✅ #كرامات أولياء الله
🌿 یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت.کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب.بی.کفن #حضرت_اباعبدالله_الحسین علیه السلام ...،
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ... ⁉️
👈 ایشان میگفت : دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم 😳
🔷 گفتم : مشت.علی چه.خبر ⁉️
🔶 گفت : الحمدلله جاى من خوبه ‼️
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
😳 دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.
🔷 گفتم بگو چی شد ⁉️ چی دیدی ⁉️
🔶 گفت شب اول قبرم #امام_حسین علیه السلام آمد بالای سرم ، صدا زد
🔵 #آقا_مشهدی_علی خوش آمدی ..
مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲.هزار.و۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...
🔻این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا #روز_قیامت جبران کنیم ...
🔷 میگفت😳 دیدم مشت علی 😭گریه کرد .
🔷 گفتم دیگه چرا گریه میکنی ⁉️
🔶 گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ...
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید...
محرم ماه غم و ماتم سالار شهیدان کربلا رسید 🎤😭😭
~~~~~~~~~~~~
http://eitaa.com/cognizable_wan
~~~~~~~
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
✨ازشیخ بهایے پرسیدند:
{سخت مے گذرد}
چہ بایدڪرد؟ 😞
گفت خودت کہ می گویے
سخت {مــی گذرد}
سخت کہ «نـــمے ماند»!
پس خداراشکرکه«مے گـــذرد»و
«نمے ماند»
امروزخوب یابد«گذشـــت»
وفرداروز
دیگرے است...
قدری شادی باخودبہ خانہ ببر...
راه خانہ ات راکہ یادگرفت...
فرداباپای خودش می آید🙃👌
💕http://eitaa.com/cognizable_wan💕
#دلبری
#آموزش_عشوه 💃
همیشه وقتی همسری از سر کار اومد بشین روی پاهاش دستتو نوازشگونه از سر و گردنش بکش پایین و بگو دارم خستگی های عشقمو با جادوی دستام مرهم میدم😍😍😍
وقتی عصبانی بود با لحن ساده و بچگانه حرف بزنید و گاهی حرفای بچگانه بگید اینطوری وسط دعوا خندش میگیره و آشتی میکنه😜😜😜
توی اتاق خواب بی پروا باشین و به بیشترین حد ممکن لذت ببرید بهترین چیز برای مرد در اتاق خواب لذت بردن همسرش هست👍👍👍
مواظب زندگی هاتون باشین خانومای گل!
♥️🌟♥️🌟♥️🌟♥️🌟♥️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره رفته تو صف نونوایی، شاطر بهش گفته کسی جلوتر از شما هست؟
دختره گفته نه! من بچه اولم ولی الان میخوام درسمو ادامه بدم!
میگن شاطره رو خودش کنجد پاشیده و پریده تو تنور!😜😜
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ماجرای تکان دهنده شفای مادر مریض❣
🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹کودک آزاری یعنی ایییین❣
لطفاً کودکان را به هنگام فوتبال با پدراشون تنها نذارین😂😂😂😂😂
🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفریحات سالم و بی خطر اقایووون😂😂😂
🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_689
خاله باجی و پریناز متعجب نگاهش کردند.
-یعنی این همه راه رو پیاده رفتی؟
خجول لبخند زد.
دیوانگیش همه را متعجب می کرد.
پریناز با خنده گفت:سالمی دختر شهری؟
پوپک هم لبخند زد.
-هنوز که آره...البته آقای مهندس زحمت کشیدند و وقت برگشت منو رسوندن.
-سفره را از پریناز گرفت و انداخت.
خاله باجی پولاد را صدا زد.
سفره خیلی زود چیده شد.
همه دور سفره نشستند.
چه لذت عجیبی برای پوپک داشت.
انگار این اولین تجرب اش باشد.
که واقعا هم بود.
خوش به حالشان که خانواده ای به این گرمی داشتند.
حسرتش مطمئنا تا آخر عمرش به دلش می ماند.
*
آفتاب کم کم در حال غروب کردن بود.
گوشیش زنگ خورد.
شماره ی نواب بود.
جواب داد: جانم.
-خوبی رفیق؟
-خوب، می گذره دیگه.
صدایش گرفته بود.
این را نواب خوب می فهمید.
-کار سد سازی چطور پیش میره؟
-خوبه، ولی با اولین برف پاییزه احتمالا زمین گیر میشیم.
-می مونی؟
-تا سد تموم نشده برنمی گردم، فعلا زوده که زخمای دلم خوب بشه.
نواب پوفی کشید.
درکش می کرد.
پولاد هم بد کرد هم بد دید.
-کارهای شرکت تیام هم درست شد.
-خداروشکر.
-چندتا پروژه جدید داریم، برات ایمیلشون می کنم، یه بررسی کن خبرم کن.
-باشه، امشب بیکارم، بفرست بخونمشون.
-خاله باجی چطوره؟
خنده اش گرفت.
از کار می رفت به احوالپرسی.
-با گاواش خوشه.
-دلم می خواد بیام یه سر بزنم.
-بیا هوا خوبه.
-ترنج سختشه.
-چطور؟
نواب با خنده گفت:بارداره.
گل از گل پولاد شکفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_690
-تبریک میگم، خیلی خیلی مبارکه.
-ممنونم داداش، حالا اگه جور شد میایم پیشت.
-منتظرم.
-ایمیل هارم الان می فرستم تا فردا خبرم کن.
-حتما.
تماس که قطع شد رو به آفتاب ایستاد.
پهنه ی آسمان را هاله ای نارنجی گرفته بود.
پرستو ها خیلی کمرنگ میان هاله ی نارنجی پرواز می کردند.
صحنه ی قشنگی بود.
حالا اگر خانم معلم بود با دوربینش عکس می گرفت.
با خنگی نگاهش می کرد و می گفت:
"آقای مهندس شما هم بیا تو کادر، دوتا لبخند بزن آسمون قشنگ تر بشه."
خنده اش گرفت.
یک ماهی از هم خانه شدنش با این دختر می گذشت.
گاهی واقعا خنگ و دست پاچلفتی بود.
ولی گاهی خیلی عجیب سرد و تلخ می شد.
سکوت می کرد.
انگار چیزی آزارش بدهد.
هیچ وقت کنجکاوی نکرد.
در مقابل کنجکاوی های این فضول خانم هم سکوت کرد.
عجیب و غریب ساکت و آرام بود.
البته گاهی...
خصوصا وقتی غرق افکارش بود.
مادرش هم از این خانم معلم خوشش آمده بود.
با او وقت می گذراند.
دوشیدن یادش داده بود.
چیدن علف ها...
درست کردن ماست و گرفتن کره...
الان هم در حال یادگیری پنیر بود.
جالب بود که با دقت گوش می داد و واقعا هم یاد می گرفت.
نفس عمیقی کشید.
کار تعطیل شده بود.
کارگرها خیلی وقت بود رفته بودند.
ولی او و ماشینش عین دوتا گمشده کنار سد مانده بودند.
بلاخره نگاهش را به آسمان سرخ شده گرفت.
دستانش را از جیب شلوارش بیرون آورد.
به سمت ماشین رفت.
پشت فرمان نشست و دور زده شیب تند را بالا رفت.
سررراه کمی یواشک خرید.
خانم معلم خوشش می آمد.
خودش هم دوست داشت.
تازگی لب تاب می آوردند.
روی چهارپایه می گذاشتند.
یک فیلم جنگی که مورد علاقه هر دویشان بود پلی می کردند و تا نیمه های شب می دیدند.
خاله باجی بیچاره هم که از خستگی اول شب به خواب می رفت.
ولی آن دو مسرانه تا فیلم تمام نشود نگاه می کردند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش کنید و لذت ببرید ❤️🌸🌸🌸👇
کیا باهاش خاطره دارن؟ 🌸🌸🌸
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_691
برعکس هفته ی اول حالا تا حدی با هم صمیمی بودند.
آبشان با هم درون یک جوب می رفت.
کمک حال یکدیگر بودند.
ولی هیچ کدام از گذشته حرف نمی زد.
خصوصا در مورد خودش...
زندگی قبلیشان برای قبل بود.
هیچ کدام تمایلی به حرف زدن نداشتند.
البته پولاد کنجکاوی نمی کرد.
ولی پوپک مدام کنجکاوی می کرد.
ولی هربار به بن بست می خورد.
رسیده به خانه، ماشین را جای همیشگی پارک کرد.
با خریدش پیاده شد.
کم کم موسم پاییز بود.
از همین الان مهاجرت پرنده ها شروع شده.
هرروز دسته دسته به سمت جنوب حرکت می کردند.
صدای غازهای وحشی بالا سرش نگاهش را به آسمان کشید.
در آهنی و پوسیده را به عقب هول داد و داخل شد.
خاله باجی داشت از طویله بیرون می آمد.
-سلام مامان، خسته نبای.
-خودت خسته نباشی، دورت بگردم.
خبری از پوپک نبود.
معمولا با شلوغ کاری جلو می آمد.
ولی امروز سروصدایش نمی آمد.
-پوپک کجاست؟
-تو اتاقشه.
کسی دیگر خانم معلم با پسوند و پیشوند صدایش نمی کرد.
برای همه پوپک شده بود.
خود پوپک هم شکایتی نداشت.
تازه برایش بهتر هم بود.
کم احساس غریبگی می کرد.
حالا حتی با اهالی هم دوست شدده بود.
از بس خاله باجی پی کاری این ور و آن ور می فرستادش.
گاهی برای خرید به مغازه ها می رفت.
گاهی شیر می برد برای همسایه ها...
گاهی هم چیزهای دیگر...
بیکاری هم درون روستا قدم می زد.
تا مثلا اگر کسی مشکلی داشت برایش حل کند.
از کارهایش لذت می برد.
این دو روز آخری هم به بهداشت سر می زد.
با یکی از پرستارها که بومی همان منطقه بود حسابی رفیق شده بود.
می رفتند و می آمدند.
دخترک از روستای دیگر به خانه ی بهداشت اینجا می آمد.
یک دختر بانمک و خوشرو.
-پوپک...
-تو اتاقم.
صدایش از اتاقش می آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_692
-لواشک گرفتم.
جوری حرف زد انگار لواشک را برای یک بچه ی 6 ساله گرفته.
-ممنونم.
بلاخره پوپک از اتاق بیرون آمد.
از نم موهای جلوی سرش فهمید که حمام بوده.
-عافیت باشه.
پوپک لبخند زد.
-ممنونم.
لواشک ها را از پولاد گرفت.
-اوه چقدر زیاد.
-واسه امشبمون.
-انتخاب فیلم امشب با من.
-با منه، دیشب تو انتخاب کردی که خیلی هم چرت از آب دراومد.
پوپک فورا جبهه گرفت.
-کی گفته چرته؟ تو سایقه نداری به من ربطی نداره.
پولاد چپ چپ نگاهش کرد.
-حوصله چونه زدن باهات ندارم، لب تاب منه پس انتخاب فیلم با من...
پوپک حرصی برایش شکلک آمد.
پولاد اهمیتی نداد.
به سمت گاز رفت.
از دیدن کتلت های پخته و آماده ی روی گاز با اشتها یکی را برداشت.
در حالی که گاز می زد از پله ها بالا رفت.
پوپک لواشک ها را کنار سماور گذاشت.
داخل رفت و روسری را از موهایش برداشت.
اگر بخاطر معذب نبودن پولاد نبود روسری نمی پوشید.
جلوی آینه ایستاد و به موهایش برس کشید.
حسابی درهم تنیده شده بود.
هنوز کامل موهایش را شانه نکرده بود که صدای جیغی کل روستا را پر کرد.
جیغ اول تمام نشده بود که پشت سرش صدای جیغ ها بیشتر شد.
با هول و والا برس را انداخت.
روسری را روی موهایش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
خاله باجی بیچاره تا به داخل وارد شده بود.
-چی شده؟
پولاد هم از پله ها پایین آمد.
-چه خبر شده؟
هر سه با هم از خانه بیرون رفتند.
جیغ و داد از خانه ی همسایه بود.
بدون اینکه درها را ببندند به سمت خانه ی همسایه رفتند.
مش ناصری فوت کرده بود.
ظاهرا پیرمرد بیچاره سکته کرد.
زن و دخترش به شدت درون سروصورتشان می کوبیدند.
پولاد و پوپک جلو نرفتند.
ولی خاله باجی برای آرام کردنش خانم همسایه داخل رفت.
-کی بود؟
پولاد جواب داد:از دوستای سابق بابام بود.
-متاسفم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#مــحـــرم آمد!!!
یادمان باشد:
✔️اول نماز📿 حــسـ♥️ــین
بعد عـ🏴ــزاے حــســـ♥️ـــین
✔️اول شعور حــســ♥️ــینے
بعد شور حــســ♥️ــینے
محرم و صفر زمان بالیدن است
نه فقط نالیدن
بساطش آموزه است نه موزه...!!!
تمرین خوب نگریستن
نه فقط خوب گریستن...!!
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله_الحسین_ع✋
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
🆔️🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#فراری #قسمت_693
پولاد حرفی نزد.
حرفی هم نداشت که بزند.
مرد بیچاره خیلی زود رفت
عین پدرش که زود رفت.
فقط 8 سالش بود که پدرش با تصادف درون دره افتاد.
می گویند دیده اند که آب جنازه اش را برده.
هیچ وقت جنازه ی مرد بیچاره پیدا نشد.
حالا هم هروقت که می رفتند سر قبر خالی فاتحه می خواندند.
-بیا بریم.
-خاله باجی؟
-اون می مونه.
نگاه آخرش را به آنها انداخت.
همسایه ها دسته دسته در حال آمدند بودند.
خانم همسایه کمی ساکت می شد.
ولی تا آدم جدیدی می آمد جیغ و دادشان بالا می رفت.
پوپک با عذاب به سمت خانه رفت.
یاد مرگ مادرش می افتاد.
خیلی بچه بود که اتفاق افتاد.
نمی دانست که در این مورد چقدر شبیه پولاد هست.
در بچگی عزیزترین آدم های زندگیت را از دست بدهی.
پوپک کنار سماور نشست.
بعد از مرگ مادرش دیگر هرگز درون مراسم مرگ کسی شرکت نکرد.
نه خودش رفت نه پدرش اجازه داد.
به شدت روح و روانش بهم می ریخت.
عصبی و پرخاشگر می شد.
-بیا فیلممون رو ببینیم.
نمی دانست پولاد عشق فیلم است.
دقیقا عین خوره بود.
هر فیلمی که پوپک نام می برد را دیده بود.
-باشه، شام نخورده؟
-مامان بیاد می خوریم.
پولاد بالا رفت تا لب تابش را بیاورد.
پوپک هم چهارپایه را همان جای همیشگی گذاشت.
لواشک ها را هم آورد.
صبح بود که خانم همسایه یک ظرف پر از هلو هم آورد.
چندتا از هلوهای درشت را شست و آورد.
سروصدای بیرون دیگر نمی آمد.
انگار خانم همسایه را ساکت کرده بود.
پولاد لب تاب به دست از پله ها پایین آمد.
-فیلم امشب توپه.
پوپک لبخند زد.
همیشه همین جمله ی تکراری را می گفت.
-باشه قبولت دارم.
-معنی دار حرف نزن.
پوپک ابرو بالا انداخت.
-چی گفتم مگه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_694
-انتخاب های من همیشه بهتر از تو بوده.
پوپک اخم کرد.
-باز با من کل ننداز.
پولاد خیلی بی خیال گفت: خودت تنت می خاره.
پوپک چشمانش را ریز کرد و نگاهش کرد.
گاهی وقت ها حسابی پولاد حرصیش می کرد.
پولاد لب تاب را روی چهارپایه گذاشت و روشنش کرد.
به محض روشن شدن فیلم را که روی دسک تاب بود پلی کرد.
به پشتی پشت سرش تکیه داد.
-حالشو ببر.
پوپک خنده اش گرفت.
جوری پولاد با اعتماد به نفس حرف می زد که واقعا خنده دار بود.
هرچند اگر قرار بود منصف باشد انتخاب فیلم هایش خوب بود.
ولی گاهی دلش می خواست مثلا یک فیلم عاشقانه ببیند.
یکی دوتا موضوع تاریخی...
نمی شد که همش جنگی و پلیسی باشد.
فیلم از کری خواندن دوتا سرباز درون جنگل جهانی دوم شروع شد.
پوفی کشید.
-باز که جنگی شد!
-بهتر از این؟!
کسل کننده به فیلم زل زد.
پولاد یکی از هلوهای درشت را برداشت.
گاز بزرگی زد.
-چرا قیافه ات اینجوریه؟
-یه فیلم عاشقانه بذار...
پولاد با شیطنت نگاهش کرد.
-نکنه دلت تنگ شده براش؟
پولاد چپ چپ نگاهش کرد.
-مسخره نشو.
-پس چته؟
پوپک حرصی گفت:هیچ خبری نیست، فقط از فیلم های مدام جنگی خسته شدم.
پولاد خودش را به سمت لب تاب خم کرد.
فیلم را قطع کرد.
در عوض از درایو فیلم هایش فیلم دیگری انتخاب کرد.
-این با سلیقه ات هماهنگه.
آهنگ فیلم جوری آرامشبخش بود که لبخندی خود به خود روی لب پوپک نشست.
پولاد زیر چشمی نگاهش کرد.
این دخترها همه شبیه هم بودند.
یادش بود.
آیسودا هم از این فیلم ذوق زده می شد.
بعد از آیسودا هیچ وقت این فیلم را نگاه نکرد.
ولی حالا...
نفس عمیقی کشید.
یاد آیسودا که می افتاد عصبی می شد.
آیسودا انتخابش را کرد.
هم برایش خوشحال بود هم نه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#احادیث_ناب
✅✅شیوه صحیح همسرداری در کلام مولا علی علیه السلام:
🌹امام على عليه السلام :فَوَ اللّهِ ما اَغْضَبْتُها و لا اَكْرَهْتُها عَلى اَمْرٍ حَتّى قَبَضَهَا اللّهُ عَزَّوَجَلَّاِلَيْهِ و لا اَغضَبَتْنى و لا عَصَتْ لى اَمرا و لَقَد كُنْتُ اَ نْظُرُ اِلَيْها فَتَنكَشِفُ عَنِّى الهُمومُ وَالاَحزانُ ؛
به خدا سوگند كه هرگز بر فاطمه عليهاالسلام غضب نكردم و او را به كارى مجبور نساختم، تاآنكه خداوند عزّوجلّ او را به نزد خويش بُرد و او نيز مرا خشمگين نساخت و هرگز برخلاف خواست من عمل نكرد و من هرگاه به او نگاه مى كردم، غصّه ها و اندوههايم برطرف مى شد.
كشف الغمّة ، ج ۱، ص ۳۶۳
#خانواده
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌺🍃
🏴🏴🏴
#استقبال_از_ماه_محرم
عاشقانت میفروشند عیش را، غم میخرند
دل به پاى روضه میریزند ماتم میخرند
باز هم شیر حلال مادران تاثیر کرد
بچهها دارند از بازار پرچم میخرند
مثل خار و خس در این سیل به راه افتادهایم*
باز درهم آمدیم و باز درهم میخرند
ماهها در یک طرف ماه محرم یک طرف
بیشتر از ماهها ماه محرم میخرند
اشک ما اینجا فقط این قدر قیمت یافته
ورنه جاى دیگرى عرضه کنى کم میخرند
تا تو را داریم ما، داراترین عالمیم
بچههاى ما در این خانه حاتم میخرند
این طرف گریان شدیم و آن طرف آباد شد
اشک کالایىست که در هر دو عالم میخرند
گریه بر مظلوم تکوینا تقربآور است
در حسینیه مرا، حتى نخواهم، میخرند
مطمئنا روضهاى یا گریهاى در کار هست
هر کجا عصیانى از فرزند آدم میخرند
عدهاى دم میدهند و عدهاى دم میزنند
پنج تن هم این وسط دارند از دم میخرند
گریهکن زهراست، ما تنها سیاهى لشگریم
باز با این حال شکل گریه را هم میخرند
اولین گریهکن مسلم رسول الله بود
گریه بر دندان مسلم را مسلم میخرند
*مثل خار و خس در این سیل به راه افتادهایم (علامه طباطبایى.ره.)
أحَبَّ اللَّهُ مَن أحَبَّ حُسَيناً
أحَبَّ اللَّهُ مَن أحَبَّ حُسَيناً
http://eitaa.com/cognizable_wan
شهدای ایرانی صحرای کربلا
1. اَسلَم بن عَمرو
مورّخان متأخّر او را از موالیان امام حسین(ع) دانستهاند. پدرش از ترکان ایران بود. اسلم همراه با کاروان اباعبدالله الحسین(ع) به کربلا میآید و به میدان میآید و رجز میخواند:
أمیری حسین و نعم الأمیر
سرور فؤاد البشیر النذیر
«امیر من، حسین است و چه نیکو سالاری است، مایه شادمانی دل رسول خدا است!».
البته خوارزمی که از مقتل نویسان متقدم است نیز درباره جوانی ترک سخن به میان میآورد بدون اینکه نام او را ذکر کند: «پس جوانی تُرک برای نبرد به میدان میآید که قاری قرآن کریم است و به زبان عربی آگاه است و او از موالی و بستگان به حسین بن علی است... او میجنگد، مجروح میشود و به زمین میافتد. امام حسین(ع) بر سر بالین وى آمد. او چشم گشود و با دیدن حضرت تبسّمى کرد و آنگاه به سوى پروردگار خویش شتافت».
2. رافع بن عبدالله همراه مسلم ازدى
گرچه نام رافع بیشتر در کتابهای پس از «بحارالأنوار» آمده است، اما حسام الدین حمید محلی (متوفای 652ق) در کتاب «الحدائق الوردیة فی مناقب أئمة الزیدیة» از شخصی با نام رافع که وابسته به مسلم بن کثیر ازدی است نام میبرد. با این حال، مآخذ کهن و حتی منابع دوران صفویه، بویژه آثار مرحوم علامه مجلسی نامی از او برده نمیشود.
بنابر گفته برخی کتابهای تاریخی متأخر؛ رافع، وابسته به قبیله أزد و همراه مسلم ازدی است. روز عاشورا به اردوی امام حسین(ع) میپیوندد. «مسلم ازدی» کمی پیش از ظهر عاشورا به شهادت میرسد. رافع بعد از نماز ظهر و پس از شهادت «حبیب بن مظاهر»، به شهادت میرسد.
3. زاهر بن عمرو کندی
زاهر، تربیت شده مکتب شیعی و آزاد شده «عمرو بن حمق خزاعی» است. «محمد بن سنان زاهری»، محدّث معروف شیعی، از نسل او است. وقتی عمرو بن حمق به دست معاویه به شهادت میرسد، زاهر جنازهاش را دفن میکند.
به سال شصت هجری برای انجام حج به مکه میرود، امام حسین(ع) را ملاقات میکند، از عزم آنحضرت برای سفر به عراق آگاهی مییابد. او که شوق جهاد با منحرفان و شهادت در راه معبود را از دوران بسیار دور در مکتب سرخ علوی، از صحابی بزرگ «عمرو بن حمق خزاعی» به نیکی آموخته است، بیدرنگ به کاروان امام حسین(ع) میپیوندد و به سوی کربلا حرکت میکند. او در نبردی دلاورانه، در اولین هجوم لشکر یزید به شهادت میرسد.
4. فیروزان
شخصی به نام فیروزان یا پیروزان، از یاران ایرانی امام حسین(ع) بود که در کربلا به شهادت رسید، اگرچه در منابع کهن رجالی از او نشانی نیست. وی به سلک مسلمانان در آمده و غلام امام حسن مجتبی(ع) و سپس فرزندش عبدالله شد. او همراه کاروان حسینی به کربلا شتافته و در روز عاشورا که نوبت به عبدالله رسید به کمک عبدالله شتافت. البته فراموش نشود که تمامی کتابهایی که از او نام بردهاند، غیر از «روضة الشهداء» کاشفی سبزواری، جزو تواریخ متأخر محسوب میشوند. احتمالاً آوردن این نام در شمار شهدای کربلا از دوره صفویه به بعد انجام گرفته باشد.
5. نصر بن أبی نیزر
از دیگر افرادی که در برخی کتابهای تاریخی با عنوان «أبناء بعض ملوک الأعاجم» (نوادگان پادشاهان عجم) نام بردهاند و با توجه به نکات اولیه بحث، احتمال ایرانی بودن آن وجود دارد؛ نصر بن ابى نیزر است. وى از خدمتگزاران و یاران امام على، امام حسن و امام حسین(ع) به شمار میرفت. او در کودکى به دست پیامبر(ص) اسلام آورد و به آنحضرت و نیز امام على(ع) و فاطمه زهرا(س) و فرزندان آن دو بزرگوار خدمت کرد. نصر جنگجویى شجاع بود. او همراه امام حسین(ع) از مکه به کربلا آمد و با دشمنان ایشان به نبرد پرداخت و به شهادت رسید.
از هر دستی بدی از همون دست پس ميگيری
💠ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ
قلبی ﺭﺍ بشکنی
ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد
💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی
ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی
ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ
💠ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ
اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی
ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ
بیشتر مواظب باش
دنیا دار مكافات است
از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز میگردد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
آرایشگاه مردونه در بیست سال پیش:
داش آخر سبیلاتو گرد بزنم؟
آرایشگاه مردونه الان:
عسیسم، ابروهاتو هشتی بزنم یا شیطونی؟
آرایشگاه مردونه ۲۰سال بعد:
جوجوی من، میکاپ خلیجی بزنم یا لایت اروپایی؟ 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
طنز😂😂
خداوندا،چرا زنها👸 عزیزند...
چرا مثل کباب🍢 خیلی لذیذند...
چرا مثل قناری ناز دارند...
چرا مثل کلاغ قارقار دارند...
همیشه عاشقه😍 ظرف وظروفند...
سر ماه عاشق کارت حقوقند💸...
خداوندا بده صبری به دلها...
که مردها🙇 عاجزند از دست زنها...
😁😜😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا آب کرفس واقعا لاغر می کند
🍃بهطور کلی مصرف آب سبزیها مانند آب کرفس به دلیل داشتن آب فراوان و فیبر بالا باعث کاهش اشتها و کاهش جذب چربی و دفع مقداری آب میشود. به همین دلیل افراد تصور می کنند وزنشان پائین آمدهاست.
⏰بهترین زمان نوشیدن آب کرفس در روز👇
نوشیدن آب کرفس به کاهش اشتها به مواد غذایی بدون ارزش و پرکالری کمک میکند. با توجه به این تاثیرگذاری آب کرفس را قبل از غذای اصلی مصرف كنيد تا بهترین اثر را داشته باشد.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی ینی💖💛
بری تو یه روستا چندتا گاو و گوسفند داشته باشی 🐑 🐄
زنت هم از این دامن گلگلیا داشته باشه💃
نه اخبارو چک کنی نه از دعوای بقیه خبر داشته باشی😊😍
دور از حسادت خودت و آدما زندگی کنی☺️
صبحا شیر محلی و تخم مرغ خونگی و نان تنوری تازه صبحونت باشه🍳🍪
قیمت دلار هم برات مهم نباشه💵
شبا هم خسته بگیری بخوابی😴
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_696
پشت دست چروک افتاده ی خشایار را نوازش کرد.
-کم حرص بخور عزیزم، خیلی لاغر شدی.
خشایار آه کشید.
ویلچرنشین بود.
وگرنه با پاهای خودش می رفت به دنبال دخترش!
یادگار عشقش بود.
زنی که تمام جانش بود.
پوپک خوشبخت بود.
نمی فهمید چرا رفت؟
چطور توانست پدرش را تنها بگذارد و برود؟
همه اش بخاطر اینکه خواسته بود با شاهین ازدواج کند؟
او که شاهین را دوست داشت.
-نمی تونم بفهمم، پوپک دلیلی برای رفتن نداشت.
شیدا با بدجنسی گفت:عزیزم ما اصلا نمی دونیم اون با کیا بوده با کیا نبوده، پوپک هیچ وقت در مورد کارهاش باهامون حرف نمی زد، اصلا نمی فهمیدیم چیکار می کنه.
-تو فکر می کنی پای یه پسر در میونه؟
-عزیزم من نمی خوام ذهنتو خراب کنم، ولی هر چیزی ممکنه.
-چرا بهم نگفت؟
-حتما ترسیده، از تو از شاهین، بیچاره شاهین که عاشقش بود.
شاهین بارها در مقابل خشایار به پوپک ابراز عشق کرده بود.
جوری که همه می دانستند شاهین پوپک را از دل و جان می خواهد.
-شرمنده ی این پسر هم شدم.
-غصه نخور عزیزم، همین که مطمئن شدیم زنده اس یه قدم مثبته.
واقعا هم همینطور بود.
پوپکش زنده بود.
نه در بیمارستان بود نه سردخانه.
از کشور هم خارج نشده بود.
پس در همین کشور زنده و سالم نفس می کشید.
-پلیس تو جریان هست، بلاخره پیداش می کنن، شاهین هم که مدام پیگیره.
دست خشایار را روی شکمش گذاشت.
-یکم به پسرمون هم فکر کن، یادت رفته یه تو راهی داریم؟
-همین منو تا الان زنده نگه داشته.
-دور از جونت عزیزم، نفوس بد نزن.
خشایار آه کشید.
شیدا واقعا زن خوبی بود.
هرچند که تمام این سالها اجازه ی بچه دار شدن نداد.
ولی بلاخره این آرزوی قبلیش که یک بچه بود را هم برآورده کرد.
چیزی از این بهتر؟
-نمی دونم برای خدا چیکار کردم که تورو بهم داد شیدا.
شیدا لبخند زد.
-قربونت برم عزیزم، خدا تورو هم به من داد.
اگر دست خودش بود بابت این حرف های زوری عق می زد.
خدمتکار برایشان چای عصرانه آورد.
-می خوای یکم بریم تو حیاط؟ آفتاب شهریور خیلی گرم و خوبه.
مخالفتی نکرد.
فقط سر تکان داد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_697
شیدا با آن شکم برآمده پشت ویلچر ایستاد.
به سمت بیرون هولش داد.
در حالی که نیشخندی هم روی لبش بود.
بلاخره کاری می کرد برای همیشه از پوپک ببرد.
*
صدای فاتحه خوانی از مسجد می آمد.
روستا به شدت دلگیر شده بود.
کم کم به مدارس نزدیک می شدند.
خانواده هایی که کمی بیشتر بضاعت داشتند به شهر می رفتند.
برای بچه ها رخت و لباس نوی مدرسه می خریدند.
بچه های با کیف های رنگی رنگی مدرسه در حالی که سربه سر هم می گذاشتند از پی هم تند از کوچه های گلی می گذشتند.
امروز بیکار بود.
برای همین پیاده به سمت خانه بهداشت رفت.
به معصومه دوستش زنگ زده بود که می آید.
او هم عین همیشه بیکار بود.
خدا را شکر معمولا اینجا همه بنیه ی خوبی داشتند.
کمتر کسی مریض می شد.
بیشتر خانم های باردار یا بچه دار می آمد.
آن هم اگر واکسنی یا بیماری خیلی بدی باشد.
از پله های جلوی خانه ی بهداشت بالا رفت.
ساختمانش نوساز بود.
با آجر و تمیز.
داخل شد و یکراست به اتاق معصومه رفت.
روی صندلیش لم داده مشغول بازی با گوشیش بود.
-پخ!
معصومه کاملا غافلگیرانه از جا پرید.
-ذلیل بشی پوپک.
پوپک بلند خندید.
-اینقد غرق نشو تو گوشی تقصیر منه؟
روی صندلی روبرویش نشست.
-تو کلا خل و چلی.
-آره خب، اگه خل و چل نبودم که با تو دوست نمی شدم.
معصومه از جا قندی کنار دستش یک دانه قند برداشت و به سمتش پرت کرد.
-دیوونه!
پوپک خندید.
-چه خبرا؟
-سلامتی، بیکار و الافم اینجا.
-منم، فقط میگم کاش زودتر از این مدرسه بار بشه حداقل یه نیمروز برم سرکار.
-دیوونه میشی، بچه ها آدمو پیر می کنن.
پوپک لبخند زد.
-من دوس دارم.
-همینه میگم خل و چلی.
پوپک همان قندی که معصومه پرت کرده بود را به سمتش پرت کرد.
-از آقا مهندس جون چه خبر؟
-سلامتی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan