eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی کلافه رو تخت دراز کشیدم...ساعت ۱ بود از اون موقع که احسان رفتش دیگه ندیدمش.حسابی کلافه بودم..دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه؛آخه خدایی تقصیر من بود اون بیچاره اومده بود جلو نیکا از من طرفداری کنه بعد من با حرفایی که زدم ناراحتش کردم..پوووف.رو تخته تشستم و ارنج دستامو روی پاهام گذاشتم پاهامو تکون میدادم...چیکار کنم الان؟اگه برم پیشش زشته؟نه اتفاقا اگه نرم بدتره!یکی محکم زدم تو سرم الهی بمیرم که کلا همیشه همین اخلاق گند و دارم یه زری میزنم بعد پشیمون میشم.اه گند بزنن بهت دختر...رفتم سمت در دستم که روی دستگیره رفت پشیمون شدم.اگه الان با خودش فکر کنه مثلا من کشته مرده اشم چی؟نه بابا احسان اینجوری نیست...در اتاقشون واستادم هیچکی اون اطراف نبود گوشمو گذاشتم رو در که ببینم چیکار میکنن..ولی لامصبا هیچ صدایی ازشون در نمیومد؛حالا ولش کن من که برای فالگوش وایستادن نیومدم اومدم منت کشی کنم.درو زدم..چند دقیقه طول کشید که در باز شد و سینا اومد جلوی در من-سلام سینا-سلام..چیزی شده هستی؟ دستامو توی هم قلاب کردم و مِن مِن کنان گفتم من-چیزه..من اومده بودم آقا احسانو ببینم....اخه اون موقع از دست نیکا عصبانی بودم برا همین.. سینا پرید وسط حرفم و با لبخند گفت سینا-باشه بیا بروتو...فقط نیکا کجاس؟ من-نمیدونم از اون موقع که از اتاق رفت بیرون دیگه نیومدش.. سینا-خیله خب تو برو تو منم برم ببینم میتونم نیکارو پیدا کنم یا نه..خیر سرمون ساعت ۴ جلسه داریم هنوز ناهارم نخوردیم از جلوی درگاه در کنار رفت که رفتم تو.چشمم خورد به احسان روی تختش دراز کشیده بود و ارنج دستشو روی چشماش گذاشته بود..انقدر گیج بودم که یادم رفت از سینا بپرسم تو اتاق احسان چیکار میکرد..البته همون بهتر که نپرسیدم مگه فضولم..صدامو صاف کردم من-آقا احسان با شنیدن صدام دستشو از رو چشمام برداشت و با ابروی بالا رفته نگام کرد..عادتش بود هر وقت تعجب میکرد چشمام گرد نمیشد ابروش بالا میرفت.روی تخت نشست و گفت احسان-اینجا چیکار میکنی هستی؟ من-خب راستش اومدم معذرت خواهی کنم. انگار بحث براش جالب شد چون به پشت تخت تکیه داد و دوتا ابروشو انداخت بالا احسان-معذرت خواهی؟براچی؟ من-خب راستش اون موقع نیکا خیلی بد حرف زد یه چیزی گفت که من جونم آتیش گرفت برای همین اعصبانی بودم.تنها کسی هم پیشم بود شما بودین..برای همینم همه عصبانیتامو سره شما خالی کردم....ببخشید لبخند کجی روی لبش نقش بست احسان-نه بابا..ناراحت که نشدم.فقط اون داد آخرت رو اعصابم بود شرمنده سرمو پایین انداختم که ادامه داد احسان-تو نگران نیکا نباش.اگه اذیتت کرد کافیه به من بگی.خودم به حسابش میرسم. سرنو آوردم بالا و با لبخند نگاش کردم.یه حس خوب سراسر وجودمو گرفت.حس اینکه بعد چند ماه یه حامی داشتم..درست شده بودیم شبیه این پدر دخترایی که دختره میومد از دوستاش شکایت میکرد و باباهه گوششونو میپیچوند من-دستتون درد نکنه اقا احسان.خودم از پسش بر میام چشمکی زد و با شیطنت گفت احسان-اره دیدم چجوری خوابوندی تو گوشش ریز خندیدم..خب حقش بود. احسان-ولی خدایی خودمونیم دستت سنگینه.فکر کنم یه ماهی ردش بمونه. من-حقش بود دختره ی فضول احسان-آرا واقعا..من که خوشم اومد با خنده نگاش کردم من-پس خواسته دلتون بوده..من ناخواسته عملیش کردم. احسان-اِاای..یجورایی آره. دوباره خندیدم که یاد چیزی افتادم من-آقا احسان ساعت ۱ و خورده ایه نمیخواین بریم غذا بخوریم اخه ساعت ۴ جلسه دارین احسان-آره..ولی قبلش من باید لباس بموشم.تو هم برو بپوش که بریم پایین. من-باشه..الان مثل جت میام. و دویدم سمت اتاقم گشنم بود.حسااابی.با اون همه حرصی هم که من خورده بودم طبیعی بود گشنم بشه.همون لباسایی که توی راه پوشیده بودمو دوباره پوشیدم میخواستم اون لباسایی که با خودم اورده بودمو توی جلسه بموشم تا تمیز و مرتب باشم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی واای خدا داشتم میترکیدم از بس خورده بودم به پشتی صندلیم تکیه دادم و خیره شدم به احسان و سینا که هنوز مشغول خوردن بودن نیکا هم آدم شده بود و کلش توی ظرفش بود جیکم در نمیومد.الهی قربون احسان برم که اینجوری دمشو چید..هستی!!واقعا حیف تو نیست که قربون پسر مردم بشی..اخه احسان خیلی گله.باشه بازم تو حیفی..همونجور درحال خوددرگیری بودم که صدای سینا بلند شد گارسونو صدا میکرد گارشون-بله؟ سینا-میشه لطفا یک پلاستیک دست دار بیاری. گارسون-حتما..الان میارم خدمتتون با تعجب نگاش کردم پلاستیک براچی میخواد سواله منو احسان به زبون آورد احسان-پلاستیک براچی میخوای؟ سینا-خب داداش غذاهارو بریزیم با خودمون ببریم دیگه با این حرفش احسان که میخواست با قاشق لقمه توی دهنش بزاره همونجوری خشک شد...منم پقی زدم زیر خنده.واقعا این پسره یه تختش کمه .میخواد غذارو تو پلاستیک بریزه.احسان با لحنی سوالی که ته مایه خنده توش بود گفت احسان-سینا واقعا با خودت چی فکر کردی میخوای غذاهارو تو پلاستیک بریزی؟ سینا پشت گردنشو خاروند و گفت سینا-اخه غذاها حیف میشه. به ظرف غذاش نگاه کردم با چیزی که دیدم دوباره زدم زیر خنده...دقیقا دوتا قاشق برنج توی بشقابش مونده بود.خداشاهده اگه بیشتر بوده باشه.سینا یا خنده رو به من گفت سینا-نیشتو ببند همونطور که سعی میکردم خندمو کنترل کنم گفتم من-آقا سینا بخاطره همون دوتا قاشق پلاستیک گرفتین؟! سینا-فقط همینا نیست که با تعجب نگاش کردم..پس کدوما بود. من-دیگه که غذایی نیست آقا سینا به بشقاب من که حدودا نصفش مونده بود اشاره کرد و گفت سینا-اینارو هم با خودم میبرم دوباره خندم گرفته بود.عجب آدم پررویی بود.اصلا شاید من بخوام غذامو بخورم.این دفعه احسان دخالت کرد احسان-اون غذای هستیه.حتی اگه نخواد بخوره هم میتونه با خودش ببره یا اصلا بزاره بمونه.تو فقط میتونی برا غذای خودت تصمیم بگیری آاااخ لایک تو وجودت آقا احسان...سینا پشت چشمی نازک کرد و بعد از روی صندلیش بلند شد. سینا-ایییش اصلا نخواستم..میرم برای خودم میخرم. وبعد حرفش از رستوران زد بیرون با تعجب رو کردم به احسان من-آقا احسان آقا سینا ناراحت شد؟ عجب آقا تو آقایی شد هااا.احسان نیشخندی زد وگفت احسان-نه بابا.این سینا از همون اول یکم خل وچل و دیوونه بود. بعد اینکه هر کسی غذاشو خورد.رفتیم تا آماده بشیم.مانتومو برداشتم انگار یه پیراهن گل گلی بود تا روی رون پام که روش یک پانچ بلند طوسی میخورد ولی بهم وصل بودن جیبا و سر آستینای پانچ هم از جنس همون پیراهن بود اونو پوشیدم با شلوار و شال مشکی کفشهای پاشنه بلند مشکیمم پام کردم.حوصله آرایش کردنم که نداشتم فقط یه ضدآفتاب زدم و پریدم بیرون....جلسه کاملا کسل کننده بود من که فقط نشسته بودم و بین حرفاشون جاهایی که احسان اشاره میکرد رو یادداشت میکردم.چندتا سیدی و پوشه نمونه کارامونم که آماره کرده بودم به شرکت مقابل نشون میدادم.۲ساعتی طول کشید تا جلسه تموم شد.با اومدن توی حیاط ساختمون نفسمو محکم بیرون دادم من-آخییییش.داشتم خفه میشدم اونجا احسان-براچی خفه شی؟ من-جلسه فوق العاده کسل کننده ای بود احسان با سوئیچش درارو باز کرد و درهمون حال گفت احسان-بیا بشین بریم یه دوری بزنیم با تعجب نگاش کردم.بریم باهم دور بزنیم؟..نیشم ناخودآگاه باز شد.الان یعنی احسان بهم پیشنهاد همراهیشو داد..ایول.بهتر از این نمیشد..سریع رفتم سمت در و توی ماشین نشستم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 چند دقیقه ای بود که تو راه بودیم و داشتیم گشت میزدیم.نیشم تا بناگوش باز بود خوشحال بودم که با احسان اومدم بیرون حالا به هر دلیلی که بود نمیدونم همینجوری نشسته بودم که صدای احسان بلند شد احسان-کجا بریم؟ دستامو کوبیدم بهم و گفتم من-شهربازی با لحن جدی گفت احسان-هستی مگه بچه ای؟تفریح که نیومدیم میخوام باهات حرف بزنم مثل لاستیک پنچر شدم.پسره بی ادب من گفتم منو آورده بگردونه نگو میخواسته حرف بزنه.با دهن کجی گفتم من-خب جناب آرمان کجا میخوایم بریم همونطور که لبخند کجی میزد گفت احسان-کافی شاپ نفسمو با فوت بیرون دادم.چند دقیقه طول کشید تا رسیدیم به مقصد.. پشت میز نشستم و منتظر نگاش کردم.به پشتی صندلی تکیه داد و کتشو مرتب کرد.نگاه منو که روی خودش دید کلشو به معنی اینکه چیه تکون داد همونطور که داشتم با حرص نگاش میکردم گفتم من-مگه منو نیاورده بودین که باهام صحبت کنین پس چیشد؟منتظرم! منتظر بهش چشم دوختم که همونطور که پشت گردنشو میخواروند گفت احسان-راستش من چند روزی کار دارم.ممکن شبا دیر وقت بیام یعنی ممکنه که نه دیر میام.حنا خونه تنهاس توی اینجور مواقع میرفت پیش سینا چون خیلی باهاش جوره ولی متاسفانه با سینا مشغول کاریم و اونم نیست.اگه بشه و بتونی دوروزی بیای پیش حنا ممنون میشم. آخ جون.بهتر از این نمیشد.میرفتیم تو خونه احسان کلی با حنا کیف میکردیم.لبام که نزدیک بود از هم برای خنده باز بشه رو بستم و سعی کردم حالت دو دلی به خودم بگیرم من-راستش من حنا رو که خیلی دوست دارم.باید با بابام صحبت کنم اگه ایشون راضی بشن حتما میام. زر زدم باو..بابا کیلو چندبود.بهش میگم دوروزی باید برم جلسه داریم و حقوق بیشتر بهم میدن حتما راضی میشه...همونطور که لبخند کوچیکی روی لبش بود سرشو تکون داد من-فقط.. سوالی نگام کرد که با تشویش سوالمو به زبون آوردم من-خودتون..یعنی شما توی این دو روز اصلا نیستین؟ احسان-چرا میام ولی اخر شب ممکنه نصف شب بشه..حنا هم تازگیا خیلی بهونه میاره تنها خونه نمونه..رو مخ منه لبخندی زدم من-خب اونم بچس دیگه.تنهایی هم میترسه هم حوصلش سرمیره.من خودم میام پیشش....فقط از کِی؟ احسان-فردا صبح که برمیگردیم هیچی اون شبو هستم ولی از پس فردا کلا سرم شلوغ میشه..حنا هم راضی شده تا عصر تو خونه تنها باشه اگه شب تو بری پیشش اخی..الهیی..چقدر من دوست داشتنی ام که تو همون دیدار اول عاشقم شده..لبخندی زدم که منو برداشت تا سفارش بده http://eitaa.com/cognizable_wan
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔴 علت گرامی داشتن هفته دفاع مقدس چیست؟ ۱ : آذربایجان و گرجستان به موجب قرارداد ننگین گلستان در سال۱۸۱۳ میلادی در زمان فتحعلیشاه قاجار از ایران جدا شد .(حدود ٢٠۵ سال پیش) ۲-منطقه نخجوان و ارمنستان بموجب قرارداد ننگین ترکمنچای درسال ۱۸۲۸ میلادی درزمان فتحعلیشاه از ایران جدا شد(یعنی حدود ١٩٠ سال پیش). ۳-افغانستان و هرات به موجب معاهده پاریس در سال ۱۸۵۷ میلادی در زمان محمدشاه قاجار از ایران جدا شد (یعنی حدود ١۶١ سال پیش ). ۴-ترکمنستان،ازبکستان و قرقیزستان بموجب قرار داد سال۱۸۸۳ میلادی در زمان ناصرالدین شاه قاجار از ایران جدا شد( یعنی حدود ١٣٧ سال پیش). ۵-پاکستان و سیستان بموجب قرارداد ننگین حکمیت « ژنرال اسمیت » در زمان حکومت قاجار در دو مرحله که آخرین آن در سال ۱۹۰۵ میلادی از ایران جداشد ( یعنی حدود ١١٣ سال پیش). ۶-مجمع الجزایر بحرین با ۳۳ جزیره ارزشمند در سال ۱۳۵۰ شمسی در زمان محمدرضا شاه پهلوی از ایران جدا شد( یعنی حدو۴٧سال پیش). ۷-شهر بندری وزیبای فیروزه در شرق دریای مازندران،قبل از انقلاب در زمان محمدرضا پهلوی از ایران جدا شد و به شوروی واگذار گردید. اما میدانیم که در جنگ تحمیلی مدت ۸ سال با دنیا جنگیدیم،حدود ۱۸۸۰۱۵ نفر شهید دادیم ( در میدان جنگ و هم بمباران شهرها تا روز آتش بس ) که ۳۶ هزار نفر از آنان دانش آموز بودند. حال با افتخار اعلام میکنیم که: ۱- یک وجب از خاک میهن اسلامی را از دست ندادیم. ۲-باعث بیداری کشورهای اسلامی و مظلوم شدیم. ۳-قدرت اسلام و ایران را به ابرقدرت ها نشان دادیم تا دیگر جرأت حمله به ایران را نداشته باشند. بنا بر این درهر حال و همه زمان ها (جهت قدردانی از شهدا و رزمندگان و آزادگان و نیز خانواده صبور آنان و برای الگوسازی وپرورش نسل جوان که نیاز به قهرمانان راستین دارند ) لازم است که در نکو داشت هفته دفاع مقدس و یاد شهدا و قدر دانی از رزمندگان و آزادگان وخانواده معظم آنها بکوشیم. 🌹🌹🌹🌹🌹 سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم سلام بر دلاورانی که قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم سلام بر مجاهدانی که به خاک افتاند تا ما به خاک نیفتیم . شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات http://eitaa.com/cognizable_wan 🌹هفته دفاع مقدس گرامی باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴افشاگری‌های عجیب و جالب یک کهنه سرباز آمریکایی در مورد ایران روی آنتن زنده!
