oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
oooO
( ) Oooo
\ ( ( )
\_) ) /
(_/
بیکار بودم گفتم یه قدمی بزنم توی گروه😊
الحمدلله همه خوبن؟!
از هیشکی صدا در نمیاد😂✋
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان مبارک🎉😄
امیدوارم در روز عید قربان، غم هاتون قربانی شادی هاتون بشن🙏😊🌸
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
#تلنگر ⚠️
💟 چقدر ، به هم نزديک و مربوطند👇🏻
« قربان » ، « غدير » و « عاشورا » ‼️
✅ « #قربان » : تعريف 👈🏻 عهـد الهى
✅ « #غدير » : اعلام 👈🏻عهـد الهى
✅ «#عاشورا » : امتحان 👈🏻عهـد الهى
⚠️~ چقدر آمار قبولى پايين است ! ~⚠️
✘ نه فهميدند عهد چيست ⁉️
✘ نه فهميدند عهد با كيست ⁉️ و
✘ نه فهميدند عهد را چگونه بايد پاس داشت ⁉️
💟 خدایا ✨
ما را بر عهدمان با امام زمان مان استوارساز
تا مرگمان جاهلی نباشد 😔
🌸عیدتون مبارک😍
🌸🍃
ღ http://eitaa.com/cognizable_wan
┗ ━⇱━ ღ 🍃🌸
#فراری #قسمت_567
ظالم بود.
قد یک نخود هم شعور نداشت.
وگرنه می فهمید زن مقابلش چطور بال بال می زند.
چطور منتظر یک گوشه چشم است.
سینی را از مقابلش کنار برد.
روی میز گذاشت و کنار حاج رضا نشست.
نواب زیادی خوش صحبت بود.
پیرمرد را حسابی به حرف گرفته بود.
خاله سلیم با شرمندگی گفت: من نمی دونستم آیسودا جان مهمون دارن، شامم زیاد خوب نیست...
ترنج فورا گفت: ما مزاحم نمیشیم اصلا، قصد رفتن داریم.
حاج رضا اخم کرد.
-مهمون حبیب خداست، شام نخورده نمیشه رفت.
نواب گفت: قصد داشتیم آسو رو برسونیم و بریم، ابدا نمی خواستیم مزاحم بشیم.
-مزاحم نیستین.
پژمان خنثی بود.
نه حرفی می زد نه تعارفی می کرد.
خب این مرد دوست نواب بود.
هرچند که نمی دانست خیلی وقت است بین نواب و پولاد هم شکرآب است.
خاله سلیم رفت تا سفره بیندازد.
آیسودا هم کمکش کرد.
کنارش پیرزن بیچاره خیلی زود املت هم درست کرده بود.
سفره چیده شد و بقیه را صدا زدند.
خاله سلیم کنار گوش آیسودا گفت: کنار شوهرت بشین.
نگاهش غبار گرفته شد.
ولی به حرف خاله سلیم گوش داد.
کنار پژمان نشست.
درست زانو به زانویش!
کاسه حلیم بادمجان را مقابلش گذاشت.
-نمک بدم؟
-نه!
هنوز هم صدایش سرد بود.
ترنج با شرمندگی گفت: خیلی تو زحمت انداختیمتون.
-نوش جانتون، ناقابله!
سفره رنگین بود.
و البته راضی کننده!
نواب لقمه ی حلیم بادمجان درون دهان گذاشت.
-این محشره!
پیرزن با این سن و سال خجالت زده شد.
-نوش جانت پسرم.
پژمان باز هم ساکت ترین آدم جمع بود.
شام میان سکوت و تکه تکه حرف زدن ها خورده شد.
نواب با سخاوت گفت: نمک گیرتون شدیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_568
حاج رضا با بزرگواری گفت: مهمون روزیشو با خودش میاره، این حرفا چیه جوون؟ نوش جانتون.
ترنج با حوصله بلند شد تا ظرف ها را کمک آیسودا بشورید.
همان جا کنار سینک ریز ریز با آیسودا حرف می زد.
خاله سلیم هم چای تازه دم گذاشت.
مردها هم هم صحبت خوبی برای هم بودند.
حتی پژمان هم به حرف آمده بود.
یعنی حرف زدنش تا قبل شام بهتر بود.
کار ظرف ها که تمام شد ترنج رو به نواب گفت: نواب جان بریم؟
آیسودا اعتراض کرد.
-تازه سر شبه.
-زوری مهمون شدیم، بسه دیگه.
معذب بودنشان را درک می کرد.
برای همین بیشتر از این اصرار نکرد.
بقیه هم یک اصرار جزئی کردند.
تا دم در بدرقه شان کردند.
دم رفتن نواب کنار گوش پژمان گفت: آسو گل دانشگاه ما بود، هنوز هم همون گل با همون بوی ماندگاره، مواظبش باش.
دستش را روی شانه ی پژمان زد و به سمت ماشینش رفت.
آیسودا کنجکاو به اخم های پژمان نگاه کرد.
نفهمید نواب چه گفته!
ولی هرچه بود اخم های پژمان را در هم گره زد.
ترنج هم کنار نواب نشست.
آخر شب بود.
نمی شد برایشان بوق زد.
مرد زابراه می شدند.
فقط برایشان دست تکان دادند.
با یک دور دو فرمانه از کوچه بیرون زدند.
حاج رضا با لبخند گفت: دوستای خوبی داری دخترم.
-ممنونم.
البته اگر نظر پژمان هم همین باشد.
حاج رضا و خاله سلیم با درک اینکه این دو باید حرف بزنند خواب را بهانه کردند.
زودتر از آن دو به خانه برگشتند.
آیسودا هم پشت سرشان رفت.
ولی پژمان دستش را گرفت.
-بمون.
تن صدایش دیگر سرد نبود.
پر از دلتنگی بود.
آیسودا به دستش پژمان روی مچ دستش نگاه کرد.
این گرما آتشش می زد.
بدون اینکه تلاش کند دستش را بکشد همان جا ایستاد.
چراغ درون بهارخواب حیاط را روشن کرده بود.
پشه ها دور چراغ حلقه زده بودند.
نسیم ملایمی هم می آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #سیاست_قدردانی
💠 اگر شوهرتان در کمک کردن به شما در امور خانه کمکاری میکند و شما خواهان #کمک و حمایتهای بیشتر او هستید حتما بابت کارهایی که برای شما انجام میدهد از او #تشکر و قدردانی ویژه کنید.
💠 تشکرِ مهربانانه و همراه با روی گشادهی شما حتی در موارد جزئی، #نشانگر واقعبینی و درک و توجه شما نسبت به نقاط مثبت همسرتان است که انگیزه خوبی برای ادامهی #حمایتها و کمکهای اوست.
💠 ترک #قدردانی و نداشتن زبان تشکر، شما را در نزد او انسانی #مغرور، راحتطلب و قدرنشناس جلوه میدهد و یقینا از #محبوبیت شما میکاهد.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻐﺮﺍﻓﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ .
ﭼﺮﺍ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺍﻭﻝ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺪﻥ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺒﺎﺭﻥ؟؟
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻭﻝ چیکار میکنی ؟؟؟
ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺟﻐﺮﺍﻓﯽ ﺷﺪﻡ😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
#فراری #قسمت_569
آسمان یک دست بود و صاف!
ستاره های ریزی هم سوسو می زدند.
آیسودا ساکت بود.
اصلا نمی دانست باید چه بگوید.
از چه حرفی بزند.
پژمان خیره خیره نگاهش می کرد.
چقدر رنجور شده بود.
به نظر می رسید لاغرتر شده.
-خوبی؟
-دیره که حالمو بپرسی.
پژمان آیسودا را به سمت خودش کشید.
-دلم برات تنگ شده دختر!
بغضش گرفت.
حالا باید می گفت؟
بعد از گذشت این همه روز...
وقتی غصه از پا درش آورد.
نفس به نفس پژمان ایستاد.
پژمان دستش را میان موهایش برد.
با لذت لمسشان می کرد.
انگار این ده روز ده قرن گذشته!
-همه چیز چقدر دیر می گذره؟
آیسودا با بغض گفت: اصلا می گذره؟
پژمان او را به سمت خودش کشید.
محکم بغلش کرد.
حرفی نزد.
نمی خواست حرفی هم بشنود.
فقط می خواست قلبش را پر کند.
دوباره نفس بگیرد.
تا قبل از اینکه برود نمی فهمید که جدایی از این دختر یعنی مرگ!
واقعا می مرد.
این ده روز عین جهنم بود.
با خودش و افکارش مبارزه کرد.
بی خیال پیام های تهدیدآمیز پولاد شد.
بلاخره همه چیز را شکست داد.
در اوج دلتنگی برگشت.
در اوج عشق!
از حالا زندگی قرار بود جور دیگری رقم بخورد.
بدون رها کردن زنش...
کنار گوشش را بوسید.
-تموم شد.
-چی؟
-هرچی که بینمون بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_570
قلبش هری پایین ریخت.
منظورش را بد رساند یا بد گفت؟
یعنی صیغه باطل می شد؟
بغض به چشمش شبیخون زد.
اشک قطره ای پایین آمد.
دست هایش دور پژمان محکم تر شد.
حالا که وقت دل کندن بود پس تا می توانست کام می گرفت.
به همین راحتی نمی گذاشت برود.
این دلتنگی باید درمان شود.
پژمان دست درون جیبش کرد.
حلقه را بیرون آورد.
-آیسودا...
چقدر نرم صدایش می کرد.
نمی گفت با این صدا زدن ابرها عاشق شوند و باران ببارد؟
-بهم نگاه کن!
کنار گوشش را پر از عشق بوسید.
هرچقدر هم لمسش می کرد و می بوسیدش کم بود.
-جان دل من...
آیسودا با هم از او جدا نشد.
خنده اش گرفت.
-اشکتم به راهه که!
فایده ای نداشت.
دست چپ آیسودا را گرفت و دور گردنش باز کرد.
-چه زوری داری دختر.
-ولم کن.
هنوز داشت گریه می کرد.
پژمان هم غافلگیرانه یکهو از روی زمین بلندش کرد.
آیسودا ترسیده جیغ خفه ای کشید.
نصف شبی نمی خواست کسی را زابراه کند.
-منو بذار زمین.
-به حرفم گوش میدی؟
-آره، منو بذار زمین.
پژمان با شیطنت لبخند زد.
بلاخره روی زمین گذاشت.
اهل سوسول بازی و زانو زدن و حلقه فرو کردن درون انگشتش نبود.
دست چپش را گرفت.
در یک چشم بهم زدن حلقه درون انگشت آیسودا بود.
آیسودا متعجب از برق نگین انگشت زیر نور چراغ بود.
یعنی چه؟
چرا این مرد این همه ظالمانه با او برخورد می کرد؟
-ببخشید.
-چی؟!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فکر کن دخترا برن جبهه:
نیلوفر اون پسره رو بکش، نه خشگله گناه داره!☺️
سارا اون خشاب ها رو پر کن، وایستا لاکم خشک شه!😐
نازنین پس چرا شلیک نمیکنی؟ بذار موهامو ببندم!😒
مریم فردا میریم خط مقدم، ای وای من چی بپوشم...!!!😱
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_571
-برای همه ی رفتارهام متاسفم.
-یعنی چی؟
-یعنی...
دست پشت کمر آیسودا انداخت.
او را محکم و وحشیانه به سمت خودش کشید.
"اینجا یک پنجره باز است...
غیرت یک مرد روی عشق یک زن خیمه زده...
اتفاق از این قشنگ تر؟
جهانم شاد و سرکش باد!
به حکم این چشم های وحشی!"
لب روی لبش گذاشت.
مکیدن این شهد عسل عادت شده بود.
ده روز ترک عادت مریضش کرده بود.
هرچند از عذاب الهی هم سخت تر بود.
آیسودا به بازویش چنگ زد.
قلبش به شدت دیوانه واری می کوبید.
انگار همه چیز تمام شده بود.
همه ی دلتنگی هایی که پدرش را درآورده بود.
بدبختی هایی که قلبش را مچاله می کرد.
ترس از دست دادن مردی که دیوانه وار دوستش داشت.
نماز شکر می خواند.
هزار بار پابوس امام رضا می رفت.
مرد دوست داشتنی اش برگشته بود.
پژمان بوسه اش را از گوشه ی لب آیسودا تا زیر گلویش کند.
انگار هرچه بیشتر می بوسیدش بیشتر دلش می خواست.
سیر که نمی شد.
آیسودا نفس گرفت.
دیگر طاقت نداشت.
دست درون سینه ی پژمان گذاشت.
-صبر کن!
تند تند نفس می کشید.
قلبش هم کمی تیر می کشید.
دست روی قلبش گذاشت و ماساژ داد.
پژمان معتعجب و با اخم به آیسودا نگاه کرد.
-چی شده؟
-هیچی نیست!
-چرا داری سینه تو ماساژ میدی؟
-چند روزه قلبم تیر می کشه.
اخم های پژمان بیشتر درهم شد.
-فردا میریم دکتر.
-لازم نیست، چیزیم نمیشه که! یه درد خفیفه.
-قلب شوخی بردار نیست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_572
دوباره شده بود همان مرد دوست داشتنی!
دست انداخت دور کمر باریک شده آیسودا!
-خیلی لاغر شدی.
نمی خواست بگوید همه اش تقصیر خود اوست.
در این حال خوبشان قصد واکنی نداشت.
-دوباره همون میشم.
پژمان به خودش چسباندش!
-بایدم همون بشی.
کنار گوشش را بوسید.
-خیلی خوابم میاد.
آیسودا نگاهش کرد.
-خیلی وقته نتونستم بخوابم.
می فهمید چرا؟
حق و ناحقش بماند برای بعد.
ولی الان او هم به این خوابیدن احتیاج داشت.
بعد از بیشتر از ده روز کنار هم بودن...
لذت بخش بود.
"من نگفتم برو...
زبانم لال...
حرف درون دهانم می گذاری مرد؟
گفتم آمدن که رفتن ندارد...
دلی که برده ای را که پس نمی دهند.
ظالم شده ای و یکه تاز...
نفرینت نمی کنم...برگشته ای دیگر!
همین که دارمت کافی است."
کف دست پژمان را گرفت.
-بیا بریم بخواب.
او را به سمت ساختمان کشاند.
تیر کشیدن قلبش متوقف شده بود.
آرام و یکنواخت می کوبید.
آدرنالین هم سر جایش آمده بود.
نمی خواست بیشتر از این حرف بزند.
اصلا در این موقعیت حرف زدن چه فایده ای دارد؟
گله و شکایت ها هم بماند برای بعد!
فعلا الان مهم بود.
وارد خانه شدند.
اتاق آماده بود.
فقط باید رخت خواب ها را پهن می کردند.
خود آیسودا در کمد را باز کرد.
ولی پژمان تشک ها را بیرون کشید.
از وجود حلقه ی درون دستش بهترین حس دنیا را داشت.
دوباره انگشتش سنگین شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🌷🌷
❣دكتر کاتوزیان چه زیبا میگوید:
به زندگی فکر کن! ولی براي زندگی غصه نخور. ديدن حقيقت است، ولي درست ديدن، فضليت.
ادب خرجی ندارد ولی همه چيز را ميخرد.
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنيا آمدی .مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شايد فردايی نباشد. شايد فردايی باشد اما عزيزی نباشد...
یادمان باشد؛ با شکستن پای دیگران، ما بهتر راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد؛ با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم!
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم؛ باخدای او طرف هستیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻓﻮﺍﻳﺪ #ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻗﺎﯾﺎﻥ
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ #ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺗﺎ ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ #ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺳﺤﺮ ﺧﻴﺰ ﺷﺪﻥ😀
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺑﻰ ﺍﺟﺎﺯﻩ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺣﻴﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ﺷﺪ😉
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺑﻰ ﻣﻨﺖ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻫﺎﻯ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺷﺪﻥ😄
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﻰ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺳﺨﺖ
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﻭﺭﺯﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ😜
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﮐﻦ ﺗﻔﺮﻳﺤﻰ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺳﺮ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﻓﺎﻣﻴﻞ ﺧﺎﻧﻮﻡ
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ😋
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺁﻣﻮﺯﺵ ﮔﻴﺘﺎﺭ ﻭ ﺳﻨﺘﻮﺭ ﻭ ﻏﻴﺮﻩ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﻯ ﻭ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻑ
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻫﺎﻯ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩﻱ ﻭ ﻣﻔﻴﺪ😂
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻝ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﻰ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺩﺍﺩﻥ ﮐﻞ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺑﺎ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﺷﺪﻥ😜
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺳﻴﻨﻤﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﺮ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺷﻴﺮ ﻭ ﻧﺎﻥ
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﮔﻰ😉
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮐﻠﯽ: ﺯن ها فرشته اند😍?
👇👇👇👇
@cognizable_wan
#امانت_خدا💞
خانه ات که #اجاره ای باشد
دائم به #کودکت می گویی:
میخ نکوب!❌
روی دیوارها نقاشی #نکش!❌
و مراقب #خانه باش!✅
اما این همه #مراقبت برای چیست ؟!
چون خانه مال تو نیست؛
مال صاحبخانه ست ...
چون این خانه دست تو #امانت است
خانه دلت چطور ؟
خانه دل
تمامش مال #خداست؛
در #خانه ی خدا
نقش آزار کشیدن
و میخ کینه و نامهربانی کوبیدن
مــمنوع ...❌
✅ قلب آدمی خونه دله ؛ خونه خداست...💖
http://eitaa.com/cognizable_wan
_ علی واقعا بنظرت من خوشگلم؟
- حقیقتو بخای نه😁
مشتی به بازوش زدمو گفتم: اصن خودت زشتی
- شوخی کردم ارزو خانمم...تو از همه واسه من خوشگلتر و شیطون تر و مهربون تر و...
- خو بسه دیگه الان غش میکنم
- خخخ بدو بریم دیگه دیرمون شد
- علی من یچی بگم ناراحت نمیشی؟
- چی جونم؟ اتفاقی افتاده؟حالت بده خدای نکرده؟
- نه علی نگران نشو..میدونی..چیزه..اخه چجوری بگم..
- بگو دیگه جون به لبم کردی
- من بلد نیستم روسریمو لبنانی ببندم😔🙈
از خجالت زود سرمو انداختم پایین...وای آبروم رف...ای خدا کاش نمیگفتم...
لحظه ای گذشت که دستشو زیر چونم حس کردم..سرمو بالا آورد و نگام کرد...
- ای فدات بشم من خانومم...واسه این غصه میخوری...خودم برات میبندم ارزو خانومم
- واقعا علی
-اره تعجب نداره که...
علی روسریمو به خوشگلی بست و گیره ی فیرو زه ایم رو هم زد.....
💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
پیشنهاد عضویت👆👆
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﺸﺴتم ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ،ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﮕﻪ:ﺑـﺴﻪ ﺑـﺪﺑـﺨﺖ 😡
ﺗـﺮﮐﯿﺪﯼ! ﺍﺯ ﻫـﯿﮑﻞ ﻣﯽ ﺍﻓـﺘﯽ! 😒
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻪ :
ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﺯﺑـﻮﻥ ﺑـﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑـﭽﺮﻩ، ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﺩﺍﺭﯼ؟ 😓
ﺁخه ﭘﺪﺭ ﻣﻦ😖
ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻡ ﺷﻤﺎ ﺍﺯﻡ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﮐﻨﯽ کیو ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ 😕😦🙁😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تربیت بچه ها تو خارج:😁
پسرم اگر کسی اذیتت کرد تو سعی کن با شعور و شخصیت خودت
بهش بفهمونی که کارش اشتباه بوده هرگز با کسی دعوا نکن😍😊☺️
حالا تربیت بچه ها تو ایران:😂
پخمه نباش یه جوری بزن صدای خر بده 😳😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
نگاه زن باردار به خسوف
برخی از مردم نگاه زن باردار به پدیده خسوف یا ماه گرفتگی را مکروه می دانند و بر اين باورند كه لکه های پوستی موسوم به ماه گرفتگی در اثر نگاه كردن زن به ماه و انتقال آن به جنين اتفاق می افتد.
در حالی كه چنین تصوری كاملا خرافی و بی اساس بوده و هيچگونه مبنای شرعی و علمی ندارد.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف تو فرودگاه یه خانوم میبینه
میره پیشش بهش میگه ببخشید
من همسرم رو اینجا گم کردم ، امکانش هست چند دقیقه با شما صحبت کنم !؟
خانومه میگه چرا؟
طرف میگه اخه هروقت با یه خانوم صحبت میکنم مثل جن پیداش میشه 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
#فراری #قسمت_573
بالش ها را گذاشت.
روسری را از روی موهایش برداشت.
روی تشکنشست که پژمان در را بست و چراغ را خاموش کرد.
پشت سر آیسودا نشست.
کش موهایش را باز کرد و موهایش دورش ریخته شد.
-با موهای باز شبیه ونوسی.
ونوس الهه ی عشق!
پژمان را از زیاد کتاب خواندنش می شد شناخت.
از پشت بغلش کرد.
دلش برای این دختر ریزه میزه بی نهایت تنگ شده بود.
محکم به خودش چسباندش.
صورتش را میان موهایش فرو برد.
نفس عمیقی کشید.
-دلتنگتم آیسودا.
زود که نگذشت...
مرگ بار گذشت...
"می دانی چقدر شام و ناهارمان قضا شد؟
پای این درختهای انار نایستادیم و لبخند بزنیم؟
کوچه را متر نکردیم با قدم هایمان؟
کنار تیرهای چراغ برق شمع روشن نکردیم؟
مرد من...
زیادی بدهکاری حواست هست؟"
لب زد: منم.
چانه را روی شانه ی آیسودا گذاشت.
آیسودا را کشید تا روی پایش بنشیند.
دلتنگی بود که پدرش را درآورد.
عشق این دختر او را تا جهنم هم می کشاند.
آیسودا دستانش را روی دست های پژمان گذاشت.
حس می کرد این همه لمس کردن آب زیر پوستش می اندازد.
تنش جوانه می زند.
-ممکنه بازم بری؟
-نه!
محکم و جدی گفت.
آنقدر که حرف روی حرفش نیاید.
-ممکنه ازم خسته بشی؟
-الان وقتش نیست.
-می ترسم.
کسی که باید می ترسید پولاد بود.
از فردا نشانش می داد.
-نترس!
آیسودا سرش را عقب برد و صورت به صورت زبرش چسباند.
-دوستت دارم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_574
متفاوت ترین تن صدای عالم بود.
بم و خشن!
ولی آنقدر عاشقانه داشت که آیسودا لبریز شود.
دوباره عاشقش شود.
قربان صدقه اش برود.
تمام ده روزی که گذشته بود را فدای سرش کند.
-منم دوستت دارم.
دستان پژمان دورش محکم شد.
نیامده بود که هم آغوشی کند.
یا به طلب این تن حلقه را پس بدهد.
فقط می خواست کنارش باشد.
میان تنگی تنش نفسش بکشد.
باور کند که این دختر، که زیر تن خودش زن شده بود همین گونه می ماند.
مال خودش!
با میم مالکیتی که حرف اول را می زد.
-امشب رو می خوام راحت بخوابم.
آیسودا لبخند زد.
حرف زدن او هم بود.
دست پژمان را از دورش برداشت.
روی تشک خوابید.
دستش را باز کرد.
-بیا!
در اصل می خواست با این هیکل ریزه میزه درشتی تن پژمان را به آغوش بکشد.
پژمان هم نه نگفت.
بدون اینکه حتی لباس هایش را عوص کند خودش را درون آغوش کوچک آیسودا جا کرد.
صورتش را زیر گلوی آیسودا گذاشت.
-همیشه خوشبویی!
آیسودا لبخند زد.
پیشانیش را بوسید.
بلاخره ده روز عذاب آور برای هر دویشان تمام شد.
فردا قشنگ ترین اتفاق دنیایشان بود.
دستانش را دور پژمان حلقه کرد.
گرمی تنش را که حس کند انگار درون بهشت بود.
اصلا اگر بهشت به این قشنگی باشد!
وگرنه بهشت پژمان چیزی دیگری بود.
-ممنونم.
-بابت چی؟
-بابت اینکه پیش داوری هامو بخشیدی.
-زن های عاشق بهترینن.
زیر گلویش را بوسید که آیسودا قلقلکش شد.
-دیوونه!
پژمان لبخند کمرنگی زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan