گفت جرات یا حقیقت
گفتم جرات
گفت کلید قلبتو بده
کلید قلبمو دادم بهش
رفت تو قلبم
چند روزی موند
دید نه کسی میاد نه میره
خودش تنهاست
خیلی شیک و مجلسی
دروباز کرد
رفت مسافرخونه
ولی یادش رفت کلیدو برگردونه بهم
#عاشقانه
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨🔶✨🔶✨🔶✨🔶✨
✨
⭕️ #پرهیز_از_تهمت_زدن
💠در این مطلب روایاتی را در باب نکوهش تهمت زدن میخوانید:
🔷یکی از #گناهان_کبیره ای که مربوط به حقّ النّاس می شود #تهمت است. تهمت آن است که درباره برادر مسلمان چیزی گفته شود که در او وجود ندارد.[۱] مثلًا گفته شود فلانی دزد، خائن، چشم چران است در حالیکه او چنین نیست. قرآن می فرماید: «مَنْ یکسِبْ خَطِیئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ یرْمِ بِهِ بَرِیئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِیناً»[۲] هرکسی خطا یا گناهی مرتکب شود سپس آنرا به گردن بی گناهی بیفکند بار #بهتان و #گناه_آشکاری را به دوش گرفته است.
🔷امام صادق(ع) میفرمایند: الْبُهْتانُ عَلَی الْبَری ءِ اثْقَلُ مِنْ جبالٍ راسیاتٍ.[۳] بهتان و #تهمت زدن به بی گناه از کوههای بزرگ سنگین تر است. رسول اکرم(ص) میفرمایند: کسی که به مرد یا زن با ایمان #تهمت بزند و درباره او چیزی بگوید که در او نیست. خداوند روز قیامت او را بر تلّی از آتش قرار می دهد تا از مسؤلیت آنچه گفته است برآید.
🔷س- تهمت زدن به مرده چه حکمی دارد؟
ج- تهمت زدن به هرکسی حرام است و نسبت به مرده و هرکسی که نمی تواند از خود دفاع کند گناهش بیشتر است.[۴]
پی نوشت ها:
[۱] اصول کافى، ج۶۲/۴ ..
[۲] نساء، ۱۱۲
[۳] اصول کافى،ج۶۲/۴ ..
[۴] استفتائات آیةاللَّه مکارم، ص ۵۲۳/ س ۱۷۱۹ ..
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب شوهر عمم یک معما فوروارد کرد گروه خانوادگی جوابش رونمیدونستم،
گفتم تو اول بگو این خانمی که ازش فوروارد کردی کیه؟!
صبح بیدار شدم، دیدم عمم داره ازش طلاق میگیره😁
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
رسیدم خونه مامانم گفت باز چی مصرف کردی؟
گفتم ببین، بهونه میخوای بگیری بحثش جداست، ولی من نه دیر اومدم، نه لباسم بو میده
نه چشام قرمزه، پاک پاکم
گفت حرفت درست، ولی موتور رو وسط هال پارک نمیکنن😐😂
🤣🤣🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
😂😂😂
اگه کسی بهت بدی کرد قلبشو نشکون
چون یه قلب بیشتر نداره طفلکی گناه
داره،
بزن دندوناشو بشکون که لامصب
32تا دندون داره .😂😂😂
🤣🤣🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
😂😂😂
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍بخشندگی و سخاوت شهید
محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت
محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود
#شهیدی_که_بازبان_روزه_به_شهادت_رسید
راوے : #دوست_شهید
#شهید_محمد_حسین_عطری
http://eitaa.com/cognizable_wan
شهیدی که امام حسین علیه السلام را در آغوش گرفت
داماد شهید محمد زمان ولی پور تعریف می کند: فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از ازدواج ما می گذشت.
به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد. گفت: شما تحمل نداری. وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند. تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟
شب، شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟ بخاطر آنکه حضرت سیدالشهدا علیه السلام را دیدم و گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام، او را در بغل گرفتم و لبخند زدم.»
شهید محمد زمان ولی پور از اهالی شمال کشور، در خرداد ۶۷ عملیات کربلای ۱۰ در اثر اصابت ترکش به پهلویش به شهادت رسید. منبع جام نیوز 94/8/4
👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ترس سگها بجای فرار رفته لای دیوار🤣🤣🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو تا برادر چه میکنن😳😳😳
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌈دوست داری ازدواج موفقی داشته باشی ؟ 🌈
« جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت: سه قفل در زندگیام وجود دارد و سه کلید از شما میخواهم! قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم. قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت به خیر شوم. شیخ نخودکی فرمودند: برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان! جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟! شیخ فرمودند: نماز اول وقت شاه کلید است. » در کتاب « بهجت عارفان در حدیث دیگران » آمده است : « آیت الله العظمی بهجت از استادشان مرحوم آقای قاضی(ره)نقل می کردند که ایشان می فرمودند: اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سرنوشت جالب کودکی که در پیادهروی اربعین گم شد ....
ما هم امسال گم شدیم...
🔰 #استاد_پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک عمر خرما را اشتباه مصرف کردیم و هسته اش که برای بدن و باز کردن عروق و رگهای قلب و دیگر نقاط بدن معجزه می کند را دور انداختیم! از این لحظه به بعد هرگز هسته های خرما را دور نیندازید! هسته خرما را ۱۵ روز داخل آب رها کنید تا نرم شود و بعد تفت دهید و تبدیل به آرد و پودر کنید! این راهکار ساده و کارامد را برای همه، مخصوصا بیماران قلبی عروقی ارسال کنید تا بدانند هسته خرما از خود خرما مفیدتر است!
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
# *خشم_و_غضب*
هنگامی که همسرتان عصبانی و خشمگین می شود ، او را کودک آزرده و رنجیده ای ببینید که نمی داند چگونه تقاضای همیاری ، #آرامش و همدلی کند .
این عمل به شما کمک خواهد کرد تا با خشم و عصبانیت از خود واکنش نشان ندهید بلکه با عشق ورزی و پذیرش به او پاسخ دهید.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*آقایون بخونن*
💠 وقتی مردی بدون اینکه همسرش ازش درخواست کنه، بهش #کمک کنه؛ هم از فشارهای روانی همسرش کم میشه و هم اینکه همسرش دیگه دلیلی نمیبینه که با لحن نامناسب یا تند به شوهرش امر و نهی کنه!
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_کوتاه
🌈قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید.
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد.
اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود، پاهاش به عسل چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت.
در این حال ماند تا آنکه نهایتأ غرق در عسل جان سپرد.
لذت و خوشی چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ.
پس باید بدانیم آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد، هلاک میشود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت76
ساکمو خسته روی زمین گذاشتم و پهن شدم روی زمین.پوووف جونم در اومد امروز.از صبح که رفتیم شرکت بیشتر از نیم ساعت نشستم..کلافه توی جام غلطی خوردم.دل شوره گرفتم.با استرس توی جام نشستم و صلواتی فرستادم.مامان همیشه میگفت وقتی استرس میگیری صلوات بفرست..پاهامو تند تند تکون دادم شاید یکم استرسم تخلیه بشه ولی فایده نداشت.اگه حواسمو پرت میکردم بهتر بود.گوشیمو برداشتمو شماره بهارو گرفتم
بهار-الو؟!
آب دهنمو با استرس قورت دادم
من-سلام بهار
بهار-اووووو سلام هستی خانم.چطوری تو؟!
من-خو..خوبم
صدای نگران بهار توی گوشی پیچید
بهار-هستی چیزی شده؟!
من-نه نه...هیچی نیس نگران نباش
بهار-چیشده پس؟!نگرانم کردی
با کلافگی دستی روی پیشونیم کشیدم
من-بهار دارم میگم خوبم..فقط..فقط دلم شور میزنه
بهار-چرا قربونت برم؟!
من-نمیدونم..میگم بهار
بهار-جانم؟!
من-میشه یه آهنگ برام بفرستی؟!
بهار-خب چه آهنگی میخوای؟!
من-نمیدونم.فقط میخوام درباره مادر باشه.
صدای بهار جدی شد
بهار-نه
صدامو مظلوم کردم
من-چرا اخه؟!
بهار-چون میدونم بار الان میشینی گوش میدی گریه میکنی تا صبح خودتو میخوری
من-بهار تو اگه نریزی هم میرم دانلود میکنم.پس بفرست خواهشا
انگار دلگیر بود
بهار-باشه.الان برات میفرستم.آنلاین شو فقط
من-باشه.فعلا
تلفنو قطع کردم و یک نفس عمیق کشیدم.خدایا خسته شدم از این همه یکنواختی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت77
چند دقیقه منتظر موندم تا آهنگ اومد.نمیدونم چرا به بهار گفتم همچین آهنگی برام بفرسته.ولی فکر میکردم بهش نیاز دارم.آهنگو باز کردم(محسن چاوشی-گل سر) با کلمه اولش اشکام جاری شد.
سرخاک مادرم..هیچ کسی گریه نکردش
باباهم هیچی نمیگفت...با همون نگاه سردش.....مادرم..باید بدونی..بابایی بهونه کرده...جای تو..تو خونه ی ما..یکی رو نشونه کردم.
صدای آهنگو بیشتر کردم و گذاشتم کنار گوشم.نمیتونستم بی صدا گریه کنم.دارم روانی میشم..الهی برات بمیرم مامان.گریم شدیدتر شد.با هر کلمه از آهنگ گریم شدت میگرفت..جلوی دهنمو گرفتم.هر جمله از آهنگو با تمام وجود حس میکردم..دستمو از روی دهنم روی قفسه سینم کشیدم.قلبم تند میزد.حالم از این ضربان بهم میخورد.خدایا چرا یدفعه ای این مدلی شدم.چرا یهو دلشوره گرفتم؟!...چشمامو با درد بستم.هیچکی نبود که آرومم کنه..دوست داشتم انقدر گریه کنم تا جونم دربیاد.گزینه بهتری سراغ نداشتم..انقدر توی همون حالت موندم که صدای در اومد.سریع بلند شدم و بینی مو بالا کشیدم.از توی حیاط دیدمش.اروم اومد تو
من-سلام
صدام داد میزد که گریه کردم.بابا هم فهمید و سرشو اورد بالا.با دیدن قیافم اخماشو کشید تو هم
بابا-چته؟!
لبخند تلخی زدم.اوج محبتش همین بود..سرمو انداختم پایین و قطره اشکی که رو گونم سر میخوردو پاک کردم.
من-هیچی....خوبم بابا.
بابا-پس چرا اینجوری شدی؟!
من-یه آهنگیو گوش دادم.
بابا-بخاطره یه آهنگ این شکلی شدی؟!
سرمو آوردم بالا.چطور بود اگه میدادم گوش کنه؟حداقل اینجوری گله هامو واضح بهش میگفتم.لبای ترک خوردمو با زبون خیس کردم.
من-اگه شما هم گوش بدی میفهمی چرا اینجوری شدم
بابا-جدی؟!...خب بده گوش کنم.
صداش جوری بود که انگار طعنه میزد.
رفتم سمت گوشیم و همونجا نشستم بابا هم اومد و روبه روم نشست.آهنگو گذاشتم و گوشیمو دادم دستش.توی کل زمانی که آهنگ پخش میشد سرش پایین بود.. یک کلمه هم حرف نزد.منم سرمو انداختم پایین..چند ثانیه ساکت بود و هیچی نمیگفت.یکدفعه سریع پاشد که باعث شد هینی بکشم.چشمامو بستم.حتما الان میزنه تو صورتم!وقتی دیدم هیچی نشد لای چشممو باز کردم که دیدم رفت سمت اتاق و درو محکم کوبید به هم و چند لحظه بعد..صدای گریه اش بلند شد.با گریه اون بغض منم شکست.انقدر بلند و غمگین گریه میکرد که انگار مامان تازه رفته بود..با گریه سرمو بین دستام گرفتم..خدا لعنتت کنه بهار با این آهنگ فرستادنت
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت79و78
قرص و گذاشتم توی دهنم و لیوان آب و سر کشیدم
من-دستتون درد نکنه آقا احسان.
احسان-خواهش میکنم.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم صبح که اومده بودم شرکت سرم داشت از درد میترکید.انقدر شدید بود که گریه ام گرفته بود.هیچ کارم نتونسته بودم بکنم انقدر افتضاح بودم.الانم خدا احسانو از آسمون رسوند برام قرص آورد.انقدر سر درد داشتم که اونم فهمیده بود..چشمامو آورم باز کردم..احسان گوشه ی میز نشسته بود.یک تای ابروشو انداخت بالا
احسان-مشکلی برات پیش اومده هستی؟!
لبخند بی حال و کم جونی زدم.
من-نه..چه مشکلی
احسان-اگه مشکلی هست بگو اگه بتونم کمکت میکنم.
با قدردانی نگاش کردم.
من-خیلی ممنون.واقعا مشکلی نیست..فقط
احسان-فقط چی؟
بغضمو قورت دادم.
من-هیچی..فقط یکم دلم گرفته بود.
سرشو تکون داد..دهنم نا خودآگاه باز شد
من-دلتنگ مامانم شده بودم.
نمیتونستم جلوی زبونمو بگیرم و خفه بمونم.
احسان-که اینطور.
سرمو انداختم پایین و آهی کشیدم.پس کی منم خوشی رو میبینم؟!
احسان-هستی؟!
همونطور که سرم پایین بود.با صدایی که از ته چاه میومد گفتم
من-بله؟!
احسان-تو خودت فکر میکنی مادرت با غصه خوردن تو شاد میشه؟!
معلومه که نه.این چه سوالیه؟!
من-معلومه که نه
احسان-پس چرا غصه میخوری؟!
توی چشمام پر اشک شد.
من-چون دلم براش تنگ میشه.
احسان-درسته دلتنگشی ولی نباید خودتو اذیت کنی؟!
با دستم اشکامو پاک کردم.
من-مگه میشه؟!
سرشو تکون داد
احسان-معلومه که میشه.تو میتونی همیشه به فکرش باشی و براش خیرات کنی ولی با گریه هات عذابش ندی.
لبخنر تلخی روی لبام نقش بست.وقتی دلم میگرفت که دسته خودم نبود.
من-نمیشه.دسته خودم نیست.
احسان-حتی اگه دسته خودتم نباشه باید تلاش کنی اگه واقعا دوسش داری.
سرمو تکون دادم که از لبه میز پاشد.و با لحن بامزه ای گفت.
احسان-خیله خب..وقت مشاوره آقا احسان تموم شد.
نیشخندی زدو ادامه داد
احسان-اگه خواستی میتونی از منشیم وقت قبلی بگیری.
مثل بچه ها با دستم دماغمو بالا کشیدم.و آروم خندیدم
من-حالا منشیتون کیه؟!
احسان-یه خانم با کلاس و مودب و مهربون.
من-واقعا؟!اسمش چیه؟!
همونطور که پشتش به من بود و به سمت در میرفت گفت
احسان-سرکار خانم هستی خداداد.
رفت بیرون و درو بست..چه ساده تونسته بود غمو از دلم بیرون کنه..از توی شیشه دیدم که پشت میزش نشست.یک برگه برداشت و مشغول نوشتن چیزی شد..لبخند عمیقی زدم.تنها رئیسی بود که واقعا دوستش داشتم..سینا رو هم دوست داشتم ولی نه به اندازه احسان.شاید چون اون بود که توی ناراحتی ها کمکم میکرد و به دادم میرسید.داشتم خیره نگاش میکردم که گوشیم زنگ خورد.بهار بود.
من-جانم بهار؟!
صدای فین فینش از اونور خط نگرانم میکرد
بهار-هستی!
من-بهار؟!چی شده؟!
با این حرف من دوباره زد زیر گریه.
بهار-کجایی هستی؟!
من-شرکتم.
بهار-میتونم بیام پیشت؟!
الان وقت پرس و جو نبود چون معلوم بود کاملا داغونه.
من-آره بیا.منتظرم.
بهار-باشه.پس فعلا.
منتظر جواب من نموند و قطع کرد..بفرما.من خودم داغونم باز الان باید یکی دیگه رو هم آروم کنم..شانسم گنده دیگه.کلافه نفسمو بیرون فوت کردم.که دیدم سینا رفت تو اتاق احسان.چند روزی بود ندیده بودمش.معلوم نیس کجا هست
http://eitaa.com/cognizable_wan
🧔 #آقایان_بخوانند
💠 وقتی مردی بدون اینکه همسرش ازش درخواست کنه، بهش #کمک کنه؛
(هرکاری که میتونید)
🔺هم از فشارهای روانی همسرش کم میشه
🔺و هم اینکه همسرش دیگه دلیلی نمیبینه که با لحن نامناسب یا تند به شوهرش امر و نهی یا کنه‼️
JOiN👇
💖http://eitaa.com/cognizable_wan
حواستان باشد !
اینجا خیلی زود ، دیر می شود !
جایی که همه چیز تاریخ مصرف دارد ...
حتی آدم ها ،
حتی رابطه ها ...
این روز ها ...
کسی حال و حوصله ای برایِ غرور ...
و قهرهایِ طولانی ندارد !
باید مراعات کرد...
باید مراقب بود ...
قبل از این که دیر شود !
آدم هایِ خوبِ زندگی تان را ...
سنجاق کنید به دایره ی اولویت و حواستان...
و روابط عاطفی و شخصی تان را...
لحظه ای به حالِ خود رها نکنید !
به خاطرِ خودتان می گویم ...
زمانه ی خوبی نیست !
مبادا چشم باز کنید و ببینید ...
همان کسی که تا دیروز برایتان جان می داد ؛
غریبه ترین آدمِ دنیایتان شده !
آدم هایِ امروز ، راحت عوض می شوند
راحت تغییر مسیر می دهند...
و خیلی راحت ، فراموش می کنند !
به آدم هایی که هنوز خوب مانده اند ...
نه بهانه ای برایِ تغییر بدهید...
نه فرصتی برایِ بد شدن !
مراقبِ دلبستگی هایتان باشید ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹خاطره ای از مجروحیت حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس
✍قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینهاش تا روی مثانهاش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵ روز کسی نمیدانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد. بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاج قاسم از منافقین بود و میخواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس کرمانی و ناسیونالیستیاش قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند. قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا میگفتند برو دکتر میترسید، تا میگفتند برو بیمارستان در میرفت. فضای ما در جنگ این بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌈✨از چه عطری استفاده می کنی؟ 🌈✨
آخوند ملا علی همدانی تعریف می کردند: « روزی پیرمردی برای حساب خمس و زکات خود پیش من آمد. در اولین برخورد متوجه شدم از او بوی عطر عجیبی به مشامم می رسد که تا آن روز نظیرش را استشمام نکرده بودم. از او پرسیدم: ای پیرمرد، از چه عطری استفاده می کنی؟! گفت: آقا، این بوی خوش قصه ای دارد که تاکنون برای احدی نگفتم، اما چون شما آقای ما هستید برایتان می گویم. شبی در عالم خواب وجود نازنین پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) را زیارت کردم در حالی که آن حضرت نشسته بودند و حدود ده یا بیست نفر هم اطراف آن حضرت حضور داشتند، من هم بودم. حضرت رو کرد به جمعیت و فرمودند: کدام یک از شما بر من زیاد صلوات می فرستد؟ می خواستم بگویم من، اما ساکت شدم و چیزی نگفتم. حضرت برای بار دوم پرسیدند: باز هم کسی پاسخ نداد. برای بار سوم حضرت فرمودند: کدام یک از شما بر من زیاد صلوات می فرستد؟ باز می خواستم بگویم من، اما با خودم فکر کردم که شاید دیگران بیشتر از من صلوات فرستاده باشند، لذا سر جای خود ساکت نشستم. ناگهان دیدم وجود نازنین پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) از جای خود بلند شدند و به طرف من آمدند و فرمودند: ای فلانی، برخیز که تو بر من زیاد صلوات می فرستی و مرا گرفت و لبانم را بوسید، که بعد از آن به هر مجلسی وارد می شوم آن مجلس و محفل به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، عطر و بوی خوشی به خود می گیرد. »
http://eitaa.com/cognizable_wan