🌷 🌷 روش صحیح بازخورد به کودکان در تنبیه کار کودک را زیر سوال ببرید نه شخصیتش را . لقب بد ندهید ، مسخره نکنید ،توهین نکنید ، برچسب نزنید ، کتک نزنید . تهدید نکنید میندازمت تو اتاق در رو میبندم، شب که بابات اومد میگم که دیگه دوستت نداشته باشه، شیرینی بابارو خوردی، این کار دزدیه. خدا بچه های دزد شکمو رو دوست نداره " و و و ..... بعد از این که ناراحتی خود از کار فرزندتان را به زبان آوردید یا اخم کردید با همان حالت مدت 30 ثانیه به چشم هایش نگاه کنید، فقط نگاه کنید. این مدت 30 ثانیه سخت ترین لحظات برای کودک است ( نباید بیشتر از این مدت طول بکشد ) . بعد از 30 ثانیه بحث نکنید ، ادامه ندهید ، غر نزنید ، بحث نکنید . 🌿🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونگی ظهور امام زمان(عج)در کنار کعبه از زبان آیت الله العظمی بهجت رضوان الله تعالی علیه
*بانوی مهربون* 👱♀ اگر شما 👈 شخصیت همسرتون👨 رو بشکنید⚡️ زندگیتون شکننده میشه❌ و اینجوری دیگه نمیتونید آرامش داشته باشید ☹️ وقتی بحثی و اختلاف نظری پیش می آید مراقب باشید و حسابی دقت کنید 👇👇👇👇👇👇 *در عصبانیت* *مقابل همسرتون نایستید* ❌ ایده آل اینه که حرفی نزنید👌 چون 👈 نمیتونید لحن و کلامتون رو کنترل کنید و این باعث میشه دیگه نتونیم برگشت داشته باشیم. به خودتون و همسرتون فرصت بدید زمان بخرید 🕰 زمان بگیرید⏳‌ اینجوری شاید دیر ولی راحتتر به هدفتون میرسید😉 ❤️✨❤️✨❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
یک دانشجوی دختر سیاه‌پوست دانشگاه MIT بخاطر پروژه‌اش با چندتا برنامه کار می‌کرده که برای ورود به آنها نیاز به تشخیص چهره توسط هوش مصنوعی داشته! بعد چند وقت متوجه میشه برای ورود به این برنامه‌ها زیادتر از بقیه به مشکل میخوره! راه‌های مختلف رو امتحان میکنه، نهایتا یه ماسک سفید رو درست میکنه و مشکلش حل میشه! کدهای برنامه‌ها رو بررسی میکنن میفهمن دقت این اپلیکیشن‌ها برای تیره پوست‌ها ده‌ها برابر کمتره از سفید پوستهاست! جالبه خیلی از ایالت‌ها بر اساس همین برنامه‌های تشخیص چهره مردم رو جریمه میکنن. دانشجوها اعتراض کردند چندتا ایالت کلا برنامه‌‌های تشخیص چهره رو از سیستمشون حذف کردن و منتظرن رای دادگاه علیه آمازون و ماکروسافت و فیس بوک اند... http://eitaa.com/cognizable_wan
🕊 عشق يعنى همين... يعنى همه چيز را بايد ارزانى كرد... همه چيز را بايد فدا كرد... بى طمعِ پاداشى... روزگاری ولی امر که فرمان می داد. مردانی به پا می خواستند و از سر ارادت به فرمان ولی، جانشان را در طبق اخلاص نهاده و راهی نبرد می شدند. گاهی تن در برابر گلوله می ماند تا فرمان ولی بر زمین نماند. مردانی ۱۴ ساله تا ۹۰ ساله
‌ چیشد_چادری_شدم ⁉️ چند ماه پیش ب اصرار بابا رفتیم سر مزار شهدا مدافع حرم خیلی فضای خوبی بود ☺️همین طور داشتم رد میشدم🚶♀ و ب قبرها نگاه می کنم نمیدونم چرا تا یه قبر دیدم گریه ام😭 گرفت دویدم سمتش اسمش علیرضا بود 3سال بود ک شهید شده بود نشستم سر قبرش و کلی باهاش حرف زدم🗣 که کمکم کنه بهش قول دادم اگه کمکم کنه منم چادری بشم منم با حجاب بشم 🙈 چند ماه گذشت مامان اینا میرفتن سر مزار شهدا ولی من هنوز می ترسیدم برم 😞😞 تا چن وقت پیش ک زندگیم آروم شد یادمه پنج شنبه بود رفتم پیش بابا و اصرار کردیم ک بریم سر قبر علیرضا تا رسیدم دویدم🏃♀ سر قبرش و گریه😭 کردم با حجاب کامل رفتم و بهش قول دادم بمونم رو حجابم بهش گفتم حالا ک تو مدافع حرم شدی منم با چادرم مدافع حیا میشم 😞 فرداش یه جشن دعوت شدم خیلی استرس داشتم😰 که با چادر بودم ولی یه امنیت بهم داد چادر که ترسم ریخت ک افتخار کردم ب حجابم😊 حالا بدون هیچ ترسی میگم که من عوض شدم با افتخار میگم که من ام http://eitaa.com/cognizable_wan
تا حالا مـــــادر شـــــهید رودیدی؟؟ تا حالا حس یه مادرکه بچه اش رو تکه تکه بر گردونن لمس کرده ای ؟؟ دیدی یه مادر شهید با عکس پسرش حرف بزنه؟!! دیدی یه مادر شهید استخونهای جوان قد بلندش رو بغل کنه و باحسرت بگه پسرم روزی که برای اولین بار بغلت کردم از الان سنگین تر بودی؟!! دیدی یه مادر شهید هر وقت جوانی رو همراه با مادرش می بینه نگاهش رو تا اونجایی که چشم کار می کنه دنبالشون بدرقه می کنه و اشک از چشماش می ریزه؟!! دیگه کسی نیست دست پدر پیر شهدا رو بگیره و بیاره اون ور خیابون!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
پیامبر اڪرم (ص) فرمود من از جبرییل پرسیدم آیا بعد از من به زمین خواهی آمد ؟ 🍀 گفت : بلی یا رسول الله بعد از شما ۱۰ مرتبه به زمین نازل خواهم شد .... و ده گوهر از روی زمین خواهم برد ( به دلیل ڪفران مردم ). ✅پیغمبر فرمودند : آن گوهر ها چیست ؟ عرض ڪرد : 🍀 دفعه اول که نازل بشوم برڪت را خواهم برد . 🍀دفعه دوم رحمت را . 🍀دفعه سوم حیا را از چشم زنان . 🍀دفعه چهارم حمیت و غیرت را از مردان. 🍀 دفعه پنجم عدالت را از دل سلاطین . 🍀دفعه ششم صداقت و راستی را از دل رفیقان و دوستان . 🍀دفعه هفتم مروت را از دل اغنیا . 🍀دفعه هشتم صبر را از دل فقیران . 🍀 دفعه نهم حکمت را از دل حڪیمـــان. 🍀دفعه دهم ایمان را از دل مومنین. هر گاه خداوند غضب نماید، عذابی بر ایشان نازل نڪند . به جایش نرخ های آنان گران می شود و عمرهای ایشان ڪوتاه می گردد و تجارتشان سود نمی ڪنند و میوه هایشان نیڪو نمی باشد و نهر هایشان ڪم آب و باران از ایشان دریغ می گردد و اشرار بر آنان مسلط می گردد. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقیه خاتون رقیه یعنی دختری که باعث سرفرازی و رقاء پدرش است که نمونه کامل آن دختر سه ساله امام حسین علیه السلام است که سر پدر را سربلند نمود با گفتمانی ماندگار با او و از این باب الحوائج کوچک کربلا و کوفه و شام میخواهیم که از خدا سر بلندی ملت انقلابی ما را در دنیا و عقبی طلب کند سلام بر او در روز شهادتش 5 صفر ✍️ 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 کوچه پس کوچه های دمشق تا ضریح مطهر حضرت رقیه سلام الله علیها http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔴 # *آقایان_بدانند*! 💠 آقایان محترم این نکته را فراموش نکنید هیچ وقت نگید من دارم کار می‌کنم و خانمم داره اینو میبینه و باید بفهمه این یعنی دوست داشتنش! 💠 خانم شما به شنیدن واژه‌های دوست داشتن و علاقه و محبت کلامی نیز نیاز دارد و این مساله همچون نیاز به آب خوردن نیازی همیشگی است. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
برای یکدیگر وقت بگذارید هر قدر که پر مشغله باشید. بخاطر داشته باشید رابطه تان در اولویت است, درست مثل یک گیاه که بدون آب پژمرده میشود ,رابطه‌تان بدون وقت گذاشتن برای یکدیگر نابود می شود. 💕http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 آهای مردها! وقتی همسرتان از دست‌هایش زیاد کار کشیده است به او بگویید کنارتان بنشیند و دست‌هایش را دهید. 💠 و گاهی بین ماساژ دادن، دستش را ببوسید تا و قدردانی شما را با تمام وجود حس کند. 💠 برخی کارها برای همیشه در همسرتان می‌ماند و با همان ، با سختیهای زندگی کنار می‌آید و باعث می‌شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 ! 💠 آقایان محترم این نکته را فراموش نکنید هیچ وقت نگید من دارم کار می‌کنم و خانمم داره اینو میبینه و باید بفهمه این یعنی دوست داشتنش! 💠 خانم شما به شنیدن واژه‌های دوست داشتن و علاقه و محبت کلامی نیز نیاز دارد و این مساله همچون نیاز به آب خوردن نیازی همیشگی است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزند مهدوی* 🔹 وای بر مامان و باباهایی که در هفت‌سال اول به بچه‌ ثابت نمی‌کنند که عاشق او هستند! درحالی‌که بچه در این سن، باید آخرِ کیف باشد! 🔹 برخی از مادرها مدام به بچه می‌گویند «دیگر دوستت ندارم ها!»؛ چرا بچه را تهدید می‌کنی؟! خُب این بچه یادش می‌ماند و می‌گوید «من موجودی هستم که به‌همین سادگی، مادرم می‌تواند من را دوست نداشته باشد!» این را به بچه‌ات نگو. منّتش را بکش! مثلاً این‌طوری بگو: «من که تو را دوست دارم، این کار را نکن...» مدام به او بگو دوستت دارم، بگذار این بچه، وجودش پُر بشود 🔹 خانم در برخورد با بچه‌ها، نباید حالت حقوقی به خودش بگیرد و مثل فرمانده‌ها رفتار کند، بلکه باید دلبری کند! مثلاً به بچه‌ها بگوید: «بچه‌ها، اگر این کار را بکنید من دلم می‌سوزد» و بابا هم به بچه‌ها یاد بدهد که «دل مامان‌تان را نشکنید» این‌ها اساس خانواده است 🔹 پدر و مادرهای محترم! بچه‌ها از روی الگوی شما «امامت» را می‌فهمند، از روی الگوی مهربانی مادر، می‌فهمند که امام مهربان است، از روی الگوی مهربانی مادر می‌فهمند که خدا مهربان است و حسن ‌ظنّ به خدا پیدا می‌کنند http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خانم دکتر لباف، متخصص زنان و زایمان: در دوره ی رزیدنتی(تخصص) به ما گفته بودند زنانی را که بارداری دوم یا سومشان است، بطور مخفیانه عقیم کنید! 🔺کلیپی کوتاه و تکان دهنده از خیانت جبران ناپذیر دهه ی ۷۰
بهترین گره باز کن گره های کور زندگی چیست؟ ✍🏻کافی است که در مقابل پدر و مادرمان کمر خم کنیم، تا خدا آسمانی مان کند. 🔹کتاب های مرحوم علامه شیخ مرتضی انصاری قریب نود سال است که در حوزه تدریس می شود، چون مادرش را بر روی شانه می گذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را بشویند و مجدد بر روی شانه می گذاشت و به منزل می آورد. مردم از او می پرسیدند: در منزل قاطر یا الاغی نداری که او را روی آن بگذاری؟ ✍🏻 فرمود: دارم. نمی دانید وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار سنگین چه گره هایی برایم باز شد. وقتی مادر ایشان از دنیا رفت، به پهنای صورت گریه می کرد، یتیمی سن بردار نیست. وقتی به او اشکال کردند، فرمود: گریه ام برای این است که از امروز به بعد، به چه شخصی خدمت کنم که خدا این همه گره هایم را باز کند؟ در عالم از مادر، سنگین وزن تر برای رسیدن به خدا داریم؟ 👌🏻پس تا زنده اند احترامشان را داشته باشید. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 ساعت ۱۰ بود به معنی واقعی علااااف بودم.این تلویزیونم که کوفتم نداشت داشتم همینجوری بلاتکلیف کانالارو بالا پایین میکردم که در باز شد.با دیدنش صورتم جمع شد.چقدر این بشر رو مخمه.اومدم دوباره حواسمو بدم به تلویزیون ولی اصلا حوصله موندن کنار نیکا رو نداشتم.نفسمو با عصبانیت بیرون فوت کردم..برم تو بالکن بهتر از اینکه کنارش بمونم.با دیدن آسمون دلم گرفت.تاریک تاریک بود.خم شدم و باَ دستام به میله توی بالکن تکیه دادم..ماه کامل کامل بود قشنگ و سفید...یادمه مامان همیشه عاشق شبایی بود که ماه کامله.لبخند تلخی رو لبم نقش بست.چند وقت بود که کلا به یادش نبودم.حتی سرخاکشم نرفته بودم..از دست خودم حسابی حرصم گرفته بود.واقعا همینقدر دوسش داشتم؟!نور بالکن تو چشمم میزد دستم بردم تا خاموشش کنم که چشمم خورد به احسان.اونم مثل من به میله های بالکن تکیه داده بود.یعنی اونم دلش گرفته بود...با شنیدن صدای گوشیش حواسش از آسمون پرت شد و تلفنشو با لبخند جواب داد احسان-سلام به آبجی خانم خوشگل خودم پس حنا بود.چقدر این آبجی و داداش بامزه بودن..اصلا وقتی باهم حرف میزدن کیف میکردم.. احسان-خوبی حنا؟......فردا میرسم دیگه... تک خنده ای کرد وگفت احسان-بلههه نگران اون نباش.گرفتم برات...حنا معصومه خانمو که اذیت نمیکنی؟!....منم دلم برات تنگ شده.....برو بخواب دیگه.شبت بخیر عزیزدلم. تلفنو قطع کرد..خیلی برام سوال پیش اومده بود چرا حنا با احسان بود؟چرا توی این سنش نه پدری بالاسرش بود نه مادری؟چرا هروقت از احسان این سوالو میپرسیدم اخم میکرد؟کلی سوال داشتم که دوست داشتم ازش بپرسم ولی سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم.احسان چند دقیقه دیگه به آسمون نگاه کردو بعد رفت تو...احساس میکردم آدم مرموز و سرسخته.کسی که زندگیش مثل این بچه سوسولا جلو نیومده..کسی که مسئول بزرگ کردن خواهرشه..هوا حسابی سرد شده بود منم چراغ خاموش کردم ورفتم تو.حداقل احسان حنا رو داشت ولی من چی؟فقط یه بابا که اونم به یه تیر حروم بود..نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم ولی همش ذهنم کشیده میشد سمت احسان..اصلا چه دلیلی داره من بهش فکر کنم؟زندگی و شخصیت اون هیچ ربطی به من نداره..با این فکر توی جام غلت خوردم و طاق باز خوابیدم.چقدر زندگیم یکنواخت و خسته کننده بود..ولی حس میکنم الان برام قابل تحمل تر شده.دلیلی که خودمم نمیدونستم چی باعث شده یک ذره به زندگی امیدوارتر بشم http://eitaa.com/cognizable_wan