فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رد شدن قطار از وسط بازار
هماهنگیشون خیلی جالبه😳
♨️ #عجــــائب 👇👇👇
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعت حیرت انگیز در ۲۵ کیلومتری شمال شرق تبریز در کنار بزرگراه اهر_تبریز و اتوبان میانه_زنجان😍
♨️ #دانستنی_ها 👇👇👇
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🤔چرا ابن سیرین بوی خوش میداد؟
💥محمد بن سيرين هميشه پاكيزه بود و بوى خوش مى داد. روزى شخصى از او پرسيد: علت چيست كه از تو هميشه بوى خوش مى آيد؟ گفت قصه من عجيب است . آن شخص او را قسم داد كه : قصه خود را براى من بگو.
ابن سيرين گفت : من در جوانى بسيار زيبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازى بود، روزى زنى و كنيزكى به دكانم آمدند و مقدارى پارچه خريدند، چون قيمت آن معين شد گفتند: همراه ما بيا تا قيمت آن را به تو پرداخت كنيم .
💥در دكان را بستم و همراه ايشان راه افتادم تا به جلوى خانه آنان رسيدم ، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم . بعد از مدتى زن - بدون آن كه كنيزش همراهش باشد - مرا به داخل خانه دعوت كرد، چون داخل شدم ، خانه اى ديدم از فرشها و ظروف عالى آراسته ، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت ، او را در غايت حسن و جمال ديدم ، خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در كنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعى با من به سخن گفتن درآمد، طولى نكشيد كه غذايى مفصل و لذيذ آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن به من گفت : اى جوان مى بينى من پارچه و قماش زياد دارم ، قصد من از آوردن تو به اينجا چيز ديگرى است و من مى خواهم با تو همبستر شوم و كام دل بر آرم .
💥من چون مهربانيها و عشوه بازيهاى او را ديدم نفس اماره ام به سوى او ميل كرد، ناگاه الهامى به من رسيد كه قائلى از سوره والنازعات اين آيه را تلاوت كرد كه : و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى
اما هركس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پيروى هواى نفس بازدارد، بدرستى كه منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود (41)
وقتى به ياد اين آيه افتادم عزم خود را جزم نمودم كه دامن پاك خود را به اين گناه آلوده نكنم ، هر چه آن زن با من به دست بازى درآمد، من به او توجه نكردم . چون آن زن مرا مايل به خود نديد، به كنيزان خود گفت : تا چوب زيادى آوردند، وقتى مرا محكم با طناب بستند، زن خطاب به من گفت : يا مراد مرا حاصل كن يا تو را به هلاكت مى رسانم . به او گفتم : اگر ذره ذره ام كنى ، مرتكب اين عمل شنيع نخواهم شد. تا اين كه مرا بسيار با چوب زدند، بطورى كه خون از بدنم جارى شد. با خود گفتم : كه بايد نقشه اى به كار بندم تا رهايى يابم ...
💥گفتم مرا نزنيد راضى شدم ، دست و پايم را باز كردند، بعد از رهايى پرسيدم : محل قضاى حاجت كجاست ؟ راهنمايى كردند. رفتم در مستراح و تمام لباسهايم را به نجاست آلوده كردم و بيرون آمدم ، چون آن زن با كنيزان به طرفم آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان مى دادم و به آنها مى پاشيدم ، آنها فرار مى كردند.
💥بدين وسيله فرصت را غنيمت شمردم و به طرف بيرون شتافتم ، چون به در خانه رسيدم در را قفل كرده بودند، وقتى دست به قفل زدم
💥- به لطف الهى - گشوده شد و من از خانه بيرون آمدم و خود را به كنار جوى آب رسانيدم ، لباسهايم را شسته و غسل نمودم . ناگهان ديدم كه شخصى پيدا شد و لباس نيكويى برايم آورد و بر تنم پوشانيد و بوى خوش به من ماليد و گفت : اى مرد پرهيزگار! چون تو بر نفس خود غلبه كردى و از روز جزا ترسيدى و خلاف فرمان خدا انجام ندادى و نهى او را نهى دانستى ، اين وسيله اى بود براى امتحان تو و ما تو را از آن خلاص كرديم ، دل فارغ دار كه اين لباس تو هرگز چركين و اين بوى خوش هرگز از تو زايل نشود، پس از آن روز تاكنون ، بوى خوش از بدنم برطرف نگرديده است .
👈به همين خاطر خدا علم تعبير خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او كسى مثل او تعبير خواب نمى كرد.
الكنى والاءلقاب ، ج 1، ص 313
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_های_اخلاقی
✍ آزادانه راه شیطان را به زور بر خودمان ببندیم!
🔹 نقل میکنند روزی یکی از بازرگانان متدین نزد جمعی نشسته بود و گفتگو میکرد.
🔸یک نفر آمد و خبر داد که فلان تاجر از دنیا رفت.
🔹بازرگان تا این سخن را شنید به حاضران گفت: آقایان گواه باشید که این تاجر تازه فوت شده فلان مبلغ از من طلبکار است!
🔸یکی از حاضران گفت: چرا این سخن را در این وقت میگویی؟
🔹بازرگان گفت: من مبلغی را از این تاجر قرض گرفتم و هیچگونه سندی به او ندادم و هیچ کس هم به غیر خودش اطلاع نداشت، ترسیدم شیطان وسوسهام کند و در پرداخت دین خود تأخیر یا کوتاهی کنم.
🔸شما را گواه گرفتم تا برای وسوسه شیطان، راه را ببندم...
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔅#پندانه
✍ قبل از ورود به سیاهی، نوری تهیه کن
🔹مردی شبانگاهان دیر به خانه میآمد و چون داخل خانه را در تاریکی نمیدید، چراغ از همسایه میگرفت و به منزل آمده کبریتی مییافت و چراغ منزل را روشن میکرد.
🔸روزی همسایه به او گفت:
یا قبل از تاریکی به منزل درآی و کبریت پیدا کن، یا کبریت در کنار چراغ بگذار، یا همیشه کبریت همراه خود داشته باش.
🔹آدمی نیز باید قبل از رسیدن بلا و ظلمت، نوری داشته باشد که از آن ظلمت رها شود؛ یا باید عالم باشد، یا عالمی چراغوار نزد خود داشته باشد تا قبل از ورود به ظلمت و تاریکی (که معصیت و گناهی بر او متصور است) به آن عالم مراجعه کند و چراغی برای ظلمتش از او بگیرد.
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
خداوند به شما یک همسری مانند گل هدیه داده است اینکه شما با رفتارت آن را پر بار و شاداب تر کنی یا اینکه پژمرده کنی به خودت بستگی دارد.
باور کن که تو می توانی با دنیایی از محبت، همسر خویش را همدم و رفیق خودت کنی. محبتت را بر پایه ی خداوند قرار بده همسرت را دوست بدار تا خداوند از تو راضی باشد. به او بها بده تا نیازمند بها دادن اغیار نشود. باورش کن تا نیازمند درد دل با بیگانه نشود. بی منت به او خدمت کن تا احساس خواری نکند.
#همسرداری
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#کمکی_من_بود.
🌷محل استراحت بنده و شهید علی حاتمی در یک چادر بود. پس از اعلام آماده باش شهید حاتمی نزد من آمد و گفت که امشب عازم عملیات هستیم بیا تا برویم و غسل شهادت بجا آوریم. به همراه شهید علی حاتمی و چند نفر دیگر از بسیجیان غسل شهادت انجام داده و غروب روز دوم عملیات رمضان وارد منطقه عملیاتی شدیم. بنده دارای یک عدد شلوار پلنگی بودم که شهید حاتمی به آن علاقه داشت و قبل از عملیات آن را پوشید. به هر حال با شور و هیجان خاصی وارد جبهه و دژ شدیم. نیروهای خودی در شب قبل مقداری از مواضع دشمن را تصرف کرده بودند و ما جهت ادامه آن مأموریت داشتیم خاکریز دوم را به تصرف خود درآوریم.
🌷پس از ورود به پشت خاکریز خودی متوجه پاتک نیروهای عراقی شدیم. من به عنوان نیروی آر.پی.جیزن بودم و شهید علی حاتمی کمکی من بود. تانکهای عراقی لحظه به لحظه به مواضع ما نزدیک میشدند و شهید علی حاتمی بدون فوت وقت گلولههای موشک آر.پی.جی را آماده میکرد و من پشت سر هم به سمت تانکهای عراقی که در نزدکی ما و تیررس آر.پی.جی بودند شلیک میکردم. نیروهای پیاده عراقی قسمتی از خاکریز و سمت راست ما را تصرف کردند و جنگ تن به تن با عراقیها شروع شد به طوری که با پرتاب نارنجک یکدیگر را مورد حمله قرار میدادیم.
🌷چند دستگاه تانک عراقی مورد اصابت آر.پی.جی قرار گرفت و آتش گرفتند و با فشاری هم که توسط نیروهای خودی به عراقیها آمد، آنها مجبور به عقبنشینی شدند و خط مجدداً بصورت کامل به دست ما افتاد و در این هنگام یکی از بسیجیان که تیربارچی بود مجروح شد و به عقب اعزام گردید. شهید علی حاتمی نزد من آمد و چند موشک آر.پی.جی در دست داشت؛ گفت: یونس! تیربارچی مجروح شده و کسی خدمه آن نیست و عراقیها مجدداً دارند جلو میان من میرم و با تیربار کار میکنم تا اون قسمت خاکریز را پوشش بدهم و با دویدن به سمت تیربار که تقریبا ۵۰ متری من بود، فت.
🌷درگیری با عراقیها شدت زیادی گرفت بهطوری که تانکها مجدداً شروع به پیشروی کردند و در هوا هم چند فروند هلیکوپتر ضمن پشتیبانی از تانکها، خط خودی را مورد اصابت راکت و کالیبر قرار میدادند. نیروهای پیاده عراقی در لوای تانکها به جلو میآمدند که شهید علی حاتمی با رشادت بسیار زیادی آنها را مورد هدف قرار میداد. من چند موشک آر.پی.جی به سمت تانکها شلیک کردم و در حال تغییر سنگر بودم که متوجه شدم چند نفر از بسیجیان برانکاردی در دست دارند و....
🌷و یک نفر روی آن است و چفیهای روی صورت او کشیدهاند. هنوز چند متری مانده بود که به برانکارد برسم متوجه شلوار پلنگی زردی شدم که خودم به شهید علی حاتمی داده بودم. چفیه را از روی صورتش کنار زدم و متوجه شدم که بوسیله موشک هلیکوپتر به سنگرش به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است. صورتش را بوسیدم و مجدداً به داخل سنگری رفتم که میبایست در آن سنگر نیز چند موشک شلیک نمایم. شهید علی حاتمی را به معراج شهدا منتقل کردند....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی حاتمی
#راوی: رزمنده دلاور حاج یونس قبادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆داستان بسیار عبرت انگیز زبیر از #استاد_عالی
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
توصیه میکنم گاهی برای درمان، سراغ چیزهای ساده بروی.
رسیدگی به گلدان کوچک کنج اتاق، آشپزی، خواندن چند بیت شعر، شنیدن یک موزیک و حرف زدن با یک دوست.
توصیه میکنم روی جزئیات بِکر و مهجور ماندهی اطرافت بیشتر تمرکز کنی و در همه چیز، حتی تاریکترینشان، دنبال نشانههای روشنی برای حیات بگردی.
توصیه میکنم همین حالا لبخند بزنی، به اطرافت نگاه کنی و اولین نشانهای که تو را متصل میکند به زیستن، پیدا کنی.
زندگی همچنان زیباست
اگر در نقاط درست آن بایستیم و از زوایای سنجیدهتری به جهان و اتفاقات آن نگاه کنیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی با دویدن برای
رسیدن به کسی،
نفسی برای ماندن در
کنار او نخواهی داشت؛
پس با کسی بمان که نصف
راه را به سمتت دویده باشد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﮑﻢ ﺧﻮﺩﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﮐﻨﻢ ☺️☝️
ﺑﻪ مامانم ﮔﻔﺘﻢ:مامااااان ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دختر ﺩﻧﯿﺎ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟ ☺️😊
ﮔﻔﺖ: تجربه نکردم ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ.. برو ﺍﺯ مادر ﺑﺰﺭﮔﺖ ﺑﭙﺮﺱ... 😐✌
🤦♀😂😂😂
🆘 http://eitaa.com/cognizable_wan
#جوک
"به همسرت «چَشم» بگو!!!"
🔹 شاید بپرسید مگر ما خدمتکار هستیم که «چَشم» بگوییم؟! خانمها بدانند که «چَشم» گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است. اگر شما بخواهید شوهرتان را شیفته خودتان کنید؛ استفاده از کلمۀ «چَشم» معجزه میکند.
🔸 «چَشم» از زبان بیرون میآید و شما را روی «چِشم» شوهرتان میگذارد. این تعابیر شاعرانه نیست. تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است.
🔹 باید ببینید آنها که جلوی شوهر، سینه سپر میکنند و از شوهرشان تبعیت نمیکنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟! آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال میشود؟! آیا از گفتگو با آنها لذت میبرند؟!
🔸 بهتر است بدانید که با «چَشم» گفتن جایگاه خانم ها پایین نمیآید بلکه باعث حفظ اقتدار مرد و بالا بردن جایگاه زن میشود!
#همسرداری
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شگفت زده بشین از این تایم لپس
51 روز خلاصه شده در حدود دو دقیقه
تلاشهای زیبای یک پرنده برای ساخت لانه و تخمگذاری و بزرگ کردن جوجههایش
♨️ #جالب و #واقعی👇👇👇
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
Agar_Che_Ashegham_Nisti.pdf
3.58M
این فایل PDF(پی دی اف) است
#رمان
💌رمان اگر چه عاشقم نیستی
🕊
آدم بی هدف مانند مسافریست
که وارد پایانه مسافربری میشود.
گرچه آنجااتوبوس فراوان است
اماچون نمیداند کجا میخواهد برود، نمیتواند سوار هیچکدام از آنهاشود..
#روانشناسی
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر چه در زندگی بیشتر شاد باشی؛
درهای موفقیت بیشتری به رویت باز می شود.
و موهبت های بیشتری نصیبت می شود...
فقط خودت مسئول زندگی ات هستی.
وقتی فرکانس ذهن خود را بر شادی و امید تنظیم کنی؛
نیرومندترین انرژی کائنات هم قادر نیست آن را از تو پس بگیرد...
#روانشناسی
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
آقا جان تولدت مبارک
🌺بسْم الله الْرَحْمٰنْ الْرَحیم
نام : سید علی
نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
نام پدر : سید جواد
تاریخ اصلی تولد :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
محل تولد : خراسان
♦️رهبر عزیزم به حق اسامی اعظم خداوند به حق چهارده معصوم تا ظهور آقا امام زمان (عج) سایتون بالای سر تمام ملت مؤمن و غیور ایران زمین باشد .
بعضیا بهشون میگن " آیت الله "
بعضیا میگند " آقای خامنه ای "
بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن:
" سیدنا القائد " ، اما ما بهشون میگیم...
♦️"امام "، " آقا "
ما بهشون میگیم "امام "و "آقا"...
"آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست!
♦️فدایی زیاد داره.
پابرهنه ها بیشتر دوستش دارن بیش از ۳۰ساله داره ایرانو،با تمام شرایط عجیب غریبش رهبری میکنه،هرکی جاش بود ،پنج سال اول جا میزد!
تو کشور خودش مظلومه اما تو دنیا کلی طرفدار داره.
400هزار نفر تو نیویورک و کالیفرنیا ، مقلدشن.
♦️شخص اول حکومته اما وقتی لعیا زنگنه و الهام چرخنده تو برنامه سال تحویل تلویزیون،عیدو بهش تبریک گفتن،به خاطر این حرفشون،کلی هزینه دادن.چه حرفا که نثارشون نشد.
♦️همون که عکسای منتشر شده از خونه شون را،بعضیا باور نکردند.
زندگیش آدمو به قلب تاریخ میبره،علی بن ابیطالب و زندگی ساده و...
همون که عشق رمانه!
♦️همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین ،به حسابش گذاشته میشه.
♦️همون که رهبری"سینه سپر کرده ها"رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره.
♦️همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن.
♦️همون که اشاره کنه ،تلاویو و حیفا با خاک یکسان میشه
❤️سلامتی شان صلوات بفرستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت تولد حضرت عشق😍😍😍😍😍😍😍
💠 تبدیل پول فطریه به کالا
💬 سوال:
آیا می توان به جای پول فطریه، مواد و لوازم مورد نیاز فقیر را برایش تهیه کرده و به او تحویل دهیم؟
✅ پاسخ:
به صورت مذکور کافی نیست؛ اما می توانید از فقیر وکالت بگیرید که پول فطریه را برای او دریافت کرده و کالاهای مورد نیازش را تهیه کنید.
📚 بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
📚 #احکام 👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عطر_آنجا
🌷فرزند کوچکم ریحانه خانم (۲ ساله) حدود ۱۵ روز بعد از شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد. هرچه کردیم خوب نشد؛ دارو، دکتر و.... هیچ اثر نمیکرد و تب ریحانه همچنان بالا میرفت. تـب بچم اونقـدر زیاد شده بـود که نمیدانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچهام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف؛ هر دو بر دلم سنگینی میکرد. ترسیده بودم. با خودم میگفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچهام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از عبدالمهدی بچههاشو نگه داره.... این فکرها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بدتر میکرد.
🌷شب جمعه بود. به اباعبدالله (ع) توسل کردم. زیارت عاشورا خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله (ع) و صحبت کردن با سالار شهیدان.... با گریه گفتم یا امام حسین من میدونم امشب شما با همه شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید. من میدونم الان عبدالمهدی پیش شماست. خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچهاش رو شفا بده. چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات میفرستادم و همچنان مضطر بودم. در همین حالات بود که یک عطر خوش در کل خانه پیچید. بیشتر از همهجا بچهام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند.
🌷تمام خانه یک طرف ولی بچهام بسیار این بوی خوش را میداد. بهطوریکه او را به آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش. چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد. هر لحظه بهتر میشد تا اینکه کلاً تبش پایین اومد و همون شب خوب شد. فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سؤال کردم. پاسخ این بود که چون شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودند عطر آنجا را با خودشون به همراه آوردهاند.
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی
#راوی: همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🍁🍁🌴🍁🍁🌴
#داستان_آموزنده
🔆چرا ولیعهدی پدر را نپذیرفت؟
🍃هارون الرشيد بيست و يك پسر داشت كه سه تاى آن ها را به ترتيب وليهد خود كرده بود؛ يكى محمد امين ، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن .
🍃در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده ها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت .
🍃روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
🍃اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده ! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت :
🍃اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم ، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم . هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت : فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس .
🍃قاسم گفت : اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم .
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت : فرزندم ! من طاقت دورى تو را ندارم ، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت ؟!
🍃گفت : تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى ، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت . در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
🍃ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم . جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
🍃گفتم : اى جوان ! كار مى كنى ؟
گفت : بله براى كار كردن آفريده شده ام ، با من چه كار دارى ؟
🍃گفتم : گل كارى ، گفت : به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم . قبول كردم و او را بر سر كار آوردم . چون غروب آمدم ، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است ! دو درهم به او دادم ، قبول ، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند: فقط شنبه ها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم ، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
🍃شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده ، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است . سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت ، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت : اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم .
🍃گفتم : اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت : از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت : مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى ! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست ، گفت :
🍃عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع ) آمد. بلندش كردم ، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد.
خزينة الجواهر، ص 150.
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👤ماجرای عجیب شهید
گلستان شهدای #اصفهان
( #شهید #علی_اکبر_جزئ_دست_ذغالی)
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🌱حضرت موسی (ع) از کنار باغی می گذشتند که مرد جوانی از ایشان برای خوردن سیب به باغ دعوت کردند. حضرت وارد باغ شدند و از عظمت و وسعت و نعمتهای باغ در حیرت فرو رفتند.
حضرت موسی از چگونگی دست یافتن به این باغ سوال کرد. آن جوان گفت: من زمان مرگ پدرم چیزی نداشتم و پدرم انسان نیکوکار و اهل بخشش بود. زمانی که از دنیا می رفت به من گفت: پسرم من درست است مال دنیای زیادی از خود باقی نمیگذارم ولی خدای بزرگی دارم که تو را به او و امید و کرمش میسپارم.
پدرم از دنیا رفت در حالی که از او به من فقط 5 سکه طلا ارث رسیده بود. با این 5 سکه در بازار میرفتم ، مرد ثروتمندی را دیدم که از مرد فقیری باغی خریده بود که چشمه آن خشک شده بود و ثروتمند به زور میخواست باغ را پس بدهد ولی فقیر نداشت. باغ را به 20 سکه خریده بود ولی به 5 سکه پس میداد که فقیر هیچ در بساط نداشت.
جلو رفتم و 5 سکه دادم و خریدم تا آبروی آن مرد فقیر را حفظ کنم. همه مرا مسخره کردند و گفتند: باغی که چشمه آن خشک شده است ، بیابان است.
چون به باغ رسیدم ، دست به دعا برداشتم که خدایا از فضل خود بینیازم کن. صبح دیدم سنگ بزرگی که در وسط باغ بود، کنار رفته و چشمهای پدید آمده است.
این معجزه در شهر پیچید و آن مرد ثروتمند مرا راضی کرد به 100 سکه که آن باغ را بفروشم. من فروختم. بعد از چند روز سنگ برگشت و چشمه خشک شد و آن مرد ثروتمند مجبور شد به 10 سکه آن باغ را به من بفروشد. من خریدم. 90 سکه داشتم که مالکان باغهای مجاور باغ من، مرا انسان درویش مسلکی دیدند و باغهای خود از ترس خشکسالی ، ارزان به من فروختند و من که لطف خدا را در قبال نیت خیر دیده بودم، همه را به امید خدا خریدم و بعد از چند روز دوباره چشمه جوشان شد و این همه باغ به خاطر 5 سکه ارث پدری و توکل پدرم در زمان مرگش به خداست.
ندا آمد ای موسی(ع) به بیابان برو. مردی دید که تا گردن در ماسه خود را پنهان کرده بود، علت را پرسید. مرد گفت: پدر من ثروتمندترین مرد شهر بود، زمان مرگش من گریه می کردم ، مشتی بر گردن من کوبید و گفت: فرزند، مرد ثروتمندی چون من گریه نمیکند، حتی خدا هم به تو چیزی ندهد، پدرت آن قدر باقی گذاشته است که 10 نسل کاری نکنید و بخورید.
سالی نکشید همه ثروت من بر باد رفت و اکنون دو سال است حتی لباسی بر تن هم ندارم و از ترس طلبکاران در ماسههای بیابان از شرمم پنهان شدهام. شبها در تاریکی چون حیوانات بیرون میروم و شکاری میکنم و روزها برای حفظ بدنم از سرما در ماسهها پنهان میشوم.
ندا آمد ای موسی (ع)
آن جوان صاحب باغ بیکرانه، نعمت من برای پدری بود که کار نیک کرد و بخشش به خاطر من به فقرا نمود و زمان مرگش جز چشم امید به کرم من چیزی در بساط نداشت.
و اینکه میبینی، سزای کسی است که ثروت خود را نبخشید و سهم فقرا را نداد به امید این که فرزندانش بعد او از ثروت او بینیاز شوند.
به آن جوان صاحب باغ بگو، پدرت با من معامله کرد و من کسی هستم که یا با بندهام تجارت نمی کنم و رهایش می کنم و یا اگر تجارت کنم، چه بخواهد چه نخواهد، غرق نعمتش میکنم، حتی هر چه را میبخشم او ببخشد، باز از سیل رحمت و ثروت من نمیتواند خود را رها سازد.
و به این جوان هم بگو، دیگر بر ثروت هیچکس تکیه نکند و توبه کند و یقین کند جز من کسی نمیتواند ببخشد چنانچه جز من کسی هم نمیتواند بگیرد. نیز ، بداند اگر توبه نکند ،بادی میفرستیم تا ماسهها را از کنار بدن او بردارد، تا از سرما بمیرد. آنگاه قدرت ستر و پوشاندن عورت خود را حتی نخواهد داشت.
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 در مقابل شوهر خود با حالت افسرده و اخمو حاضر نشوید.
👈او را در موقع ورود به خانه با لبخند و شاد وخندان (و ترجیحا با بوسه) استقبال کنید و البته موفع رقتن هم با لبخند بدرقه اش کنید.از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند و بوسه برود... کاری کنید مرد روحش بطرف شما و خانه پر بکشد ...
▪️ مرد را از خانه فراری نکنید. خانه باید مأمن ومسکن و ملجأ مرد باشد. یعنی محل احساس امنیت و آرامش و آسایش و پناه مرد...البته برنده باز هم شمایید اگرخانه اینطورباشد مرد فدایی شما می شود.... برخی دریغ از لبخند دارن شما نداشته باشید .. زنها که مظهر "قلب" هستند باید لطافت و محبت و عشق را به خانه و جامعه پمپاژ کنند اینطوری قلب مرد را تسخیر می کنند (البته برخی زن و مردها بجای این کار ساده دنبال تسخیر مرد یا زنی هستند که مال اونا نیست.....)
#همسرداری
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥اصل مهمی که هر پسر و دختری قبل از ازدواج باید بدانند!
#پیشنهاد_دانلود
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan