eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز می‌کنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق می‌افتد، مکث می‌کنم‌. چیزی از اعماق قلبم تیر می‌کشد و تا انگشتان دستم می‌رسد. تمام تلاشم را می‌کنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا می‌آورد و انگشتر را دستم می‌کند و می‌گوید: _مبارکت باشه. نیمچه لبخندی می‌زنم و دستم را روی پایم می‌گذارم و سکوت می‌کنم. وقتی مادر کادویش را مقابلم می‌گیرد به خودم می‌آیم. عقلم به یادم می‌آورد که تشکر نکرده‌ای. رو می‌کنم سمت پدر، نگاهم را شکار می‌کند. به لبخندی اکتفا می‌کنم و می‌گویم: _ خیلی دوست داشتم که یکی بخرم. _ می‌دونم بابا.‌ من هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست برات بخرم که خب الآن جور شد عزیزم. تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار می‌مانیم. وقتی که می‌رود، ناخواسته ابروهای همه درهم می‌رود، جز مادر که همیشه همه‌ی رفتن‌ها را ظاهراً به هیچ می‌گیرد. اخم‌های سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم می‌کند‌. علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد : - لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی! نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. - میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند. بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
دلم می خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم: - امید نگاه های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده ایی، درحالی که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم. دایی نظرم را می خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می کند؛ هر چند که بنده ی خدا می خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند : - سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست. - بله، ماهم منتظریم . ان شاالله به سلامت بیاد و بقیه ی کارها درست بشه. همه می خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصل منتظر شده ام یا شاید هم منتظر مضطر. این بار نمی خواهم که پدر بیاید، تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. می خواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را نا امید کنم. سهیل را نگاه نمی کنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلا مثل یک عروس حس نگرفته ام، نپوشیده ام؛ اما سهیل مثل دامادها آمده است! تازه متوجه می شوم که چقدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه ی شیرینی و آن جعبه ی شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر می کردم که همه اش برای عمه اش است. تا دایی و خانواده اش بروند، تا علی از بدرقه ی آنها برگردد و تا مادر صدای استکان ها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمی خورم و چشمم بین همه ی آنچه که آورده اند می چرخد. علی می خ اهد حرفی بزند که با اشاره ی مادر سکوت می کند. به اتاقم پناه می برم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوق العاده اش؟ به هم بازی مهربانی های فوق العاده ام؟ به مدرک و دارایی اش؟ به دایی و محبت هایش؟ ذهنم قفل کرده است. اگر هرکدام را بخواهم باز کنم می شود زاویه های پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق می کند، شاید هم بشود نجات غریقم. سهیل را قلبم می تواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه می شود یا مجبور به همخوانی با او خواهم شد؟ آینده ام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه می شوم با این افکار. خودخواهی ام گل می کند و بی خیال خستگی مادر و خواب بودنش می روم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رختخوابش نشسته است. پنجره ی اتاقش باز است و باد سردی پرده ها را تکان می دهد. چراغ مطالعه اش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبه رو است. مرا که می بیند، تعجب نمی کند . انگار منتظرم بوده : - شبگرد شدی گلم ! بیا این پنجره رو ببند ،باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه . پرده ها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات می دهم . کنارش می نشستم و با حاشیه ی پتویش مشغول می شوم : - نظرتون چیه ؟ لبخند می زند : - قصه ی بزی و علف و شیرینی اش . خودت باید نظر بدهی حبه ی انگورم . خم می شود و صورتم را می بوسد . منظورش از حبه ی انگور را درک نمی کنم . تا حالا حبه ی انگور نبوده ام . حتما منظورش این است که گرگ را دریابم . - خودت باید تصمیم بگیری عزیزم . علاقه و آرمان هات رو بنویس . دوست نداشتنی ها و موانع خوشبختی رو هم فکر کن . بعد تصمیم بگیر . من هم هر چی کمک بخوایی دربست در اختیارم . البته بعد از اینکه سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی . دوباره خم می شود و می بوسدم ،من از همه ی آنچه اسم ازدواج می گیرد می ترسم . دایی مرا در یک لحظه غافلگیر کرد . عجیب است که حس خاصی پیدا نکرده ام . مادر سه باره می بوسدم . امشب محبتش لبریز شده . از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست،سیراب می شوم ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹 خانمها در مقایسه با مردها نسبت به دیدار با خانواده و پدر و مادر خود بیشتر، حساس بوده و تعصب دارند. خوب است مرد گاهی پیش از درخواست همسرش پیشنهاد بدهد که برویم منزل پدر و مادرت و نسبت به خانواده وی ابراز دلتنگی کرده و یا به آنها خدمت‌رسانی کند. 🔸 این پیش قدمی شما در برقراری رابطه با خانواده همسرتان، شما را محبوب می‌کند و نیز اگر گاهی بخاطر مشغله نتوانستید به آنها سر بزنید و یا زمان ملاقات شما با آنها کوتاه شد همسرتان گلایه نکرده و زمینه ایجاد مشاجره، در این مسئله از بین می‌رود. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕💕 وقتی به کودک میگوییم هر چه میگویم بگو چشمممم یعنی با دستان خودتان و غیر مستقیم کودک خود را برای تعامل با یک کودک آزار جنسی آماده میکنید .. کودک ازارها هم از همین شیوه برای تعرض جنسی به کودک استفاده می کنند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹 سفره دل و رازها و شک‌هایتان را پیش دیگران باز نکنید! مادر همسر، خواهر همسر، دوست و همسایه قطعا نمی‌توانند در این زمینه بیشتر از خودتان به شما کمک کنند. 🔸 مشکلات زناشویی باید بین خودتان باقی بماند و اگر نیاز به مشورت و کمک فکری و روحی دارید، بهترین گزینه یک مشاور و متخصص است نه دوست و فامیل. 🔹 اگر از یک مشاور خانواده کمک گرفتید و او در رفتار همسرتان هیچ نوع نشانه‌ای از خیانت پیدا نکرد، باید مساله را به عنوان یک مشکل ذهنی در خودتان بپذیرید و برای درمان از روان‌شناس کمک بگیرید؛ شکاک بودن از عوامل ویرانگر رابطه زناشویی است. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
پذیرش «عذرخواهی»! 🔹 سختگیری زیاد در پذیرفتن عذرخواهی همسر، می‌تواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پیش‌قدم شود. 🔸 توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ خاص و مورد نظر شما عذرخواهی کند. گاهی حتی برخی رفتارها، نشان‌دهنده و چراغ سبزی به معنای عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید. ✅ گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد کینه، سوءظن و سردی روابط می‌گردد. مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، منّت نگذارید و حفظ عزّت همسرتان را در نظر بگیرید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه می‌خوای همسرت عاشقت باشه، باهاش رفیق باش! رفيق‌ها، محرم راز همديگه هستند. کاری کن که اگر چيزی توی دلش هست، با آرامش بتونه باهات در ميون بذاره و از چيزی نترسه. يه رفيق، هيچ وقت راز رفيقش رو به کسی نميگه! پس اگه همسرت يه وقت خدای نکرده اشتباهی هم مرتکب شد، کسی نبايد خبردار بشه. حتی خانواده‌ات!!! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❣هر رفتاری با طرف مقابلتون در دوران آشنایی داشته باشید، وی به همان رفتار شما عادت می کند. 💕اگر کوتاه بیایید باید تا آخر کوتاه بیایید. 💕اگر نادیده بگیرید باید تا آخر عمر نادیده بگیرید. 💕محبت، نادیده گرفتن، بخشش و امثالهم حد و اندازه ای دارد. بیشتر از حد آن شد میشود توقع. متعادل رفتار کنید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چاه برهوت با بیش از ۱۰۰ متر عمق و قطر۳۰ متر در نزدیکی مرز عمان قرار دارد. مردم محلی نمی‌دانند که این چاه چگونه در صحرای یمن ایجاد شده. برخی معتقدند که کار یک شهاب سنگ بوده است. وقتی پهپادها به اعماق آن نزدیک می‌شوند، سیگنال خود را از دست می‌دهند. این سوراخ عظیم یک معمای باستان شناسی است که هنوز حل نشده http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️همیشه کسی هست که شما را دست کم بگیرد، لااقل آن شخص خودتان نباشید. 👤مل رابینز 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳 ⭕️ در بررسی ها دیده شده است که: گروهی ازبازاریاب های موفق از هوش هیجانی برای توسعه فعالیت‌های بازاریابی موفق خود استفاده می‌کنند. 👈🏻 آنها در این سه ویژگی مشترک هستند: 1️⃣ آنها در مورد انگیزه‌های بازاریابی خود صادق هستند. 2️⃣ آنها عمیقا با مخاطبان خود همدلی می‌کنند. 3️⃣ آنها شکاف بین آنچه می‌خواهند و آنچه که مخاطب آن‌ها می‌خواهد را پر می کنند . 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمدمهدی صاحب‌الامری، مدیر موسسه تحقیقات طب اسلامی الشفا: تست کرونا اشتباه است؛ ما از پرتقال تست کرونا گرفتیم، مثبت شده. از ماهی، از بز دستگاه اکسیژن ساز کشنده است! 🤔🤔🤔 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر کشتی را در آب ببینی طبيعي است، اما اگر آب را در کشتی ببینی خطرناک است. تو در قلب دنیا باش ولی دنیا در قلب تو نباشد ▁▂▃▄▅🦋🦋🦋▅▄▃▂▁ 🥀اگر چیزی از دست دادی که انتظارش را نداشتی، خداوند چیزی به تو خواهد داد که توقع به دست آوردنش را نداشتی. ▁▂▃▄▅🦋🦋🦋▅▄▃▂▁ خوشبین و امیدوار باش وقتی کارهایت گره می خورد، زیرا خداوند دو بار قسم یاد کرده که به دنبال هر سختی آسانی است ▁▂▃▄▅🦋🦋🦋▅▄▃▂▁ 🥀زندگی از مرگ پرسید : چرا من نزد انسان ها محبوب هستم ولی از تو نفرت دارند؟ مرگ جواب داد : برای اینکه تو دروغی زیبا و من حقیقتی دردناک هستم ▁▂▃▄▅🦋🦋🦋▅▄▃▂▁ 🥀 اگر معتقد بودی که بعد از هر شقاوتی سعادت و بعد از هر اشکی لبخند خواهد بود عبادت بزرگی را ادا کرده ای که همان، گمان نیکو به خداوند است. ▁▂▃▄🦋🦋🦋 ▅▄▃▂▁ 🥀اگر آدرس رزق و روزیت را نمی دانی .... نترس... چون او آدرس تو را می داند... اگر تو به او نرسیدی ... حتما او به تو خواهد رسید. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀اگر بدی را با بدی پاسخ دهیم ... کی بدی پایان خواهد یافت؟ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀 به خاطر نعمت و دارایی به هیچ کس حسادت نکن زیرا نمی دانی خداوند در مقابل چه چیزی را از او ستانده است .... اندوهگین نباش اگر مصیبتی به تو رسید زیرا نمی دانی خداوند در مقابل چه چیزی را به تو خواهد داد" 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀🌸🥀دو سخن حکیمانه از زیباترین حکمت هایی که امروز دریافت کرده ام : 🥀سخن حکیمانه ژاپنی ها : هر سقوطی پایان نیست ... سقوط و نزول باران، زیباترین آغاز است. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀حکیمی می گوید : من از اینکه بدون کفش راه می رفتم می گریستم ... اما وقتی مردی بدون پا دیدم، از گریستن دست کشیدم .... در هر وضعیتی، شاکر خداوندشدم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀 اگر با پولت صدقه نمی دهی با لب و دندانت صدقه بده "لبخند بزن" 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 از کارهای عجیب و غریب انسان است که از شنیدن نصیحت متنفر است ولی به رسوایی و بدیها گوش می دهد... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🥀سعی کن مردم در تو فقط سعادت و خوشبختی سراغ داشته باشند و از تو فقط لبخند ببینند. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 *هیچکس از آخرین خداحافظی باخبر نیست.. باهم مهربان باشیم* http://eitaa.com/cognizable_wan
نابینا: مگر شرط نکردیم از گیلاس های این سبد، یکی یکی بخوریم؟ بینا: آری نابینا: پس تو با چه عذری سه تا سه تا می خوری؟ بینا: تو حقیقتا نابینایی؟! نابینا: مادرزاد! بینا: چگونه دریافتی من سه تا سه تا می خورم؟ نابینا: آن گونه که من دو تا دوتا می خوردم و تو هیچ معترض نمی شدی! نتیجه اخلاقی: تنها کسانی در مقابل فساد و بی قانونی می ایستن که خود فاسد نباشند! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
طمعی در آن نیست، سیراب می‌شوم. وقتی بلند می‌شوم، می‌خواهم حرف آخر دلم را بلند بگویم، اما نمی‌دانم آخر حرفم چیست‌ سکوت می‌کنم و می‌روم. پدر این‌جا باید باشد که نیست. تا صبح راه می‌روم. می‌نشینم. دراز می‌کشم، با پتو به حیاط می‌روم، چشمانم را می‌بندم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم، اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقی‌ام داد علی را بلند می‌کند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله‌ی هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که می‌آیند، مادر نمی‌گذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیه‌ی من خوب است. پدر که می‌آید، سنگین از کنارش می‌گذرم. چقدر این سبزه شدن‌ها و لاغر شدن‌های بعد از ماموریتش زجرم می‌دهد‌. دایی و خانواده‌اش همان شب می‌آیند. این بار رسمی‌تر از قبل. از عصر در اتاقم می‌مانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور می‌کنم؛ با سهیل و تمام خاطره‌هایش. چای را دوباره علی می‌برد. در اعتصابم.‌.. حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی پوشِ پناه گرفته کنار مادر‌ لبه‌ی چادرم را آرام مثل گلی باز می‌کنم و می‌بندم. ده بار این کار را می‌کنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه می‌آورد... یعنی تمام هدیه‌هایش هدفمند بوده است؟ زن‌دایی‌ام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه می‌افتد که این هم بی‌غرض نبوده! باید با سهیل حرف بزنم‌. این را دایی درخواست می‌کن. مادر سکوت می‌کند و پدر رو می‌کند به من: _ لیلا جان! هرطور که شما مایلی بابا! میلم به هیچ نمی‌کشد، بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه می‌کنم. اصلا فرصت نشد که چند کلمه‌ای با من گفت‌ و‌ گو کند. دایی این‌ بار می‌گوید _ لیلا جان! دایی! چند کلمه‌ای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیایم‌‌. روابط بین خانواده را دارم به هم می‌زنم با این حال مزخرفم. بلند می‌شوم و سهیل هم بلند می‌شود. می‌روم سمت اتاق کتاب‌خانه. البته همه‌ی این‌ها را علی برنامه‌ریزی می‌کند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمی‌کند. در کتاب‌خانه را که می‌بندد حس بی‌پناهی پیدا می‌کنم‌. به کمد کتاب‌ها تکیه می‌دهم تا شاید سرپا بمانم. سهیل لبخندی می‌زند و می‌گوید: _ دختر عمه! من همون سهیل سالی یکی دوبار هم‌بازی کوچه‌های طالقانم‌. عوض نشدم که این‌طور رنگت پریده. کودکی‌ام به سرعت از مقابل چشمانم می‌گذرد؛ هم‌بازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر این‌جایش را نکرده بودم. می‌گویم: _ من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه. _ مگه ازدواج خرابش می‌کنه؟ _ نه، ازدواج برای من هنوز مسئله‌ی مهم نشده و شما هم به صورت مسئله نشدید. لبخند بلندی می‌زند و می‌گوید: _ همین امشب دو نفری طرح مسئله می‌کنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق. مسئله رو بنویس‌. نگاهم را بالا نمی‌آورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بی‌اختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنی‌ای دارد. چشمانم گه‌گداری در مهمانی‌ها دیده و رو گرفته بود‌. _ دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون می‌خواستم وقتی می‌آم، همه چیز رو اندازه‌ی شأن تو فراهم کرده باشم‌. می‌خواستم هیچ سختی و غصه‌ای کنارم ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
نکشی. متوجهی که؟ یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بوده ام و خودم هیچ گزینه ای را به ذهن و دلم راه نداده ام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه می گفت که شأن انسان بهشت است، ارزان تر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر می ارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا می آورم. - لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه این که الان هم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زده ات رو به بچه های دیگه می دیدم. نمی خواستم وقتی می برمت سرزندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. می تونم این قول رو بهت بدم. سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل می کند و راه حل می دهد. تلخ می شوم و می گویم : - این طور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعا برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره. - پدرت قابل احترامه، اما به هرحال اولویت خانواده است که من نمی خوام سرش بحث کنم. من هم بحث نمی کنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصا لحظه هایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه می کشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم . سهیل دست روی نقطه ضعف من گذاشته است. کمی دلخور می شوم، حرف دیگری نمی زنم و بلند می شوم. سهیل مثل کودکی هایش به دلم راه می آید و بی هیچ اعتراضی تمام شدن گفت و گو هایمان را قبول می کند. تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سوال هایم است علی اتو را از برق می کشد. لباسش را آویزان می کند، اما حرف نمی زند. پشیمان می شوم از آمدنم. تا می خواهم برگردم، می گوید: - زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه ی بررسی ذهنی ات رو نگی، نظرم رو درباره ی زندگی با سهیل نمی گم. برمی گردم و حرفم در گلویم می جوشد : - بله زندگی خودمه! حتما پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودن هاش، هر بار زخمی شدن هاش، سختی های همه ی ما تقدیر خودمونه، این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر می کرده، این که مدرسه های همه رو خودش می رفته، این که کار و بار خونه و بچه ها رو خودش به دوش می کشید، این که امشب سهیل به من طعنه ی مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو می زنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس بس خود..... علی با سرعت می آید سمت من. می کشدم داخل اتاق و در را می بندد. چشمانش به لحظه ای پر از خشم می شود. نگاهش را از من می گیرد و پلک هایش را می بندد و رو بر می گرداند تا کمی به خودش مسلط شود. - سهیل اشتباه کرده..... غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابش رو ندادی... نفسش را محکم در فضای اتاق رها می کند. برمی گردد سمت من و به آنی تغییر لحن می دهد: - لیلا جان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چه طوری برات فراهم شده؟ نمی خواهم بی جواب بروم: - چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچه هاش رو تأمین نکنه؟ - از خودشون می پرسیدی خانوم خانوما. حتما جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف می زنی. هه! هر چند بد هم نیست ها؛ سهیل الان خونه داره ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
ماشین و کار و مدرک... هووووم. خیلی هوس انگیز برای یه دختر. لجم می گیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه می داند؟ از اتاقش بیرون می روم و در را می کوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است . جا می خورم. یعنی از کی اینجا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را به هم فشار می دهم. سرم را پایین می اندازم و می خواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تاجایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بسته ای دستش است. می گیرد طرفم و می گوید : - لیلی! این سوغاتی این باره. بعد می خندد. - فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال! بسته را می گیرم، اما نمی توانم تشکر کنم. سرم را می بوسد و می رود. مطمئنم که حرف هایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض می آید ؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بشته را باز نمی کنم. می نشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی می کنم روی ورقه های دفترم. سهیل را نقاشی می کنم، زیبا در می آید، پرادعا، اتو کشیده و خندان. مچاله اش می کنم. دوباره می کشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی ،کنار ماشین خاصش خیلی دلربا می شود. مچاله اش می کنم. سه باره می کشمش ،چشمانش رنگ سبزه های جنگل است. موهایش ژل خورده و حالت دار، کنار ویلایشان. قلم را می اندازم روی میز و بلند می شوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمی دارم، کلاه سر می کنم و می روم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم می پیچم که نگاهم از شیشه به آنها می افتد. پتو پیچیده اند دورشان و گوشه ی ایوان زیر طاقی ایستاده اند. مات می مانم به این دیوانگی. این موقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. ااا... باران.... تازه بوی باران را حس می‌کنم. از کی آسمان می‌باریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کننده‌ی تمام چاله‌ چوله‌های زندگی‌ام است. بر می‌گردم سمت اتاقم. پدر و مادر، حرف‌های چند ماه فراق را زیر آسمان می‌گویند تا باران غم و غصه‌هایشان را بشوید‌. به پنجره‌ی اتاقم پناه می‌برم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا در می‌آورد و بدنم به لرزه می‌افتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خورده‌ سهیل شب می‌آید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شده ام؟! چادر سر می‌کنم و می‌روم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمی‌پرسد. اما حالش گرفته می‌شود وقتی صدایم را می‌شنود‌. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. می‌داند کمپوتش را نمی‌خورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش می‌دارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمی‌شینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بی‌اشتهایی و دردهای همه جانبه‌ام. فقط می‌خواهم این شب تمام ود. سهیل برایم پیامک می‌زند. پیام‌هایش را فقط می‌خوانم: _ حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه! _ دوست داشتم که بقیه‌ی حرف‌هامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟ _ حس کردم که از قسمتی از حرف‌هام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم. _ پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من این‌ طور زندگی رو نمی‌پسندم. _ چرا شما باید این‌قدر تو زحمت زندگی کنید، در حالی که برای خیلی‌ها امثال پدر شما چندان مهم نیستند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
_ تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری‌. من قول می‌دهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم‌. _ هر چند که تو قابل هستی و تمام این‌ها قابل تو رو نداره‌. _ می‌دونم که می‌خونی! _ دختر عمه‌ی نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست. از همان بازی‌های کودکانه‌ مان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه‌ی تو را دوست داشتم. دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت می‌خورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش می‌بندی و بس! _ تمام هستی‌مو به پات می‌ریزم و از تمام رنج‌ها نجاتت می‌دم. گوشی‌ام را پرت می‌کنم گوشه‌ی اتاق. چه‌ قدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحم‌ها و متلک‌ های سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله می‌گویم و همراهش می‌روم. هنوز نیم‌خیز نشده‌ام که درِ اتاقم آهسته باز می‌شود و قامت پدر تمام در را پر می‌کند. وقتی می‌بیند بیدارم، داخل می‌شود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی در می‌آورد. _ بیداری بابا! می‌تونی بشینی؟ برات آب لیمو پرتغال گرفتم. لیوان را مقابلم می‌گیرد. دستش را معطل می‌گذارم و گوشی‌ام را بر می‌دارم. پیامک‌های سهیل را از اولش می‌آورم و گوشی را می‌دهم دستش و لیوان را می‌گیرم. تا من آرام آرام بخورم، او هم می‌خواند. نگاهم به چهره‌اش است که هیچ تغییری نمی‌کند. پیام‌هایی را هم که من نخوانده‌ام می‌خواند. تلفن را خاموش می‌کند و می‌گذارد روی میز‌. لیوان را بر می‌دارد و دستش را می‌گذارد روی پیشانی‌ام و می‌گوید: _ می‌ترسم تب کنی.‌ به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا! دیشب هم که تا صبح کنار پنجره بودی. و می رود. نمی دانم، ولی فکرمی کنم دلش برای دختر به سرما پناه برده اش سوخت. اما من محبتش را یک جا می خواهم. کسی کنار گوشم فریاد می زند: - تا این همه فقیر است، باید پدرت بماند و کار کند و سرمایه اش را خرج فقرای خودمان کند. توانش را در همین ده کوره های روستایی بگذارد. این طور بیشتر بالای سرکودکان خودش هم می ماند. نمی خواهد مادر مردانه کار کند، مادرانه محبت کند و اینقدر گوشه ی چشمانش چروک بردارد به خاطر چشم به راهی! به سهیل بله بگویم و از همه ی این غصه ها خودم را آزاد کنم. راحت می توانم همراهش دنیا را چرخی بزنم. چرخی بزن چرخ و فلک، قسمت ما دور فلک! دنیا جای آسایش من و سهیل است. با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خنده اش و قهقه ی بقیه ی مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهان هایشان بخار قرمز بیرون می آید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و می لرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگاه می کنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و می دوند. وقتی که راه می روند زیر قدم هایشان جنازه های تکه تکه شده است. با بی خیالی می خندند و روی خون ها، روی سرها، روی بدن ها قدم می گذارند. چقدر بی رحمند! وحشت می کنم از آنچه که می بینم. لال شده ام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع می شود، کوچک می شود، گرد می شود، مثل کره ی زمین می شود. اما کره ی زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بی اختیار من هم همراهشان فریاد می کشم. با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانی ام است، متوجه اطرافم می شوم. چشم که می گردانم مادر را می بینم که دارد دستمال را جابه جا می کند و پدر که موهایم را نوازش می کند و صدایم می کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
تب کرده ام و هذیان گفته ام. چه خواب وحشتناکی دیده ام. سرما به جانم افتاده و نمی توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می کند. پدر می ماند کنارم و مادر را مجبور می کند که برود بخوابد. ظهر فردا دوباره سهیل می آید و من صدایش را می شنوم که با مادر گفت و گو می کند، اما نمی توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می کند که مرا ببرد دکتر. - تو که می دونی لیلا دکتر برو نیست. الان هم حالش بهتره. پدر هر بار نگران، حالم را می پرسد و تبم را کنترل می کند. بار آخر کنار گوشم می گوید: - غصه نخوریا، بابا! غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است ؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند ولی می خورند. همه ی دنیا قرار بوده که غصه ی خودشان را بخورند یا غصه ی همدیگر را؟ فرق این دوتا چیست؟ این چند جمله را می نویسم و دفترم را می بندم و می خوابم. عصر علی از سر کار می آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی. می آید و احوالم را می پرسد. معلوم است که می خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته یودم حرف بزنم این طور نمی شد. تا با دم نوش آویشن شیرینی ها را بخورم، بی تعارف دفترم را از روی زمین بر می دارد و صفحه ای را که خودکار بین آن است باز می کند. - علی نخن! - نوشتنی رو می نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم می کنی؟ این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است خودکار را برمی دارد و می نویسد: (( غصه جامی است پر از نوش دارود تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد لذتی می میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلا دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه ی خودشان را می خورند و همشان، علفشان است، خود خواهند؛ می پوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه ی دیگران را می خورند، دوست خدا می شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده اند. جان می دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند. دفتر را روی پاهایم می گذارد. از اتاق بیرون نمی رود و روی صندلی پشت میز می نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز می کند و صاف می کند؛ خجالت می کشم از نقاشی هایم. الان پیش خودش فکر می کند که عاشق سینه چاک سهیلم و نقاشی هایم نتیجه ی جنون است. لبخندی می زند و می گوید: - سهیل رو تفسیر کردی! - خودت گفتی فکر و تصمیمم با خودم. برگه ها را روی هم می گذارد : - حتما زندگی خوبی برات فراهم می کنه. با حساب دو دو تا چهارتا، بی عقلیه رد کردنش. دلخور می شوم از قضاوتش : - مگه زندگی ریاضیه؟! نگاهم می کند و با تلخی می گوید : - تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون های تلخ ترشح می کند. - من رو قضاوت حیوانی می کنی؟ این بی انصافیه محض علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خود خواه نیستم. چرا باید تمام حرف های منو این طور ببینی ؟ تو اشتباه برداشت می کنی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
*چرا میگن آب گرم در وضو کراهت داره و وضو با آب سرد بهتر از آب گرمه⁉️* 🌼زیرا میکروب هایی که بر اعضاء وضو قرار دارند و ممکن است نفوذ جلدی پیدا کرده و وارد بدن شوند ، فرمانهای آب سرد آنها را نابود می‌سازد و هر چه آب سردتر باشد اکسیژن آن بیشتر و *فعالیت میکروب کشی آن زیادتر* است. 👈وقتی مقداری آب سرد بر اعضای وضو می‌ریزیم ، آن عضو سرد شده و جریان خون برای گرم کردن آن قسمت با سرعت و شدت بیشتری به سوی آن قسمت حرکت می‌کند و باعث طراوت و شادابی پوست و بدن می‌شود همانطوری که امروز با ماساژ قلب احیاء انجام می‌شود و بیمار به زندگی برمی‌گردد شستن و دست کشیدن روی اعضای وضو هم باعث *تسریع جریان خون* در بدن می‌شود. 🌷امام صادق علیه السلام فرمودند: *🌱کسى که وضو بگیرد و با حوله اعضاى وضو را خشک کند ، یک حسنه براى او نوشته می‌شود ، اما کسى که وضو بگیرد و صبر کند تا دست و رویش خود خشک شوند ، سى حسنه براى او نوشته می‌شود* زیرا اگر وضو با آب سرد صورت پذیرد و پس از آن از خشک کردن آن اجتناب شود ، بدن در برابر سرمائی که در اثر خشک نکردن آب وضو حس می‌کند ، خود به خود درجه حرارتش بالا می‌رود تا آب وضو را خشک کند ، که همین تحریکات حرارتی باعث باز شدن منافذ زیر پوست می‌شود و اکسیژن بیشتری به بافتهای پوست و مقداری هم عضلات زیر پوست می‌رسد و باعث نیرو و نشاط می‌گردد. ✅شاید جالب باشد که بدانید اعضایی که در وضو شسته می‌شوند،حدود *هشتاد درصد اعصاب حسی بدن هستند* ، به طوریکه که اگر به جای وضو انسان تمام بدنش را کامل بشوید، چیز زیادی نسبت به تحریک وضو،به دست نمی‌آید به همین خاطر در روایات به *دائم الوضو بودن* و *تجدید وضو* با *آب سرد* برای *فرو نشاندن خشم و آرامش اعصاب و نشاط بدن،* تاکید زیادی شده است. 📚بحارالأنوار، جلد۸۰، صفحه۳۱۴، روایت۲، باب۵ 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فرهنگ چیست؟🌼🍂🍃 فرهنگ یعنی: عذرخواهی نشانه‌ی ضعف نیست. ☆فرهنگ یعنی: کینه‌ ورز نباشیم. ☆فرهنگ یعنی: لباس گران‌قیمت نشانه‌ی برتر بودن نیست. ☆فرهنگ یعنی: به جای قدرت صدا، قدرتِ کلاممان را بالاتر ببریم ☆فرهنگ یعنی: القاب ناپسند گذاشتن برای دوست، نشان صمیمیت نیست ☆فرهنگ یعنی: هر کتاب یک تجربه است، تجربه‌هایمان را به اشتراک بگذاریم ☆فرهنگ یعنی: وجدان کاری داشته باشیم. ☆فرهنگ یعنی: چشم و هم‌چشمی را کنار بگذاریم. ☆فرهنگ یعنی: تفاوت نسل‌ها را درک کنیم ☆فرهنگ یعنی: آزادی ما نباید مانع آزادی دیگران شود. ☆فرهنگ یعنی: به دیگران زُل نزنیم! ☆فرهنگ یعنی: برای دیگران دعا کنیم ☆فرهنگ یعنی: به اندازه از دیگران سوال بپرسیم تا دروغ نشنویم ☆فرهنگ یعنی: در دورهمی‌ها کسی را سوژه‌ی غیبت کردنمان قرار ندهیم ☆فرهنگ یعنی: در جمع از کسی سوال شخصی نپرسیم ☆فرهنگ یعنی: کتاب بخوانیم. فرهنگ یعنی : زود قضاوت نکنیم فرهنگ یعنی : سرزنش نکنیم فرهنگ یعنی : با نمک بودن یعنی مورد تمسخر قرار دادن و تخریب دیگران نیست. فرهنگ یعنی : با فرزندان و ... با احترام برخورد کنیم فرهنگ یعنی : گذشت 🌼🍂🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
"زندگی را طلاق ندهید." این یعنی اینکه خودتون رو از خوشی های دنیا و زندگی؛ محروم نکنید در مقابل مشکلات؛ تسلیم نشید و زانوی غم بغل نگیرید. خودتون رو دوست داشته باشید و به خودتون و خواسته هاتون احترام بذارید یادتان باشد بهترین دوست شما "تصویرهای ذهنی خوب شما از خودتان" است. دیگران را دوست بدارید حتی کسانی که با شما همراه و هم عقیده نیستند. از کسی متنفر نباشید که روزگارتان رنگ تنفر نگیرد و سیاهی جذب نکند. از هیچ کس توقعی نداشته باشید که جز دلگیری پیامدی به همراه ندارد. یادتان باشد که شاید کسی هم از شما توقعی دارد و شما نمیدانید.! زندگی را زندگی کنید... چندان هم که فکر میکنید وقت نیست! ‌  http://eitaa.com/cognizable_wan
✅از درخت بیاموزیم ⚡️برای بعضی ها باید ریشه بود، تا امید به زندگی را به آنها بدهیم. ⚡️برای بعضی ها باید تنه بود، تا تکیه گاه آنها باشیم. ⚡️برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود، تا عیب های آنها را بپوشانیم. ⚡️برای بعضی ها باید میوه بود، تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم نه زنده ماندن را  http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چيز برادر را از برادر جدا ميکند 1. زن 2. زر 3. زمین سه چيز در زندگي يکبار به انسان داده مي‌شود. 1.والدين 2.جوانی 3.شانس سه چيز دلتنگي مي آورند. 1.مرگ والدين 2.مرگ برادر 3.مرگ فرزند سه چيزدردنيا لذت بخشند. 1.آب 2.آتش 3.آرامش سه چيز را هرگز نخور. 1.غصه 2.حرام 3.حق سه چيز باعث سقوط انسان است. 1.غرور 2.دشمني 3.جهل سه چيز را بايد افزايش داد. 1.دانش 2.دارائی 3.درخت سه چيز انسان را تباه ميکند. 1.حرص 2.حسد 3.حماقت با سه چيز هميشه دوستي کن. 1.عشق 2.عدالت 3.عبادت http://eitaa.com/cognizable_wan