eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.9هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
16.7هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ *کدام معیار در انتخاب همسر مناسب تر است*؟ ☘ازدواج را نباید سرسری گرفت بلكه باید با مطالعه و براساس معیارهای حقیقی را انتخاب كرد. قبل ازدواج حتماً با یك متخصص یا یك مشاور خِبره در امور و برخوردار از اطلاعات امروزی مشاوره كنید. ☘این كه می گویند «به هم عادت می كنید»، «علاقه بعداً پیدا می شود» در همه جا صحیح نیست. زمانی علاقه «بعداً» پیدا می شود كه پایه و اساس بر معیارهای عقلانی استوار شده باشد. با عنوان های«دعواهای پدر و مادرم مرا خسته كرده بود!»، «در تنگنای مالی بودم»، «همه دوستانم ازدواج كرده اند» و ... تن به ازدواج تحمیلی و ناخواسته ندهید. اگر از دعواهای والدینتان خسته شده اید دنبال فكر و چاره اساسی باشید، برای فرار از محیط پر آشوب خانه ازدواج نكنید كه ممكن است شما هم به همین مصیبت دچار شوید! براساس نیازهای اقتصادی ازدواج نكنید اگر مهر و محبت كه پایه و اساس یك زندگی مشترك است وجود نداشته باشد همه چیز براساس تصادف و شانس پیش می رود، شاید تصادفاً خوب پیش رود و شاید هم برعكس؛ و به علت این كه دوستانتان ازدواج كرده اند تن به ازدواج ناخواسته ندهید. نباید بدون جهت اعتماد به نفستان را از دست دهید و نگران شوید كه مبادا كسی به سراغتان نیاید. ☘توصیه مشاوران 1- در انتخاب همسر عجله و شتاب نكنید. این امر را با بررسی و تحقیق انجام دهید. 2- در همسر گزینی وسواس به خرج ندهید؛ سعی كنید با دیده اغماض عوامل مختلف را بررسی و تصمیم گیری کنید. 3- چنانچه پدر و مادر و خانواده های وابسته، سختگیری كنند برای متقاعد كردن آنها از مشاور خانواده کمک بگیرید. 4- از ازدواج تحمیلی خودداری كنید. 5- در انتخاب همسر پس از بررسی معیارهای طرف مقابل، وضعیت خود را با وی مقایسه كنید و در صورت هماهنگی تصمیم گیری نمایید. بدون توجه به شرایط خود انتخاب ایده آلی نکنید. 6- در انتخاب همسر از پدر و مادر و خویشاوندان خود نظرخواهی كنید ولی مواظب باشید چون به علت عدم تخصص ممكن است نظر آنان تحت تأثیر معیارهای خاص مناسب نباشد. حتماً با مشاور واجد شرایط مشورت كنید. 7- برای شناخت همسر از هر دو روش مستقیم و غیرمستقیم استفاده نمایید و حتماً قبل از خواستگاری ، به طور مستقیم، از طریق مشاهده گفت و شنود، از او شناخت پیدا كنید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* *سه اصلِ مهم در *انتخاب_همسر* ❤️ *جاذبه* شما را تكرارى نمى كند و همسرتان از بودن با شما احساس لذت مى نمايد. ❤️ *تفاهم* باعث مى شود در كنار همسرتان احساس تنهايى و تهى بودن نكنيد و احساس صميميت و گرماى زندگى داشته باشيد. ❤️ *تعهد* رابطه تان را هدفمند نموده وموجب احساس امنيت مى شود. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی کنید برای رو'یاهایی که منتظر حقیقی شدن به دست شما هستند.... شما فرصتی برای بودن دارید. پس ساکت ننشینید.⛔️ بگذارید همه بدانند که شما با تمام توانایی ها و کاستی ها شاهکار زندگی خودتانید.🔷❤️ کافی است لحظات گذشته را رها کرده و برای ثانیه های آینده زندگی کنید. چون رویاهایتان آنجاست و شما فقط و فقط یکبار فرصت زندگی کردن دارید . http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم. 🌟ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم. ★═हई༻‌★༺‌‌‌ईह═★ http://eitaa.com/cognizable_wan ★═हई༻‌💌༺‌‌‌ईह═★ 🕊 🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊🌸🕊
🔹تربیت فرزند باید در لحظه توسط یک نفر انجام شود. اگر همسرتان یا شخص دیگری در لحظه به خاطر رفتار فرزندتان با او حرف میزند، اخطار میدهد، او را برای تنبیه از چیزی محروم میکند، اخم میکند، او را به اتاقش میفرستد، به او اخطار میدهد که دفعه ی بعد با او برخورد میکند، شما در آن لحظه نباید دخالت کنید. 🔹اگر کار کمی بالا میگیرد که داد میزند، یا حرفی میزند که میدانید آسیب زننده است، غیر مستقیم دخالت کنید، اما بعدا در خلوت با همسرتان یا آن شخص صحبت کنید. نباید جلوی کودک مستقیم برخورد کنید، چون در این صورت تنبیه یا تذکرات بعدی آن شخص بی اثر خواهد بود. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
‌‌ شاید گناه کردی اما... تو هنوز زنده ای تو داری نفس میکشی تو هنوز اختیار داری تو میتونی برگردی.. پس برگرد تا دیر نشده همین امروز،با اولین گام تولدی دوباره ❤️ 💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
  اونجاها ڪه بخاطر خدا پا روے غرورت میزارنے، خودتو ڪوچیڪ میڪنی ،اونجاهاست ڪه دارن بزرگت میڪنن، دارن روحت رو بزرگ میڪنن... مواظب باش ڪه با ناراحت شدنت بازے رو نبازے http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 روی صندلی نشستم و شروع کردم تند تند به نوشتن تعداد کفش ها. -هستیییی من-بله؟ -سریع اون کفش پاشنه دار قرمز رو سایز۳۹ بیار. من-چشم سریع از سرجام بلند شدم و از بین اون همه کارتون کفش.پیداش کردم.چندتا دختر با تیپ های خیلی خیلی باکلاس واستاده بودن.لامصبا چقدرم لاغر و مانکن بودن.با اون آرایش روی صورتشون حسابی لوند بودن.کفش و دادم دستشون و با لبخند گشاد تماشا شون میکردم.لباسای مارک دارشون به شدت باکلاسشون کرده بود.همونطوری مشغول نگاه کردنشون بودم که کسی کنارم ایستاد.بهش نگاه کردم.احسان بود.جلوتر اومد و دقیقا کنارم ایستاد.دستاشو برد تو جیب شلوارش. احسان-خوشت اومده ازشون؟! با ذوق گفتم من-وای آره.مخصوصا اون یکی به کفشای مشکی که توی پای یکی از مدلا بود اشاره کردم. احسان آروم از روی لباس دستمو کشید احسان-یه لحظه بیا اینجا با تعجب دنبالش رفتم رفت توی اتاقی که کارتن های کفش اونجا بود.در حال گشتنشون گفت احسان-سایز پات چنده هستی؟! من-۳۸ عین خر ذوق کردم.حتما میخواد بده پام کنم.یکم گشت تا سوژه مورد نظرشو پیدا کرد.اومد جلو و داد دستم.همونایی بود که پای دختره بود.سریع پام کردمشون.توی پا عالی بودن کفشای چکمه مانندی بود.مشکی بود پاشنش تخت بود.بالای چکمه خز بود و روش هم چند تا چیز کار شده بود. من-خیلی قشنگه.واقعا محشره. چند قدم باهاش راه رفتم.چقدر توش نرم بود.لبخند عمیقی زدم و کفشارو در آوردم گذاشتم توی جعبش و درشو بستم من-خیلی قشنگه.واقعا که کارتون عالیه. لبخند ملیحی روی لبش نشست احسان-ممنون. کفشارو گرفتم سمتش.گرفت و گذاشت روی بقیه کارتن ها همونطور که میرفتم سمت در گفتم من-چند ساعت دیگه کار عکاسی طول.. اومدم حرفمو ادامه بدم که تققق..پخش زمین شدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 ای خداااا کمرممم.وای خدا.اومدم پاشم که دستی زیر بازوم قرار گرفت و بلندم کرد.با اینکه کف دستام میسوخت و کمرم حسابی درد گرفته بود ولی الان وقت آه و ناله نبود باید سریع افتادنمو توجیح میکردم.با صورت مچاله پشت گوشیمو خاروندم. من-چیز بود...یعنیی...کفشه ایراد داشت یک تای ابروشو انداخت بالا.سرشو تکون دادو گفت احسان-اُ جالب شد..دقیقا ایراد کفشه چی بود؟! ای خدا.چی بگم حالا.. من-نه.راستش کفش لیز بود لبخند کجی روی لبش نشست.یعنی انقدر دلیلم مسخره بود؟!.سرمو انداختم پایین که یکی از بیرون صدام کرد من-آقا احسان من دیگ با اجازه تون میرم. همونطور لنگون لنگون رفتم سمت در من-کی با من کار داشت؟! -من!.. سرمو برگردوندم.چینی به دماغم انداختم.این کی اومده بود من نفهمیدم.با اکراه رفتم سمتش من-بله نیکا خانم؟! نیکا-بیا کمکم کن اینارو جمع کنم. دختره ایکبیری و لوس.حوصله کل کل نداشتم وگرنه الان جنگ و دعوا راه مینداختم.رفتم سمتش من-چیکار کنم من؟! نیکا-بیا این کارتنارو ببر. سه تا کارتن روی دستم گذاشت.اومدم برگردم نیکا-صب کن ۳تا دیگه کارتن روی دستم گذاشت.حسابی سنگین بود.اصلا جلومو نمیدیدم.با بدبخی چند قدم راه رفتم که سه تا از کارتن ها برداشته بود با تعجب نگاش کردم.سینا بود من-دستتون دردنکنه آقا سینا http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی لبخندی زدو کنارم به راه افتاد سینا-اون نیکا باهات لجه.برای همین میخواد یکاری بکنه جلو بقیه دست و پاچلفتی و خنگ دیده بشی. رو کرد بهم.چشمکی زدو با خنده ادامه داد سینا-البته از حق نگذریم یه مقداری که هستی. با اعتراض گفتم من-آقا سینااااااا سینا-خیله خب بابا شوخی کردم. خودمم خندم گرفته بود.چقدر این پسر راحت و رک بود.داره نگام میکنه میگه یه مقداری خنگی.با خنده سر تکون دادم و دوباره راه افتادم. من-نمیدونم چرا انقدر باهام لجه.کاراش رو اعصابمه سینا-نمیدومی چرا باهات لجه؟! کلافه نفسمو فوت کردم بیرون و شونه هامو بالا انداختم من-نه بابا.از کجا باید بدونم.از همون روز اولی که منو دید با من چپ بود. زیر چشمی نگام کرد و گفت سینا-بخاطره اینکه احسان به تو توجه میکنه حرصش میگیره سیخ سرجام واستادم.احسان به من توجه میکرد؟!نه بابا.کجا توجه میکرد.با دهن باز پرسیدم من-ولی آقا احسان کجا به من توجه میکنه؟! سینا-احسان مغروره.به دخترا کمترین محلی نمیده.همین که با تو گرم میگیره و هواتو داره یعنی داره توجه میکنه دیگه. هرچی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم نمیشد.سینا که لبخندمو دید چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت سینا-میبینم تو هم خوشت اومده! سریع خودمو جمع کردم.من چرا باید از توجه یک پسر به خودم خوشم بیاد.عمرا..اصلانم دلیل خاصی نداشت.خب هرکسی دوست داره بقیه از اون خوششون بیاد. من-نه بابا.کجا خوشم اومد. قدمامو تند برداشتم تا اونم وقت نکنه حرف بزنه و ساکت شه با خستگی روی صندلی نشستم و با آستین عرق روی پیشونیمو پاک کردم.جونم در اومد بخدا.سرمو به دیوار پشت صندلی تکیه دادم و چشمانو بستم.همه تنم درد میکرد مخصوصا پاهام سه ساعت واستاده بودم بدون یک ثانیه استراحت.چشمام گرم شده بود و داشت خوابم میبرد.که دستی تکونم داد و صدای آرومی توی گوشم پیچید -هستی؟! لبخندی زدم.چقدر صداش آرامش داشت.چشمامو باز کردم و سرمو به سمت صدا برگردوندم که صورتشو نزدیک صورتم دیدم.خم شده بود سمتم و میخواست بیدارم کنه.از اون فاصله صورتش جالب تر بود.نمیدونم چرا صورتشو انقدر نزدیک دیدم خندم گرفته بود.شاید خیلی محشر نبود ولی خیلی چهره بانمکی داشت..احسان که دید دارم همونجوری نگاش میکنم و از رو نمیرم سرشو برد عقب احسان-خواب بودی؟! من-نه ولی داشت خوابم میبرد. سرشو به معنی فهمیدن تکون داد احسان-پاشو میرسونمت دیر وقته بلند شدم و کمرمو یکم خم و راست کردم.آی خدااا. من-ساعت چنده مگه؟! احسان-۹ ابروهامو بالا انداختم من-چقدر ساعت زود گذشت. همونطور که میرفتم سمت در ادامه دادم من-دستتون دردنکنه.خودم میرم آقا احسان احسان-لازم نکرده.ساعت ۹شب خطرناکه.گفتم سوار شو خودم میبرمت با لبخند گشادی سوار ماشین شدم و درو بستم.خاک تو سرت دختر.حداقل یکم بیشتر تعارف میکردی.ماشین حرکت کرد.ااا.کی بارون اومد من نفهمیدم.با ذوق شیشه رو دادم پایین و دستمو بردم بیرون.عجب بارون باحالی بود.قطره ها که کف دستم میریخت حال میکردم.رو کردم به احسانو با خوشحالی گفتم من-آقا احسان نمیشه بزارید من پیاده برم؟! ابروشو انداخت بالا احسان-اون وقت چرا؟! من-آخه بارون میاد.چند وقتم هست بارون نیومده.دوست دارم برم بیرون چندثانیه نگام کرد.وبعد دکمه ای رو روی ماشین زد که وسط سقف ماشین برداشته شد.وااای ماشینه سانروف داشت.با ذوق آسمونو نگاه کردم. http://eitaa.com/cognizable_wan
نمی‌دانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمی‌زنند؟ چرا هنگام ناراحتی سکوت یا قهر می‌کنند؟! باور کنید تمام سوتفاهم‌ها، از همین حرف نزدن‌ها شروع می‌شود! به یکدیگر اجازه‌ی حرف زدن بدهیم. بگذاریم مشکلمان را کلمه‌ها حل کنند.! باور کنید هیچ چیز به اندازه‌ی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد! کلمه‌ها قدرتی دارند که می‌توانند کوه‌های درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوارهای بین ما را از بین ببرند! به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهید؛ در این روزگار، افسردگی و سکوت فقط ما را از یکدیگر دور می‌کند! 🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🍃🌹ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ . ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ؛ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ .🌹🍃 💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan