eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
آنقدر عصبی بود که دستانش می لرزید. روی مبل نشسته و مدام روی دسته اش فشار می آورد. روز چهارم بود که خبری از پوپک نبود. تقصیر خودش بود. از بس پرو بال به این دختر داد تا بلاخره فرار کرد. معلوم نبود با کدام خری رفته باشد. شیدا با ملایمت دست خشایار را نوازش کرد. -عزیزم حرص نخور. -این دختر پررو شده. شاهین ایستاده بود و مدام با تلفن حرف می زد. هی تماس قطع می کرد و اطلاع می داد که خبری از پوپک نیست. تمام بیمارستان ها و سردخانه ها را گشته بودند. به اداره ی پلیس سر زدند. همه ی فرودگاه ها و ترمینال ها، حتی ایستگاه قطار. نبود که نبود. جالب بود که فهمیدند پوپک ماشینش را هم فروخته. همه ی حساب هایش را هم بسته. عملا هیچ چیزی از خودش باقی نگذاشته. خشایار به شدت عصبی بود. بچه ای غیر از پوپک نداشت. زن اولش به محض دنیا آمدن پوپک بخاطر خونریزی زیاد فوت کرد. پوپک چهارساله بود که با مهین ازدواج کرد. یک دختر 15 ساله ی بسیار زیبا. شیدا، پوپکش را بزرگ کرد. پوپک بیست و سه ساله اش. با این حال شیدا هنوز هم خیلی زیبا و جوان بود. هرگز بچه ای نخواست. برعکس خشایار که سرتا پا خواستن بود. ولی شیدا هر بار درخواست بچه دار شدنش را رد کرد. تا این اواخر... و حالا با شکمی که تازگی زیر لباس کمی مشخص بود به همه اعلام کرد باردار است. خبری که به شدت خشایار ویلچر نشین را خوشحال کرد. دو سال پیش بود که هنگام کوه نوردی با دوستان گرمابه و گلستانش از کوه به پایین پرت شد. دکترها آن اوایل که قطع امید کردند. زنده ماندنش کاملا معجزه بود. ولی پاهایش را از دست داد. شاهین بلاخره روبروی یدا نشست. خط درشتی وسط ابرویش افتاده بود. -نیست. شیدا به دو مرد عصبی چشم دوخت. با اینکه از خدایش بود پوپک نباشد... ولی این اوضاع اصلا به نفعش نبود. از جایش بلند شد. -برم بگم یه چیزی بیارن بخورین اعصابتون آروم بشه. شاهین نامزد پوپک به حساب می آمد. همین الان بعد از عمویش همه کاره ی هتل بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی کسی که بچه به دنیا می آورد شیدا بود. بعد از مرگ خشایار هم همه چیز به شاهین می رسید. طلاق پوپک و رسیدن به شیدا... این می شد همه ی نقشه هایشان... ولی با رفتن و فرار عجیب پوپک همه چیز بهم ریخت. با رفتن پوپک نمی شد به همه چیز رسید. شاید خشایار هیچ چیزی را به نام این بچه نکرد. شاهین به شدت کلافه بود. زنی که دوستش داشت برای عمویش بود. ثروتی که می توانست به دست بیاورد با فرار پوپک منتفی شد. هیچ چیزی طبق مرادش نبود. بدتر از اینکه بچه اش وقتی به دنیا می آمد عمویش را پدر خودش می دید نه او را. دستش را به دیوار زد و ایستاد. باید پوپک را پیدا می کرد. نمی گذاشت قصر در برود. این ثروت و شیدا و بچه اش را می خواست. به دستش هم می آورد. ** همه دور خانه ی خاله باجی جمع شدند. خاله باجی جلوی دهانش را نگرفته بود. به همه گفته بود خانم معلم جدید خانه اش هست. از بزرگ و کوچک برای دیدنش آمدند. پوپک بیچاره حسابی خجالت زده بود. فکر نمی کرد این همه مهم باشد که همه جمع شوند. البته خب تا پارسال معلم نبود. دو سال گذشته به خاطر برف سنگین و فوت یکی از معلم ها خیلی ها جرات نداشتند به این روستا بیایند. حالا که پوپک آمده بود همه متعجب بودند. خیلی دل و جرات داشت. خود پوپک هم شرایط زمستان را نمی دانست. فقط به او گفته بودند که زمستان هایش سخت است. برای فرار از خانواده اش این زمستان را هم به جان می خرید. از خانه ی خاله باجی بیرون آمد. لبخند زد. -سلام. همه یک صدا جوابش را دادند. خنده اش گرفت. انگار گروه سرود بود. با این حال کسی حرفی نمی زد. فقط نگاهش می کردند. انگار موجود عجیبی مقابلش ایستاده. -خب من پوپک آوینی هستم، معلم جدید. دو ماه زودتر از موعود آمده بود. نمی خواست بیشتر از این در آن خانه بماند. چیزهایی حس کرده بود که ترس به جانش افتاد. این حس ها به شدت ترسناک بودند. -خوش اومدی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ازمدیر سایپاهمین سوالو پرسیدن که چرا تبلیغ پراید در تلویزیون انجام نمیشه ایشون گفتن کسایی که محصولات مارو میخرن دیگه خونه نمیرسندکه بخوان تلویزیون ببینن😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت با پسرا بازی نکنین😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
سانسوريا از مقاومترين گياهان آپارتماني است كه در شرايط سخت مثلِ كم نوري و كم آبي را تحمل مي كند و گياه مناسبي براي کاهش مضرات امواج وای فای میباشد. #بدانید ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#زیبایی #پوست اگر روغن زیتون به منظور مرطوب نگه داشتن پوست صورت یا بدن استفاده شود، به سطوح عمیق پوست نفوذ می کند و سپری محافظ برای نرم نگه داشتن و تغذیه پوست ایجاد می کند #زیبایی ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
💥در حالت عصبانیت نخوابید 🔹خوابیدن در حالت عصبانیت باعث استرس زیاد و ماندگار شدن خاطرات بد در ذهن انسان وعصبی شدن فرد میشود. 🔸بهتر است ذهن خودرا قبل از خواب آرام کنید ••••❥• http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
دوباره گروه سرود هماهنگ با هم گفتند. همان موقع پولاد سوار بر ماشین کنار دیوار خانه توقف کرد. از دیدن این جمعیت تعجب کرد. نمی فهمید چرا جمع شده اند. از ماشین پیاده شد. همه دانه به دانه سلام دادند. -سلام آقای مهندس. پولاد دستش را بالا برد و برایشان دست تکان می داد. از دیدن پوپک تعجب نکرد. پس برای معلم آمده بودند. نگاهی به قیافه ی پوپک انداخت. دختر بیچاره هم خجالت می کشید هم می خواست بخندد. کنارش ایستاد. -بخند، این جماعت سخت گیر نیستند. پوپک از گوشه ی چشم به پولاد نگاه کرد. پولاد سویچ را درون انگشت اشاره اش چرخاند. وارد حیاط و پس از آن اتاق ها شد. پوپک برنگشت نگاهش کند. -من با اجازه تون باید برم داخل. خاله باجی با گاوهایش در حال آمدن بود. با دیدن این جماعت هی بلندی گفت. همه از سر راهش بیرون رفتند. -چه خبره اینجا؟ شور گرفتین؟ با چوبی که دستش بود با آرامی پشت یکی از گاوها کوبید. -برید کنار، سر راهو گرفتین. پوپک از گاو می ترسید. چشمش بخاطر گاو حسنعلی ترسیده بود. فورا عقب رفت. گاوها به محض اینکه داخل حیط شدند خودشان به سمت طویله رفتند. خاله باجی ایستاد و گفت:دیدین، شناختین؟ راتونو بکشید برین پی زندگیتون. رو به پوپک گفت:بیا داخل دختر. پوپک دستی برای همه تکان داد و داخل شد. خاله باجی هم پشت سرش در را بست. آسمان گرفته بود. ابر پهنه ی آسمان را کاملا پوشانده بود. پوپک نفس عمیقی کشید. احتمالا باران در راه بود. پوپک داخل اتاق شد. پولاد پای سماور ایستاده در حال ریختن چای بود. -برای تو هم بریزم؟ مرد رکی به نظر می رسید. ابدا هم از شما و جمع استفاده نمی کرد. با این حال خیلی جدی و سرسخت بود. ابدا نمی خندید. شوخی نمی کرد. نگاهش هرز نمی رفت. نگاهش هیچ برقی نداشت. انگار فقط نفس بکشد. -ممنون میشم. کنار سماور همیشه استکان های کمرباریک شسته شده درون یک کاسه ی استیل گذاشته بود. یکی را برداشت و برای پپک چای ریخت. به سمتش گرفت. پوپک با خجالت استکان را گرفت. بعد از چند روز حالش خیلی خوب شده بود. بخیه ها جوش خورده و دیگر خونریزی نداشت. امروز قرار بود وسایلش را جمع کند و به طبقه ی بالا ببرد. نمی خواست خانم معلم را معذب کند. -دستتون درد نکنه. -نوش جان. -کجا دارین سدسازی می کنین؟ دیروز خاله باجی یک ساعت در حال تعریف از پسرش بود. از کارهای مهندسی و پروژه جدیدش. -کمی از روستا دوره. -خیلی دوس دارم ببینم. -هر وقت دوس داشتی بگو ببرمت. پوپک ذوق زده نگاهش کرد. -خیلی ممنونم. پولاد حتی لبخند هم نزد. بعد از آیسودا خیلی چیزها برایش تمام شده بود. دختری که چندین سال دیوانه وار دوسش داشت. البته که اواخر این عشق، اگر همه چیز خراب شد مقصر خودش بود. و حالا پوپک... خانم معلم جدید و خوش چهره... بیشتر از اینکه معلم بودنش به چشم بیاید زیبایی چهره اش به چشم می آمد. البته نه از آن زیبایی های اساطیری... یک زیبایی معمولی که به دل بنشیند. تن صدایی عین بهشت... با اینکه بیشتر وقت ها با خجالت حرف می زد... درون صدایش لرز می افتاد... ولی تن صدایش جوری بود که ناخودآگاه وحوش می شدی. ولی با همه ی این جذابیت ها، برای پولاد هیچ چیزی نداشت. انگار دیگر نمی توانست دختری را دوست داشته باشد. با دختری احساس راحتی کند. همه ی دخترها یکی بودند. بدون هیچ جذابیتی! استکان خالی شده ی چایش را پای سماور گذاشت. خاله باجی دم طویله ایستاده بود و با گاوهایش سروکله می زد. صدایش تا اینجا هم می آمد. پوپک به صحبت کوتاهش با پولاد حساس بود. هربار که می خواست بیشتر با آقای مهندس آشنا شود پولاد می گذاشت و می رفت. عین الان که با تمام شدن چایش به اتاقش رفت. نمی دانست ذاتا کم حرف است یا از او خوشش نمی آمد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁http://eitaa.com/cognizable_wan 🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از بی هم صحبتی خسته می شد. حداقل پولاد با سواد بود و شهری. خیلی چیزها می دانست. می توانست در مورد هرچیزی با او صحبت کند. از کار و پروژه اش تا کتاب هایی که خوانده بود. ولی پولاد هیچ تمایلی به هم صحبتی نداشت. پوپک مدام سعی می کرد. ولی دست آخر پولاد با چندتا جمله ی کوتاه سرو ته اش را حرف را بهم می آورد. درست عین الان. استکان خالی شده اش را همراه استکان پولاد برداشت. زیر شیر سینک شست و درون کاسه ی کنار سماور گذاشت. خانه عین همیشه تمیز بود. خاله باجی به شدت تمیز و وسواس بود. ابدا نمی گذاشت خانه کثیف باشد. پوپک وارد اتاق خودش شد. گل های وحشی که چند روز پیش چیده بود را از لیوان درآورد. حسابی پلاسیده شده بودند. همه را درون سطل آشغال ریخت. کارتن کتاب هایش را باز کرد. بیکاری می خواست کتاب بخواند. صدای بهم ریختن وسایل می آمد. کارتن را رها کرد و بیرون آمد. پولاد چند کارتن را بیرون اتاق گذاشته بود. انگار می خواست به اتاق بالای پشت بام نقل مکان کند. کنار در اتاقش ایستاد. -کمک می خواین؟ -ممنون. همین؟ انگار زبان این مرد را با وزنه بسته بودند. ابدا در مصرف کلمات اسراف نمی کرد. چطور می توانست این همه خوددار باشد. او که نمی توانست. -ولی بذارید کمکتون کنم. وارد اتاق شد. -با اجازه! پولاد با کسل کننده ترین نگاهش، چشم به او دوخت. عجب دختر سمجی بود. هرچه سعی می کرد کاری به او نداشته باشد باز بحثی یا کاری پیش می آمد که خودش را دخالت بدهد. -بذارید لباس هاتونو تو ساک بذارم. -خودم می ذارم. پوپک وا رفته نگاهش کرد. -خب انگار از بودنم اینجا راضی نیستین... ناراحت نشد. در اصل خجالت زده بود که مدام خودش را در هر چیزی دخالت می داد. -ببخشید. از ااتاق پولاد بیرون رفت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پولاد پوفی کشید. می خواست ابرویش را درست کند چشمش را هم کور کرد. به دنبالش نرفت. بعدا صحبت می کرد. فعلا اتاقش مهم بود. همین رفتن هم برای معذب نکردن این دختر بود. وگرنه او که درون اتاقش جایش خوب بود. مشکلی هم نداشت. تمام لباس هایش را بدون اینکه تا بزند درون ساکش چپاند. مطمئن بود چروک می شود. ولی نگران نبود. اتوی مسافرتی همراه خودش داشت. جای بخیه هایش تیر ملایمی کشید. مثلا خوب شده بود. با این حال گاهی تیر خفیفی می کشید. زیپ ساک را بست. اتاق را کاملا از وسایلش خالی کرد. پله ی اتاق بالا کنار حمام بود. چندین بار رفت و آمد تا بلاخره همه را بالا برد. حالا مانده بود چیدنش که حوصله اش را نداشت. خاله باجی این کار را برایش می کرد. نگاهی به ساعت مچیش انداخت. کله ی ظهر بود. این دختر کجا رفت؟ از پنجره ی اتاقک بالا که تقریبا به کوچه های روستا دید داشت نگاه کرد. نبودش. اخم هایش را درهم کشید. کجا رفت؟ از پله ها سرازیر شد. مطمئن بود که ناراحت شده. هرچند که قصد ناراحت کردنش را نداشت. به طبقه ی پایین که رسید خاله باجی هم داخل شد. -کجا؟ -میرم بیرون. خاله باجی گردن کشید پوپک را ببیند. زیر لبی در حالی که با خودش حرف می زد گفت:این دختره کجاس؟ داخل شد. ولی پولاد بدون اینکه در مورد پوپک حرفی بزند بیرون رفت. جلوی در کفش هایش را پوشید. با عجله بیرون رفت. عجب دختر نازک نارنجی بود. فکر نمی کرد به این زودی قهرکند. پیاده از کوچه پس کوچه گذشت. عجب دختر دیوانه ای بود. پس کجا رفت؟ از بس این ور و آن ور نگاه کرد خسته شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره ﺯﺑﻮﻧﺶ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﻚ ﮔﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﻪ، ﻣﻴﺒﺮﻧﺶ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯﺵ ﻣﻴﭙﺮﺳﻦ: ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻋﺎﺑﺮﺑﺎﻧﻚ ﭼﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮد؟ ﻣﻴﮕﻪ : ﻛﺎﺭﺗﻢ ﺭﻭ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﻤﺎﻳﻴد ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻄﻬﺮ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺩﮐﺘﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺗﺎﻻﺭ ﻭﺣﺪﺕ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻗﻄﻌﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﻐﺰﯾﻬﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﺗﺸﯿﻊ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرف تله گذاشته ، می خواسته بفهمه کیه که مرغاشو می دزده ! 😳 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🔸🔹🔸🔹 خانومای با سیاست! 🔰 حواستون باشه که اگر دایما از همسرتون بپرسید: 💮منو دوست داری؟ 💮همه چی خوبه؟ 💮من خوشکل ام؟ 💮هیکلم خوبه؟ و سوال های مشابه این سوال ها... 🔰 به یادشون میارید که شایدم واقعا خوب نیست! شاید ایرادی داره!!! اتفاقا برعکس باید انجام بدین؛ هر از گاهی که جلوشون هستید برین جلوی آینه و از خودتون تعريف كنيد 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 📢راهکار برای داشتن رابطه‌ای محکم‌تر و خوشایندتر 1⃣گوش کنید، با همه وجود‌ اگر به حرف‌های شریک‌تان به عنوان یک سخنگوی ارزشمند و قابل احترام گوش کنید، فکر نمی‌کنید که این هدیه‌ی بزرگی برای او است؟ 2⃣ذهنیت مثبتی داشته باشید به عقب برگردید و به اتفاقات خوب در رابطه فکر کنید و از مسائل جزئی و بی‌خود بگذرید. 3⃣نیازهای شریک‌تان را در اولویت قرار دهید سعی کنید اصلاً حرفش را قطع نکنید و بگذارید اول او حرف بزند، این یعنی که به او احترام می‌گذارید و نیازهای او برای شما در اولویت است. 4⃣برای کارهایی که انجام می‌دهد ارزش قائل باشید از ترفند «او می‌داند که من از آن مسئله خبر دارم» دیگر استفاده نکنید. در هر حال این را به او بگویید. 5⃣در جملات‌تان از «من» استفاده کنید به جای صحبت کردن با حالت تهاجمی که پر از «تو» است، سعی کنید برای ابراز حس واقعی‌تان بیشتر از «من» استفاده کنید. ڪلیڪ ڪنید👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺 🍂🌺🍂 👫 🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✅ يه قانون هایی هست که برای همه ی مردهای نرمال جواب میده 1⃣ تاييد کردنش در برابر دیگران 2⃣ تعريفش رو کردن در جمع 3⃣ خردش نکنین به خاطر اشتباهش 4⃣ بگذاريد فکر کنه مرد سالاریه تو خونتون. ولی ریز ریز مدیریت کنین 5⃣ مقايسشون نکنین با مردهای دیگه 6⃣ نرم باشید باهاشون لج نکنید 7⃣ نيازتون رو بدون وظیفه گذاری بیان كنيد 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
👙 ❌خانم ها حتما مطالعه کنند👇👇👇 ➖سرد و بی روح نباشین بد نیست گاهأ شما شروع کننده رابطه ج. ن. س. ی. باشین. ➖خوبه که گاهی با روشن کردن یه شمع معطر وپخش موسیقی آرام فضای دلنشینی برای یه رابطه بیاد موندنی ایجاد کنین ➖لباس قرمز شما رو جذاب تر میکنه. ➖گاهی ماساژ شونه ها و پشت با روغن معطر بهش آرامش هدیه میدین ➖وقت خواب حتما حتما لباس خواب نازک بپوشین ➖در هنگام شب کرم و ماسک صورت هم بمونه برای فرصتای دیگه ، وسواس رو کنار بذارین، بدترین کار اینه که منتظرش بذارین ➖توی رابطتون دستور ندین و مراقب نباشین آزادی عمل ،لذت رو بالا میبره ➖یا لاک نزن یا درست بزن و یا تمیز پاک کن ➖لباسای رنگ و رو رفته شل و وارفته رو بندازین دور ➖گاهی لباسای مهمونیتو یا کفش 20سانتیتو بپوشو به استقبالش برو . ➖از خودتون تعریف کنین با هم که تو آینه نگاه میکنین ژست بگیرو بگو چه اندامی یا چقد خوشگلم ➖عاشق اندامتون باشین هیچ وقت پیشش از چاقی ولاغری گله نکنین ➖اگه بچه دارین بد نیست برای داشتن لحظات فانتزی و بی دغدغه اونا رو ساعاتی به شخصی مطمئن بسپارید ➖براش گاهی برقصید 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف با مامورای ۱۱۰ دعواش میشه میزنه یکیشون رو میکشه فرار میکنه …. چند ساعت بعد زنگ میزنه ۱۱۰ میگه : می بینم که ۱۰۹ تا شدین !😙 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
زنه تو سردخونه با بادبزن شوهر مرحومش رو باد میزد ، مرد غسال متاثر شد گفت : خواهر اون مرحوم دیگه گرما و سرما براش فرقی نمیکنه ،😔😔 خودتو اذیت نکن … زنه گفت : آخه خدا بیامرز بهم گفته بود ، بزار کفنم خشک شه ، بعد شوهر کن …😳😳 بنظرت الان خشک شده دیگه …😁😂😂 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
ولی یکباره.... زیر درخت سپیداری شسته بود و گل ها را دسته می کرد. فاز این دختر را درک نمی کرد. این همه راه رفته بود که خانم گل چیده. پوفی کشید. بدون اینکه جلب توجه کند برگشت. ابدا حوصله نداشت خودش را مسخره کند. مسیر آمده را برگشت. مدام هم حرص می خورد که چرا آمده. خودش می آمد. له له ی دختر مردم که نشده بود. بین راهی به سلام گفتن های اهالی جواب می داد. برای این مردم عزیز بود. تا به الان خیلی کمکشان کرده بود. هر بار دستش به خیری می رفت. آخرین خیرش هم زخمی شدنش با گاو حسنعلی بود. معلوم نبود حسنعلی چه بلایی به سر گاو آورد. دیگر پیدایش نشد. وارد خانه ی کوچک مادرش شد. صدایش را شنید که دارد هر دو را صدا می زد. کفش هایش را جلوی در از پا درآورد. -مامان من هستم. -نمی دونم این دختره کجا رفت. -میاد نگران نباش. -کجا رفته؟ پولاد با تمسخر گفت:رفته گل بچینه. خاله باجی متعجب نگاهش کرد. پولاد حوصله ی توضیح اضافه را نداشت. -سفره رو بکش مامان. خاله باجی سری تکان داد و وارد آشپزخانه اش شد. بوی قیمه می آمد. دستپخت خاله باجی عالی بود. غذا که می پخت بویش تا هفت خاله می رفت. خصوصا اگر از آن برنج های محلی بودار باشد. همان هایی که خودش با دست های خودش هرسال سر زمینش می کاشت. غذا را کشید. پولاد سفره را پهن کرد. یکباره سروکله ی پوپک با دسته گل بزرگی پیدا شد. خاله باجی نق زد. -کجایی دختر؟ غذا یخ کرد. -اومدم خاله نگران نباشید. با ذوق به اتاقش رفت. لیوان را برداشت. همه ی گل ها را درون لیوان گذاشت. این فصل تا می شد گل می چید و درون اتاقش می گذاشت. زمستان که می آمد دیگر خبری از این قشنگی ها نبود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هتلی بین المللی و مجلل. فقط افراد خاصی می توانست آنجا اتاق بگیرند. با این حال همیشه هم کمبود اتاق داشتند. شاهین طرح سوئیت های کوچکی را سمت غربی هتل داده بود. فضای اطراف هتل که جز حیاط و استخر به حساب می آمد گسترده و وسیع بود. می شد حداقل ده سوئیت نقلی و شیک ساخت. عمویش قرار بود اجازه ی استارت کار را بدهد. ولی با رفتن پوپک عملا همه چیز خراب شد. برای همین بود که شاهین هم حال عمویش را داشت. کلافه بلند شد. باید می رفت آب بخورد. پشت سر شیدا وارد آشپزخانه شد. خانه ی عمویش به وسیله ی یک زن خدمتکار اداره شد. برای نظافت هم هفتگی چند نفر می آمدند تمیز می کردند و می رفت. شاهین برای خودش آب ریخت و یک نفس سر کشید. شیدا به سمتش آمد. -نگران نباش. چشمکی زد تا شاهین به دنبالش برود. شاهین لیوان را روی میز وسط آشپزخانه گذاشت. بیرون رفت. درون راهرو که به انباری وصل می شد به هیچ جا دید نداشت. شیدا با ناز دست شاهین را روی شکمش گذاشت. -عزیزم نگران نباش، پوپک هم نباشه باز همه چیز به نام بچه مون میشه. شاهین پوفی کشید. -من این دختره رو زیر سنگم شده پیداش می کنم. شیدا با حسادت آشکاری گفت:بره گمشه احمق لیاقت نداره. شاهین شکم شیدا را نوازش کرد. لب شیدا را عمیق بوسید. -دلم برات تنگ شده. شیدا منظورش را گرفت. با عشوه ی خاص خودش گفت:عشقم قرار بود صبر کنی بچه مون بیاد دنیا. صدای خشایار توجه هر دو را جلب کرد. شاهین با نفرت گفت:این پیر خرفت اگه جلوی دختر نفهمش رو می گرفت این اتفاقا نمی افتاد. شیدا گونه اش را بوسید. شاهین را رها کرد و رفت. فعلا باید همین پیر خرفت را می چسبید. تا بچه اش به سلامت به دنیا بیاید. شاهین با او فقط یک سال تفاوت سنی داشت. یادش بود وقتی فقط 15 سال داشت پدرش به زور شوهرش داد. فقط بخاطر ثروت خشایار. بد نبود. ولی دختر 15 ساله که چیزی حالیش نبود. همان روزها با دیدن شاهین 16 ساله علاقمندش شد. آنقدر که بلاخره شاهین را به سمت خودش کشید. و دست آخر این شد که از شاهین حامله بود. قرار بود با پوپک ازدواج کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم‌ این بود توپ رو گرفت حالا یکم واکنشش کند بود😅 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
مجسمه‌ پدر و پسر در برزیل جذابیت این مجسمه به این خاطر است که تمام اجزای پسر از تکه‌های بریده‌ شده از پدر درست شده است که در واقع فداکاری پدر را نشان می‌دهد. http://eitaa.com/cognizable_wan
بهترین لایه بردار افرادی ک دچار لکه های پوستی میشوند حداقل هفته ای یکبار از گردن به پایین را نوره و سپس حنا بزنند و بگذارند هرکدام سه تا چهار دقیقه بماند. سپس با کیسه حمام و سفیدآب بدنشان را کیسه بکشند. اینکار سبب میشود ک لایه های مرده پوست از آن جدا شود و پوست سفیدی داشته باشند. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دبه بیست لیتری اورده گاز ببره برای ماشینش 😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همین کارارو میکنی ک وقتی بزرگ شد میذارتت سالمندان دیگه😂 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂😂😂 سر چهار راه بودم یهو ی وانت چراغ قرمزو رد کرد پلیس تو بلندگو گفت وانت کجا میری؟ وانتیه هم تو بلند گو گفت دارم میرم بار بیارم دیرم شده عجله دارم... .. . . . . . . . یعنی ی همچین ملت شادی هستیما...😂😂😂 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#السلام_علیک_یا #اباعبدالله_ع__ ●محرم نزدیک است یادمان باشد ... اول نماز حسین، ⛳️بعد عزای حسین، 🔹اول شعورحسینی، 🔸بعد شور حسینی، 🔵محرم زمان بالیدن است، نه فقط نالیدن ... 💠بساطش آموزه است نه موزه! ✅تمرین خوب نگریستن است. نه فقط خوب گریستن!
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌸 محرم نزدیک هست 🖤 به عشق امام حسین (ع) بخونید و منتشر کنید چند ویژگی منحصر به فرد امام حسین علیه السلام: 🖤تنها امامی که شش ماهه به دنیا آمدند 🖤تنها امامی که از هیچ بانویی شیر نخوردند و تغذیه ی ایشان تنها توسط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) صورت گرفته است 🖤تنها امامی که روز ولادتشان،پدر و مادر و جد و نزدیکانشان برای ایشان گریه کردند 🖤تنها امامی که در معرکه ی جنگ به شهادت رسیدند 🖤تنها امامی که در دعای توسل ازایشان به عنوان (ایّها الشهید) یاد شده با اینکه همه ی ائمه ی ما شهید شده اند. 🖤تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند 🖤تنها امامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نمانَد!! اما همچنان پابرجاست 🖤تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند 🖤تنها امامی که سر مبارکش از بدن جدا شد. 🖤تنها امامی که تشنه لب با هزاران زخم تیر و نیزه و شمشیر و سنگ بر بدن به شهادت رسیدند 🖤تنها امامی که بعد از شهادتش،خانواده اش اسیر شدند. 🖤تنها امامی که پدر و مادر و 9 نسلش معصوم بودند. 🖤تنها امامی ک تولدش در ماهی است ک هیچ شهادتی درآن نیست و شهادتش در ماهی است که هیچ تولدی درآن نیست 🖤تنها امامی که خوردن خاک قبرش اشکال ندارد 🖤تنها امامی که دعا تحت قبه ی ایشان به اجابت می رسد 🖤تنها امامی که امام زمان شبانه روز حداقل دو مرتبه بر او گریه می کند! 🖤تنها امامی که سرعت و وسعت کشتی نجاتش از سایر امامان بیشتر است 🖤تنها امامی که یک در بهشت به نام اوست: باب الحسین اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ انشالله هر کسی این متنو میخونه و منتشر میکنه امام حسین در محرم امسال حاجتشو روا کنه الهی آمین 🙏 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 http://eitaa.com/cognizable_wan
از اتاقش بیرون آمد. -ببخشید اگه دیر کردم. -نگرانت شدم مادر جان. پولاد کاملا بی تفاوت بود. ابدا برایش مهم نبود. نشست و بی تعارف بشقابش را پر کرد. پوپک خیلی ساده مقابلش نشست. رو به پولاد گفت:برای اتاق شما هم گل چیدم، خیلی حال آدمو خوب می کنه. پولاد سر بلند کرد. مستقیم و نافذ نگاهش کرد. تمام مدت فکر می کرد به این دختر برخورده. ولی انگار سرحال تر از این ها بود. -ممنونم. -خواهش می کنم. -بشسن بخور دختر، تلف شدی، یه پره گوشت نداری. پوپک خندید. -خوبم که. برای خودش غذا کشید. پوپک همین بود. دختری که کم ناراحت می شد. خوشحالی هایش هم زیاد نبود. ولی حداقل اینکه چیزهای کوچک هم می توانست خوشحالش کند. عین چیدن چند شاخه گل. حتی برای مرد بدخلقی عین پولاد. اولین قاشق را درون دهانش گذاشت. -خیلی خوشمزه ای خاله باجی/ قیمه را پر از آلوچه کرده بود. طعم ترشش حسابی به دهانش مزه داد. مذاقش همیشه ترش بود. -این اطراف پر از گل و بته های رنگارنگه...خاله باجی اینجا خیلی قشنگه. -چشمات قشنگ می بینه دخترجون. پوپک لبخند زد. پولاد ساکت بود. نه حرف می زد و نه جواب حرفی را می داد. غذایش را هم زود تمام کرد. باید می رفت اتاق پشت بام را درست می کرد. پوپک نگاهش کرد. این مرد خیلی تلخ بود. نمی دانست چرا؟ دلش می خواست دلیلش را بپرسد. اما خجالت می کشید. تازه فضولی هم حدی داشت. نمی توانست مدام خودش را دخالت بدهد. بلاخره به وجودش عادت می کرد. بلاخره می آمد حرف بزند. نه اینکه اسرار زندگیش را بگوید ها؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی حداقل می شد روی هم صحبتیش حساب کرد. شب های زمستان دق می کرد. البته اگر آقای مهندس تا زمستان اینجا می ماند. خاله باجی گفته بود برای پروژه سدسازی آمده. کارش تمام شد برمی گردد شهر. خاله باجی می گفت وضع پسرش خوب است. شرکت دارد. خانه و ماششین مدل بالا دارد. کلی برو بیا با این و آن... هزار بار هم به مادرش گفته بود این گاوها را بفروشد. خرج زندگیش با او... حالا که از دهات دل نمی کند... حداقل پای این گاوها این همه زحمت نکشد. ولی پیرزن سرسختانه پای گاوهایش مانده بود. چطور می شد از دلبستگیش گذشت؟ پولاد تشکر کوتاهی کرد و بلند شد. پوپک به رفتنش نگاه کرد. اگر کمی با خاله باجی صمیمی تر می شد از بداخلاقی پسرش می گفت. یک ذره شوخ طبع نبود. -بخور دختر، غذات سرد شد. -چشم می خورم. ولی میلی نداشت. بیشتر در فکر پولاد بود. انگار می خواست هرجوری شده کشفش کند. مردهای ساکت پر از رازند. کمی به بطن وجودیشان رخنه کنی بلاخره بی طاقت می شوند و همه چیز را می گویند. مطمئن بود پولاد از چیزی یا رنج می برد یا سعی می کند فرار کند. وگرنه که در این چند روز خاله باجی مدام از پسرش تعریف می کرد. برایش جالب بود که همان پسر شاد و شنگول حرف های خاله باجی حالا این همه گرفته باشد. بیشتر غذایش دست نخورده ماند. -ظرف هارو من می شورم. تند و فرز سفره را جمع کرد. هیچ وقت در عمرش ظرف نشسته بود. همیشه خدمتکارها بودند که جور زن بودنش را بکشند. با این حال سعی کرده بود از این به بعد روی پای خودش بایستد. از ظرف شستن بگیر تا غذا درست کردن و بعد و بعد... ظرف ها را درون سینک کوچک و تکی آشپزخانه گذاشت. آب به شدت سرد بود. روستا کوهستانی بود. برای همین آبشان همیشه ی سال سرد بود. بدون آبگرم کن ابدا نمی شد کاری کرد. همه ی ظرف ها را با آب گرم و دقت نشست. از کارش رضایت داشت. بلاخره زن وجودش داشت خودنمایی می کرد. کارش که تمام شد به اتاقش رقت. دسته از گل ها را که به زور درون لیوان جا کرده بود را برداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
شاهین نیشخند زد. دست انداخت زیر دست و پایش و بلندش کرد. بعد از سه ماه بلاخره اجازه داد. دیوانه این زن بود. و البته هزاران شب از حسادت مرد که درون آغوش خشایار است. هربار که فکر می کرد دلش می خواست چاقو بردارد و عمویش را بشکد. ولی در اصل شیدا زن عمویش بود نه زن او. کاش می توانست این زن را بگیرد. برای خودش! مال خودش! نه آن پیر مسخره! بلاخره صاحب این زن و پسرش و تمام آن ثروت می شد. ثروتی که نیمی از آن مال خودش بود. ولی عموی طماعش با بدذاتی بعد از مرگ پدرش همه را به نام خودش زد. برای همین بود از سر انتقام زنش را گرفت. ولی کم کم عاشق شیدا شد. جانش شد. آنقدر که دلش خواست بچه ای از او داشته باشد. اگر پوپک پیدا نشود... طلاق شیدا را گرفت. همچنین تمام آن ثروت را... خودش و دخترش بروند به درک! شیدا را به آرامی روی تخت گذات. تی شرتش را درآورد. چشمکی به شیدا زد و گفت: عین یه گرگ وحشیم بعد از سه ماه. شیدا خندید. -نوچ، نداشتیم دیگه، نی نی اذیت میم. کنار شیدا دراز کشید. -من قربون تو و نی نی برم آخه... -خدا نکنه عشقم. دست دور گردن شاهین انداخت. -دلم می خواد تموم بشه شاهین، نمی تونم خشایارو تحمل کنم. -یکم صبر کن ببینم میشه این دخترو رو پیدا کرد، من و تو به این ثروت احتیاج داریم. بدبختی هم همین جا بود. لازم داشتند. ثروتی که نیمی از آن برای خود شاهین بود. ولی خشایار دریغش می کرد. انگار می خواست بگذارد برای بعد از مرگش. خوب بود فقط یک دختر داشت. همان یکی هم که خل و چل بود. آخر هم فرار کرد. اگر یک جو عقل داشت می ماند. همان بهتر که رفت. دیگر هرگز شاهد عروسی خودش و شاهین نمی شد. نمی خواست شاهین را با هیچ زنی قسمت کند. این مرد مال خودش بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پدر بچه ی درون شکمش بود. پوپک برگردد یا نه؟ به محض دنیا آمدن پسرش، همین که فهمید خشایار اموالش را به نامش می زند طلاق می گرفت. فقط خودش مهم بود و شاهین. بقیه بروند به درک! شاهین دستش را روی سینه اش گذاشت. نرم نوازشش کرد. -دلتنگت بودم. شیدا به سمتش چرخید. -منم عشقم. این دلتنگی کمی متفاوت تر از دلتنگی ها دید و بازدید بود. کمی عشق می طلبید با چاشنی نیاز... هم آغوشی و ته اش خیسی دلچسب... همانی که الان این دو به دنبالش بودند. ** خاله باجی گفته بود سد زیاد دور نیست. هوای صبحگاهی حسابی خنک بود. برای همین بی توجه به بقیه، به محض خوردن صبحانه راه افتاد. باید به سمت شرق می رفت. از کنار سپیدارهای کنار رودخانه می گذشت. جایی که آب شدت می گرفت. حدود 9 کیلومتری می شد. زیاد بود. ولی برای او که می خواست کمی از اطرافش عکاسی کند موردی نداشت. دوربین عکاسی به درد همین موقعیت ها می خورد. خاله باجی به هوای اینکه میرود اطراف یک دوری بزند به طویله رفت. نمی دانست خانم معلم شرتر از این حرف هاست. پوپک قدم زنان به مسیری که خاله باجی گفته بود رفت. اطافش پر بود از گل های صحرایی... شاپرک هایی که به دنبال هم پرواز می کردند. هرجا که می توانست می ایستاد و عکس می گرفت. گاهی هم می نشست. مسیرش برای پیاده روی واقعا سخت و خسته کننده بود. ولی بلاخره حدود ساعت 12 ظهر بود که رسید. از بس بین راه بازیگوشی کرد. از دیدن آب پرفشار و کارگرها ترس برش داشت. شرایطش اصلا خوب نبود. چطور می توانستند کار کنند. نززدیک تر شد. آقای مهندس را دید. ایستاده بود. روی کاپوت ماشینش نقشه ای پهن بود. خودش را خم کرده در حال نوشتن چیزی بود. به آرامی نزدیکش شد. کسی حواسش به او نبود. -سلام. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری..!؟؟؟ همسر او گفت: همه آنها را، بزرگشان و کوچکشان، دختر و پسر، همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم. شوهر گفت : چگونه دل تو برای همه آنها جا دارد..!؟ همسر جواب داد: این خلقت خدا است که دل مادر برای همه فرزندان خود وسعت دارد. مرد لبخندی زد و گفت: اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد....!! خدا بیامرزدش... روشش خوب بود برای قانع کردن ولی موقعیتش كنار كارد و ساطور غلط بود ! مراسم آن مرحوم ، صبح و ظهر و عصر فردا جهت عبرت سایرین در سه سانس برگزار میگردد😐😐☺️ 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan