eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺯﻧـﺶ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺟـﻦ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"! ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ. ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ" ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭﺵ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﻧـﯿـﺰ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﻭ ﻗـﻮﻟـﻪ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ" ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻛـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟ ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺟـﻦ ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“ ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
واجب فوری بسیاری از مردم وقتی مرتکب گناهی می شوند، با خود عهد می بندند که سر فرصت توبه کنند. در حالی که توبه از گناه، واجب فورى است، یعنی کسى که معصيتى کرده واجب است فوراً توبه کند و معناى توبه اين است که با پشيمانى از گناهى که کرده تصميم بگيرد تکرار نکند و اگر حق‌الناس است از عهده برآيد و اگر حق‌الله است و قضا دارد، قضا نمايد. استفتائات جدید خامنه ای، احکام متفرقه 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
30 - Hashemi Nedjad.mp3
1.46M
🔖 خاطره یکی از خادمین حرم مطهر #امام_رضا علیه السلام شفای امام رضا علیه السلام به یک #ارمنی گوش بدید 😭😭 #استاد_هاشمی_نژاد
مراقب آدمهای "آرام" زندگیتان باشید، آنهایی که "گوش" میدهند، دیرتر "غمگین" میشوند، "سخت عصبانی" میشوند، طولانی "دوستتان" دارند، کم "عاشق" میشوند، "مهربانی" را بلدند، "حواسشان" به شماست، ... "درد" را به "جان" میگیرند تا شما را "نرنجانند"،... آنها همانهایی هستند که اگر "دلشان بشکند"! دیگر"نیستند"! نه اینکه "کم" باشند دیگر "نیستند. ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹موعظه 🌹 گویند : صاحب دلى ، براى به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست. گفت : حالا هر کس از شما که خود را آماده کرده است ، برخیزد ! باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز کاری نمیکنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
باغ انگور . . . . خاطره ای از کتاب "حاج آخوند" حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود. اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می گذشت. مدرسه ما به نام مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت ، از اول زمستان یکی از آموزگاران به نام خانم منصوری نیامد .گفتند مرخصی دارد ، به ناچار هر شش مقطع تحصیلی رفتیم توی یک کلاس. آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد. حاج آخوند همه بچه ها را ، چه مسلمان و چه ارمنی هایی را که در روستای ما زندگی می کردند، با نام می شناخت. حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت : بچه ها، امروز ما می خواهیم در باره خدا صحبت می کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید. حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟ در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت : حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟ حاج آخوند گفت: بگو پسرم! مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد ، مملی چشمانش را بست و گفت: خداجان ، همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد! خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد. کلاس ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است. حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند. حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن! مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد. حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت : بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد. کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید! فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که مرید حاج آخوند بود و هر روز انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد ، بقیه ارمنی ها و مسلمان های روستا به خانه حاج آخوند انگور می بردند. عصمت خانم همسر حاج آخوند می گفت: ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم ، حتی وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود ، همه باغ های انگور مارون و حمریان شده باغ انگور حاج آخوند! اي رفيقان ، بشنويد اين داستان بشنويد اين داستان ، از راستان مال در ایثار اگر ، گردد تَلَف در درون ، صد زندگی آرَد به بار به نقل از مرحوم ملا احمد نراقی اعلی الله مقاما الشریف http://eitaa.com/cognizable_wan
💕اگر به من بگويند زيباترين واژه اي که يادگرفتي چيست؟ مي‌گويم پذيرش است. یعنی: پذيرفتن شرايط با تمام سختي هاش.... پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون.... پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد.... پذيرفتن اينکه گاهي من هم اشتباه ميکنم.... پذيرش يعني: پذيرفتن اينکه من کامل نيستم... پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول زندگي من نيست.... پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن.... و... داشتن پذيرش توي زندگي يعني پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین باری که می‌خواستم برم سر قرار، رفیقم بهم گفت ببین وانمود کن هیچی برات مهم نیست، دخترا عاشق این قضیه‌ن رفتیم سر قرار دختره گفت من پدرم مرده😞😭 گفتم اصلا برام مهم نیست😐 نمیدونم دیگه چرا هیچ وقت سراغم نیامد😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
با دیدنم کش و قوسی به بدنش داد و گفت _صبح تو هم بخیر پرنسس. با صورتی خیس از اشک صدام و بالا بردم: _پوریا تو چی کار کردی؟تو می‌دونستی من راضی نیستم می دونستی بابام چقدر حساسه چرا؟ نشست و در حالی که دنبال لباسش می گشت گفت _خودتم بی میل نبودی. چشمام گرد شد. مشتی به شونش زدم و با داد گفتم -من؟ به سمتم برگشت و گفت _آره تو.اگه فراموشت شده بذار بهت بگم عروسک خانم.اونی که خودش و تو بغلم انداخت،اونی که پیش قدم شد تو بودی.بهت گفتم نکن اما... جیغ زدم _مزخرف نگو پوریا من هیچی یادم نمیاد. شلوارش رو پوشید و گفت _بپوش.جلوی رفیقامم صداش و در نیار. صورتم و با دستام پوشوندم و زار زدم _خدا لعنتت کنه پوریا. عصبی شد _چرا؟ تو انقدر شل شدی که خودت و در اختیارم گذاشتی منو لعنت میکنی؟ _من چیزی یادم نمیاد من هیچ وقت... وسط حرفم پرید _کمتر نق بزن ترنج زود خودت و جمع کن نالیدم _من الان چی کار کنم؟وای بابام... اگه بفهمه... انتظار داشتم دلداریم بده اما سکوت کرد،بلوزش رو پوشید و بدون حرف از اتاق بیرون رفت. خودم و روی تخت انداختم،سرم و توی بالش فرو بردم و از ته دل زار زدم.ترنج احمق...همه زندگیت رو به باد دادی کمر باباتو شکوندی.خدا لعنتت کنه.... با قدم های سست و بی حال راه می رفتم. با چه رویی برم خونه؟ با چه رویی به بابام نگاه کنم؟چی کار باید بکنم؟ چشمام سیاهی می رفت. ساعت هفت شب بود و من از صبح یک قطره آب هم نخوردم. دلم می خواست بمیرم.فقط خیابون ها رو قدم زدم و به خودم لعنت فرستادم. چرا رفتم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ چرا خودم رو به این راحتی فروختم؟چرا؟ چرا؟ چرا؟ نگاهم که به در خونمون افتاد ایستادم. روم نمیشه برم خدایا من نمی تونم توی صورت مامانم نگاه کنم. چشمام سیاهی رفت. همون جا توی پیاده رو نشستم. حاضر بودم همین جا بخوابم اما نرم داخل و بابام و نبینم. مطمئنم می فهمه.اون نفهمه مامانم می فهمه... هر کس از کنارم رد می شد با تعجب نگاهم می کرد و متلکی می گفت اما من گوشام نمی شنید. انقدر اون جا نشستم تا هوا تاریک شد. در ماشین بزرگ امیرخان رو تشخیص دادم کاش دیشب منو نمی رسوندی. کاش ماشینت خراب می شد اصلا کاش تصادف می کردیم. برای لحظه ای سرش برگشت و با دیدن من اخماش در هم رفت. از ماشین پیاده شد. با قدم های محکم به سمتم اومد و با لحن خشکی گفت _چرا مثل گداها تو پیاده رو نشستی؟ پوزخندی به زبون تلخش زدم با همین زبون تلخ بهم هشدار داد و من... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
-مامان همه چیز خوبه، نگران نباش. -یه مادر همیشه نگرانه. باران تند شد. چه باران بدموقعی! زمستان دیگر تمام شد. باران چرا می آمد دیگر! -مواظب خودت باش پسرم، من قطع می کنم. -باشه خداحافظ! تماس را قطع کرد. دوباره شماره ی پژمان نوین را گرفت. بعد از چهار بوق جواب داد. -بله! صدایش سرد بود. درست عین خودش! سرد و دیلاق! -خوبی؟ -به خوبی تو! -هستی؟ -فعلا نه! -می خوام ببینمت. -چیزی شده؟ -یه کار دارم. -بذار برای بعد از عید. -واجبه! -چی هست؟ -یه گمشده دارم. پژمان ساکت شد. -هستی؟ -میام حرف می زنیم. -منتظرم. بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد. خدا خدا می کرد حداقل اینجا جواب بگیرد. کلافه بود از نبودنش! نداشتنش! تقصیر خودش بود. به دختری که می دانست حقش نبود بد ضربه ای زد. همه اش دلخور رفتنش بود. دختر نبودن و نداشتنش! می خواستش! تمام امید و آرزویش بود. ولی یکباره تمام شد. مردی که هیچ وقت نشناختش وارد زندگیشان شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودایش را گرفت. لغض ته گلویش گذاشت. مجبور شد خودش را خفه کند. انقدر که خودش هم خودش را نمی شناخت. آن شب حق آیسودا نبود. کاش زودتر فهمیده بود. کاش آیسودا زودتر گفته بود. این اعتراف سخت فلجش کرد. همه چیز خراب شد. ولی جبران می کرد. پیدایش کند جبران می کرد. بی هوا به خانمی تنه زد. برگشت که عذرخواهی کند زن چشمکی زد. رویش را گرفت. خیلی وقت بود بریده بود. از همه چیز و همه کس! حتی دیگر با نواب هم روبرو نمی شد. نمی دیدش! حرف نمی زد. تنها دوستش را هم از دست داده بود. تنهایی خفه اش نمی کرد خیلی بود. مرد گوشه گیری که کم آورده بود. اصلا بریده بود. انگار به ته دنیا رسیده باشد. لعنت به این دنیا! هیچ وقت روی خوش نشان نداد. این هم شد زندگی؟ خدا هم خوشبختی را برای او نمی خواست. باران حسابی شدت گرفته بود. خیس شده بود. ولی برایش مهم نبود. تمام شده بود. زیر باران قدم زد. مطمئن بود هیچ وقت از باران خوشش نخواهد آمد. باران نه کسی را به او می رساند. نه دوباره عاشقش می کرد. سرش را بالا کرد. باران شره روی صورتش می ریخت. -خدا چیکار می کنی با من؟ صدای شلپ شلوپی آمد. انگار یکی درون باران روی پیاده رو می دوید. سرش را پایین آورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
قند رو انداختم هوا سریع با دهن گرفتمش میگم بابا حال کردی حرکتو؟ ☺️ . . . . . . برگشته میگه : . خاک تو سرت بچه های مردم هواپیما بدون سرنشین ساختن 😒 . تو مثل شامپانزه ژانگولر بازی در میاری؟ 😕😔😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻳﻚ ﭘﯿﺎﻡ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮏ ﺯﻥ🌹 ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ....... ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺯﻧﯽ ﺷﺎﻏﻞ ﻫﺴﺘﻴﺪ، ﯾﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ؟؟ ﺍﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﻫﺴﺘﻢ !!! ﻣﻦ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﻣﻦ ﯾﮏ " ﻣﺎﺩﺭ " ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﻫﻤﺴﺮ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﮓ ﺩﺍﺭ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻴﺎﺭ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!! ﻣﻦ ﺍﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﻫﺴﺘﻢ !! ﻣﻦ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ !! ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺍﺳﺘﻌﻼﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !! ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!! ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ .... ﻭ 24 ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﺯﻧﮕﻢ ... ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﻭ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ : " ﻣﮕﻪ ﭼﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻱ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ؟ " ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻧﻤﮏ ﻭﻳﮋﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻴﻤﺰﻩ ﺍﺳﺖ !! تقدیم به ﻫﻤﻪ بانوان ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