eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد سرکلاس گفت میخوایم امتحان بگیریم همه اعتراض که نه نگیر ما نخوندیم من پا شدم گفتم بگیر استاد، امتحانو گرفت وسطاش برگه رو سفید دادم رفتم بیرون استاد گفت پس چرا برگت سفیده؟ گفتم من اصلا مال این کلاس نیستم و زود تند سریع فرار کردم😂😂 ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
قالب های تزیینی #خاکشیر 🌀تخم شربتی یاخاک شیررا1ساعت خیس دهید.چندین بار بشوییدتاشن ته ظرف تهنشین وجدابشه.درآخر درقالب سیلیکونی بریزیدوبذارید یخ بزنه برای شربت عالیه👏 http://eitaa.com/cognizable_wan
چگونه آرامش داشته و از استرس دوری کنیم؟ به این نکات کوچک ولی بسیار مهم توجه کنید تا زندگی آرام تری داشته باشید👆 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍃🍂🍃 بزرگترین اعتیاد ما آدمها حرف زدن از مشکلاتمان است. این عادت رو بشکنید از خوشی ها حرف بزنید . 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از دست هایش را روی برجستگی سینه اش گذاشت. دست دیگرش هم پایین تنه اش را لمس می کرد. بی طاقت بود. کارهایش در عین ارادی بودن غیر ارادی بود. تقصیر آیسودا بود. دلبری می کرد. ناز روی نازش می گذاشت. بی تابش می کرد. بعد دیگر دست خودش نبود. دوست داشت بارها و بارها هم خوابش شود. زمانش هم مهم نبود. فقط لمسش کند. کنار عشقش از او لذت ببرد. آیسودا هم همراهیش می کرد. تب تند پژمان به او هم سرایت کرده بود. دلش این هم آغوشی را می خواست. دست دور گردن پژمان انداخته بود و با اشتیاق می بوسید. پژمان بلندش کرد و به سمت تخت بردش. کنار تخت روی زمین گذاشتنش. می خواست ملایم باشد ولی انگار نمی شد. با خشونت لباس های آیسودا را درآورد. -بی تابم می کنی دختر. دیگر از اینکه جلوی پژمان لخت باشد خجالت نمی کشید. پژمان اجازه نداد که آیسودا لختش کند. خودش با عجله این کار را کرد. روی تن آیسودا خیمه زد. به عقب هولش داد که روی تخت افتاد. آیسودا با ناز و عشوه نگاهش می کرد. پژمان تمام تنش را بوسه باران کرد. لذت این هم آغوشی تمام شدنی بود. گرمی تن داغشان آنها را به اوج می رساند. نفس هایشان در هم گره می خورد. نگاهشان اسیرانه بهم می افتاد. تب و تابشان بعد از یک هو آغوشی طولانی هنوز هم به قوت خودش باقی بود. آیسودا طاق باز درحالی که دستانش را روی شکمش قفل کرده بود خیره ی سقف بود. پنجره باز بود و بوی گل هایی که زیر پنجره کاشته شده بودند می آمد. پژمان بوسه ای روی شانه ی لختش گذاشت. -ممنونم. -حامله میشم؟ پژمان خندید. -بچه می خوای؟ بی تفاوت گفت: نمی دونم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -نه نمیشی. -اگه شدم؟ پژمان فقط می خندید. نیمخیز شد و لباس هایش را برداشت و پوشید. -هر وقت تو آمادگیشو داشته باشی بچه دار میشیم. آیسودا نگاهش کرد. لبخند خنکی روی لبش نشست. از روی تخت بلند شد. لباس هایش پایین تخت افتاده بود. انگار هر بار که با پژمان رابطه داشت این رابطه تازه تر می شد. بیشتر عاشقش می شد. بیشتر قلبش برایش می تپید. این نوع دوست داشتن را دوست داشت. لباس هایش را برداشت و تن زد. -چای می خوام. -بریم پایین. با هم از اتاق بیرون رفتند. خاله بلقیس وسط عمارت ایستاده بود و از بی نظمی خدمه شکایت می کرد. تند تند حرف می زد و دستانش را تکان می داد. خنده اش گرفت. -خاله بلقیس جون... پیرزن برگشت. صورتش سرخ بود. -چی شده خاله جون؟ -از دست اینا، من خودم یه سر دارم هزار سودا، بعد این تنبلا همش دنبال یللی تللین. آیسودا دست چروکیده ی پیرزن را گرفت. -مهم نیست، شما برو بشین و فقط دستور بده. -ای مادر، مگه گوش میدم. -رئیس شمایی، باید گوش بدن. پژمان هم سرش را تکان داد. -خاله بلقیس چای داری تو بساطتت؟ -کم کم وقت شامه؟ آیسودا با لبخند گفت: هوس چای کردیم. -الان درست میکنم براتون. -ممنونم. همراه پژمان به حیاط رفتند. صندلی های فلزی سفید رنگ به انتظارشان بودند. آیسودا نشست و هوای خنک بهاری را نفس کشید. -خوبه هرزچندگاهی بیایم اینجا. پژمان حرفی نزد. ولی همین که این عمارت دیگر برای آیسودا سیاه نبود کافی بود. همین و بس! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
های‌زنانه اگه می‌خوای همسرت باشه؛ روزی «سه» تا «سه دقیقه» از وقتت رو بهش اختصاص بده! «سه دقیقه» اول صبح، «سه دقیقه» ظهر تلفنی و «سه دقیقه» شب قبل از خواب. توی این وقت‌های سه دقیقه‌ای ، یادش بنداز که چقدر دوسش داری، چقدر برات ارزش داره و چقدر قدر کارهایی که برات می‌کنه رو می‌دونی...😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن ها هرگز عاشق زیبایی چهره ی شما نمی شوند آن چه یک زن را مبتلا می کند امنیتی است که در شانه های مردانه هست... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول الله(ص)می‌فرمایند: ای علی(س)💚 ! تو از من و من از توام، و فرزندانت از ما و ما از آنانیم، و شیعیان از ما و ما از ایشانیم.شیعیان تو پانصد سال قبل از سایر امت ها وارد بهشت میشوند. منبع:مائة منقبة/ص۱۶۳/ح۹۱. 🔶یک حلقه به باب جنت آویزان است دائم به علی علی علی گویان است این شاهد آن است که دربست بهشت مختص علی و جمله یاران است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 طبق قانون فیزیک قراردادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهن رُبا" تبدیل میکند. حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، می شود بدبختی رُبا! و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی میشودخوشبختی رُبا! هرچه را که می بینید، هرآنچه را که می شنوید و هر حرفی که می زنید، همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را "همان رُبا" می کنند 🍃🎉🍃🎉🍃 به قول حضرت مولانا: "تا درطلب گوهر کانی، کانی تا در هوس لقمه نانی، نانی من فاش کنم حقیقت مطلب را هرچیز که در جستن آنی، آنی" ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ‎‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
یک روز یه مردی که خسته شده بود از کار زیاد. عصبی میشه و میگه خدایا چرا زنها بخوابن ، ما مثل خر کارکنیم ...!!😳😡 بیا خوبی کن در حق ما و من بشم زن و زنم بشه مرد...! خلاصه میگذره و یه روز مرده از خواب بیدار میشه میبینه زن شده و زنشم مرد شده!😳 قند تو دلش آب میشه و به زنه میگه: تو برو سرکار ،کارهای خونه بامن ...😊 از اون به بعد مَرده بچه میبرده مدرسه، شبا تاصبح بچه داری ونخوابی ، ظرف میشسته، غذا می پخته، لباس اتو میکرده، دستشویی و حموم رو میشسته ،نمی تونسته هرجا ک دلش میخاد بره خلاصه.. 😐 میگه : خدایا غلط کردم میخوام همون مرد باشم، زن بودن خیلی سختره...! شب میخوابه و صبح بیدار میشه میبینه هنوز زنه ؛ میگه :خدایا من که گفتم غلط کردم چرا هنوز زن هستم؟ ندا آمد:حرف نزن ... باید 9 ماه صبر کنی حامله ای..حامله! حقش بود , اخی دلم خنک شد خانوما کپی اجباري 😂 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ حضرت رسول اکرم(ص): 🌹 من سرور انبياء هستم و #امام_علی (ع) سرور اوصياء است.❤️ اوصياى پس از من ۱۲ تن هستند كه نخستين آنها #علی_بن_ابیطالب و آخرين ايشان قائم است.💖 ‌كمال الدين:۲۸۰/۲۹📚
📃رفع گرمازدگی در تابستان: ✍تخم شربتی ✍گلاب ✍هندوانه ✍به لیمو ✍شربت آبلیموی تازه ✍شربت خیار ✍شاهتره ✍عناب ✍سویق سیب ✍سیب ✍پاشیدن آب خنک به بدن ✍نوشیدن آب خنک ✍در معرض باد خنک قرار گرفتن ✍چکاندن بنفشه کنجدی در بینی 💦در این شرایط از نوشیدن آب یخ و دوش گرفتن با آب یخ اجتناب شود. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا خرخره خورده بود. تلوتلو راه می رفت. به زور توانسته بود آدرسش را پیدا کند. حالیش نبود مردم چه می گویند. اصلا مردم مهم نبود. خودش و خواسته ی قلبیش مهم بود. دکمه های بالای پیراهنش باز بود. کتش پر از چروک و آویزانش بود. کفش هایش لنگه به لنگه بود. انگار ندیده که درست بپوشد. با همان وضع زارش جلوی در خانه ی حاج رضا ایستاد. دستش را روی زنگ گذاشت. بدون اینکه انگشتش را بردارد. صدایش باعث شد حاج رضا با عجله دمپایی بپوشد و به سمت در بیاید. به محض باز کرد در، پولاد عقب رفت. پوزخندی زد و با چشمانی نیمه باز به حاج رضا نگاه کرد. -تو داییشی؟ همین جمله ی کوتاه سوالی توجه ی حاج رضا را جلب کرد. -اومدی سراغ کی جوون؟ -میگم تو داییشی؟ تن صدایش را بالا برد. حاج رضا متعجب نگاهش کرد. -حالت خوب نیست جوون، بیا داخل یه آبی به صورتت بزن. دست جلو آمده ی حاج رضا را پس زد. پوزخند زد. -من حالم خیلی هم خوبه. کلمات کشیده و ناموزون ادا می شد. حاج رضا با تاسف و البته نگرانی نگاهش می کرد. ظاهرا خیلی حالش بد بود. -خوبی، خیلی خوبی، ولی حتما برای کاری اومدی دم در خونه ی من، بیا داخل حرف بزنیم. -آسو کجاس؟ سرمنشا پیدا شد. -تو خونه، بیا داخل می بینیش. پولاد بدون اینکه بداند حاج رضا راست گفته یا نه داخل رفت. حاج رضا او را لبه ی حوض نشاند. برگشت و در را بست. احتمالا این پسر همانی بود که برای مدتی رابطه ی پژمان و آیسودا را خراب کرد. مقابلش نشست. -می خوای یه آب بزنی صورتت؟ -من از تو کمک خواستم پیری؟ حاج رضا فقط نگاهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 انگار این جوان زیادی جوش آورده بود. -آسو کجاست؟ -تو چه نسبتی باهاش داری؟ پولاد با انگشت به سینه اش زد. -زن منه، مال منه، عشق منه. حاج رضا با تاسف نگاهش کرد. پس اوضاع واقعا خراب بود. -خب؟ -خب دیگه چی؟ بگو بیا می خوام با خودم ببرمش. -نیستش. پولاد نعره زد: کجاست؟ حاج رضا با نگرانی دستانش را بالا آورد تا ساکتش کند. آخر هم مجبور می شد زنگ بزند پلیس تا بیایند و ببرنش. -صداتو بیار پایین جوون.اینجا در و همسایه داریم. خاله سلیم از سروصداها از خانه بیرون آمد و درون بهارخواب ایستاد. چادر گل گلی سفیدش را به سر داشت. -چی شده رضا؟ حاج رضا با تاسف فقط سر تکان داد. پولاد سر بلند کرد و به خاله سلیم نگاه کرد. خنده اش گرفت. همه بودند الا آنی که می خواست. -زن من کو؟ -اون دختر شوهر داره؟ پولاد بلند شد. عین وحشی ها یقه ی حاج رضا را گرفت. -حرف دهنتو بفهم پیری، آسو فقط زن منه. حاج رضا اشاره داد تا خاله سلیم به پلیس زنگ بزند. این جوان افسار پاره کرده بود. خاله سلیم فورا داخل رفت. حاج رضا دست روی دست پولاد گذاشت. -اروم باش جوون، با قلدری هیچی پیش نمیره. -به آسو بگو بیاد باید بریم. -گفتم بره بهش زنگ بزنه. پولاد کمی آرام تر شد. نفسش که بوی الکل می داد محکم درون صورت حاج رضا فوت می شد. حاج رضا آرامش کرد که بنشیند. ابدا نمی خواست آبروریزی شود. این همه سال آبروداری نکرده بود که حالا با عربده ی یک جوان مست از هم بپاشد. پولاد دوباره لبه ی حوض نشست. حاج رضا با ملایمت گفت: آسو رو زاز کجا می شناسی؟ پولاد جوابش را نداد. -نمی خوای حرف بزنی؟ -راحتم بذار پیری. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ آیا میدانید 👌 چای به لیمو دارای ویژگی های تسکین دهنده خاصی است. ✍️ این چای برای رفع مشکلات معده و سوء هاضمه مفید بوده و درد معده را درمان می کند. http://eitaa.com/cognizable_wan
-راحتم بذار پیری. دلش می خواست همان جا بخوابد. از حوض پایین آمد. بی توجه به حاج رضا روی زمین خاکی دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت و پلک هایش را بست. حاج رضا با دلسوزی نگاهش کرد. این جوان نیاز به کمک داشت. با تاسف به سراغش رفت. به زور زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. -باید بری خونه. -راحتم بذار. -یه آدرس بده بهم، می برمت خونه. پولاد دستش را کشید که تلو تلو خورد. روی زمین نشست. حاج رضا دوباره زیر بازویش را گرفت. -بیا بریم داخل بخواب، اینجا درست نیست. پولاد مخالفتی نکرد. انگار دنیا هم بلاخره مقابلش کم آورده بود. با تنی خم و افتاده همراه حاج رضا از پله ها بالا رفت. کمی عصبی بود و پرخاشگر. ولی بیشتر گیج بود و حال خودش را نمی فهمید. با هم وارد خانه شدند. خاله سلیم با ترس نگاه کرد. حاج رضا گفت: اگه زنگ زدی کنسلش کن، این جوون باید بخوابه. خاله سلیم فورا رفت و زیرایش پتو و بالش آورد. همان جا روی زمین کنار مبل ها گذاشت. حاج رضا او را خواباند و پتو کشید. خاله سلیم گفت: چی شده؟ این کیه؟ -خدا بهتر می دونه، ولی هرکی هست به آیسودا و پژمان ربط داره. -این دخر بدبخت یه روز خوش نداره. حاج رضا با نگرانی روی مبل نشست. -پژمان باید بدونه. -شر به پا میشه رضا. -نمیشه با این مشکل سرسری طی کرد، این جوون خیلی محقه. خاله سلیم هم نگران بود. می ترسید باز بین پژمان و آیسودا بهم بخورد. -هرچی صلاح می دونی همونو انجام بده. وارد آشپزخانه شد. خورش فسنجان شامشان در حال پختن بود. نگاهش کرد و سرش را دوباره گذاشت. زیر سماور را هم روشن کرد. زیر لب با خودش گفت: خدایا بخیر بگذرون. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -باید بریم. اخم تلخی بین ابروهایش نشسته بود. -چی شده؟ آیسودا متعجب به پژمان که در حال جمع کردن پوشه ی روی میز کارش بود نگاه کرد. اصلا نمی فهمید چه خبر است؟ -پولاد خونه ی دایی رضاست. آیسودا به شدت جا خورد. چشمانش درشت شد. انگار به گوش هایش شک کرده که پژمان این حرف را زده. -اونجا؟! چطوری؟! -مست کرده، باید این قضیه یه بار برای همیشه حل بشه. حق با پژمان بود. هرچه از این قضیه بیشتر می گذشت نمکش بیشتر می شد. این نمک می توانست سوزش زخم را بیشتر کند. -الان میرم آماده میشم. از اتاق کار پژمان بیرون رفت. یکراست به اتاق مشترکشان رفت. قید آرایش کردن را زد. فقط لباس عوض کرد و ساک کوچکش را بست. از پله ها پایین آمد. خاله بلقیس متعجب به عجله شان نگاه کرد. -چیزی شده دخترم؟ آیسودا لبخند زوری به خاله بلقیس که کنار آشپزخانه ایستاده بود زد و گفت: نه قربونت برم. پژمان هم از اتاق کار بیرون آمد. پوشه را به دست آیسودا داد و گفت: برو بیرون الان میام. پژمان رفت تا لباس عوض کند. آیسودا هم با خاله بلقیس و خدمه خداحافظی کرد. دلش برای طاووس هایش تنگ می شد. از ساختمان بیرون رفت. یک راست به سراغ طاووس ها رفت. برای آخرین بار نگاهشان کرد. قربان صدقه ی زیبایشان رفت. ذوقشان را کرد. وقتی پژمان صدایش زد دل کند. باید بعد عروسی فورا می آمد. سکوت اینجا بهتر از هیاهوی شهر بود. همراه پژمان سوار ماشین نشست. خاله بلقیس هم با کاسه ی آبش پشت سرشان ایستاد. به محض حرکت آب را پشت سرشان ریخت. آیسودا برایشان دست تکان داد. دل تنگ همه شان می شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
سرجلسه امتحان یه آقا بغل دستم نشسته بود منم داشتم بهش توضیح میدادم که چجوری تقلب کنه 😎😈✌ . . . . . . . . . . اونم فقط گوش میداد امتحان که شروع شد پاشد ورقه ها روپخش کرد😳😁😂😂🚶🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅مقایسه دو قشر از جوانان جامعه ما 🌸🍃🌸 🔵 جوانی سر نماز برای گناهش در حضور خدا گریه می کند.. 🔴 جوانی بخاطر اینکه دوست نامحرمش جوابش کرده گریه می کند.. 🔵 جوانی پاسی از شب را قرآن میخواند و به تفکر میپردازد.. 🔴 جوانی نامه دوست نامحرمش در فضای مجازی را تا صبح نگاه میکند و تفکر میکند 🔵 دختری چادرش را محکم میگیرد تا باد شرمنده اش نکند.. 🔴دختری جلوی باد میرود تا دیگران به او نگاه کنند و تازه میگوید آنها باید چشمشان را بپوشانند... 🔵 جوانی کسی بهش فحش میده , و در جوابش میگوید : من امروز روزه ام 🔴 جوانی حتی به مادرش بخاطر دیر آوردن غذا فحش میدهد... 🔵 جوانی خونش بر زمین میریزد برای دفاع از دین، آن هم در سرزمین غربت... 🔴 جوانی سر قاچاق مواد مخدر تیر میخورد و خون آلوده میمیرد... 🔵جوانی ریش کوتاهی میگذارد تا سنتی را زنده کند.. 🔴جوانی ابرو میگیرد تا فتنه اى را زنده کند... 🔵جوانی دست مادرش را میبوسد.. 🔴جوانی دست روی مادرش بلند میکند...😔 🔵 جوانی پدر پیرش را به دوش میگیرد و به زیارت میبرد... 🔴 جوانی پدرش را به دوش میگرد و به خانه سالمندان میبرد... 💠 و پروردگار ﷻ می فرماید : هرگز اهل جهنم و اهل بهشت یکسان نیستند، اهل بهشت رستگارانند. [سورة الحشر 20] ⚠ http://eitaa.com/cognizable_wan
عوامل خیانت: •انتقام جويي گاهي بي وفايي حس انتقام جويي يك زن را بيدار ميكند. گاهي زنان برخلاف ميل باطني به همسر خيانت ميكنند، تا به اون بفهمونه خيانت چقدر دردناكه. http://eitaa.com/cognizable_wan
▫️همسرت را تحسين كن هرگز با فرض اين كه خودش اين چيزها را مي داند ، از تحسين كردن غافل مشو . مشكلي پيش نخواهد آمد اگر بارها با خلوص نيت به او بگويي : دوستت دارم ♥️ http://eitaa.com/cognizable_wan
هروقت یه کار خوب و مثبت میکنم مامانم با افتخار میگه دختر خودمی و اصلا همه چیت به خودم رفته ولی فقط کافیه یه‌جا یه‌ کار بد کنم فوری میگه همون شبیه عمه هاتی😐😑😂 http://eitaa.com/cognizable_wan