فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میفهمی میخوان ببرنت قربونیت کنن
وایسا دنیا وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan⛔️ 🏃♀
این جمله #بو_علي_سینا را باید با طلا نوشت👌
که میفرمایند:
هر چیزی کمش دارو است
متوسطش غذا است
و زیادش سم است
حتی محبت کردن
۱- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" میشود.
۲- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" میشود.
۳ - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز... "بی ارزش" میشوي...
از ذهن تا دهن فقط #یک_نقطه فاصله است...
پس تا ذهنت را باز نکردی ،
دهانت را باز نکن👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
خیلی دوست دارم یه بار رو کتابام خوابم ببره!
مامان و بابام بیان باتحسین نگام کنن!
ولی همیشه گوشی به دست خوابم میبره
مامان وبابام میان به هم نگاه میکنن و باتاسف زیر لب میگن !!
این هیچ گهی نمیشه 😐😐😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر داييم عكس اینستا گذاشته "تمام دنيا فداي يك تار موي سفيدت پدرم".
بابام رفته کامنت زده بابات که کچله
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
یه بارم زنگ زدم سیرک گفتم من حیوونم، گفت معلومه
گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت چون الان ۴ صبحه زنگ زدی
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
🎯لطفا زندگی را زندگی کنید
جوانی ڪُنید ؛
جلویِ آینه با خودتان حرف بزنید ،
بلند بخندید و بِچَرخید...!
خودتان را بغل ڪنید!
به دَرَڪ ڪه چه فڪری راجع به تو میڪنند!
فڪرِ آنها تو را خوشبخت نمیڪند ؛
یڪ لحظه تصور ڪنید پیر و تنها و بیمارید، ڪه حتمأ این لحظه را خواهید داشت
آن لحظه تنها آرزویِتان یڪ روز از همین
روزهایِ جوانیِ شماست ڪه بیهوده
برایَش غُصه میخورید و بی هدف
شب را صبح و صبحتان را شب میڪنید.
این لحظه ها هیچ جوره بر نمیگردند،
خودت، به خودت خوشبختی را هدیه ڪن،
خودت هیچوقت خودت را تَرڪ نمیڪند...
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پرسش_پاسخ
#روابط_جنسی
#تفاوت_انسان_و_حیوان
چرا در حیوانات روابط جنسی حد و مرز ندارد⁉️
مثلا یه خروس🐓 با مرغ مادرش 🐔ارتباط برقرار میکند و به هیچ جا برنمیخورد!
ولی در مورد انسان در هیچ مکتب و تفکری این جایز نیست؟🚫
🔺چون دلیل خلقت حیوان تربیت و رشد عقلی نیست، ولی هدف از خلقت انسان تربیت و خداگونه شدن است.
🔸اسلام برای روابط جنسی حلال بعد از ازدواج، فرامین و توصیههای زیبایی دارد.
🔸همانطور که میدانید طبق احادیث فراون اهل بیت، روابط زناشویی مایه ی رحمت الهی و آمرزش است و ثواب جهاد در راه خدا را دارد...
🔸اینها همه نشاندهنده ی این است که داشتن روابط جنسی زن و شوهر از نظر اسلام نه تنها منع نشده بلکه باعث تعالی روح و آرامش آنها شده وثواب و حسنات بسیاری را در پی داره ❤️
🔻بی حد و مرز بودن روابط جنسی 👨❤️💋👨 👩❤️💋👩 💑درانسان،موانع بی حد و حساب در تربیت و رشد و تعالی وی به حساب می آید.👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه دختره تو پمپ بنزین ازم پرسید:
تنظیم بادمجانی یعنی چی؟
منم باتعجب گفتم: تنظیم بادمجانی؟؟؟؟!!!!!
گفت بله اونجا رو تابلو نوشته
نگاه کردم دیدم نوشته تنظیم باد، مجانی.
الان سه روزه با کارگرای پمپ بنزین پیاده داریم میریم تو بیابون
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گربهای که هر کارش میکنند پاشو روی قرآن نمیذاره!!!
جالبه کتاب دیگه میذارن، از روش رد میشه!
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بی حجابی اثرات خطرناکی روی بدن و مغز زنان و مردان میذاره
واقعا دیدنی!
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه ی خنده دار 😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
نام شوهر در زمانهای مختلف
زمان اشنایی ; مرد رویاهام
زمان نامزدی ; عشقم
زمان ازدواج :هم نفسم
بعد از یک ماه; جان دلم
بعد از دو ماه; سایه سرم
بعد از سه ماه ; شوهرم
بعد از یک سال ; اقابالاسر
بعد از دو سال ; بخور و بخواب
بعد از سه سال ; نره غوول
بعد از چهار سال; لندهورر
پنج سال بعد:مرتیکه نفهم بیشعور مفت خور نمک نشناس
ده سال بعد ; خبر مرگت ایشالللا
😁😁😂😂😂😂
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#حیات_وحش
⁉️ چرا مارمولک میتواند از دیوار راست بالا برود؟
✅ در بین انگشتان دست و پای مارمولک ها ، تشکچه های بسیار ظریفی بنام ستای یا تارچه وجود دارد که مانند یک زیربنای محکم برای دست و پاهای مارمولک عمل می کند و آن را به دیوار یا سقف می چسباند. ستای از بافت های مو مانندی تشکیل شده است و ترکیب اصلی آن بتا کراتین است که نوعی پروتئین است. بتا کراتین در خزندگان و در بدن انسان در ناخن های انگشتان و موها یافت می شود.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸💞ضعف نيروي جنسي💞🌸
1- «خرماي رسيده» مقوي غرايز جنسي هست و شهوت را زياد ميكند.
2- «فندق هندي» داراي آهك، فسفر، گوگرد و پتاسيم بوده، سرشار از ويتامينهاي A، D، F هست. پنجاه تا شصت درصد، مواد روغني دارد. مقوي معده و دماغ و نيروي شهواني هست.
3- «سيب زميني ترشي» غرايز جنسي را بيدار ميكند.
4- «بابونه»، مقوي دماغ، اعصاب و شهوت است.
5- اگر «شير» تازه دوشيده را با «انگبينها» شيرين كرده، ميل نماييد، شهوت را تقويت ميكند و بدن را گرم مينمايد.
6- چون «نخود» را در آب خيسانده و خام بخوريد و آب خيسانده آن را با «عسل» شيرين كرده، بالاي آن بنوشيد، جهت برگشت جواني و شهوت مأيوسان بينظير است.
7- چنانچه «نخود» را در آب جوشانده «خارخاسك» پرورده نماييد، در تقويت شهوت دارويي بينظير است.
8- «دارچين» مقوي شهوت است.
💌💛💖🔶💛🔶💖💛
🌼💞🌼🌕🌕🌕🌕🌼💞🌼
♦️ـــــــــــ•••💞•••ــــــــــ🔹🔶🔹♦️
http://eitaa.com/cognizable_wan
محرم شدن
برخی از مردم انگشتر به دست کردن، شیرینی خوردن، ثبت محضری و مجلس بله برون را سبب محرم شدن عروس و داماد می دانند.
در حالی که فقط عقد شرعی است که سبب محرم و حلال شدن می شود.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت35
رو به مامانم نالیدم
مامان تو یه چیزی بگو.
مامانم با اشک سر تکون داد و گفت
شیری که بهت دادم حرومت بشه ترنج این بود جواب پدرومادرت که ازدواج نکرده حامله بشی ؟
اشکم سرازیر امیرخان آین بار خطاب به من گفت متاسفانه بچتون از دست دادی ترنج
مات نگاه ش کردم با نفرت گفت
اون توله سگ حروم زاده اگ هم نمی مرد
هم خودم میکشتمش توروهم می کشم دختره ی عوضی .
دوباره خواست بهم حمله کنه که امیر خان نذاشت .
مامانم گفت
کی بود بابای اون بچه ؟
حتی بابامم ساکت شد و منتظر جواب من موند.
یاد خرف های بد پوریا افتادم اون بچم و گردن نمی گرفت مطمئنم تازه اگه بابام اونو میدیدبیشتر از قبل عصبانی میشه .
اخه ترنج احمق به کی اعتماد کردی؟
بابام دستش و بالا برد وعصبی گفت
میگی اسم اون حرومی رو یا همینجاخفت کنم؟
هول شدم .... چشمم به امیر خان افتاد داشت به من نگاه می کرد.... به تته پته افتادم و گفتم
بابای اون بچه....
منتظر بودم نجاتم بده اما اون منتظربود تا من حقیقت وبگم اون نمی دونست
که پوریا گم گور میشه و هیچ مسئولیتی
قبول نمیکنه.
#پارت36
کل پسرهای فامیلمون رو از نظر گذروندم و باز نگاهم به امیر خان افتاد.
اون قوی و قدرتمنده....
می تونه جلوی پدرم وایسته.
بابام چیزی به اون نمیگه....
این فکر های احمقانه باعث شد بدون دیدن عواقب کارم بگم
از امیردحامله بودم
سکوت بدی حکم فرما شد.
امیر خان با دهنی باز مونده به من زل زده بود با التماس نگاهش کردم که عصبی گفت.
چرادری وری میگی تو؟
بابام با چشم های به خون نشسته نگاهش کرد اما اون بی اهمیت به سمت من اومد وبا خشم گفت
من تا حالا دستم به تو خورده؟
چرا مزخرف میگی؟
بابام به زمین تف انداخت و با تاسف وخشم گفت
🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
رمان دوستی دردسرساز
#پارت37
تو سر سفره ی ما نون و نمک
خوردی چطور تونستی با دخترم...
دستش و روی قلبش گذاشت و
با صورت کبود شده اخی گفت.
مامانم با داد به سمتش رفت.
اما من مات برده به بابام خیره
شدم.
که لحظه به لحظه رنگش بیشتر کبود
میشد و در نهایت با چشم بسته
به زمین افتاد.
مامانم جیغ و داد می کرد و امیر خان
بیرون رفت تا پرستار و صدا بزنه
اما من فقط مات برده به صحنه ی
روبه روم خیره شده بودم.
اگه بلایی سرش بیاد ....
اگه طوریش بشه....
خدای من اگه بمیره لحظه ای بعد
چند پرستار با برانکارد بابام واز
اتاق بردن و مامانم هم دنبالشون راه
افتاد.
فقط من موندم و مردخشمگینی
که به خونم تشنه بود.
با قدم های محکم به سمتم اومد
وعصبی گفت.
راضی شدی؟
اگه اون مرد بمیره تو باعث مرگشی .
با این حرفش بقضم ترکید وبا
صدای بلندی گریه کردم
که عصبی تر شد
الکی ابغوره نگیرمگه تو مریضی؟
چرا میگی از من حامله ای ؟
من خودم دوست دختر دارم
اصلا من تا حالا دستم به تو
خورده؟
#پارت38
صورتم را با دستام پوشاندم
و حق زدم.
پوریا گردن نمیگره
چون اون عوضی زده زیر کارش
تو باید به من تهمت بزنی؟
گندش رو یجای دیگه با یکی دیگه
بالا آوردی چه دخلی به من داره؟
حرف تو پس می گیری وگرنه....
سرم رو به طرفین تکون دادم
وگفتم.
بابام بهفمه من با پوریا دوست بودم
هم منو میکشه هم اونو
با خشم فریاد زد
بذاربکشه به من چه؟
حتی جرعت نداشتم بپرسم.
مامانم با دیدن من به تخت سینش
کوبید و ناله کرد
خدا ازت نگذره دختر که باباتو
سکته دادی.
پرستاری که اونجا بود گفت .
اینجا بیمارستانه خانم لطفا
مراعات کنید
در ضمن ما گفتیم خطر سکته رو
رد کردن مشکلی نیست.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#فراری
#قسمت_483
بلاخره نصیبش شد.
بلاخره این دختر دم زد.
از خودش...
از خواستنش...
از مالکیتی که چنگ می زد به دلش...
-نمی خوام و نمی تونم تورو با کسی قسمت کنم.
با انگشت اشاره اش روی ابروی پرپشت پژمان کشید.
-من شانس آوردم که تو این همه صبور بودی.
لبخند زد.
ولی لبخندش جنس غم داشت.
-خیلی اذیتت کردم، خودمم اذیت کردم، شایدم چون نمی فهمیدم دنبال چی هستم.
انگشتش پایین آمد.
گونه ی پژمان را به بازی گرفت.
-من باید نتیجه ی الانم رو چندسال پیش می گرفتم، دیر کردم.
-من خوبم.
-من نیستم، بغض می کنم برای تمام وقت هایی که خون به دلت کردم، چطوری تحملم کردی؟
"جهان و آشوبش،
تو و عشقت جان من!
میل من که بند نمی آید حوالیت...!"
-تحمل نکردم.
-پس چی؟ میتونستی از شرم راحت بشی، ولی نشدی، هرچی بیشتر خواستم فرار کنم بیشتر نگه ام داشتی.
دستان پژمان دور کمرش حلقه شد.
کمی به جلو هولش داد.
-نگه ات داشتم واسه الانم.
-تو خیلی صبوری.
-بیشتر زورگوام.
آیسودا بلاخره لبخند زد.
-زدی به هدف.
پژمان هم لبخند زد.
آیسودا از روی شکمش پایین آمد.
کنارش دراز کشید.
خودش را میان آغوشش جا کرد.
-خداروشکر که زورگویی.
سرش را روی بازوی پژمان گذاشت.
دست پژمان زیر پیراهنش روی شکمش ماند.
بلاخره به چیزی که می خواست رسید.
این دختر تمام و کمال مال خودش شده بود.
موهایش را بوسید.
-من همیشه کنارتم.
-می دونم.
به همین امیدوار بود.
پژمان هیچ وقت رهایش نمی کرد.
دست پژمان را بوسید.
-شب بخیر.
-شب تو هم بخیر.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_484
سال تحویل را کنار حاج رضا و خاله سلیم بودند.
پیرزن و پیرمرد بعد از سالها، عیدشان شلوغ بود.
نه اینکه کسی نباشد...
رفت و آمدی نباشد.
بود.
خیلی خوب هم بود.
ولی هر سال که خاله سلیم سفره می انداخت، کسی کنارشان نبود.
دو تایی طی می کردند.
ولی امسال فرق داشت.
پژمان و آیسودا از رگ و ریشه ی حاج رضا بودند.
هر دو بچه های خواهرهایش بود.
خواهرهایی که جوان مرگ شدند.
با این حال کنار حاج رضا بودند.
طی کردند.
همه هم راضی بودند.
چه بهتر از این؟!
ولی فردای همان روز پژمان و آیسودا به قصد سفرساک بستند و رفتند.
در عوض مهمانی های حاج رضا و خاله سلیم شروع شد.
تنها نبودند.
آیسودا هم خیالش راحت بود.
اینگونه بهتر دوست داشت.
سفرشان به اهواز و آبادان بود.
تعریفش را زیاد شنیده بود.
خصوصا آیسودا.
این اولین سفرش بود.
آن هم با مردی که بی نهایت دوستش داشت.
اصلا مگر می شد پژمان را دوست نداشت؟
مردانگی هایش آنقدر به چشم می آمد که آدم بخواهد هلاکش شود.
خصوصا وقتی غیرتش تا رگ های پیشانیش بالا می آمد.
آمپر می چسباند.
هیچی هم حالیش نبود.
بزن بهادری می شد برای خودش!
مشت های گره کرده اش فک هر کسی را پایین می آورد.
بلاخره آیسودا خانمش بود.
جانش بود.
همه کسش بود.
مگر آدم بی خیال همه کسش می شود؟
اصلا چطور ممکن بود؟
خصوصا وقتی این همه دلبر با لباس قرمز و شالی که باد در حال بردنش بود لبه ی کارون ایستاده بود؟
موهایش دورش پخش شده بود.
باز هم خوب بود یک ساعت رانندگی باعث شد جای خلوتی را لبه ی کارون پیدا کنند.
جایی که خودش بود و آیسودا.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_485
روی کاپوت ماشین نشسته بود و نگاهش می کرد.
موزیک ملایمی هم در حال پخش از ماشین بود.
تمام درهای ماشین باز بود تا صدا برسد.
چندتا مرغ ماهی خوار هم بالای سرشان پرواز می کردند.
نسیم خنکی از روی آب می وزید.
با این که هوا گرم تر از اصفهان بود.
ولی خنکیش ملس بود.
آیسودا با خنده به سمتش برگشت.
-بیا بریم تو آب!
پیشنهاد خوبی بود.
کمی خیسش کند.
از روی کاپوت پایین پرید.
این چند روزی که خوزستان بودند حسابی پوستشان برنزه شده بود.
پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید.
-شنا که بلدی؟
-نه!
پژمان با بدجنسی نگاهش کرد.
-سرمو نکنی زیر آب!
پژمان دستش را گرفت.
شال را از روی سرش برداشت.
اینجا که کسی نبود رو بگیرد.
شال را روی سنگ ها انداخت.
آیسودا را تا زانو درون آب کشاند.
آیسودا کمی از آب و غرق شدن می ترسید.
برای همین با احتیاط پا برمی داشت.
-غرق نشیم؟
پژمان به ترسش خندید.
-تو دختر شجاعی هستی.
-نه همیشه.
زیر پایش کمی گود بود.
یکباره کمی فرو رفت.
جیغ گوشخراشی کشید.
پژمان دو دستی محکم گرفتش!
-من پیشتم.
آیسودا سفت به پژمان چسبید.
-بابا من می ترسم.
پژمان خم شد.
با لبخند گونه ی آیسودا را بوسید.
آیسودا با شرم سرش را درون یقه ی باز پژمان فرو برد.
پیراهن سفید و جین آبی روشن پوشیده بود.
هارمونی خاص و جذابی بود.
خصوصا که موهایش ژولیده روی پیشانیش ریخته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_486
دکمه ی پیراهنش را تا انتها باز گذاشته بود.
سینه اش کمی مو داشت.
ولی مردانه بود و دلبر.
باد که می وزید پیراهم به عقب می رفت.
سینه ی پهنش مشخص می شد.
برای این مرد جان می داد.
-بشین تو آب.
آیسودا از ترس محکم بازوی پژمان را گرفت.
-نه نکن.
-اتفاقی نمی افته.
-نمی خوام.
پژمان خندید.
-اصلا من می خوام برم بیرون.
پژمان که جواب نداد گفت: بریم چای بخوریم ها؟
دستش پژمان را گرفت و از آب بیرون کشید.
دمپایی های ابریش را پوشید.
از صندوق عقب ماشین سبد کوچکی که پر از میوه و چای و تنقلات بود بیرون آمد.
زیر انداز را پهن کرد و وسایلش را با سلیقه چید.
دو لیوان چای ریخت که پژمان عینک آفتابیش را از ماشین بیرون آورد.
به چشم زد و کنار آیسودا نشست.
صدای مرغ های ماهی خوار از بالای سرشان می آمد.
آیسودا لیوان چای را به دستش داد.
-اینجا خیلی قشنگه.
پژمان لیوان چای را از دستش گرفت.
-بهار خوزستان تا عیده، بعدش گرما شروع میشه.
-تو اومدی اینجا؟
-چندسال قبل آره.
-قبل از چهارساله پیش؟
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
-هیچ وق قرار نیست یادت بره؟
آیسودا اخم کرد.
-نه، یادم نمیره.
-چرا؟
-چهارسال از عمرمو می تونم فاکتور بگیرم؟
-چرا که نه!
-برای من آسون نیست، البته شاید اگه با دید الان می دیدم همه چیز یه جور دیگه بود.
پژمان ساکت شد.
هرموقع در مورد چهارسال پیش حرف به میان می آمد، اجازه می داد آیسودا خودش را خالی کند.
سخت نمی گرفت.
چون می دانست حق با این دختر است.
تا حد خیلی زیادی در حقش بد کرد.
فکر نکرده عمل کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan