔥
به نقل از حضرت علی (علیه السلام) آورده اند: « من و فاطمه بر رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شدیم. پس ایشان را در حالی که سخت می گریست، یافتیم. من عرض کردم: پدر و مادرم فدایت یا رسول اللَّه! چه باعث شده که شما این چنین گریه می کنید!؟ در پاسخم فرمودند: ای علی، شبی که مرا به آسمان بردند ( معراج ) زنانی از امّتم را در عذابی شدید، نگریستم و آن وضع برای من سخت گران آمد. گریه ام از جهت عذاب سخت آنان است که به چشم خویش وضعشان را دیدم؛ زنی را به مویش در دوزخ، معلّق، آویخته بودند که مغز سر او می جوشید. زن دیگری را دیدم که به زبانش در جهنّم آویزان بود و آتش در حلقوم او می ریختند. زن دیگری را مشاهده کردم که او را به سینه هایش آویخته بودند. زن دیگری را دیدم که گوشت بدن خویش را می خورد و آتش در زیر او شعله می کشید. زنی دیگر را دیدم که پاهایش را به دست هایش زنجیر کرده بودند و مارها و عقرب ها بر او مسلّط بودند. زنی را دیدم کر و کور و لال که در تابوتی از آتش است و مخ او از بینی اش خارج می شود و همۀ بدنش قطعه قطعه از جذام و برص ( خوره و پیسی ) است. زن دیگری را مشاهده کردم که در تنوری از آتش به پاهایش آویزان است. زنی را دیدم که گوشت بدنش را از پس و پیش با قیچی آتشین می بريد. زن دیگری را دیدم که صورت و دست هایش آتش گرفته و مشغول خوردن روده های خویش است. زنی را دیدم که سرش سر خوک و بدنش بدن الاغ است و هزار هزار نوع او را عذاب می کنند. زنی را به صورت سگ دیدم که از عقب به شکم او آتش می ریزند و از دهانش بیرون می ریزد و فرشتگان با گرزهايی آتشین بر سر و پیکر او می زدند. پس فاطمه ( سلام الله علیها ) به رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) عرض کردند: ای حبیب من، و ای نور دیدگانم، به من بگو که اینان چه کرده بودند و رفتارشان چه بود که به این عقوبت گرفتار شدند. رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمودند: ای دختر عزیزم، امّا آن زنی که به موی سرش معلّق در آتش بود؛ آن زنی بود که موی سر خویش از نامحرمان نمی پوشانید. آن زنی که به زبانش آویخته بود، او کسی بود که با زبان، شوهر خویش را آزار می داد. آن که به سینه هایش آویزان بود، زنی بود که از آمیزش با شوهرش پرهیز داشت و امّا آن که به پاهایش معلق در دوزخ بود، کسی بود که بدون اذن همسر خود، از خانه بیرون می رفت. امّا آن که گوشت بدن خویش را می خورد، زنی بود که خود را برای نامحرمان زینت می کرد. آن که دست و پایش را به هم زنجیر کرده بودند و مارها و عقرب ها بر او مسلّط بودند،زنی بود که درست وضو نمی ساخت و لباسش را از آلودگی به نجاست، تطهیر نمی کرد و غسل جنابت و حیض به جای نمی آورد و خود را نظیف نمی ساخت و به نماز اهمیت نمی داد. آن کر و کور و لال، زنی بود که از غیر از شوهر خویش، دارای فرزند می شد و به شوهر خود نسبت می داد. آن که گوشت بدنش را با قیچی می برید، زنی بود که خود را در اختیار مردان اجنبی می نهاد و خود را بدان ها عرضه می نمود و امّا آن زنی که سر و رویش آتش گرفته بود و مشغول خوردن روده های خود بود، آن کسی بود که دلّالی جنسی به حرام می کرد. آن که سرش، سر خوک و بدنش بدن الاغ بود، زنی بود که سخن چینی به دروغ می نمود و آن که رخسارش رخسار سگ بود و آتش در دبر او می ریختند و از دهانش بیرون می آمد، زنی آوازه خوان و نوحه گر و حسود بود. آن گاه پیامبراکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمودند: وای بر زنی که شوهر خویش را به غضب آورد و خوشا به حال بانويی که شوهرش از او راضی باشد. »
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فرزندپرورى
#والدین_عزیز
👈اگر میخواهید کودکتان قبل از تولدش، رشد مغزی خوبی داشته باشد
❌ اصلا نباید در معرض دود سیگار قرار بگیرید.
تحقيقات نشان ميدهند استنشاق دود سيگار ديگران آثار سو شديدتري خواهد داشت
بنابراين هنگام بارداري يا بعد از تولد فرزندتان در كنار افرادي كه سيگار ميكشند نمانيد.
❌بچههایی که والدینشان سیگار میکشند
تغییراتی در ساختار و عملکرد مغزشان ایجاد شده که منجر به اختلالات یادگیری، ناهنجاریهای رفتاری و آی کیوی نسبتا پایین در این بچهها خواهد شد.
🌿🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
آيت الله بهجت (ره) :
هر کس به پایین تر از خودش نگاه کند و بگوید: (اَلحَمدُلله)، اصلاً خود همین شکرگزاری، سبب غنا می شود... خود این شکر، موضوعیّت و سببیّت برای غنی شدن فقیر دارد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
میدونی عشق یعنی چی؟؟؟
یعنی وقتی آقاتون عصبانی میشه بذاری هر چی دوست داره بگه و داد بزنه
وقتی آروم شد بری کنارش بشینی و دستاشو بگیری
تو چشاش با مهربونی زل بزنی و آروم با موهاش بازی کنی و نوازشش کنی
و بگی :
.
.
.
.
.
.
عزیزم زنگ زدم الان از تیمارستان میرسن، چند دقیقه طاقت بیار!!!
والا دیگه چقد تحمل 😝😝😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
#طنز
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
حرف بعضیا مثه جریانِ آب شدیده!
بخوای جلوشون وایسی خستت میکنن
و اگه همراهی کنی غرقت میکنن ،
پس نادیده بگیر ...
『 http://eitaa.com/cognizable_wan 🖤 』
از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت
از سخن گفتنت بیشتر است؟
گفت: چون به من دو گوش داده اند
و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه
می گویم، می شنوم.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی،
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی،
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند،
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
**
____🍃🌸🍃____
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی دوران مدرسه
____🍃🌸🍃____
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
*تغییر_جزئی_و_نتیجهی_بزرگ*
گاهی بین زن و شوهر سر قضیهای #مشاجره میشود و زن یا مرد به همسرش میگوید: "مطمئنم فلان مطلب را به من #نگفتی" و همسرش نیز با عصبانیت میگوید: "گفتم!" و سر همین قضیه، بگو مگو و مشاجرهی سختی رخ میدهد.
پیشنهاد میشود با یک تغییر جزئی در #الفاظ خود از ایجاد مشاجره و تشدید شدن ناراحتی و عصبانیّت یکدیگر جلوگیری کنید! مثلاً به همسرتان بگویید: "اگر فلان مطلب را گفتی شرمنده من #نشنیدم." یعنی کلمهی "شرمنده نشنیدم" را بجای کلمه "نگفتی" به کار ببرید تا همسرتان #عصبانی نشده و فضای زندگی متشنّج نگردد.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جعفر_بی_دین_فقط_امام_حسین
#رو_قبول_داشت❗️
🌺داستان زیبای توبه جعفر بی دین!
به غیر از قسم امام حسین(ع)چیزی رو قبول نداشت...
✅حتما ببینید،از دستش ندید
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🛑http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت32
حدودا ساعتای ۱۱ بود که اومد خونه.پوووف البته چه اومدنی بود؛معلوم بود انقدر خورده وکشیده که حسابی مست ونعشه شده بی توجه به من رفت توی اتاق وخودشو پرت کرد روی زمین.چنددقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای این دره بی صاحاب بلند شد.اخه کدوم ادمه خری باید این موقع شب پاشه بیاد در خونه مردم.واقعا اینا عقل تو سرشون ندارن؛من که کسی رو اینجا نمیشناختم پس مطمئناً با بابا کار داشتن....رفتم جای چارچوبه در واستادم
من-باباا...باباااا.پاشو دم در کارت دارن..بابا
اَه خدا بگم چیکارت نکنه آخه مجبوری مگه انقدر بکشی.چادر رنگی مو که پشت در اویزون کرده بودم وسرم کردم ودرو باز کردم.
با دیدن قیافش صورتم جمع شد.احمد بود.یکی از رفقای معتاد بابا با اون صدای کلفته مزخرفش گفت
احمد-خوشگله بگو مصطفی بیاد
با حالت چندشی نگاش کردم وگفتم
من-خوابه؛هرچی صداش کردم بیدار نشد.برو فردا بیا
اومدم برگردم که دست کثیف ونجسشو روی دستم گذاشت.یا خدا حالم بهم خورد.سریع دستمو عقب کشیدم وبا نفرت به قیافش نگاه کردم حدودا ۴۰ سالش بود حیوون؛با صدایی که کنترلش میکردم گفتم
من-عوضیه کثافت اون دست نجستو از من دور کن تا نزدم نابودت کنم
یک قدم اومد جلو که بیاد تو خونه..وای خدا الان که بابا مسته هرچی صداش کنم بیدار نمیشه بعد این گوساله اگه اذیتم کنه بدبختم .اومد کامل بیاد تو که سریع وفرز دررو بستم.فکر کنم در خورد تو صورتش که شروع کرد داد وبیداد کردن وآخ واوخ کردن.به زر زر هاش گوش ندادم واومدم تو خونه احمد یکی از دوستای بابا بود وهرچی کثافت کاری بود باهمین لجن انجام میداد.من که از این احمد خیلیییی میترسیدم.ادم خطرناک ومرموزی بود با اینکه توی این محله زندگی میکرد خیلی پولدار بود.ولی احمق فقط پولاشو جمع میکرد وبه فکر زندگیش نبود.شنیده بودم که تاحالا چندتا ادم کشته ولی با دادن پول دیه اومده بود بیرون
خیلی گشنه بودم یه ساندویچ از همون خاگینه درست کردم وخوردم بعدشم مثله همیشه سرجام دراز کشیدم تا خوابم ببره
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت33
من-آقای احسان من همه پرونده های مد وشماره مدلینگ هارو براتون روی میز گذاشتم.البته فقط شماره اونایی که شما ازشون رضایت بیشتری داشتین وبرنامه امروز وجلسه هاتونم نوشتم که بعدا بهتون یاد اوری کنم البته..
دیگه نزاشت ادامه بدم وپرید وسط حرفم
آرمان-خیله خب.باشه
وبعدش رفت بیرون پسره الاغ یک تشکرم نکرد که این همه کار کردم وتازه یک ساعته دارم ورور میکنم...واقعا هستی تو هم چقدر رو داری ها الان توقع داشتی مثلا بیاد دستتو ماچ کنه که وظایفتو انجام دادی.همینجوری که داشتم اروم ارو با خودم زرزر میکردم رفتم توی اتاقم..حالا چی میشه مثلا بیاد دستمو ماچ کنه.آخه مگه من دوست دخترشم که بیاد از اینکارا بکنه.حالا چی میشه مثلا منم از این دوست پسرای خوشتیپ وخوش هیکل داشته باشم.اَه دختر خفشو دیگه کلی امروز کار داری.سریع پشت میز نشستم وشروع کردم به درست کردن پاور پویینت درباره رضایت محصلات امسال وسال پیش.
اووف دوساعتی طول کشید تا تمومش کردم سرم که نزدیک مانیتور بود اوردم عقب وشروع کردم به مالوندن چشمام پووف چقدر چشمام میسوزه چشمامو باز کردم که این پسره مغرور وخشک رو از تو شیشه دیدم.اشاره کرد برم تو اتاقش.اخه من موندم مگه من رباطم که انقدر ازم توقع داره بلند شدم ورفتم سمت اتاقش.
من-بله آقای احسان کاری داشتید؟
آرمان-آره میخواستم ببینم کارت هنوز تموم نشده
من-چرا دیگه کامل شده
آرمان-باشه.پس بیا این دوتا سیدی رو هم ببر ویرایش کن بعد برام بیار
خاک توسرت که فقط دستور میدی غول بیابونی..سیدی هارو برداشتم که دوباره صداش بلند شد
آرمان-در ضمن چندبار دیگه هم گفته بودم یا منو به فامیل صدا کن یا اسم..اینجوری اعصابمو خورد میکنی
واا این پسره هم خل وضع بود ها.اخه مگه من چجوری صداش میکنم که انقدر هرروز رو مخم رژه میره
من-خب آقای احسان مگه من چجوری صداتون میکنم
دستاشو روی میز به هم قلاب کرد وگفت
آرمان-خب تو منو به اسم صدا میزنی ولی با پسوند فامیل
با چشمای گرد نگاش کردم مگه من کی تاحالا اینو به اسم صدا کرده بودم
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ دروغگو کیست: ستاد مبارزه با کرونا یا اهل بیت علیه السلام(نعوذ بالله)
✍️ از اهل بیت(ع) اطاعت کنیم یا از ستاد ملی مبارزه با کرونا؟
✍️ پیامبر اکرم(ص) فرموده اند: از سرما خوردگی بدتان نیاید، زیرا ایمنی از بیماری جذام است(خصال، شيخ صدوق، ج1، ص210).
✍️ پیامبر اکرم(ص) فرموده اند: زکام سربازی از سربازان خداوند است که خداوند این سرباز را روی بیماری میفرستد تا آن را برطرف کند (الکافی، کلینی، ط اسلامیه، ج8، ص382).
✍️ پیامبر اکرم(ص) فرموده اند: هر کسی ژن جذام دارد که با زکام (سرماخوردگی) نابود میشود(الکافی، کلینی، ط اسلامیه، ج8، ص382).
✍️ پیامبر اکرم(ص) فرموده اند: نیست کسی از فرزندان آدم مگر اینکه دو تا ژن دارد. ژنی که در سر است که سبب ابتلا به جذام می شود و ژنی که در بدن است، که سبب پیسی می شود. زمانی که ژنی که در سر است جهش پیدا کند، خداوند سرماخوردگی را بر او مسلط می کند، تا مایعی که بیماری است را خارج کند (كافي، شيخ كليني، ج8، ص382، ط الاسلامية).
✍️ امام صادق(ع) فرموده اند: اگر برایت ممکن است سرماخوردگی را درمان نکن زیرا منافع آن زیاد است(طب الأئمة، ابن سابور الزيات، ص۶۵).
✍️ به امام صادق (ع) از سرماخوردگی شکایت کردم، امام فرمودند این کار خداست، سربازی از سربازان خداست، خداوند این سرباز را فرستاده برای ریشهکن کردن یک بیماری در بدنت(طب الأئمة، ابن سابور الزيات، ص۶۴).
✍️ ستاد ملی مبارزه با کرونا: از کرونا بترسید چون باعث مرگ انسان می شود.
✍️ کرونا نوعی ویروس سرماخوردگی معمولی است و سرماخوردگی نوعی زکام حاد است.
⭕️ لطفا به هر کسی که دوستش دارید ارسال نمایید.
#دروغ #کرونا
.
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت34
با صدای اروم وگیجی گفتم
من-ولی من کی شما رو آرمان صدا کردم
یکی از ابروهاش بالا پرید وبا تعجب نگام کرد.همینجوری نزدیک ۳۰ ثانیه مثله خنگا به هم نگاه میکردیم که اون انگار فهمید قضیه چیه وبا لحنی که خنده توش موج میزد گفت
آرمان-هستی من فکر میکنم تو کلا اشتباه متوجه شدی....اسم من احسان آرمانه؛نه آرمانه احسان.
هان؟چیشد؟یعنی این اسمش احسانه وااااای منه خاک توسره خنگ الان یک هفتس دارم اشتباه صداش میکنم.منو بگو میگفتم یک تختش کمه که بعضی مواقع گیر میده.وای حالا چجوری این قضیه رو جمع کنم.برای اینکه دیگه بیشتر از این ضایع نشم خنده الکی ومسخره ای کردم که خیلی خیت بود.
من-اها پس من اشتباه متوجه شده بودم...ببخشید
احسان که دوباره جدی شده بود سرشو تکون داد برگشتم وتا دستم رفت توی دستگیره که بازش کنم در یهو باز شد.وسینا که دهنشو باز کرده بود که حرف بزنه با دیدن من چشماش برق زد
سینا-اوووووو ما کیو داری میبینیم..بالاخره افتخار دادین مارو به حضور بپذیرین.
خنده ریزی کردم.سینا شریک احسان بود و۵۰ درصد سهام اینجا مال اون بود.پسره فوق العاده شوخ وخونگرمی بود دقیقا برعکس رفیقش بود.از نازلی شنیده بودم که از دبیرستان باهم دوستن.سینا همسن احسان بود و۲۸ سالش بود.دیگه دیدم زیادی دارم فکر میکنم سعی کردم جوابشو با همون لبخند بدم
من-شما کم پیدایین وگرنه من که همیشه ی خدا همینجام
از کنار در رفتم کنار که بیاد تو روی مبل جلوی میز احسان نشست وگفت
سینا-خب هستی خانم چه خبرا؟چیکار میکنی؟
من-والا خبری ندارم.
سیدی هارو نشون دادم وبا لحن خسته ومسخره بازی گفتم
من-از صبح تا شب مشغول کار وتلاش
سینا خنده بامزه ای کرد.الهی قربون خندش بشم که برعکس رفیقش انقدر مهربون وخوش صحبته.وای هستی دیوونه شدی..فقط همین مونده بود که قربون صدقه پسره مردم بشی.دیگه واقعا دیدم حضورم اونجا اضافیه برای همین ببخشیدی گفتم واومدم بیرون.اوف که چقدر روز خسته کننده وتکراری بود کلا همه روزام مثله هم بود وکلا توی شرکت وخونه خلاصه میشد.نزدیک۱۰ روز بود پیش مامان نرفته بودم.حتما باید یکسر برم.وای بهارم خیلی وقته که ندیدمش باید بگم یه جایی همو ببینیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت35
روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم.دلم برای اون بهاره خر تنگ شده بود.اون بیشعورم که قهر بود ونمیومد پیشم.از توی شیشه نگاهی به اون دوتا انداختم.سینا که مثل بچه ها هی شکلات میخورد وحرف میزد.احسانم کلش توی پرونده ها بود.معلوم بود سینا داره مزه میپرونه چون هی دهنش تکون میخورد وخودشم مثله خلا میزد زیره خنده.ریز خندیدم.این پسره هم دیوونس بخدا.کلمو گذاشتم رو میز حوصلم خیلی سر رفته بود داشتم برای خودم روی برگه کنار دستم شکلک میکشیدم که تلفن شرکت صداش در اومد
من-بله؟
صدای نحسه نیکا تو گوشی پیچید
نیکا-هستی.پاشو بیا اتاقم میخوام این پرونده هارو برام مرتب کنی
هااااان؟چی گفت این؟مگه من نوکر باباشم که برم پرونده هاشو مرتب کنم
من-ببخشیدااا نیکاجون ولی من منشی آقا احسان هستم نه خدمتکار شرکت
نیکا-حالا چه فرقی داره منشی باشی یا خدمتکار.بالاخره زیر دستی دیگه
چیزی نمونده بود که سکته کنم از حرص؛چقدر این بشر پررو بود.روشو برم توروخدا...نه اینجوری نمیشه.من که هرچی احترام نگه میدارم این پررو تر میشه.
من-نیکا خانم شما اگه نمیتونی از پس کارهای خودت بر بیای بهتره یکیو برای خودت استخدام کنی.چون این وظیفه بقیه نیست که کارهای شخصی شما رو براتون انجام بدن زمانی خودتون دست وپا دارین.
نزاشتم به زر زراش ادامه بده وتلفنو قطع کردم...مردم عجب پررو هستن ها.رسما منو نوکرش میدونه؛خدایا اخه چجوری مارو از اونجا به اینجا رسوندی که همش باید حرف بشنوم وهیچی هم نگم.
صدای تلفن دوباره بلند شد.بی معطلی تلفنو برداشتم وزیپ این دهنه بی صاحابمو باز کردم
من-ببین من نمیدونم واقعا هدفت چیه.که میخوای پولتو به رخ بقیه بکشی. ولی نیکا خانم بدون شعور ارزشش خیلی بالاتره
اومدم دوباره تلفنو قطع کنم که بجای نیکا صدای سینا اومد.
سینا-تا اونجایی که من میدونم .فکر کنم من پسرم.
یا خدا..این چرا صدای سینائه.مگه نیکا نبود.با اینکه توی صداش خنده موج میزد ولی بازم بدجور کنف شده بودم
من-اِ شما این آقا سینا ببخشیدا من اشتباه متوجه شدم
سینا خندید وگفت
سینا-عیب نداره ولی عجب تهدیدی میکردی ها من با اینکه نیکا نبودم ولی ترسیدم یه لحظه
با اینکه اون لحظه شرمنده بودم ولی از نوع صحبتش لبخنده روی لبم نشست.حواسمو جمع کردمو گفتم
من-آقا سینا کاری باهام داشتین؟
سینا-اوه اوه داشت یادم میرفت...آره اون پاور پویینت رو بیار ببینم چیکار کردی
من-باشه.الان میارم براتون
سیدی و برداشتم ورفتم توی اتاق احسان.سیدی و دادم دستشون.بعد اینکه سیدی دادن سینا گفت
سینا-ایول دختر.گل کاشتی
لبخنده گشادی زدم.که احسانم صداش بلند شد.به چهرش نگاهی کردم.لبخندی روی لبش بود که گفت
احسان-آفرین هستی کارت خوبه
لبخند دیگه ای زدمو سرمو تکون دادم.اخ جون از کارم راضین.چون رشتم کامپیوتر بود.همه این چیزا رو فول بودم.البته علاقه زیادی به رشتم نداشتم.ولی راستش رتبه کنکورم به بالاتر از این نرسید.دختره خنگی نبودما.اصلا.اتفاقا نابغه ای هم بودم برای خودم فقط کنکور سخت بود وگرنه من که خیلی باهوش بودم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_آموزنده
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.
او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» . نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم ؟ ” نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد: ” نه چیزی لازم ندارم”
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت, چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت : “مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ ” در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن ان را داده, از روی پل عبور کرد و برادر بزرگش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت, نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد. نجار گفت : “دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید انها را بسازم”
تا بحال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!!
بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan