🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت97
درو که بستم بهش تکیه دادم.دقیقا آینه جلوم بود.چند قدم رفتم جلو و خودمو توی آینه نگاه کردم.لبخند تلخی روی لبم نشست.ناراحتی توی صورتم موج میزد.خلی دیگه هستی.واقعا خلی.اصلا اون دستشو انداخته دور کمر غنچه به تو چه ربطی داره.دستامو زدم به کمرم و روبه روی آینه با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم
من-واقعا به توچه؟!چرا خودتو میندازی وسط هر قضیه ای.مگه مُفَتِش بقیه ای.به تو هیچ ربطی نداره هستی خانم.پس الکی خودتو بخاطرع این جور چیزا حرص نده.
همونطور که یک قدم جلو میرفتم پوزخندی زدم
من-چقدرم که حرص خوردنت برای کسی مهمه.
ناخودآگاه چهره احسان جلوی چشمم اومد.چقدرم من برای اون مهم بودم.پوزخندم تبدیل به لبخند تلخی شد و طولی نکشید تا چشمام پر اشک شد.چقدر تازگی ها گند اخلاق شدم.هر کی یه چیزی بهم میگه دلم میخواد بزنم زیر گریه.قطره اشکی که روی گونم سر خورد رو با دست پاک کردم.خودمو داشتم برای کی اذیت میکردم؟!برای کسی که ذره ای برام ارزش قائل نبود..اگه من براش مهم نبودم پس چرا اینجوری میکرد؟!چرا باهام مهربون بود؟!چرا بهم توجه میکرد؟!شاید من زیادی خوش خیال بودم و فکر میکردم داره بهم توجه میکنه.شاید با همه همینطور بود.کلافه دستی به لباسم کشیدم اومدم از اتاق بیام بیرون که در باز شد و احسان اومد.تو سرمو چرخوندم سمت چپ و آروم نفسمو با حرص بیرون دادم و زیر لب گفتم
من-باز شروع شد
احسان-چیزی گفتی؟!
سریع سرمو برگردوندم سمتش.
من-نه بابا.فقط گفتم چقدر گرمه.
ابروشو بالا انداخت و سوالی پرسید
احسان-گرمته؟!
واقعا گرمم بود و توی این لباس احساس خفگی میکردم.لباسمو تکونی دادم و گفتم
من-آره.خیلی گرمه.
لبخند کجی زد
احسان-عجیبه.تو چِلِه ی زمستون سردته.
راست میگفتا زمستون بود.ولی من حس میکردم دارم آتیش میگیرم.
من-خب زمستون باشه.توی سالن پکیج روشنه.
احسان-شوفاژ این اتاق قطعه.
پامو ضربدار روی زمین تکون دادم.حالا چه گیری داده بود به گرما و سرمای من.کلافه نگاش کردم که گفت
احسان-چرا یهو غیب شدی؟!
ابرومو بالا انداختم مگه منو میدید؟! انگار ذهنمو خوند که گفت
احسان-وقتی اومدم روی سِن حواسم بهت بود دیدم نشسته بودی ولی یکدفعه پاشدی رفتی.
با یادآوری اینکه دستشو دور کمر غنچه انداخته بود اخمی کردم.
من-آره.اونجا خسته شده بودم گفتم بیام اینجا.خلوته.راحت باشم.
زل زد تو چشمام.انگار میخواست دلیل ناراحتیمو بفهمه.نمیدونم چند دقیقه توی چشمای هم نگاه میکردیم که بالاخره دهنش باز شد
احسان-مهمونی تموم شده.آماده شو.خودم میبرمت.
بعد حرفش منتظر نموند و زد بیرون.منم با اخم های درهم لباسامو پوشیدمو اومدم توی باغ.
http://eitaa.com/cognizable_wan
رسمی نباش پیش من ... اینجا اداره نیست❤️
قلبم سند به نام تو خورده ، اجاره
نیست❤️
شاید گناه می شود این بوسه ها ولی
آنجا که عشق امر کند ، هیچ چاره
نیست❤️
عشقِ نهفته در دلِ " من دوست دارمت "
ما بین صد هزار نهاد و گزاره
نیست❤️
تا نور آسمان منی در کنار تو
یک ذره احتیاج به ماه و ستاره نیست❤️
در چشم هات عشق نفس می کشد ولی
ابراز دوستی که به ایما اشاره
نیست❤️
با بوسه هات کار دلم را تمام کن ..
" در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست😘😘
#عاشقانه
http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا میدانستید با همین حفره ی کوچیک هر آنچه را که میبینید با رزولوشن 576 مگاپیکسل میبینید.
#دانستنی
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
سر چهارراه دو نفر داشتن دعوا میکردن
فحشای خیلی رکیکی هم به هم میدادن
رفتم جلو جداشون کنم گفتم آقایون این الفاظ توی ملاء عام اصلا درست نیس خیلی زشته
یکیشون برگشت گفت
گمشو اونور ببینم تو دیگه باد کدوم معده ای؟😐😶
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه بودم قرار بود عموم اینا بیان خونمون نذری داشتیم،
بابام گفت: عموت که اومد میری جلوش اگه شیرینی آورده بود، میگی عمو خودت شیرینی هستی، چرا شیرینی آوردی، اگه گل آورد، میگی عمو خودت گلی چرا گل آوردی...
منم گفتم باشه، خلاصه!
عمو اومد و دیدم واسه نذری یه گوسفند آورده😐
من بچه بودم بچهههههههههه😕
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک
✅هرچه کنی به خود کنی
✍زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد. زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم، اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بریک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
🆔👇🏻
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣﺮﺍﻗﺐﺑﺎﺷﯿﻢ....
ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ !
ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭاﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ
ﺍﻭﻝﺷﺨﺼﯿﺖﺧﻮﺩﺕﺭا
ﺗﺮﻭﺭﻣﯽﮐﻨﯽ،ﺑﻌﺪﺁﺑﺮﻭﯼ آنهارا
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎدلهارا
ﺯﻭﺩﺗﺮﺍﺯﻓﺮﯾﺎد ﺯﺑﺎنها ﻣﯽﺷﻨﻮد
👇👇👇
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#یک_تلنگر
✍به دنیا نیامده ایم که چوب قضاوت به دست بگیریم و سر هر راه و بیراهی مردم را قضاوت کنیم❗
ما مرکز دنیا نیستیم، حتی اگر این به نظرمان برسد. ما لبریز از اشتباهات و کمبود هایی هستیم که دیگران را به خاطرش تحقیر می کنیم...⚠️
از بچگی به ما ياد دادند كه به دروغ از ديگران تعريف كنيم و نظر واقعيمون رو نديم، همين طور كه تحمل شنيدن حقيقت رو نداريم...⛔
... فقط خودمان را مي بينيم، خواسته های خودمان. اگر روزی قدرت اين را داشته باشيم كه جای ديگری قرار بگيريم، همه چيز تغيير خواهد كرد..👌
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
🥀🥀
"خودشیفته" بودن بهمعنای "خودخواه" بودن نیست.
آدم خودخواه دیگران را تحقیر میکند. آنها را خوار میشمارد.
آدم خودشیفته اما دیگران را بالا میبرد. بالاتر از آنچه به راستی هستند، چون در چشم هر یک از آنها خود را میبیند و میخواهد این خود در چشم دیگران دیده را، بیاراید.
پس با مهربانی با آیینههایش رفتار میکند.
✍🏻میلان کوندر
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
برای درمان سرماخوردگی آب هویج بخورید !🥕
▫️کسانی که به بیماری آسم مبتلا هستند و یا گرفتگی صدا دارند آب هویج بخورند، افراد زمانی که با مشکل سرماخوردگی مواجه میشوند برای نرم کردن سینه میتوانند آب هویج بخورند و سرماخوردگی را درمان کنند
+ مصرف آب هویج در صبح به صورت ناشتا مواد سمی را از خون شما خارج میکند
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
با مصرف زیره چربیهای شکمتان را آب کنید !👌🏻
️در بین ادویههای لاغرکننده زیره شهرت جهانی دارد، پودر زیره را با ماست یا غذای خود روزانه مصرف کنید و شاهد از بین رفتن چربیهای شکم خود باشید
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
کارهایی که برای بهبود گلودرد باید انجام دهید !👌🏻
▫️آب نمک غرغره کنید
▫️اسطوخودوس را دریابید
▫️آویشن گلویتان را نرم میکند
▫️سیر همه کاره است
▫️عسل فراموشتان نشود
▫️بخور بدهید
▫️جوشانده عناب را هم فراموش نکنید
▫️لعاب معجزهگر بهدانه را دست کم نگیرید
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب همسایه ازادی فقط این🤪🤪🤪
http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍حکایت
🔴شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش…میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. بیست سال بعد از ازدواج آن زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و علت را از او جویا شدند: مرد گفت کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 نارنگی؛ میوه پرطرفدار پاییزی
• نارنگی آب بدن رو تامین میکنه
• مرهمی برای زخمهاست
• شفافکننده رنگ پوسته
• مانع تجمع چربیها در کبد میشه
• با افزایش کلسترول خون مقابله میکنه
• کم کالریه و به رفع گرسنگی کمک میکنه
• بمب ویتامین C و سرشار از مواد معدنی هست
• تقویت ایمنی در برابر بیماریهای فصل سرماست
• خطر پیشرفت سرطان کبد در بیماران مبتلا به هپاتیت رو کم میکنه.
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
فقط خود مردم مقصرن !
خر مشهدی رجب رو شبانه دزدیدن! صبح شب، صدای مشهدی بالا رفت و اهالی روستا جمع شدن! یکی گفت: تقصیر معماره که دیوار رو کوتاه ساخته تا دزد به راحتی بیاد تو !
اون یکی گفت: مقصر نجاره که در طویله رو محکم نساخته! یکی دیگه گفت: تقصیر قفل سازه که قفل ضعیفی ساخته! نفر بعدی گفت: مقصر خود الاغه که سر و صدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه !
یکی گفت: مقصر مشهدی رجبه! باید روزها می خوابیده، شب ها می رفته پیش الاغش! خلاصه؛ همه مقصر بودن به جز آقای دزد! حالا شده حکایت ما که هر چی میشه، مردم مقصرن..!
http://eitaa.com/cognizable_wan
"دانستنیهای زیبا"
فقط خود مردم مقصرن ! خر مشهدی رجب رو شبانه دزدیدن! صبح شب، صدای مشهدی بالا رفت و اهالی روستا جمع شد
در مورد فوق باید زوایا را دید
چون اگر مراد مسئول دزد باشد
مردم خودشون باید نماینده اصلح را انتخاب کنند نه دزد را.☝️🏻☝️🏻☝️🏻☝️🏻🌷
و این کار مثل اینست که من خودمو از پشت بام ساختمانی چند طبقه پرت کنم بگویم خدایا به امید تو و عمرم را طولانی کن
که چنین امری امکان پذیر نیست🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🆘با بازی ها #سرگرمشان_کنید..
👿#خاخاکم_یهودی در جمع صهیونیست ها:
➖اگر امام زمان شیعیان بیاید ، با ما خواهد جنگید..
➖ما نباید بگذاریم ظهور کند..
➖باید با #بازی و #فوتبال ، سرگرمشان کنیم...
🔶آنقدر تب فوتبال و بازی ها را داغ میکنند که، بجای بلند شدن برای کمک به امام زمان(عج)، سر صبح افراد پشت ورزشگاه ها میخوابند و ساعت ها می ایستند تا برایشان درون ورزشگاه جایی پیدا شود.
🔸برای عده ای هم نان خانه شده است.
➖اگر همین ها برای ظهور می ایستادند، #ظهور حتمی بود...
➖منتها ما را سالهاست بازی دادند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️💫❤️
#همسرانه
# *قلق_خانوما*
🌸هر زنی دوست داره شوهرش زیباییهاشو تحسین کنه، اما متاسفانه شوهرها معمولا همچین کاری نمیکنن!!💔
👘 آقایان باید بدونن که #زنها در برابر كوچكترين تغييرات #ظاهرىشون مثلا رنگ مو يا لباس جديد حساس هستن.
برای همین هم بعد از این تغییرات منتظر #واكنش همسرشون هستن.😎😍
🌷 نسبت به اين تغييرات واكنش #مثبت نشون بدین و از همسرتون تعريف و تمجید کنید🎶...
🔺و اینو بهانهای برای ابراز محبت #کلامی قرار بدید تا باعث #تحکیم و گرمی روابطتون بشه.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ آمار مرگ و میر از ژانویه ۲۰۲۰ تا امروز (۲۸سپتامبر) بر اثر عوامل مختلف:
✍️ بر اساس آمار سازمان بهداشت جهانی:
1- در اثر سقط جنین: ۳۲،۶۹۱،۱۱۴
2- در اثر سرطان: ۶،۱۱۶،۲۹۴
3- در اثر سیگار کشیدن: ۳،۷۲۳،۵۵۸
4- در اثر مصرف الکل: ۱،۸۶۲،۶۰۲
5- در اثر ایدز: ۱،۲۵۱،۹۲۱
6- در اثر کرونا: ۱،۰۰۴،۵۰۶
⭕️ کرونا در رتبه ششم قرار داد ولی چرا این همه کرونا هراسی می شود؟
#دروغ #کرونا
.
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت98
آرشام-هستیی
برگشتم سمت صدا.آرشام داشت صدام میکرد.منتظر واستادم تا بهم رسید
آرشام-کجا داری میری؟!
با چشمای خسته نگاش کردم
من-خونه دیگه.
بازومو گرفت و آروم کشید
آرشام-خودم میرسونمت.
لبخندی روی لبم نشست.از دست احسان دلخور بودم بهترین کار این بود که با آرشام میرفتم.با آرشام هم قدم شدیم نزدیک ماشین بودیم که صدای دویدنی پشت سرم اومد و بلافاصله اسمم توسط احسان خطاب شد
احسان-هستی؟!
منو آرشام همزمان برگشتیم سمتش.آرشامو که دید اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.حقشه.چقدر آدم پررو.خودش هرکاری میخواد میکنه بعد برا من اخم میکنی.منم متقابلا اخم بی حالی روی صورتم نشوندم
من-بله آقا احسان؟!
با این حرفم نگاهشو از آرشام گرفت و به من دوخت.
احسان-دارم میرم.بیا ببرمت.
همونطور که سعی میکردم لبخند بی حالی بزنم با کنایه گفتم
من-دستتون درد نکنه.آرشام جان لطف میکنه منو میرسونه.
با این حرفم اخمش پررنگ تر شد
احسان-میخوای با ایشون بری؟!
آروم سرمو تکون دادم که صدای آرشام در اومد
آرشام-شما نگران نباشیم آقا احسان خودم میبرمش.حواسمم عین دو تا چشمام بهش هست
خدا نکشتت آرشام بااین حرفش احسانو بیشتر عصبی کرد.از لای دندونای کلید شدش گفت
احسان-باشه هرجور راحتی.
قشنگ با اون نگاهش برام خط و نشون کشید بعدشم رفت.با حرص توی ماشین آرشام که یه پژو پارس بود نشستم و درشو محکم و با تمام توان کوبیدم.بدبخت ماشین آرشام..آرشامم که دید اصلا حوصله ندارم ماشینو راه انداخت وقتی آدرسو پرسید.چند لحظه چشماپو از حرص بستم.خجالت میکشیدم حتی بهش فکر کنم.آدرس خونرم آروم به زبون آوردم.که چشماش گرد شد حقم داشت
من-گفتم که نابود شدیم تو چرا باور نکردی؟!
آرشام-فکر نمیکردم بابات انقدر برشکست شده باشه.
پوزخندی روی لبم نشست.برشکست کجا بود.همه پولشو توی قمار داد رفت.تا رسیدن به خونه حرفی نزدم.آرشام سر کوچه نگه داشت و بعد به سمتم برگشت.
آرشام-شمارتو بده هستی.
شمارمو کامل گفتم و اونم سریع سیو کرد.آروم پیاده شدم و با آرشام خداحافظی کردم تا رفتنش منتظر موندم بعد اینکه کاملا رفت.رفتم توی کوچه خونمون حدودا سر کوچه بود و خیلی فاصله نداشت.داشتم راه میرفتم که صدای پایی رو پشت سرم شنیدم.با ترس برگشتم که احمدو دیدم اومدم بدو ام که سریع مچ دستمو گرفت و چسبوندم به دیوار.به قیافه نحس و پیرش نگاه کردم
من-ها؟!چی میگی؟!
یک دستشو کنار صورتم روی دیوار گذاشتو گفت
احمد-خیلی وقت بود ندیده بودمت جیگر خانم
با چندش نگاش کردم.مرتیکه سگ.دلم میخواست دهنمو باز کنم هرچی از دهنم در میاد بهش بگم
من-بکش کنار ببینم بابا.چی برای خودت چرت و پرت بهم بلغور میکنی
اومدم رد شم که اون یکی دستشم این طرف صورتم گذاشت.و صورتشو خم کرد جلو
احمد-خوشگل شدی ها
از اینکه جوابمو درست نمیداد بیشتر حرصی شدم.با کف دو تا دستم محکم خوابوندم تخت سینش.زورم خیلی زیاد نبود ولی از بس اون شل و معتاد بود زورش بهم نمیرسید.محکم رفت عقب و خورد رو زمین با حرص و صدای بلندی گفتم
من-یکبار دیگه دور و بر من پیدات شه پدرتو در میارم مرتیکه خر.
بعد حرفم سریع راه افتادم و رفتم تو خونه.چشمامو با عصبانیت بستم.چرا نمیتونستم یک روز آروم زندگی کنم؟!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت99
پوشه رو بستم و رفتم سراغ آلبوم بعدی عکس تمام مدل ها با لباس های تولیدی شرکت بود.سعی میکردم با هر چیزی خودمو سرگرم کنم ولی با احسان چشم تو چشم نشم.یه حسی همش قلقلکم میداد که سرمو بلند کنم ولی جلوی خودمو گرفتم.این آلبومم تموم شد.تمام کارامم که کرده بودم.خب حالا چیکار کنم؟!به ساعتم نگاه کردم ساعت ۶ بود دیگه باید میرفتم تا به خونه بهارشونم برسم.همه چیو مرتب کردم و از اتاقم زدم بیرون و جلوی اتاق احسان واستادم.نفس عمیقی کشیدم استرس داشتم و قلبم تند میزد شاید برای این بود که میخواستم ازش مرخصی بگیرم.از صبح که اومدم سرکار خودمو مشغول کرده بودم.اونم کاری به کارم نداشت.درو زدم چند لحظه طول کشید تا اجازه داد.با سرپایین رفتم داخل.نمیدونم با کی لج کرده بودم ولی نمیخواستم نگاش کنم.همونطوری چند قدم جلو رفتم و به انگشتای دستم خیره شدم
من-ببخشید آقای آرمان من همه کارامو تموم کردم میخواستم اگه میشه اجازه میدید امروز دو ساعت زودتر برم.
اوهوک.احسان از کی برای من آقای آرمان شده بود؟!حرفی نزد.ولی منم سرمو بالا نیاوردم چند دقیقه ساکت بودیم که بالاخره گفت
احسان-هستی ساعت کاریه این شرکت تا چنده؟!
دندونامو روی هم فشردم.میخواست دق و دلیشو الان سرم خالی کنه.
من-تا ساعت هشته آقای آرمان.
احسان-پس بفرمایید سرکارتون تا ساعت هشت.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و سرمو آوردم بالا و زل زدم تو چشماش.اونم انگار عصبی بود.شاید بخاطر بی محلی من بود.
من-ولی من همه کارامو تموم کردم.الانم برگردم باید بیکار بشینم
از لای دندونای کلید شدش گفت
احسان-میتونستی فشرده کار نکنی تا حوصلت سرنره.
دیگه از حرص همه تنم میلرزید.چقدر لجباز بود..با حرص اومدم سمت در و لحظه آخر زیر لب گفتم
من-ببینم بالاخره با اینکارات به کجا میرسی.
ولی انگار شنید که گفت
احسان-نمیخوام به جایی برسم
دیگه به حرفاش گوش ندادم و در اتاقو محکم کوبیدم.و رفتم توی اتاقم.کاری که نداشتم پس سرمو بین دستام گرفتم و زل زدم به میز.نمیدونم چند دقیقه توی همین حالا بودم که در اتاقم باز شد یکی از بچه های شرکت اومد تو.به احترامش پاشدم و لبخند کمرنگی زدم
من-سلام آوا خانم
در جوابم فقط لبخندی زدو گفت
آوا-هستی جان شما شماره تلفن مدلینگ هارو داری
من-بله دارم
آوا-میشه بدی بهم
من-بله حتما
خم شدم سمت میزم و سر رسیدی در آوردم دادم بهش.همونطور که به سمت در میرفت و سر رسید و چک میکرد گفت
آوا-راستی هستی جان آقا احسان گفت بهت بگم میتونی بری.
درو پشت سرش بست و لبخندی که روی لب من نقش بست وندید.با همینکارش همه ناراحتیا از دلم بیرون رفت.انقدر مغرور بود که خودش نیومد بهم بگه.سریع کیفمو برداشتم واز شرکت زدم بیرون
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت100
چایی رو از توی سینی برداشتم و رو به پری خانم مادره بهار گفتم
من-دستتون دردنکنه.پری خانم.نیاز به اینکارا نیست.من فقط اومده بودم حرف بزنم باهاتون.
پری جون روی مبل روبه روم جا گرفت وبا لبخند مهربونی گفت
پری جون-این چه حرفیه عزیزم.میدونی الان چندماهه که ندیدمت.
لبخند تلخی زدم.بخاطره فوت مامان انقدر از هم دور شده بودیم.بهار که دید من رفتم تو خودم رو به مامانش گفت
بهار-مامان هستی اومده بود باهات حرف بزنه.
پری جون سوالی نگام کرد گفت
پری جون-درباره چی دخترم؟!
لبمو با زبون تر کردم
من-درباره آقا امیر میخواستم باهاتون حرف بزنم.
با این حرفم اخماش رفت توی هم سریع دستپاچه گفتم
من-پری جون بخدا منظوری ندارم.اصلا به من ربطی نداره که بخوام توی این موضوع دخالت کنم.بالاخره شما پدرومادر بهارین.هرچی شمل بگین صحیحه.من فقط میخوام یکم با هم دربارش حرف بزنیم.
با این حرفم اخم پری جون کمرنگ تر شد و بهار بهم چشم غره رفت.توقع داشت چیکار کنم؟بیام بگم چرا چرت میگی اینا عاشق همن...سکوتو پری جونو که دیدم دهن باز کردم
من-پری جون بخدا میدونم نگرانه بهارید.ولی بخدا امیر پسر خوبیه.درسته مادرش خارجیه ولی توی ایران بزرگ شده.اونا خوشون به آداب و رسوم ایران عادت کردن.آخه نمیشه که چون فقط ژنشون ایرانی نیست با همه چیز مخالفت کنین.
پری جون آهی کشید و گفت
پری جون-هستی تو که خبر نداری از نگرانی های من!من میخوام این دخترو بسپرم دست اون پسر.خارجیا بی غیرتن.اونا از اینکه دختر و پسر باهم نامحرمن یا اینجور چیزا چیزی حالیشون نمیشه من نمیتونم دخترمو دست کسی بدم که اینجور چیزا براش اهمیتی نداشته باشه.
وااای خدا.اگه الان امیر اینجا بود و پری جون انگ بی غیرتی رو بهش میزد قیامت به پا میکرد.منو بهار با دهن باز به پری جون نگاه میکردیم.من زودتر از بهار به خودم اومدم
من-پری جون توروخدا نگین این حرفو.به امیر بی غیرت نگین که بخدا بعدا پشیمون میشین.امیر و مادرش توی ایران بزرگ شدن.همه اعتقاداتشون با ایرانی ها یکیه.
با خنده اضافه کردم
من-آخ اگه امیر بشنوه بهش گفتین بی غیرت جنگ به پا میکنه
پری جون و بهارم خندیدن
پری جون-من نمیگم بی غیرته منظورم اینکه اونا به این مدل زندگی عادت کردن.
چی داشتم بهش بگم؟!هرچی میگفتم حرف خودشو میزد.بلند شدم و کیفمو برداشتم.
من-چی بگم پری جون من که هرچی میگم شما همینو میگید.فقط بدونین این دوتا جوون همو دوست دارن.امیرم پسر خوبیه.شما فکر کنین شما فقط اگه نمیدونستین مادر امیر خارجیه بازم همین نظرو داشتین؟!
جوابی نداد.حتما یکی نرم شده.آهسته رفتم سمت در
من-بازم ببخشید پری جون اگه ناراحتتون کردم.من قصد دخالت ندارم.بازم هرجور خودتون تصمیم میگیرید.
لبخندی به صورتم پاشید
پری جون-کجا؟!بمون حالا!
کفشامو پام کردمو گفتم
من-دستتون دردنکنه.باید برم پیش بابا.
از در اومدم بیرون بهار اومد توی چارچوب در
بهار-کجا میری؟!بیا حداقل شام کوفت کن
با خنده گفتم
من-عوض دست دردنکنه گفتنته؟!منو بگو اومدم یک ساعت مامانتو راضی کنم بزاره تو به اون نکبت برسی
بهار-هووووی با شوهرم درست صحبت کنا.
همونطور که از در دور میشدم گفتم
من-حالا تو بزار شوهرت بشه.
دورترشدم و دستمو براش تکون دادم اونم همین کارو کرد.با انرژی راه افتادم سمت خونه.دستامو توی بغلم جمع کروم.آخرای بهمن بود و هوا وحشناک سرد بود
http://eitaa.com/cognizable_wan