. ✋ ✋
\\😎//
| |
\ /
/"^`\
| | | |
| | | |
👢👢
چاکر همه مفت خونای عزیز
راحت باشین تو رو خدا...
ﺷﻤﺎ مطلب ﻫﻢ ﻧﺰﺍﺭﯼ ﻋﺰﯾﺰﯼ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. ﻃﺮﺡ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺳﺎﺯﯼ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎﭼﯿﻪ ﮔﺮﻭﻩ
|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○| |○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|○|
بیکارهای گروه
براتون از این پلاستیک تق تقیا آوردم ،بترکونید .!!!😆😆
http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه هایی جالب اﺯ عطسه کرﺩن بچه ها ( فقط آخریش )😳😍😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوم قری آینده😍😄
Join 🔜 @cognizable_wan 🏃♀
🌷
خیلی زیباست 🌺🍃
"بیهوده نزیسته ام"
اگر بتوانم یک دل را از شکستن باز دارم،
بیهوده نزیسته ام
اگر بتوانم رنج و محنت یک زندگی را تسکین دهم،
بیهوده نزیسته ام
اگر بتوانم درد جانسوزی را سرد و سلامت کنم،
یا پرنده از پا افتاده ای را یاری کنم
که به آشیانش باز گردد،
بیهوده نزیسته ام.
امیلی دیکنسون
رنج خود و راحت یاران طلب
سایه خورشید سواران طلب
رنج مشو، راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش
درد ستانی کن و درمان دهی
تات رسانند به فرماندهی
نظامی
برگرفته از کتاب "مائده های فرهنگی"
به اهتمام حسین الهی قمشه ای
http://eitaa.com/cognizable_wan
7 توقع مردایرانی ازهمسر ایده آلش:😍
قد و قواره: شکیرا.
هیکل: جنیفرلوپز.
رنگ پوست: نیکول کیدمن.
لب و دهن: آنجلینا جولی
و اما اخلاق: خانم فاطمه ی زهرا...!!!😳
بعد خودش چیه:👇
قد : محمدرضا شریفی نیا
هیکل :گروهبان گارسیا
رنگ پوست : نلسون ماندلا
لب و دهن : علیرضا خمسه
و اما اخلاق یزید ابن معاویه 😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_577
پیراهن را درآورد.
آیسودا هنوز هم خجالت می کشید.
خصوصا که این بار برعکس همیشه همه جا روشن بود.
چشمان پژمان هم تنش را می پاید.
از این وضعیت بیش از حد خجالت می کشید.
گونه و نوک بینی اش جوری سرخ شده بود که پژمان خنده اش گرفت.
محکم بغلش کرد.
این دختر جوری رفتار می کرد انگار هیچ اتفاقی قبلا بینشان نیفتاده.
-هنوزم خجالتی هستی؟
آیسودا سرخ تر شد.
-دست خودم نیست.
پژمان عقب بردش.
تمام صورتش را غرق بوسه کرد.
جوری که آیسودا خنده اش گرفت.
-نکن.
-آخه من چطوری از تو دست بکشم ملکه؟
"من شاید شبیه تمام اتفاق های عاشقی دنیا باشم...
ولی دست های هیچکسی عین تو نمی تواند این همه خوب،
حواسِ قلبم را به تو بدهد."
-دست نکش، منو بذاری و بری تنها میشیم، آدم های بد دورمون زیاد میشن، من از بدون تو بودن می ترسم پژمان!
لحن جوری بود که قلب پژمان را اذیت می کرد.
-دیگه جایی نمیرم.
پشت کمرش را نوازش کرد.
-لبخند بزن ببینم چقدر خوشگل میشی.
عملا میخواست حواسش را پرت کند که کمتر خجالت بکشد.
آیسودا لبخند زد.
پژمان هم آرام قفل لباس زیرش را باز کرد.
دست های آیسودا پشت کمر پژمان سفت شد.
انگار فایده ای نداشت.
خود پژمان هم از این وضعیت خنده اش گرفته بود.
گردن آیسودا را بوسید.
-مال من میشی؟
-شدم.
-الان؟!
آیسودا لب گزید.
آخرش که چه؟
خودش را کمی عقب کشید.
ولی به چشمان رسوخ کننده ی پژمان نگاه نکرد.
لباس زیرش را درآورد.
از لخت بودن جلوی پژمان خجالت می کشید.
پژمان هم پیراهن خودش را درآورد.
سینه ی پهنش باعث شد آیسودا به جای نگاه به چشم هایش به سینه اش چشم بدوزد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_578
این صورت اناری شده جان می داد برای بوسیدن.
همین هم شد.
گونه اش را محکم بوسید.
آیسودا با خجالت گفت:اِ پژمان.
-جان دل من...
نگاهش بالا آمد و میان دو دوتای چهارتای چشمان پژمان ماند.
غروب و طلوع چشمان این مرد عین بی نهایت بود.
توان نجات یافتن نداشت.
ناخودآگاه خودش جلو رفت.
لب هایش را روی لب های برجسته ی پژمان گذاشت.
برایش می مرد.
این هم آغوشی ها فقط تشنه ترشان می کرد.
دوای درد که نبود.
فقط درد را نمک سودتر می کرد.
انگار دردی که هی خوشت بیاید خونریزی کند.
دستانش دور گردن پژمان حلقه شد.
سینه اش را به گرمی سینه ی پژمان چسباند.
این عریان بودن را دوست داشت.
فقط سعی می کرد خجالت کشیدن را محار کند.
الان فقط این مرد را با تمام جانش می خواست.
دستان پژمان دور کمر لختش حلقه شد.
او را به سمت خودش کشاند و روی پایش نشاند.
بوسه شان از حالت عادی به نیمه وحشی تبدیل شد.
انگار بخواهند همدیگر را ببلعند.
پژمانی که همیشه آرام بود این بار بی طاقت بود.
ده روز دوری به شدت او را تحت تاثیر قرار داده بود.
آیسودا را بلند کرد و خواباند.
خودش را وسط پاهایش جا کند.
زیر گلویش را بوسید.
-خیلی دوستت دارم.
و دوباره یک اتفاق تکرار شد.
زن که زن بودن را درآغوش مرد دوست داشتنی اش برای با چندم تجربه می کرد.
لذتی که نمی توانست با هیچ کس دیگری شریکش شود.
فقط پژمان بود و پژمان.
مرد عاشق و جذابش!
بی نهایت دوستش داشت.
یک دوست داشتن عجیب و غریب!
شاید هم 8 سال بود که دوستش داشت.
فقط مدام سرکوبش کرد.
مدام با خودش تکرار کرد که نمی خواهدش!
که کس دیگری را دوست دارد.
ولی ظاهرا این مرد توانمتدتر از این حرف ها بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
به هیچ وجه این شعرو از دست ندید!👇🏻
رفته بودم سرِ کوچه دو عدد نان بخرم
و کمی جنس بفرمودهی مامان بخرم
از قضا چشم من افتاد به یک دوشیزه
قصد کردم قدحی "ناز" از ایشان بخرم
بس که ابروی "تتو"با مژهاش سِت شده بود
مانده بودم چه از آن سرو خرامان بخرم
که به خود آمده، دیدم به سرش شالی نیست!
به کجا میروم اینگونه شتابان! بخرم!
نکند دوره چهل سال عقب برگشته؟
یا که من آمدم از عهد رضاخان بخرم!
باتعجّب و کمی دلهره گفتم؛ بانو!
بهرتان روسری اندازهی "روبان"! بخرم؟
گفت با لحن زنانه "برو گم شو عوضی"!
پسر "مش صفرم"! آمدهام نان بخرم!👌🏻😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره 4 ﺳﺎﻟﺸﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺧﻤﺎﺵ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ
ﻣﯿﮕﻢ:
ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯼ؟ !؟!😃
ﻣﯿﮕﻪ ﺳﻔﺎﺭﺷﺖ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺗﺤﻮﯾﻠﺖ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﺍﻻﻥ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻡ!!!!
دیگه فقط دهه نودی ضایمون نکرده بود که به حول قوه ی الهی حل شد😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانم عکس بابامو گذاشته پروفایلش.
بابام بهم مسیج داده باز دوباره ننت ماشینو به کجا مالیده؟؟♂️😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺳﻪ نفر ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﯾﮏ ﯾﺨﭽﺎﻟﻮ ﺑﺒﺮﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﯿﺸﻢ 😐
ﺗﻮ ﻃﺒﻘﻪ 5 ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭﻣﻮﻧﺪﻩ
ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
ﯾﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺒﺮﺑﺪ ☹️میگن اول خبر خوب بگو وبعد خبر بد.
