رمان دوستی دردسرساز
#پارت19
جوابی ندادم... عصبی تر داد زد
_با توعم چه غلطی کردی؟
سرم و با دستام پوشوندم اگه هر وقت دیگه ای بود بی جواب نمی ذاشتمش اما الان...
نفسی از روی حرص کشید و گفت
_بیچاره بابات...اگه دختر من بودی که زندت نمیذاشتم.
این حرف ترس بیشتری به دلم انداخت.واقعا بابام منو زنده نمی ذاشت؟ اگه پوریا باهام ازدواج نکنه اگه منو به چشم یه هرزه ببینه اون وقت چی؟
_بسه انقدر گریه نکن مخم سوراخ شد.
به قیافه ی بی احساسش نگاه کردم... کاش آدم بود و یه لباس می پوشید نمیشد؟
کنارم نشست و آروم تر گفت
_کاری باهات کرد؟
سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_من... من باهاش...
اخماش در هم رفت و حس کردم صورتش کمی با انزجار جمع شد.
_وقتی داشتی خودتو ول میدادی تو بغل یه پسری که معلومه هدفش چیه به بابات فکر کردی؟ نکنه واقعا فکر می کنی اون پسر عقدت می کنه؟
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم
_عقد نمیکنه؟
پوزخندی زد
_هیچ مردی دختری که شریک جنسیش بوده رو شریک زندگیش نمی کنه.
_اما پوریا...
وسط حرفم پرید
_پوریا یه لاشخوره که با صد نفر قبل تو حال کرده.تو هم یکی از همون دخترایی که با چهار تا جمله ی عاشقانه خر شدی و خودتو شل کردی توی بغلش
#پارت20
_پوریا چنین آدمی نیست.
با طعنه گفت
_"واقعا؟ چند وقته میشناسیش؟ کجا باهاش آشنا شدی تو خیابون؟
با صدای ضعیفی گفتم
_نه توی اینستاگرام.
سری با تاسف تکون داد.نالیدم
_من الان باید چی کار کنم؟میشه شما باهاش حرف بزنید امیر خان بگید من اون دختری نیستم که اون فکر میکنه تو رو خدا...
_یعنی می خوای خودتو حقیر کنی تا بیاد بگیرتت؟
_پس چی کار کنم؟مجبورم میفهمی؟جز اون با کس دیگه ای نمی تونم ازدواج کنم.از اون گذشته بابام...
روی مبل لم داد و پاش و روی میز گذاشت و گفت
_اتاق مهمون سمت راسته اگه هم گرسنته می تونی زنگ بزنی و سفارش غذا بدی به خونه هم زنگ بزن نگران نشن خسته تر از اونم که بخوام با مشکلات کوچیک تو دست و پنجه نرم کنم.. با حرص نگاهش کردم. کوچیک؟ من نمی فهمم کل این ساختمون چرا این تحفه رو قبول دارن.انقدر آدم نیست تا بفهمه با مهمونش چطور برخورد کنه.
از جا بلند شدم و با اخم گفتم
_پاتو بنداز زمین رد شم..
با اون چشم های بی روحش نگاهم کرد و گفت
_میز و دور بزن.
واقعا عصبی شدم نکنه این بشر منو با نوکر پدرش اشتباه گرفته؟
از لجش صاف ایستادم و باز گفتم
_بنداز زمین پاتو.
یک تای ابروش بالا پرید و خیره نگاهم کرد
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻🔻
#مهربان_باشیم😊
🔺️شخصی ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ ای همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ
اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ.
🔸️ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ : برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩهیﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
🔹️ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ : اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.
🔻ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭلی ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ.
ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
🔹️ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.
اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ : اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود!
💠ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ😊
ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ، ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ.
ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ کنید🌹
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_463
لباس ها را تن زد.
حوله ی کوچکی دور موهای خیسش پیچاند که سرما نخورد.
اصلا حوصله ی سرماخوردگی را نداشت.
خودش کم بد مریضی بود.
از اتاق بیرون رفت.
صدای پژمان می آمد.
داشت با مشاور حرف می زد.
ظاهرا باز هم در مورد همان چوپان ها بود.
حال هر دو بهتر شده بود.
هر دو هم ترخیص شده بودند.
خیال پژمان هم راحت تر.
از پله ها سرازیر شد.
-سلام، صبح بخیر.
مشاور سر زیر انداخت و با احترام جوابش را داد.
آیسودا به سمت آشپزخانه رفت.
خاله بلقیس نشسته بود و پاهایش را می مالید.
-خدا بد نده؟
-بد نبینی عزیزم، پا در همیشگیه.
کنارش نشست.
-شما نرفتی یه دوا درمون بکنی؟
-چه فایده داره دختر؟ آب لب بومیم.
-دور از جونتون، این حرفا چیه؟
خاله بلقیس لبخند زد.
-باید باهاش کنار اومد.
-نکنین این کارو با خودتون.
خاله بلقیس فورا به دوتا خدمه ی جوانتر تشر زد.
-چرا اینقد دست دست می کنین؟ ظهر شد، پس چرا میز صبحانه حاضر نیست؟
-اشکال نداره خاله بلقیس!
-تنبلن.
دوباره از زانو به پایین را مالید.
-ما امروز میریم، چند روز برین مرخصی!
-زود نیست؟
-پژمان کار داره.
-تو چی؟
-منم برم پیش داییم اینا، سال تحویل اونجاییم.
-جات خالیه اینجا.
-فداتون بشم.
دست دور گردن خاله بلقیس انداخت و محکم بغلش کرد.
گونه ی چروکش را بوسید.
-بازم میایم.
خدمه با دو سینی بزرگ بیرون رفتند.
-به امید خدا، چشم انتظارتونیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_464
دوباره بوسیدش و بیرون رفت.
میز چیده شده بود.
پژمان پشت میز نشسته و منتظرش بود.
کنارش نشست.
-سرما نخوری؟
-حواسم هست.
لازمه ی زندگی عشق است...
با چاشنی احترام و یکی دوتا چشم و ابرو آمدن...
قربان صدقه ی قد و بالایش رفتن...
دو تا ناز و نوز هم پشت بندش بیاید.
زندگی است دیگر...
عشق می کنی و تمام!
یکی از تخم مرغ های آبپز را برداشت.
پوستش را کند و نمک زد.
تکه تکه درون بشقاب جلوی پژمان گذاشت.
-اینقد پنیر نخور.
پژمان با لبخند گفت: حال پوست کندنشونو نداشتم.
-پس نوش جان.
تخم مرغ هایش را با چنگال درون دهان گذاشت.
-چیزی لازم داری سر راه برای دایی رضا بگیریم؟
-نمی دونم؛ زنگ می زنم خاله سلیم.
آیسودا برای خودش هم تخم مرغ پوست گرفت.
صبحانه خوردنشان زیاد طولانی نبود.
آیسودا که غیر از همان تخم مرغ چیزی نخورد.
کلا کم صبحانه می خورد.
وسایلش آماده بود.
البته خب چیزی هم نیاورده بود.
وقتی سوار ماشین شدند، صندوق عقب پر بود از وسایلی که پژمان برای حاج رضا آورده بود.
از دست خالی برگشتن خوشش نمی آمد.
خاله بلقیس با کاسه ی آبش پشت سرشان بود.
تند تند هم برای سلامت رسیدنشان صلوات می فرستاد.
مسیر طولانی نبود.
اما این کارهای خاله بلقیس را دوست داشت.
چقدر این پیرزن شیرین بود.
پژمان حرکت کرد و آب پشت سرشان ریخته شد.
پژمان تک بوقی زد و سرعتش را زیاد کرد.
-آخی دلم تنگ میشه.
پژمان با شیطنت گفت: خودت دوست نداشتی اینجا باشی.
چپ چپ نگاهش کرد.
-خب که چی؟
پژمان حرفی نزد.
فقط یک لبخند کوچک به لبش چسباند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📩 #بهترین و 💔 #بدترین
🌼لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند.
🎁روزی #مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد.
به لقمان گفت:
که گوسفندی #ذبح کند و از بهترین اعضای آن غذایی مطبوع درست کند.
👌لقمان از #زبان و #دل #گوسفند غذایی درست کرد و بر #سفره گذاشت.
روز دیگر خواجه گفت:
گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن غذایی درست کند.
👌 این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
خواجه از کار او متحیر شد، پرسید:
❓چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟
لقمان گفت: ای خواجه! دل و زبان، مؤثرترین اعضا در #سعادت و #شقاوت هستند؛ چنان چه دل را منبع فیض #نور گردانی و زبان را در راه نشر #معرفت و #اصلاح بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به #ظلمت فرو رود و کانون #کینه و عناد گردد و زبان به #غیبت و #فتنه انگیزی آلوده شود از بدترین اعضا خواهند بود.
خواجه از این سخن #پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد.
🔰حکایت های امر به #معروف و نهی از #منکر، ص 149.
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸زن طلاییست که عاشق شدنش اجبار است
💖همچو برگیست که گریان شدنش اخطار است
🌸مثل ماه است که در پرده شب الماس است
💖همچو خورشید که زیبا شدنش تکرار است
🌸گاه در وقت سحر مثل هل چایی صبح
💖گاه چون لذت شیرینی یک افطار است
🌸زن همان مادر من هست که پابوسی او
💖صد ثواب است که در سختی ما انصار است
🌸چون درختیست که در زیر پرش آرامم
💖بهترین منزل دور از گنه و آوارست
🌸زن نشانیست که بر روی زمین آمده است
💖دیدنش لحظه ی ایمان به خدا,, اقرارست
🌸زن طلاییست که عاشق شدنش اجبارست
💖صد ثواب است که در سختی ما انصار است
🌸تقدیم به خانومهای گل ایران زمین 🌸
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱هیچ وقت به بچه هایی که سرشون از سانروف ماشین بیرونه حسودیم نشده
چون ما فضای بیشتری واسه هواخوری پشت نیسان داشتیم🌱😂😂😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
دشمن زندگی زناشویی از دیدگاه روانشناسان
⇠ سکوت
⇠ تلویزیون
⇠ بی توجهی
⇠ نبود برنامە
⇠ حسادت مفرط
⇠تلگرام
⇠ ساعت کاری اضافە
⇠ عدم رسیدگی بە وضع ظاهری
⇠ نگاە منفی بە خانوادە همسر.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب زﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﮔﻮﺭﯼ ﺗﻮﻟﻪ
ﺳﮓ؟
ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻩ ﺳﮕﻢ😐
ﺗﻮﻟﻪ ﺳﮓ ﺍﺯ ﺣﻤﻮﻡ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﯿﮕﻢ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ😐
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﻮﺩ حال کردم😁
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
خانومی تعریف میکرد :
من و همسرم با هم بگو مگو کردیم؛
از دست شوهرم ناراحت شدم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
لباسم را از پشت گرفت و مانع خروجم شد در حالیکه من اندوهگین و ناراحت بودم گفتم؛ از من دور شو؛
بخدا نمیخام حرفاتو گوش بدم؛
سعی نکن منو راضی کنی بمونم؛
من خیلی از دستت ناراحتم..
نمیخواهم حتی صداتو بشنوم حتی یک کلمه، پس خواهش میکنم ولم کن
و هنگامیکه سرم را به عقب برگرداندم دیدم پیراهنم به دستگیره درب گیر کرده و شوهرم در مکان خودش نشسته و از خنده روده بر شده..!😂
خدا هیچکس و ضایع نکنه!😂
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#صداقت_و_مهربانی
دختر کوچـولو به مهمـان گفت میخواهی عروسک هامو ببینی؟ میهمـان با مهربانی جــواب داد بله . دخـترک دوید و همــهی عروسک هاشو آورد، بعضی از اونا خیلی بانمک بــودن ، در بیـن اونا یه #عروسک باربی هم بود
مهمان ازدختر پرسید کدوم این عروسک ها رو بیشتــر از همه دوست داری؟ پیش خودش فکر کرد حتما #باربی .اما خیلی تعجب کــرد وقتی دید دختر به عروسک تکه پاره ای که یــک دست هــم نداشــت اشاره کرد و گفت ایـن رو بیشتـر از همه دوست دارم!
مهمــان با کنجکاوی پرسیــد ایـن که زیاد خوشــگل نیست! دخترک جواب داد آخه اگه منـم دوستــش نداشته باشــم دیــگه هیـشکی نیســت کــه باهـاش #بازی کنـه و دوستش داشته باشــه ، اونوقـت دلش می شکنه..! ای کاش تـو زندگی همه مثل بچه ها بودیم. مثل بچه ها با صداقت و مهربان ...
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دوربین_مخفی عالی گیر کردن روی ریل راه آهن 😂
بدجور میترسن 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 سه تا "خ" را فراموش نکن :
خدا ... خوبی ... خنده ...
🌼 برای سه تا " و " ارزش قائل باش :
وقت ... وفاداری ... وجدان ...
🌺 تو زندگی عاشق سه تا " ص " باشد :
صداقت ... صلح ... صمیمیت .
🌸 سه تا " الف " را در زندگی از دست نده :
امید ... اصالت ... ادب ...
🌼 سه تا " ش " تو زندگی خیلی تأثیرداره :
شکر خدا ... شجاعت ... شهامت
🌺 آرزوی من برای شما سه تا " س " :
سعادت ... سلامتی ... سربلندی
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت تازه عروساا بعد رفتن فامیلای شوهر😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#ماجرای_آواز_قو🕊
#آواز_قو ماجرای جالبی داره که شاید
با اون آشنا نباشید تا به حال درباره قوها زیاد
به گوش شما رسیده ولی آیا میدونید
جریان آواز قو چیه؟
كمتر كساني ميدونن آواز قو يعني چه…
قو تنها پرنده ايه كه يك بار عاشق ميشه…
و براي هميشه پاي عشقش ميشينه
و تو تمام زندگي هر كاري براي راحتي
عشقش انجام ميده
قو تنها پرنده ايه كه زمان مرگشو
ميدونه كِي هست ؟ چه زماني ميميره
قو يك هفته مانده به مرگش
ميره جايي
كه برأي اولين بار عشقش يعني جفتشو
ديده و عاشقش شده ،
اونجا مي مونه تا زمان مرگش فرا برسه
و يك روز مانده به مرگش يه آوازي براي عشقش
از خود سر ميده و مي خونه كه بهترين و زيباترين آواز ميان پرندگان ست
و بعد سرش را روي بالهايش
ميگذارد و ميميرد ...👌👌👌
#تلنگر
#اندڪی_تامل
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکنولوژی ای که مهندسان عمران را متحیر کرد😳😳😃
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹در روزهای گرم تابستان هرگز آب سرد نخورید !
1- دچار افزایش وزن میشوید
2 - بدن تان کم آب باقی میماند
3 - انرژی بدن را پایین میآورد
4 - فرآیند گوارش را مختل میکند
5 - ضربان قلب را کاهش میدهد
6 - دچار گلودرد میشوید
7 - باعث میگرن میشود
8 - پوست را منقبض میکند
9 - تعادل دمای بدن را بر هم میزند
🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_465
آیسودا وقتی عصبی می شد به طرز باورنکردنی شیرین می شد.
لپش رنگ می داد.
چشمانش گرگ می شد.
لب می جوید.
تمام حالت هایش را دوست داشت.
انگار از دماوند صدای آواز خواندن بیاید.
-دیوار من کوتاه تر از این حرفاست خانم.
نگاه آیسودا نرم و لطیف شد.
بهار از چشمان او می آمد و تمام.
-همیشه بهار باشم.
-هستم که!
پژمان از جاده خاکی وارد آسفالت شد.
تا خود شهر حرف هایش متفرقه و از هر دری بود.
قبل از رفتن به بازار رفتند.
کمی چند قلم از وسایل سفره هفت سین را خریدند.
آیسودا سر تا پا ذوق بود.
بعد از چند سال این اولین سفره هفت سینی بود که ذوقش را می کرد.
سال های قبل اسیر بود.
هیچ چیزی یجان زده اش نمی کرد.
بریده بود.
ولی حالا در و دیوار هم جوانه زده بود.
از این لعنتی تر؟!
وقتی به خانه ی حاج رضا رسیدند پیرمرد به تنهایی درون حیاط نشسته و زیر آواز زده بود.
صدایش تا سر کوچه می رسید.
پژمان چند لحظه ای در را نزد.
می خواست صدایش را بشنود.
یکی از آهنگ های قدیمی را می خواند.
تن صدای گرمی داشت.
آیسودا به دیوار کوچه تکیه زد.
همان طور که گوش می داد نگاهش به خانه ی ته کوچه بود.
تخریب شده و کارگرها در رفت و آمد بودند.
مصالح زیادی درون کوچه و خانه ریخته بودند.
امیدوار بود خانه هرچه زودتر ساخته شود.
دوست داشت با دست های خودش خانه اش را بچیند.
پژمان بلاخره زنگ را فشرد.
صدای حاج رضا قطع شد.
صدای پاهایش را شنید که به سمت در می آمد.
لخ لخ دمپایی هایش لبخند روی لبشان آورد.
در که باز شد حاج رضا با دیدنشان گل از گلش شکفت.
-خوش اومدین، خوش اومدین.
پژمان با حاج رضا روبوسی کرد.
گونه ی نرم آیسودا را هم بوسید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_466
از چهره اش خوشحالی می ریخت.
معلوم از تنهایی خانه غم زده است.
-بیاین داخل دم در نمونین.
-چندتا چیز آوردم پشت ماشینه.
آیسودا وسایل سفره هفت سینی که دست پژمان بود را گرفت و گفت: من اینارو می برم تا بیاین.
داخل خانه شد.
درخت ها به جوانه نشسته بودند.
چقدر این حال و هوا را دوست داشت.
از پله های بهارخواب بالا رفت.
-خاله جون...
انگار یک قرن اینجا نبوده.
در بهارخواب باز شد.
خاله سلیم مشتاقانه در آغوشش کشید.
-عزیزدلم.
از آیسودا جدا شد.
-خوش اومدی، پژمان کو؟
-با حاج رضا دم دره، یه خورده چیز میز آرده با هم میارنش داخل.
خاله سلیم دست پشت کمرش گذاشت.
-بیا بریم داخل یه چای برات بریزم.
بوی تند قرمه سبزی به مشامش خورد.
-وای چقد گشنمه.
-ای جانم، الان سفره می کشم.
-میام کمکتون.
وسایل دستش را روی اپن گذاشت.
فورا به اتاق رفت و لباسش را عوض کرد.
از اتاق که بیرون آمد خاله سلیم مشغول بود.
فورا به کمکش رفت.
-خوبین؟
-مرسی عزیزم، خوش گذشت؟
-عالی بود.
خاله سلیم به خنده گفت: از گ انداختن صورتت مشخصه.
خنده ی پررنگی میان صورت آیسودا ظهور کرد.
-همیشه خوش باشی عزیزم.
-جاتون خالی.
-هوا یکم گرم بشه میریم.
-انشالله.
حاج رضا و پژمان با چند ظرف ماست و دوغ داخل آمد.
گردو و بادام ها را روی بهارخواب رها کردند.
زیادی سنگین بودند.
خاله سلیم سفره را انداخت.
با پژمان سلام و احوالپرسی کرد.
-بفرمایین.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کسی که درحضورصدام شکنجه میشود، کامل حسین یکی از دامادهای صدام است که یک بار درحمله ارتش بعثی عراق بدستورصدام ملعون به کربلا و حرم سیدالشهداء حَضرت ابی عبدالله الحسین"ع"همین کامل حسین فرماندهی ارتش بعث رابرعهده داشته بود و در موقع حمله به حرم مطهر ، با جسارت تمام خطاب به حضرت امام حسین"ع"گفته بود: توحسین هستی منم حسینم، حالاببنیم قدرت کداممون بیشتر هست ودستورحمله رابه حرم مطهر صادرکردکه بواسطه آن حمله بخشی ازحرم مطهروگنبد شریف تخریب شد،پس ازمدت کوتاهی که ازاین حمله گذشت، کامل حسین ویکی ازبرادرانش که اوهم داماد های صدام بود ، بخاطرمخالفت باصدام به همراه زن وفرزندان خودبه کشوراردن فرارکردند ودر آنجا دررسانه های گروهی به مخالفت باصدام پرداختند!!! ولی صدام آنان را فریب دادوتوسط سفیرعراق در اردن به آنان پیغام دادکه آنان را بخشیده است! این بدبخت هاهم بعراق برگشتندولی صدام دستور داد اول درحضورش آنان را بشدت شکنجه کردندوسپس اعدامشان کردوبدینوسیله بزودی کیفرحمله به حرم مطهرامام حسین"ع" را دیدند!!!
ارسالی مخاطبین
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت21
پام رو بالا بردم تا از روی پاش رد شم که متعجب گفت
_چیکار میکنی؟
یک پام رو اون طرف پاهاش روی زمین گذاشتم که کمی هول شد و خواست پاهاش رو عقب بکشه پاش به پام گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم.
کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت
_مریضی تو؟
چپ چپ نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ در بلند شد.
با ترس گفتم
_کیه؟
اخماش و در هم کشید و گفت
_برو تو اتاق بیرون هم نیا
چیزی نگفتم و بلند شدم به سمت اتاق رفتم و در و اندازه ی یک میلی متر باز گذاشتم نمی دونم چرا حس می کردم بابامه.
در رو باز کرد.با دیدن این دختر فکم افتاد.یکی از مدل های معروف که کلی محبوب بود.این جا چی کار می کرد؟
داخل اومد که امیرخان گفت
_الی تو اینجا چی کار می کنی گفتم نمی خوام تو همسایه ها کسی فکر بد برام بکنه.
الی در و بست و با صمیمیت دست هاش و دور گردن امیرخان انداخت که چشمای منم از کاسه بیرون زد. با لحنی کشیده گفت
_حافظ دلم برات تنگ شد خوب.
جانم؟؟؟ حافظ کیه دیگه؟لبخندی محوی روی لب امیر خان نشست. بغلش کرد و با لحن بی سابقه ای گفت
_من از دست تو چی کار کنم الی؟
#پارت22
یاد پوریا افتادم و بغضم گرفت اونم همین طور بغلم می کرد اما عجیبه که فکر می کنم بغل کردن امیرخان واقعی و از روی عشقه اما اون...
الی گفت
_امروز سر کار به زور تحمل کردم سمتت نیام حافظ من بدجوری عاشقت شدم.
منتظر اخم و تخم از امیرخان بودم اما نفس بلندی کشید و گفت
_منم همین طور قربونت برم از دست تو دیوونه نشم هنر کردم.
_حافظ به خدا خیلی بدی منو بدجور عاشقم کردی تو...
حرفش قطع شد اون هم به خاطر زنگ موبایل منه خاک بر سر.
فوری قطعش کردم اما دیر شده بود و الی گفت
_زنگ گوشی تو عوض کردی؟
نگاهی به موبایلم انداختم. بابام بود. بدون جواب دادن به بیرون خیره شدم. امیر خان با خونسردی تمام گفت
_نه مهم نیست بیا یه کم بشین بدجوری بهت نیاز دارم. با هم به سمت مبل رفتن و از دید من خارج شدن
روی تخت نشستم حالا جواب بابام رو چی بدم؟
اگه جواب بدم صدام بیرون میره و ممکنه امیرخان به خاطر ثوابی که کرده کباب بشه اما اگه جواب ندم خودم کباب میشم.
مونده بودم بین دو راهی که صدای قهقهه ی امیر خان حواسم رو پرت کرد.
متعجب گوش هام و تیز کردم. من تا دیروز فکر می کردم این بشر خندیدن بلد نیست و حالا این طور قهقهه میزنه
🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
🍀
نه آرامشت را به چشمي وابسته كن،
نه دستت را به گرماي دستي دلخوش
چشمها بسته ميشوند و دستها مشت ميشوند...
و تو مي ماني و يك دنيا تنهايي...
ميليونها درخت در جهان به طور اتفاقي توسط موش ها و سنجاب هايي كاشته شدند! كه دانه هايي را مدفون كردند و سپس جاي مخفي آن را فراموش كردند...
خوبي كن و فراموش كن..
" روزي رشد خواهد كرد"
✼═══┅🔶🍁┅═══✼ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا عصبانی شدن شتر رو دیدین به این میگن کینه شتری😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan 👈
❥❥❥●●••٠٠💋٠٠••●●❥❥❥