eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید | فیلم کامل بیانات امروز رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم سیزدهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران‌ ۱۴۰۰/۵/۱۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحویل دفتر ریاست جمهوری به رئیسی روحانی و جهانگیری، دفتر ریاست جمهوری را تحویل رئیسی دادند.
چه زیبا گفت نیما_یوشیج هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش. سهمت را از "شادى زندگى" همين امروز بگير. فراموش نکن "مقصد" هميشه جايى در "انتهاى مسير" نيست! "مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که بین مبدا تا مقصد بر می‌داریم! نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها.... همیشه شاد باشید. 👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
مراقب باشید با خودتان چگونه صحبت می کنید؛ چرا که شما دائما در حال اجرای شنیده‌های خود هستید. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
چیز های خوب نصیب کسانی میشود که باور دارند چیزهای بهتر نصیب کسانی میشود که صبورند و بهترین چیز ها نصیب کسانی میشود که تسلیم نمی شوند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو اين مرحله از زندگيم اگه چيزى : ١- شادم نميكنه ٢- منو تبديل به آدم بهترى نميكنه ٣- برام پولساز نيست من واسش وقت ندارم 😎 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
*۲۴ ذی الحجة عید بزرگ و جاودانی مباهله* یادداشتی از آیت الله العظمی صافی گلپایگانی دام ظله الوارف *بسم الله الرحمن الرحيم* *الحمدلله الذي جعلنا من المتمسکين بولاية اميرالمؤمنين و الائمة المعصومين عليهم السلام لاسيما مولانا بقية الله المهدي عجّل الله تعالى فرجه الشريف و رزقنا الفوز بلقائه* با تبريک ایام مبارک ماه شریف ذی الحجة به خصوص گرامی‌داشت روز بزرگ وجاودانی مباهله، عيد معرّفی امیرالمؤمنین علی علیه السلام به عنوان نفس نفیس پیغمبر گرامی اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم، اين چند کلمه را به حضور عزیزان تقدیم می‌دارم: نصوص صريحه بر ولايت و خلافت بلافصل حضرت اميرالمؤمنين علی بن ابی طالب صلوات الله علیهما در قرآن کریم، بر دو بخش مي‌باشد: نصوص جليّه و نصوص خفيّه. نصوص جليّه قرآنيه، مثل آيه شريفه *«إِنَّمَا وَلِيُّکُمُ اللهُ»* و سائر آياتی که شماري از آنها را دانشمند بزرگ ابن بِطریق در کتاب شريف «خصائص الوحي المبين في مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام»، با سندهاي معتبر از محدّثان و ارباب جوامع و صحاح و مسانيد عامه روايت نموده است. و نصوص خفیّه قرآنیه، که در کنار نصوص جليه، موقعيتي بسيار محکم دارند، و ولايت و خلافت بلافصل اميرالمؤمنين سلام الله علیه و سائر ائمه طاهرين سلام الله علیهم را اثبات مي‌نمايند، آيات قرآنيه‌اي است که: با استفهام، همه را مخاطب قرار داده است، مثل *«أَفَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاَ يَهِدِّي إِلا أَنْ يُهْدَى فَمَا لَکُمْ کَيْفَ تَحْکُمُونَ»* و از اين آيات، به وضوح، از نظر اظهر مصاديق، بر حقّ‌بودن اميرالمؤمنين و اهل بیت صلوات الله علیهم‌ به امر خلافت و امامت و هدايت استفاده مي‌شود. یکی از نصوص جلیّه قرآنیه، آیه شریفه مباهله است. قال الله تعالی: *«فَمَنْ حاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْد مَا جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوا نَدْعُ ابْناءَنَا وَ ابْناءَكُم وَ نِسَاءَنا وَ نِسَاءَكُمْ وَ انْفُسَنا وَ انْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّه عَلَي الْكاذِبينَ‏»* این آیه، از جمله آياتى است كه بر فضيلت و بلندى رتبه و مقام اهل بیت عصمت و طهارت صلوات الله علیهم، به اتّفاق مسلمانان، رسا و ناطق است. *شركت‏‌دادن على و حسن و حسين و فاطمه زهرا سلام الله عليهم اجمعین در مباهله كه به تعيين و دستور خداوند متعال بود، دليل بر آن است كه اين چهار نور مقدّس و عظیم، كه با پيامبر در مباهله حاضر شدند، شايسته‌‏ترين و گرامى‌‏ترين خلق در نزد خدا و عزيزترين اشخاص در نزد پيامبر رحمت بودند.* اين فضيلت بسیار با عظمتی براى این چهار نور مطهّر می‌باشد كه در چنين واقعه با اهميت و تاريخى، هم‌دوش و همراه پيامبر شوند و از ميان تمام امّت، از صغير و كبير و زن و مرد، فقط آنها را خداوند انتخاب نمايد. *آری، بیست و چهارم ذی الحجة که به عنوان روز بزرگ مباهله در تاریخ اسلام ثبت شده و سندی مهمّ بر حقّانیت اهل بیت سلام الله علیهم است، باید از آن مانند عید سعید غدیر، تجلیل شود و در این روز بزرگ، شیعیان و شیفتگان خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام، مجالس و محافل باشکوهی برپا کنند و درباره این موضوع مهم، سخنرانان، نویسندگان و مادحان، بگویند و بنویسند و سخن‌سرائی نمایند.* در پايان، با عرض خاکساري و عجز و ناتواني از اظهار وجود در عرصه‌اي که عرض وجود در آن شأن اوليا و بزرگان و اعاظم است پوزش مي‌طلبم؛ اميد است اين عرایض کمترین در بارگاه ملکوتي و ملائک‌پاسبان اهل بیت صلوات الله عليهم اجمعین به شرف قبول نايل شود. *چاکر آستان ملائک‌پاسبان اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم، لطف الله صافی* http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴مباهله یعنی چی؟ ✳️مسيحيان نجران، پس از گفت‌وگوي بسيار پيامبر با ايشان، گفتند: «گفت‌و گوهاي شما ما را قانع نمي‌كند. راه اين است كه در وقت معيني با يكديگر مباهله نمائيم و بر دروغگو نفرين بفرستيم، تا خدا دروغگو را هلاك و نابود كند.» ♦️در اين هنگام بود كه حضرت جبرئیل نازل گرديد، آيه مباهله را آورد و پيامبر را مأمور كرد تا با كساني كه با او مجادله مي‌كنند و حق را نمي‌پذيرند به مباهله برخيزد: ✨«پس هركه بعد از رسيدن به علم با تو محاجه كرد… پس بگو بياييد فرزندانمان و فرزندانتان و زنانمان و زنانتان و خودمان و خودتان را فرا خوانيم، آن‌گاه مباهله كنيم و لعنت خداوند را بر دروغ‌گويان قرار دهيم.»✨ 🌿این چنين بود كه دو طرف مذاكره‌كننده رضايت دادند كه از خداوند بخواهند كه دروغگويان را عذابي نازل كند و به كيفر برساند. 🔆اكنون بيست و چهارم ذي الحجه است و روز مباهله فرا رسيده است. ❤پيامبر اسلام فاطمه و علی،حسن و حسين علیه السلام را فراخوانده و آنان را در زير عباي خويش گردآورده، 💥و چنين بود كه وقت مباهله فرا رسيد. 🌸قبلاً پيامبر و هيئت نمايندگي «نجران»، توافق كرده بودند كه مراسم مباهله در نقطه اي خارج از شهر مدينه، در دامنه صحرا انجام بگيرد. 🌷پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) پيش از ورود به ميدان «مباهله»، به همراهان خود گفت: من هر وقت كه دعا كردم، شما دعاي مرا با گفتن آمين بدرقه كنيد. 🔴سران هيئت نمايندگي نجران گمان مي‌كردند كه محمد (صلی الله علیه و آله) با افسران و سربازان خود به ميدان مباهله بیاید ، 🔶وقتی صحنه آمدن بي پيرايه پيامبر به صحنه مباهله را ديدند، همگي با بهت و حيرت به چهره يكديگر نگاه كردند و انگشت تعجب به دندان گرفتند. 💠آنان دريافتند كه پيامبر، به دعوت و دعاي خود اعتقاد راسخ دارد والّا يك فرد مردد، عزيزان وجگرگوشه های خود را در معرض بلاي آسماني و عذاب الهي قرار نمي‌دهد. 🔰اسقف نجران گفت: من چهره‌هايي را مي‌بينم كه هر گاه دست به دعا بلند كنند و از درگاه الهي بخواهند كه بزرگ‌ترين كوه‌ها را از جاي بكند، فوراً كنده مي‌شود. 🔴 بنابراين، هرگز صحيح نيست ما با اين افراد بافضيلت، مباهله نمائيم. 💥و چنين بود كه هيئت نصرانيان نجران درخواست مباهله را پس گرفتند و از پيامبر خواستند تا تحت حاكميت حكومت اسلام درآيند. 🌺از اين روي روز بيست و چهارم ذي الحجه، در تقويم ديني اسلام، روزي با اهميت شد و مهر تأييدي ديگر بر حقانيت خاندان پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) و اسلام راستين گرديد. 📘منابع: ۱. جعفر سبحاني، فروغ ابديت. ۲. شيخ عباس قمي، مفاتيح الجنان. ۳. علامه طباطبايي، تفسير الميزان. http://eitaa.com/cognizable_wan
﷽ 🌹فردا ۲۴ ذیحجه روز مباهله گرامی باد 1- روز عید بزرگ مباهله 2- سالروز بخشش انگشتر در رکوع و نزول آیه ولایت"انما ولیکم.. " (آیه 55 مائده) 3- سالروز نزول آیه تطهیر و صدور حدیث شریف کساء در جریان مباهله 4- سالروز نزول سوره مبارکه انسان (هل اتی) در شان پنج تن آل عبا علیهم السلام می باشد. این روز بزرگ به محضر قلب عالم امکان امام زمان ارواحنا له الفداء وشیعیان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام و سرتاسرجهان تبریک و تهنیت باد.💕 اعمال ۱-غسل ۲-دورکعت نماز مثل نماز عید فطر ۳-خواندن دعای مباهله ۴-هفتاد بار استغفار ۵-صدقه دادن ۶-زیارت امیرالمومنین ۷-زیارت جامعه کبیره که از همه مناسب تر است .... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۸۰۰هواپیمای بدون سرنشین روی استادیوم توکیو به پرواز درامدن تا کره زمین راشبیه سازی کنند☝️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمندان آمریکایی دریافتند که سینه زدن جمعی استرس و اضطراب را از بین میبرد و در کنسرت جاز سینه زنی راه انداختن اینم جواب اونا که میگن شیعیان غمگین هستن http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . خدا میداند و شما نمیدانید😢 خیلی به فکر فرو رفتم😔 اصن یه جور دیگه ای شدم انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد یه حس عجیبی بود حس اینکه داری حس اینکه توی این دنیای شلوغ ... حس اینکه توی این ناملایملایت یکی . صبح 🏙 بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم... 🎒🚶 تصمیم گرفتم که اینقدر بشم😇💪 که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن😐👌 هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی... نمیخواستم تو خونه نشون بدم.😎👌 نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن😔 نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم😕 روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم... هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود😊👌 رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه... اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد📿⚗ راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم😕 فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید...😨 که با چه امیدی پرش کرده بودم😔😥 که لیاقتم رو به نشون بدم😑 داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم... قوی باش مجید😊💪... زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد -سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین...فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه.. -سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم...🙁 یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست...😣 -ببخشید...اصلا حواسم نبود😔 -اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟ -نه...بازم شرمنده😔 -آقای مهدوی؟ -بله؟ -چیزی شده؟😟 -نه چطور -اخه یه جوری هستید -چجوری؟ -مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕 -راستش...هیچی ولش کنین😞 -هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم -نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔 -یعنی چی 😦مسابقه کنسل شد؟😱😨 -نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم😞 -بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟😟 -چند روز پیش عقدش بود 😭😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -چند روز پیش عقدش بود 😭😞 -راست میگید😧چرا اخه.. چی شد یهویی😕 -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔😑 -واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞 -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...😞من رویاهام رو باختم...😢من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟😢 -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..😕ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😐 -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞 -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...😐پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه... تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...👌 وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...👌 وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟😳😐 -شاید اشتباه من همین کاراست...😒اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم😞 -بی عرضه بودن و نبودنتون رو مشخص میکنین نه کس دیگه... 😐من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...😕اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...💭 برام عجیب بود...😳☹️ کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...🙄 مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو بود و کرده بود...🤔 برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...😑 زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...☝️ نمیدونم... 😕 بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا...💓 چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز پیش میرفت..😍 بعد از سالها فک میکردم که دیگه شدم😇 از دست گیر دادنهای بی مورد بابام...😌 فک میکروم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم 😇که چیکار میکنم و کجا میرم..😌👌 دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام شده بود توی این زندگی جدیدم برسم..😍👏. چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد..☺️💃 نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... .😌 محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود...😊 همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه..☺️😍 زندگی ای که سخت بودم..☺️ زندگی کنار کسی که بودم و این چند ماهه تو باهاش سیر میکردم...😌😍 چند هفته و از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت...😍☺️👍 همونجوری که فکرش رو میکردم...😎 اما... کم کم محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد...😳😨 به من میگفت زیاد پیش پدر و مادرم برم 😳 چون تو نیستن😧 و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم...🙄 ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن...😑 . محسن بهم میگفت با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم😳😨 چون به ما میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن...🙁 . حتی به من تو فضای مجازی زیاد باشم😶 و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو ...😑😨 تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیزاشت😕😧 همیشه در حال گرم گرفتن😯 با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود...😧🙄 به خاطر این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع شدم و بهش گفتم -محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟😕😟 -در مورد چی حرف میزنی مینا؟ -چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟😟 -این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره😊 -قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن😐 -تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم...😏 -به نظرت الان هستیم؟😒اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی🙁 -گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی دارن😏 -بر فرض که حرفت درست باشه...😕مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟ -خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...😏اونا به ما ربطی نداره... -واقعا که محسن😠😑 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مجید💓 چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... 😊 شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود👌 تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود 🏆⚗ چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها و همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب👉 کاملا امیدوار بودم به نتیجه😎✌️ . راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه😊 در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد👌 . شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت😒😕 . اولین گوشی که بهم نمیزد و نمیکرد به خاطر ... اولین کسی که حرفام رو میکرد... ✨البته همه این حرف زدنها با حفظ و تو چهارچوب شرع بود...✨ 🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم👌 و نه یه بار اون من رو... 🌸همیشه هم رو داشتیم... به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم👌 و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.😊 . یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم😥😒 . نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..😔 . احساس میکردم دارم به زینب میشم... ولی این حس باید میشد.😞 . اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه😕😔 البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا عشقم رو نداشت...😐 ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞 ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم. . 📢روز مسابقه شد...📢 مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم...😊 خیلی استرس داشتم😥 وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦 تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊 . -سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕 -اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم. -چه جالب😕 -چی؟😦 -اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟😕 -خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...😌🙈ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد...😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد...😞 . باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم... . قرعه کشی انجام شد👌 و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت... مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار🔴 قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود...☺️ . تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن... ولی با رکورد نمونه ی ما که تو ازمایشگاه ازمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن... هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد...☺️😊 از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره...😥 منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه...😌 . همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میدا که حتی با زدن نصف رکورد ازمایشگاه هم ما قهرمانیم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم☺ چون داشتم نتیجه تلاش ها ماه ها زحمتم رو میدیدم نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب.... از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن 😊 . بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه...😌✌️ وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن... نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد... چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم... _واییییییییی😲نهههههههههه😫😭 نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود😥 اصلا باورم نمیشد😔این امکان نداره😢 اما همه چیز تموم شده بود... رفتم یه گوشه از سالن نشستم... و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو ازمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم. حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم... با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه... توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من😔 چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امید میکنه؟😭 . شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده.. -سلام...هستین؟😞 -سلام...بله...بفرمایین؟ -میخواستم عذر خواهی کنم ازتون😕 -بابت؟ -خب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد😞😓 -نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم😢 -شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟😒 -درک نمیکنید حالم رو... -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟😐😔 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
فرق " آرامش و آسایش" در چیست؟ آسایش یک امر بیرونی؛ و آرامش یک پدیده‌ی درونی‌ست؛ مردم ممکنه خیلی در آسایش باشند؛ اما معدود افرادی هستند که در آرامش زندگی می کنند "آسایش" یعنی راحتی در زندگی؛ که با امکانات و ثروت خوب و زیاد به دست میاد؛ هرچی دلشون بخواد میخرند؛ هر کجا خواستند میروند و... 💡اما "آرامش" رو فقط کسانی دارند که از درون سالم و سلامتند... برای تک‌تک تان آسایش را همراه با آرامش از خداوند طلب میکنیم 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر مبارزه کنی شاید شکست بخوری اما اگر مبارزه نکنی قطعا این اتفاق خواهد افتاد.... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هنگامی که در زندگی اوج میگیری دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی، اما هنگامی که در زندگی به زمین می خوری آن وقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر زمستان بگويد : بهار در قلب من است، چه كسى زمستان را باور مى كند؟ در هر نقطه اى عشقى نهفته است... 💙 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌ همسر بی‌عیب وجود ندارد عیبها را بزرگ نکنید اگر محبت باشد همهٔ عیوبی را که انسان در کسی می بیند، خواهد پوشاند و مانع میشود از اینکه مسائل کوچک را عمده کنید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 از وقتی ازدواج کردید "مال من" "مال تو" باید از دایره لغاتتان حذف شوند شما "ما" هستید ما باهم زندگی را میسازیم... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔵پیرمردی داخل حرم به جوانی گفت: سواد ندارم... میشود برام زیارتنامه بخوانی؟ 🌺جوان با صدای زیبایی شروع کرد به خوانـدن،سـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(علیه السلام)... ✨سپس جوان رو به پیرمرد پرسیـد:امام زمانـت را میشناسی؟ پیرمرد با غرور جواب داد:چرا نشناسم؟ 💝مرد جوان گفت:پــس سلام کن. مـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت: 🌹"السلام علیک یـا حجة بن الحسـن العسکری" ✳️جوان لبخند زد: «و علیک السلام و رحمـة الله و برکاته..» 💥حواسمان باشد ،مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم.. http://eitaa.com/cognizable_wan
میدونی اعتماد به خدا یعنی چی؟🤔 💎ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ...... ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!! ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ....... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!! ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرمایند : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن... http://eitaa.com/cognizable_wan