🌹یک داستان یک_پند🌹
✍در کودکی یاد دارم وقتی با همسن و سالان در کوچه فوتبال بازی میکردیم، تنبلترین بازیکن را دروازهبان میگذاشتیم. همه از دروازهبان شدن و یکجا ایستادن متنفر بودیم و آن را نوعی حقارت تصور میکردیم و سعی میکردیم به راحتی تسلیم نشویم.بعدها که بزرگ شدم و از دنیای فوتبال سر درآوردم فهمیدم، هر کسی را دروازهبان نمیگذارند. حیثیت و آبرو و زحمتهای همه 11 نفری که میدوند در دستان پُرتوان دروازهبان است.
در یک خانه نیز برخی تصور میکنند زنِ خانهدار یعنی کسی که فقط در خانه میخورد و میخوابد و تنبل است، در حالیکه زنِ خانهدار مانند دروازهبان خانه است که باعث میشود زحمات دویدن و تلاش پدر به باد نرود.
در کل زن باعث میشود از حریم خانه به دقت مواظبت شود تا هر کسی قدرت حمله و وارد شدن به آن را نداشته باشد. زن اگر در خانهداری، اسراف کند٬ ولخرج باشد و کودکان را دلسوزانه مدیریت و تربیت نکند، زحمات دویدن پدر به باد میرود. هرچند زنان شاغلی هم هستند که خانهداری بسیار عالی هم از خود نشان میدهند و شاغل بودن در تضاد خانهداری یک زن هوشیار و کوشا نمیتواند باشد.
👈یک تیم فوتبال برای پیروزی به دروازهبان ماهری نیازمند است و یک خانواده برای موفقیت به زنِ خانهدار ماهر.
❤️❤️❤️👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅قانون مکث ۳ ثانیه:
💫کسی از شما سؤالی ميپرسد،
سريعا جواب ندهيد، سه ثانيه
مكث کرده، سپس جواب دهيد.
💫يا در ماشين نشسته ايد و خیلی
هم عجله داريد، قبل از روشن كردن
ماشين، بر روی صندلی ماشین به
آرامی، سه ثانيه مكث كنيد بعد
ماشينتان را روشن كنيد.
💫اين مكث های سه ثانيه باعث افزایش
قدرت و صبر شما شده و در نتیجه
باعث تمرکز بیشتر و جلوگیری از
خطاهای شما مي شود.
💫در اين كار ممارست به خرج دهيد
تا اينكه ملكه ذهن شما شده و در
حافظه تان ثبت گردد.
💫مهم ترين فايده مكث سه ثانيه جلوگیری
از بروز خشم و عصبانيت می باشد و به
شما ترمزی مي دهد كه بتوانید خود را
كنترل كنيد.
💜💜💜👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻اگر دچار اسهال ویروسی شدیم چه بخوریم، چه نخوریم؟
🔹معمولا در هوای گرم به دلیل غلبه صفرا افراد بیشتر دچار بیرون روی و اسهال میشوند.
🔹مصرف غذاهای ترش مثل رب انار، شربت انار، شربت مورد، آب به ترش، آب سیب ترش و ازگیل برای افراد دچار اسهال بسیار مفید است.
🔹افرادی که دچار بیرون روی می شوند نباید تا زمان بهبودی مواد قندی و شیرین، چرب و سنگین مثل عسل، کره و مواد روغنی را مصرف کنند زیرا اینها دستگاه گوارش را ضعیف کرده و علائمی که دارند را تشدید می کند.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
💊بسته سلامت 💊
💢چند روش ساده برای جوان ماندن
🔹پرخوری نکنید
🔹خام خواری را فراموش نکنید
🔹کمد لباس تان را نو کنید
🔹متفاوت عمل کنید
🔹ورزش های هوازی را دست کم نگیرید
🔹دوش آفتاب بگیرید
╭─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─╯
فردا دیر است ...
امروزت را همین امروز ، زندگی کن !
همین امروز لذتش را ببر ،
و همین امروز برای آرزوهایت تلاش کن ...🍃
حسرت ، یعنی در گذشته جا ماندهای ،
و نگرانی یعنی ، اسیرِ آیندهای شدهای که هنوز نرسیده و اتفاقاتی که هنوز نیفتاده !
آینده ای که شاید نرسد
و اتفاقاتی که شاید نیفتد !🍃
بیخیالِ چیزهایی که نبودنشان کیفیتِ بودنت را کم میکند
آرامش و لبخند را در آغوش بگیر و امروز را همان جوری که دوست داری زندگی کن ...🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
ذهنت را ...
از نتوانستن پاک کن .
همیشه با افکار زیبایت زندگی کن .
زیرا زندگی فقط با افکار تو زیبا می شود .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نمنم_عشق
قسمت هفتم
#فصل_دوم
مهسو
امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود…
کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه…چرا؟
جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم…چون خیلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام…فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه…مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره…
ازهمه مهمتر…ازهمه کم پیداتره…
طنازهم که با امیرحسین خوشه…
این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،که اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم…وابسته شدم…
اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره…من قبلا هم تنهابودم…به اندازه کل عمرم تنهابودم…ازهیچکس محبت ندیدم…ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم…
ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام…که همه اش یک معناداره…
#یاسردوستمنداره…
یاسر
بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود…
درسته که به امیرحسین سپردمش…ولی زنم بود..عشقم بود…نمیتونستم تنهاش بزارم…
ولی مجبوربودم،بخاطرخودش…
خودش که ازهمه بی خبرتره…بی گناه تره…روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه…انتقام از اونه…
و مقصر فقط منم…
منه لعنتی…
وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم…
_صبرکن…
باصدای من ترسید و ایستاد..
+سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا
_مهسوکجاست
+توی اتاق مشترکتونن آقا…
سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم
_میتونی بری…
با من من گفت
+اقابراتون یه بسته اومده
باصدای بلندی گفتم
_چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره
+نمیدونم آقا
_مطمئنی برای ماست؟
+بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم…
با کلافگی آشکاری گفتم
_خیلی خب،بیارش..بعدهم امیرروصدابزن،یالا…
#توبودیآندعاییکههمیشهمادرممیکرد
#همانخوشبختشیمادرهمانکهخوبمیدانی
#ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
نمنمعشق
قسمت هشتم
#فصل_دوم
مهسو
داشتم موهام رو سشوار می کشیدم که صدای دادوبیدادونعره های گوش خراش یاسرروشنیدم…وحشت کل جونموگرفت..سریعا شالی رو ازادانه روی موهام گذاشتم وبه سمت منبع صدا رفتم…
واردسالن پذیرایی شدم،یاسررو دیدم که خدمتکارارو تک به تک باصدای بلند بازخواست و تهدیدمیکرد…و بعضی هاشون ازترس اشک میریختن…
این رفتار از یاسر بعیدبود…
امیرحسین و طناز هم روی مبل نشسته بودند و طناز هم مثل ابربهار توی آغوش امیرگریه میکرد…
با وحشت به سمت یاسر رفتم و استینش رو کشیدم…
_چیشده یاسر؟چرا دادمیزنی؟این بدبختا ترسیدن….
با درموندگی به من نگاهی انداخت و گفت…
+نمیدونم چرا هی نمیشه مهسو…نمیدونم…
بی توجه به من باشونه های خمیده بسته ای زو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت…
میون راه برگشت و روبه خدمتکاراغرید
+فقط یک ساعت مهلت دارین،وگرنه اتیشتون میزنم….همه اتونو….
و بعد هم از پله ها بالارفت…
پشت سرش حرکت کردم
باید ازماجراباخبربشم…
یاسر
روی تخت اتاق نشسته بودم ،صدای در زدن میومد..میدونستم مهسوئه…
_بیاتو
آروم واردشد و دراتاق رو بست…
کنارم نشست،ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم..
توی این مدت خیلی ازش دوربودم و همین موضوع عصبیم میکرد…دلتنگش بودم….
برام جای تعجب داشت که بالبخنداونهم اینقدر نزدیک به من نشسته…
+تاحالااینقدرعصبی ندیده بودمت…
_متاسفم که این حالتمم دیدی…
+نمیگی چی شده؟
مکثی کردم و گفتم
_خیانت…
+چی؟؟؟؟؟؟
_یه نفرازاهالی این خونه خائنه،شایدم چندنفرباشن…نمیدونم
+حالامیخوای چکارکنی؟
_نمیدونم مهسو،حدس میزدم به این راحتیارهام نمیکنه…زنیکه عوضی
+کیومیگی؟کدوم زن؟
لبخندمصنوعی زدم و گفتم
_چیزی نیست عزیزم…توخوبی؟
نگاهش دلخورشد…ازکنارم بلندشد و به سمت پنجره رفت
+مگه مهمه برات؟
_تنهاچیزیه که برام مهمه…
با تعجب به سمتم چرخید و گفت
+چی؟
با شیطنت گفتم
_مزه اش همون یه باره…
وچشمکی زدم ..
#چهشودگرزملاقاتدواییسازی
#خستهایراکهدلودیدهبهدستتوسپرد
#ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
نمنمعشق
قسمت نهم
#فصلدوم
مهسو
صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه…دختره ی…
+من میام بعدا مهسو
_باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس…لطفا
لبخندی زد وگفت
+چشم ..یاعلی
ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال…
هنوزهمازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد…
*
ساعت۲شب بود…دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم…مثل شبهای دیگه…
لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم…همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم…چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم…
آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش…دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود…
روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس…همه جا…
بالشش رو برداشتم و بوکردم…صدای دراومد…سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم
_کجابودی تاحالا؟
یاسر
اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم…
متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه…این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم….
نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم…مردد و دلتنگ…درونم غوغابود…دستهام میلرزیدن…
آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه…ولی الان چی؟گناه نبود…
این دختر عشقم بود…
عشق قدیمیم…
زنم…
دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش…
دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد
#نه
دستم میون راه ایستاد…
با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم…
_لعنتی،دست من امانتی…به دلم رحم کن…
بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط دویدم…
#چهحرفهاکهدرونمنگفتهمیماند
#خوشابهحالشماهاکهشاعریبلدید
#ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد، وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد.
هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت، سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
اگر این دانشجو این موضوع را میدانست احتمالاً آنرا حل نمیکرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر میکرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.
ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ!
حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار ما بر میگردد، همان چیزی هستیم که فکرش را می کنیم، تمام چیزی که ما هستیم از افکار ما ناشی می شود ما با افکار خود، دنیا را می سازیم.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
انسان بزرگ کسی ست که خود را کوچک تر از آن چه هست نشان میدهد .
و انسان کوچک کسی میباشد که خود را بزرگ تر از آن چیزی که هست نشان میدهد...
#قانونهای_نانوشته
http://eitaa.com/cognizable_wan
چهار نصیحت از بزرگان:
۱. تاحدی کوتاه بیا که تبدیل به
کوتاهترین دیوار نشوی
۲. تاحدی مهربان باش که تبدیل به
انجام وظیفه نشود
۳. تاحدی گرم و صمیمی باش که
انتظار بیجا به وجود نیاری
۴.از معاشرت با افرادی که در ظاهر
مهربانند و پشت سر اهل بدگویی
هستند بپرهیز
http://eitaa.com/cognizable_wan