میگه :
ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ اینکه : 1 ﻃﺒﻘﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ☺️
ﺧﺒﺮ ﺑﺪ : ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
👫همسرداری❤️❤️
♥️💛♥️💛♥️💛♥️💛♥️💛
ابرازعلاقه💓
💐ابراز علاقه باید به اشکال مختلف باشد
🗣👥🗣کلامی
❌ببینید خانمها از نظر کلامی خیلی از شما ها اون ابراز علاقه ای که همسرتون مدنظرش هست رو نمیکنید،
اگر میخواهید برای راه افتادن مسائل ارتباط و عاطفه کلامی تمرین کنید،از اشیا شروع کنید🏃
شروع کن با گل🌹 صحبت کردن
شروع کن
نطقت باز میشه
یا اگر پرنده دارید🐥شروع کن به صحبت کردن باهاش
✅در ابرازعلاقه کلامی مثلا از کلماتی مثل 👇
عزیزم💞
همه امیدم💕
زندگیم💓
مهربونم💘
مرد خوب من
همه کسم❤️
سرورمن👑
استفاده کنید😍
💡اجرای تمام احکام الهی
به مرد قدرت میده
به زن عشق میده
✅ شمابه شوهرت میگی اجازه میدی من برم جایی؟بهش قدرت میدید💪
اون میگه نه وایسا خودم میام میبرمت. بهت عشق میده❤️
✔️شما در کلام باید مردتون رو قدرتمند 💪 جلوه بدید
❌ولی خانمهای الان چی میگن؟
پییییشی!!!🐱
😳😳(خب بنده خدا چیکار کنه،الان قدرت بهش نرسید که بهت عشق بده)
جوجو
عروسک😏
با این حرفها مرد میخواد چیکار کنه⁉️
👈 پس قرارشد به مردتون قدرت بدید💪
مثلا قرارِ تو یه جایی،مسیری رفت و آمد کنید،ازتون نظرسنجی میکنه
🚘از این اتوبان بریم یا اون اتوبان
شما بگو شما
مرد زندگی من هستی تو صلاح من رو میدونی تو میفهمی تو عاقلی
واسه من مهمه که کنار تو ام💐
چه از این مسیر چه فلان مسیر
ولی شما میگی چی⁉️
دیدی گفتم از اینجانرو حالا تو ترافیک موندیم دیدی من درست گفتم گوش ندادی
😂
نگو اینو قدرت اش رو کم نکن
کلامتو عاشقانه کن ✅
در کلام خودتونو فدایی هم بدونید❤️❤️
حضرت زهرا سلام الله علیها چه طوری صدا می کرد آقا امیرالمومنین علی علیه سلام
❓❓👇
⭕️جونم به فدات
⭕️روحم به فدات
بچه ها رو حسنین علیهم سلام چه طوری صدا می کردند در حدیث کساء
❓❓👇
میوه دلم
نور دیده ام
🔴قشنگ بچها رو، میوه دلم صدا کن اصلا به روی خودت نیار که آدما نگات می کنند
مامان قشنگم
عزیز دلم
دردت تو قلبم
🌸بچه ها و همسر رو سیراب کنید از محبت 🌸
دماسنج عاطفی خونه شمایی😘
💛♥️💛♥️💛♥️💛♥️💛♥️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨♥
#سیاست_همسرداری
#اگه_میخوای_همسرت_عاشقت_باشه...
🔵بعضی ها یه عادت غلط دارن: تمام مسائل زندگیشون را با خانواده خودشون در میون میذارن.
🔵 تا وقتی که همه چیز آروم باشه، مشکلی نیست! اما اگر یک وقت خدای نکرده مشکلی پیش بیاد، مجبوری به همه جواب پس بدی!
🔵مطمئن باش همسرت دوست نداره که خانواده تو، در جریان همه چیز زندگیش باشن! همه چیز، چه خوب و چه بد، بین خودتون دو نفر می مونه.
🌧❄️♥️🌧❄️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
#پیامبراکرم(ص)
•|° یفتح ابواب السماء بالرحمة فی اربع مواضع:
عند نزول المطر، و عند نظر الولد فی وجه الوالدین، و عند فتح باب الکعبة، و عند النکاح. •|°
🕊درهای رحمت آسمانی در چهار وقت گشوده میشود:
موقع بارش باران، زمانی که فرزند به چهره پدر و مادرش مینگرد، هنگام گشوده شدن در کعبه، هنگام برپایی مراسم عقد و عروسی...
📗بحار الانوار، ج. ۱۰۳، ص. ۲۲۱
♨️برخورد ناخدا عباس با مسخره کنندگان مراسم اهل بیت علیهم السلام♨️
نقل قولی از ناخدا عباس و برخورد ایشان با مسخره کنندگان سینه زنی، جهت استحضار ارسال می کنیم.
ناخدا عباس در یکی از شبهای عزاداری در مسجد نو (محله شنبدی) به نوحه خوانی میپردازد. او در ابتدا نوحه خوانی، متوجه خنده و تمسخر مراسم توسط دو نفر تاجرزاده بوشهری تازه از فرنگ برگشته، میشود. ناخدا عباس با دیدن این صحنه، سخت افسرده شده، بلافاصله دستور «واحد» را صادر میکند. سینه زنها از واحد زود هنگام «ناخدا» تعجب میکنند، اما با سکوت کامل به نوحه واحد ناخدا- به آهنگ «نوبت جنگ»- گوش فرا میدهند. استاد ناخدا عباس در حالی که بدون توجه به مقررات، با یونیفرم دولتی نوحه سرایی میکرده، با چوب دستی افسری خویش، به آن دو جوان اشاره میکند و خطاب به آنها این دو بیت را به صورت بداهه میخواند:
بعضی از مردم نا اهل بدتر ز …/ در عزای شه دین خنده نمودند چه سود / بگو ای کافر بد، مسخره بهر تو چه بود / این قضایا همه از نطفه شیطان آمد
پس از آن، دو جوان با خجالت و شرمندگی، مسجد را ترک میکنند و ناخدا دوباره نوحه خوانی و سینه زنی را به زیر واحد بر میگرداند!»
ناخدا عباس در ۱۳ فروردین ۱۳۳۲ یا ۱۳۳۳در اهواز درگذشت و در آرامگاه علی بن مهزیار اهوازی دفن شد.
📛مسولین دولتی بندر ماهشهر در خصوص هتاکی عده ای هنجار شکن در شب شهادت امام جواد علیه السلام چه برخورد کرده اند⁉️
📝حمدان مقدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#دفع_بلای_قطعی
🔸حضرت عيسى علیه الســلام بـا اصحـاب خود نشسته بود که هیـزم شکنی از کنـار آنهـا گذشت حضـرت به اطرافیـان فرمود این #هیزم_شکن به زودی خــواهد مــُرد
♦️پس از مدتی، هیزم شکن با كوله بارى از هيزم برگشت. اصحاببه حضرت عیسی علیه السلام عرض کردند شما خبر داديد كه ايــن مَرد بـه زودی میميـرد ولی او را زنده میبينيم
🔻حضرت به آن هیزم شکن فرمود هيزمت را زمین بگذار . وقتی هيزم را باز كردند، #مار ى سیـاه كـه سنگى در دهان گرفته بــود را دیدند
🔻حضـرت از هیزم شکن پرسيـد امـروز چه عملی انجـام دادی که ایـن بلا از تـو دفـع شـده؟ هیـزم شکن پاسخ داد دو عدد نان داشتم. فقيرى دیدم ، يكى از نانها را به #فقیر دادم .
📚 منبع : عده الداعی و نجاح الساعی ، صفحه ۸۴
🌸 به جمع ما بپیوندید👇
🔥 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_459198580230455711.mp3
1.49M
🎼او منتظر ماست .....😔💔
چشم ناپاڪ کجا و دیدن آن پاڪ کجا؟؟؟؟؟
پیشنهاد دانلود👌
#استاد_مومنی
#دلداده_حسین
🔴 درمان عفونت رحم
♻️اگر عفونت همراه با #خارش باشد درمان آن:
یک لیوان #سرکه_طبیعی را در سه لیتر آب جوشاندهی ولرم مخلوط کرده و روزی نیم ساعت ۷ الی ۱۴ روز در آن بنشینید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎امام رضا علیه السلام می فرمایند:
⚜فراوان کُندُر بخــــــورید، آن را دردهان نگه دارید و بِجَـوید. برای من جویدن آن، دوستداشتنیتر است بلغمِ معده را میزداید و آن را تمیز میکند، عقـــــل را استحـــــــــکام
میبخشـد و غــــــــــذا را میگوارَد.
📚مکارم الأخلاق جلد 1صفحه 423
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﺑﺨﺮ برام😌
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻬﻮ ﺁﻧﺘﻦ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻓﺖ...
ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ…
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻫﯽ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ ﻧﮑﻦ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﺩ😏😂
***
http://eitaa.com/cognizable_wan
داشتیم بنایی میکردیم
رفتم زنگ همسایه را زدم
دخترش اومد
گفتم ببخشید استمبولی دارید؟؟؟
گفت نه قرمه سبزی داریم😳
خدا شاهد اوستا بنا وسط كوچه سوار بیل شد رفت 😂
~~~~~~~~~~
👀
👄 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_579
خیلی راحت همه ی رقیب های واقعی و احتمالیش را شکست داد.
حالا صدر نشین قلب ملکه اش بود.
هیچ زلزله ای هم نمی توانست او را از تختش پایین بکشد.
پژمان بوسه ی نهایش را میان خط بلند سینه اش زد.
از رویش کنار رفت.
بدون اینکه هیچ کدام تلاشی برای لباس پوشیدن کنند به سقف زل زدند.
سقفی بدون گچ بری یا هر چیز اضافه ای!
حتی یک لوستر ساده هم نداشت.
آیسودا یکباره با ذوق گفت: برای همه ی اتاق هامون از این لوستر فانتزیا بذاریم.
-می ذاریم.
-هر اتاق چراغش باید یه رنگ باشه، راستی چندتا اتاق خواب داره خونه؟
-چهارتا!
-عالیه.
آیسودا نفس خنکی کشید.
سوزش خفیفی داشت.
اما به لذتش می لرزید.
هر دو عرق کرده بودند.
-خونه کی تموم میشه؟
-چیزی نمونده.
آیسودا لبخند زد.
-دو ماهه همینو میگی!
پژمان هم خندید.
-خونه اس عزیزم، الونک که نمی سازن.
آیسودا سقلمه ای به پهلویش زد.
-خودتو مسخره کن.
خنده ی پژمان بیشتر شد.
-امروز میرم درهای اتاق ها رو سفارش بدم و شیرآلاتو.
-منم میام.
-بیا.
دمر شد و روی شکم خوابید.
یکی از دستانش را زیر چانه اش زد.
-کابینت ها رو زدن؟
-هنوز زوده.
-آبی و سفید باشه.
-خودت انتخاب کن.
آیسودا پر از هیجان بود.
انگار نه انگار ده روز عذاب آور را پشت سر گذاشته.
صداهایی از آشپزخانه می آمد.
-خاله اینا بیدار شدن.
-می خوام بخوابم.
آیسودا خندید.
-پاشو ببینم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_580
خودش را روی تن پژمان انداخت.
برهنگی تن هر دو، باعث شد پژمان با خنده بگوید: هورمونای منو بالا پایین نکن.
آیسودا خندید.
لاله ی گوش پژمان را گاز گرفت.
-بلند نشی بساط همینه!
پژمان غلتی زد و آیسودا را محکم درون آغوشش حبس کرد.
-دوباره هواییم می کنی که چی؟
-من بی گناهم.
-گناه اصلی توئی!
بالا سینه اش را بوسید.
-گشنم شده.
-صبحونه داره حاضر میشه.
پژمان دوباره بوسیدش.
آیسودا هم کم نگذاشت.
تمام صورتش را غرق بوسه کرد.
خودش را از آغوش پژمان درآورد.
لباس زیرش را تن زد و گفت: قفلشو ببند.
پژمان پشت سرش نشست.
-موهات خیلی بلند شد.
-کوتاه کنم؟
-من گفتم کوتاه کن؟
-خب یه جوری گفتم.
-می تونی برداشت کنی که قشنگ شده.
آیسودا بلند خندید.
مطمئنا صدای خنده اش بیرون هم رفته.
زود از کمدش لباس های دیگری پوشید.
برای پژمان هم لباس راحتی آورد.
شانه را به دست پژمان داد و مقابلش نشست.
می دانست پژمان از شانه زدن موهایش خوشش می آید.
پس بدون حرکت مقابلش نشست.
او هم به آرامی موهایش را شانه زد.
خودش هم با یک گلسر مرواریدی موهایش را بالا سرش جمع کرد.
-خوب شدم؟
پژمان لباس پوشیده مقابلش ایستاد.
-همیشه خوبی!
صورتش را نوازش کرد.
"بخند جانا...
اول صبحی چه برکتی می دهی به سفره ام..
چایم شیرین شد...
نانم داغ!"
آیسودا ا دست موهای پژمان را مرتب کرد.
مطمئن بود از امروز دیگر هیچ چیزی نمی تواند جدایشان کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan