°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_هشتم
🌷زمان ثبت نام مدارس بود و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد.
من، سوم دبیرستان، سعید، اول. اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن. برام چندان هم عجیب نبود، پا گذاشته بود جای پای پدر و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد. تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده. اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد.
🌷اون زمان، ترم ۳ ماهه، ۴۰۰ هزار تومن. با سعید، فقط ۶ نفر سر کلاس بودن.
یه دبیرستان غیرانتفاعی، با شهریه ی چند میلیونی. همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون #اسکی کردن بود و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای، پرواز مستقیم #اروپا.
🌷سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره، اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد. هر بار که برمی گشت، سعی می کرد به هر طریقی که شده فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه. الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت. و من، همچنان هم اتاقیش بودم.
🌷شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و #علوم_اجتماعی ، تخصصی و حرفه ای نبود، اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد و داشت تبدیل به عقده می شد، چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه.
🌷بیشتر از اینکه رفتارهاش و خالی کردن فشار روحیش سر من، اذیتم کنه و ناراحت بشم، دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد.
هر چند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه، اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت، مانع از رسیدنم به هدف بشه.
🌷این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ یه لیست #کتاب انگلیسی در آوردم با یه دیکشنری، و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده. کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد. اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم، رفتم یه روزنامه به زبان #انگلیسی خریدم.
🌷از هر جمله ۱۰ کلمه ایش، شیش تاش رو بلد نبودم. پر از لغات سخت، با جمله بندی های سخت تر از اون، پیدا کردن تک تک کلمات، خوندن و فهمیدن یک صفحه اش، یک ماه و نیم طول کشید. پوستم کنده شده بود. ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم.
ـ جانم، بالاخره تموم شد.
🌷خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی هم خراب نشد.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت_نود_و_نهم
🌷مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد. اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار، انگار ظرف وجودش پر شده بود. زود خسته می شد. گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد.
🌷هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده، اما من بهتر از هر شخص دیگه ای مادرم رو می شناختم و خوب می دونستم این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست. و این مشغله جدید ذهنی من بود. چراهای جدید و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم.
🌷دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید، پدرم بلافاصله فرداش برای سعید، یه لب تاپ خرید و در خواست #اینترنت داد. امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من، اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد و من حق دست زدن بهش رو نداشتم.
🌷نشسته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن، با صدای بلند. تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم.
– حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟
– مشکل داری بیرون بخواب.
🌷آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم. هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود، اما کو گوش شنوا؟ تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره، اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می گرفت.
🌷پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال. به قول یکی از علما، وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی، مصداق “قالوا سلاما” باش.
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد.
🌷مبل، برای قد من کوتاه بود، جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت. برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود.
🌷شاید، من توی ۲۴ ساعت، فقط ۳ یا ۴ ساعت می خوابیدم. اما انصافا همون رو باید می خوابیدم.
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم. هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد. اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود.
🌷پام رو که گذاشتم داخل حیاط، یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد.
ـ خیلی نامردی مهران، داشتیم؟ نه جان ما، انصافا داشتیم؟
✍ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!))
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!
فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!
همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم.
پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!
____
🍏 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب جراتی داره😳😳
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
بابام اومد تو اتاقم
گفتم از این به بعد خواستید وارد بشید در بزنید
گفت باشه چشم الان میرم بیرون دوباره
میام تو..
رفت بیرون با کمربند اومد تو
گرفت سیاه و کبودم کرد
ولی خب دمش گرم قبلش در زد😑😂
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
زنی موبایل شوهرش را برداشت شروع به گرفتن شماره ی خودش کرد.
با تعجب دید که شماره اش به نام ( نکبت 2 ) ذخیره شده.
آیا او عصبانی شد ؟ 🤔
.
.
.
.
.
نه 😐
بیشتر در تعجب بود که نکبت ۱ کیه؟ 😁😂
به ما بپیوندید😂👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
تعارف زدن دخترا:❤️
شیما جوووون عشخم کیک میخوری؟😍
یه کوچولو اگه بدی عاچختم😊
تعارف زدن پسرا 😒
ساندویچ میخوری گشنه؟😠
اره
بدبخت مفت خور😂😂😂
به ما بپیوندید😂👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
📔#داستانی_بسیار_زیبا
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ،
ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯿﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿﺯﻧﺪ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ !
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻡ!
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ !
ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻣﯿﮕﻪ
ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺴﺖ / ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﯾﺪ ... 🌹
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ❖
💎ما آمده ایم در این دنیا که زندگی کنیم
خیلی از ما ۳۰ یا ۴۰ سال از عمرمان را نابود میکنیم به این بهانه که میخواهیم آینده بهتری داشته باشیم.
آینده کی یا کجاست؟ کی به آرامش می رسم؟ مگر در آینده من میتوانم در یک روز به جایِ یک ناهار دو تا ناهار بخورم؟ یا به جایِ یک لباس، سه تا لباس رویِ هم بپوشم؟
تا کی و کجا حال را، برایِ آینده بهتر خراب کنم؟!
به اندازه برای آینده نگران باشیم و تلاش کنیم.
زندگی مقصد نیست
زندگی یک راه است
زندگی یک جاده است
که باید تا آخرِ عمر در این جاده پیش برویم تا زمانیکه حذف شویم.
ما به این دنیا نیامده ایم که
تمامِ عمرمان را برایِ آینده
درس بخوانیم و کار یا پس انداز کنیم.
ما به این دنیا نیامده ایم که مانند ماشین فقط به دنبال آینده باشیم.
از زندگی باید لذت برد.....
"اکنون" هدیه ای در دستان ماست. آن را قدر بدانیم و
این اندیشه را به فرزندانمان انتقال دهیم.
_________
🍏 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد
🌷حسابی جا خوردم. به زحمت خودم رو کشیدم بیرون.
– فرامرز، به جان خودم خیلی خسته ام، اذیت نکن.
ـ اذیت رو تو می کنی، مثلا دوستیم با هم. #کاندید_شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی.
خندیدم
🌷ـ تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟
ـ نزن زیرش، اسمت توی لیسته.
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن. منم دنبال فرامرز راه افتادم. کاندید شماره ۳، مهران فضلی.
باورم نمی شد، رفتم سراغ ناظم.
ـ آقای اعتمادی، غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست؟
خنده اش گرفت.
ـ نه، آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم.
🌷– تو رو خدا اذیت نکنید، خواهشا درش بیارید. من، نه وقتش رو دارم، نه روحیه ام به این کارها می خوره.
از من اصرار، از مدرسه قبول نکردن. فایده نداشت. از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط. رأی گیری اول صبح بود.
🌷ـ بی خیال مهران، آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن.
اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت. مدیر از بلندگو، شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رأی آورده بودن.
نفر اول، آقای مهران فضلی با ۲۶۵ رأی.
نفر دوم، آقای …
🌷اسامی خونده شده بیان دفتر.
برق از سرم پرید. و بچه های کلاس ریختن سرم.
از افراد توی لیست، من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم. تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
🌷ـ فکر می کردم رأی بیاری، اما نه اینطوری. جز پیش ها که صبحگاه ندارن. هر کی سر صف بوده بهت رأی داده. جز یه نفر، خودت بودی؟
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_یکم
🌷هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کارهای فرهنگی ـ تربیتی مدرسه، از برنامه ریزی تا اجرا و…به ما محول شد و مسئولیتش با من بود. اسمش این بود که تو فقط ایده بده، اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود.
ـ ببین مهران، تو بین بچه ها نفوذ داری. قبولت دارن. بچه ها رو بکش جلو، لازم نیست تو کاری انجام بدی. ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود.
🌷 از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده، تا #مسابقات_فرهنگی و … نمی دونستم بخندم یا گریه کنم.
ـ آقا در جریان هستید ما امسال، امتحان نهایی داریم؟ این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است. کار فرهنگی برای من افتخاریه، اما انصافا انجام این کارها، برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و خیلی وقت گیره.
🌷ـ نگران نباش، تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن.
دست از پا درازتر اومدم بیرون. هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت.
🌷 تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود، نوشتن گزارش جلسات شورا بود که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود. اون روزها هزاران فکر با خودمی می کردم جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود. طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم.
🌷اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا، بعد از یه برنامه ریزی اساسی، با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم وهمه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت. علی الخصوص سخنران، که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن. جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و همه محو شده بودن.
🌷برنامه که تموم شد، اولین ساعت، درس شیمی بود. معلم خوش خنده، زیرک و سختگیر، که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد. چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد.
ـ راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه.
🌷یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلندکرد.
ـ آقا شما روحانی ها رو هم می شناسید؟ ما فکر می کردیم فقط با #سواحل_هاوایی حال می کنید.
🌷و همه کلاس زدن زیر خنده، همه می خندیدن، به جز ما دو نفر. من و دبیر شیمی.
✍ادامه دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه قرص دکتره داده گفته وقتی میخوری نباید تا ۲ ساعت دراز بکشی🤔
فک کنم دفعه دیگه یک قرص میده که تا دو ساعت نباید از گوشیم استفاده کنم🙁
بعدش یک قرص میده میگه این ترم باید معدلت ۱۸ بشه
بعد ماسکشو برداره میبینم بابام 😁😂😂😂😂😂😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺اگر جزو کسانی هستید که مهارت ابراز محبت را ندارند، هر از گاهی از راههای عمومیتر و مطمئنتر برای ابراز محبت استفاده کنید.
🔴مثلا گل بخرید یا پیامکهای عاشقانهای که به دستتان میرسد را گزینش کنید و برای نامزد یا همسرتان بفرستید.
وقتی مرد به مناسبتهای مختلف به نامزد یا همسرش هدیه میدهد، از یک سو علاقهی خود را ابراز میکند و از سوی دیگر محبت طرف مقابل را به سوی خود جلب میکند.
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_دوم
⚜صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم. رفت پای تخته
ـ امروز اول درس میدم، آخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم.
و شروع کرد به درس دادن. تا آخر کلاس، اخم هاش توی هم بود. نه تنها اون جلسه، تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد.
⚜جزء بهترین دبیرهای استان بود و اسم و رسمی داشت. اما به شدت ضد نظام و آخر بیشتر سخنرانی هاش…
– آخ که یه روزی برسه #سواحل_شمال بشه هاوایی. جانم که چی میشه، میشه عشق و حال. چیه الان آخه؟ دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین. حاج خانم یا الله …
⚜خوب فاطی کاماندو، مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟
ـ دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش.
توی هر جلسه، محال بود ۲۰ دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه. از سیاسی و اجتماعی گرفته تا… در هر چیزی صاحب نظر بود. یک ریز هم بچه ها رو می خندوند و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد. گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس، خنده شون می گرفت.
⚜اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد. به مرور، لا به لای حرف هاش، دست به تحریف دین هم می زد و چنان ظریف، در مورد مفاسد اخلاقی و … حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت، هم فکر و تمایل به انجامش در ها شکل می گرفت. و استاد بردگی فکری بود.
⚜– ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه، بازم ایرانیه. اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل. آخرش هم جاش همون ته فیله است.
⚜خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید. قدرت کلامش از من بیشتر بود. دبیر بود و کلاس توی دستش و کاملا حرفه ای عمل می کرد. در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به ۱۸ سالگی می گذشت. حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند، عقب نشینی کرده بودن. گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن.
⚜هر راهی که به ذهنم می رسید، محکوم به شکست بود. تا اون روز خاص رسید.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت_صد_و_سه
🌷عین همیشه، وسط درس، درس رو تعطیل کرد.
به حدی به بچه ها فشار می آورد و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل می کرد که تا اسم Break time می اومد، گل از گل بچه ها می شکفت.
🌷شروع کرد به خندوندن بچه ها، و سوژه این بار،دیگه اجتماعی، سیاسی یا … نبود، این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت و از بین همه،#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
با یه اشاره کوچیک و همه چیز رو به سخره گرفت. و بچه ها طبق عادت
🌷همیشه، می خندیدن. انگار مسخ شده بودن، چشمم توی کلاس چرخید روی تک تک شون. انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه. فقط می خندیدن.
و وقتی چشمم برگشت روی اون، با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد.
🌷برای اولین بار توی عمرم، با همه وجود از یه نفر متنفر بودم. اشتباهش و کارش، نه از سر سهو بود، نه هیچ توجیه دیگه ای. گردنم خشک شده بود. قلبم تیر می کشید. چشم هام گر گرفته بود و این بار، صدای سائیده شدن دندان های من بهم، شنیده می شد.
🌷زل زدم توی چشم هاش
ـ به حرمت اهل بیت قسم، با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می برم. به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی کنم.
🌷از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم.
اون شب، بعد از نماز وتر رفتم سجده.
ـ خدایا! اگر کل هدف از خلقت من، این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش، به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره. خدایا، تو می دونی من در برابر این مرد ضعیفم. نه تواناییش رو دارم، نه قدرت کلامش رو. 🌷من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم، در حالی که می ترسم که ضعف و ناتوانیم، به قیمت شکست #حریم_اهل_بیت تموم بشه.
🌷ترجیح میدم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم.
و سه روز، پشت سر هم روزه گرفتم.
✍ادامه دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅جملاتی کوچک با مفاهیم بزرگ
👌آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
👌اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
👌یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد...
👌قدر لحظهها را بدانيد!
زمانی میرسد که دیگر شما نمیتوانید بگوئید جبران میکنم.
👌از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟
چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
👌غصّههایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد!
انگار فقط قصّه است و بس...
👌هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند!
پس مراقب گفتارتان باشيد...
👌جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد!
دستاندازها نعمت بزرگی هستند...
و نکتهی آخر :
هیچوقت فراموش نكنيد كه :
" دنيا تكرار نمیشود . . .پس زندگی کنید
❖http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺سه سوال پادشاه از وزیر
❇️یک روز پادشاهی به وزیر خود می گوید: من از تو سه سوال می پرسم و تو فردا جوابش را می دهی اگر جواب دادی که هیچ، ولی اگر جواب ندهی تو را از وزیری عزل می کنم!!
✅سه سوال عبارت اند از:
1⃣خدا چه می پوشد
2⃣خدا چه می خورد
3⃣خدا چکار می کند
🔷وزیر به خانه رفت، وزیر یک غلام زیرک داشت، وزیر این سوالات را از غلام پرسید؟
غلام گفت من امروز دوتا رو به شما می گویم ولی آن دیگری را فردا به شما می گویم! وزیر قبول کرد وی گفت:
خداوند چه می پوشد، غلام گفت: "خداوند گناهان بنده هایش را می پوشاند!"
خداوند چه می خورد گفت: "خداوند حرص بنده هایش را می خورد!"
فردا شد و وزیر به همراه غلام خود به نزد شاه رفت، شاه سوال ها را پرسید و وزیر جواب داد، شاه گفت این جواب ها را چه کسی به تو گفت وزیر گفت: من غلام زیرکی دارم و جواب ها را از او شنیدم!!
شاه همان جا به وزیر گفت: لباس وزیری را دربیاور و لباس غلامی بپوش و آن گاه به غلام گفت که لباس وزیری را بپوشد!!
در همان لحظه وزیر از غلام پرسید: جواب سوال آخر چه بود؟
🔶غلام گفت: "و خداوند چه می کند، که خداوند در یک لحظه وزیری را غلام و غلامی را وزیر میکند.!!!"
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
گويند جوانی قصد زن گرفتن داشت، به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد و گفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است.
پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود.
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد.
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است، اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد.
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است.
پیرزن گفت: درست است، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است.
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی، خرج برایت نمی تراشد.
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد.
پیرزن گفت: ای وای، شما مردها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد...😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل سوختــه
#قسمت_صد_و_چهارم
🌷حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم
🌷نیم ساعت به زمان همیشگی، بین خواب و بیداری، این جملات توی گوشم پیچید.بلند شدم و نشستم. قلبم آرام بود و این، آغاز نبرد ما بود.
با اینکه شاگرد اول بودم، اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم. تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم، حتی توی راه رفت و آمد،
کتاب رو جلوتر می خوندم.
🌷با مقوای نازک، کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم.
هر مبحثی رو که می دیدم، توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم. تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود.
کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش، ردیف و گروهش، عدد اتمی و جرمی و … حفظ کردم.
🌷توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * می تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم.
هر سوالی که می داد، در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد، مال من بود. علی الخصوص #استوکیومتری های چند خطیش رو
من مخ ریاضی بودم. به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود. ذهنی، تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم. بعد از نوشتن سوال،
🌷هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود، من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد.
کم کم داشت عصبی می شد. رسما بچه ها برای درس #شیمی دور من جمع می شدند. هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه، من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد.
🌷بارها از در کلاس که وارد می شد، من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها، درس جلسات قبل رو تکرار می کردم. تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم.
توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در
🌷– مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه، همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن. خواستن کلاس فوق برنامه و رفع#اشکال شون با تو باشه. گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم. تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی، قیافه اش دیدنی بود.
🌷داشت چشم هاش از حدقه در می اومد.
خبر به بچه های پایه اول که رسید، صدای درخواست اونها هم بلند شد.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_پنج
🌷درگیریش با من علنی شده بود. فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه، بعضی ها هم می گفتن:
– تدریس تو بهتره، داره از حسادت بهت می ترکه.
🌷کار به آوردن سوال های #المپیاد کشیده بود. سوال ها رو که می نوشت، اکثرا همون اول، قلم ها رو می گذاشتن زمین. اما اون روز، با همه روزها فرق داشت.
🌷ـ این سوال سال * المپیاد کشور *
با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد.
– جزء سخت ترین سوال ها بوده، میگن عده کمی تونستن حلش کنن.
نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم، به تخته گره خورده بود. – خدایا ! این یکی دیگه خیلی سخته، به دادم برس.
🌷ـ آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما.
و بچه ها باهاش هم صدا شدن. هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم. فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد.
🌷– بیخیال شو مهران، عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه. المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده.
بین سر و صدای بچه ها، یهو یه نکته توی سرم جرقه زد.
🌷– آقا اصلا غیر از اورانیوم، عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن. عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن. مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟
🌷ـ میگم احتمالا طراح سوال، موقع طرح این، مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات. آقا یه زبون به برگه اش می زدید، می دیدید مزه شراب میده یا نه؟
جملاتی که با حرف اشکان، شرترین بچه کلاس کامل شد.
🌷– شایدم اونی که پای تخته نوشته، دیشب زیادی خورده بوده.
و همه زدن زیر خنده.
برای اولین بار سر کلاس، با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد، مسخره اش کردن. جذبه و هیبتش شکست، کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن.
🌷از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود. ناراحت بودم، اما این اولین قدم در شکست اون بود.
✍ادامه دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدومو بدم؟
ببین عالیه. احسنت بر مردم همیشه در صحنه ایران
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_کوتاه
🌸شاگرد از علامه پرسید:
جناب استاد لطفا خیلی مختصر بفرمایید چرا ما امام زمان را نمیبینیم؟
علامه فرمود: لطفا برگرد و پشت به من بنشین.
شاگرد علامه این کار را انجام داد
علامه فرمود: آیا الان من را میتوانی ببینی؟
شاگرد عرض کرد خیر نمیتوانم،
علامه فرمود چرا نمیتوانی من را ببینی
شاگرد گفت چون پشت من به شماست
علامه فرمود حالا متوجه شدی چرا امام زمان(عج) را نمیبینی
چون پشتت به امام زمان(عج) است
✨با گناهان و نافرمانی ها پشت مان را به امام زمان(عج) کرده ایم
و در این حال تقاضای دیدار با امام زمان(عج) را داریم✨
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔#داستان_کوتاه_پندآموز
در اساطیر یونان باستان، از شخصیتی
افسانهاي به نام پروکروستس نام برده شده است
او همه مسافرانی که قصد ورود به آتن را داشتند، روی تختی می خواباند و اگر مسافری، کوتاه تر از اندازه تخت بود، آنقدر او را می کشید تا اندازه شود یا اگر هم بلندتر بود پاها یا دستهایش را قطع می کرد
از نظر پروکروستس تنها اشخاصی
درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!
داستان این تخت داستان هر روز
زندگی ماست...
در حقیقت تک تک ما آدم ها
که خود را جزو افراد روشن و باسواد
می دانیم، دیگران را با تخت
پروکروستس خود می سنجیم .
تختی که ابعادش اعتقاد، باور،
ثروت، قدرت، زیبایی و... است!
اگر فردی در این چهارچوب قرار نگیرد
نه تنها باعث افتخار نیست; بلکه ما
به عنوان یک آدم بازنده، بی عرضه
و بی کفایت به او نگاه می کنیم
و آنقدر او را می کشیم یا له می کنیم،
تا از اندازه و فرم واقعی خودش خارج
شود و طبق سلیقه و قضاوت ما شود.
آنگاه که چیزی از خود واقعی اش
نماند، تازه به او افتخار می کنیم.
داستان آن تخت، روایت قالب های
ذهنی و پیش داوری های ماست ....
❖http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_هفتم
❤️توی راهرو بهم رسیدیم. با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم. صدام کرد.ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد. ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم. فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی.
خندیدم
💜– که بعدش، بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس. لو بره و همه بهش پشت کنن؟
خنده اش کور شد.
ـ خیلی دست کم گرفته بودمت.
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم.
ـ می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ، امثال تو رو می کشتن.
💙دستش رو مثل تفنگ، آورد کنار سرم.
ـ بنگ، یه گلوله می زدن وسط مخش. هنوزم هستن. فقط یهو سر به نیست میشن. میشن جوان ناکام.
و زد تخت سینه ام.
💛ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه. حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه.
ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم
💜ـ اشکال نداره، #شهدا با رجعت برمی گردن. حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه. جوان ناکام، خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره. برو اینها رو به یکی بگو که بترسه. هر کی یه روز داغ می بینه. فرق مرده و شهید هم همینه. مرده محتاج دعاست، شهید دعا می کنه.
❤️و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر.
بعد از مدرسه، توی راه برگشت به خونه. تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم، احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد. و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟
💚به محض رسیدن، سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم. با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم.
💙ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم. خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد، همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم، توی یه پاکته توی کتابخونه سومی. عقایدش که به سازمان مجاهدین و … ها می خوره. اگه فراتر از این حد باشه، لازم میشه …
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_هشتم
❤️اون تابستان، اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم. علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم، اما من پیش دانشگاهی بودم و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد.
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد. علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود و کل بچه های پیش هم از قبل، ثبت نام شده محسوب می شدن.
💚امتحان نهایی رو که دادیم، این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه، خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید. هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر ۳ تا انتشارات معروف، بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن.
💜آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم، رتبه کشوریم، #تک_رقمی شد. کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم، از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد.
💛کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم.
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم، که اصلا متوجه نشدم، داره اطرافم چه اتفاقی می افته. روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم.
❤️ زمانی که ایام اوج و طلایی و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود، مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند. زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت.
💙زمانی که مشاورهای مدرسه، بین رشته ها و دانشگاه های تهران، سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن #رتبه_تک_رقمی بعدی دبیرستان
💛منم و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم. آینده زندگی ما، داشت طور دیگه ای رقم می خورد.
نهار نخورده و گرسنه، حدود ساعت ۷ شب، زنگ در رو زدم. محو درس و کتاب که می شدم،گذر زمان رو نمی فهمیدم. به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم.
💜ـ سلام سلام الهام خانم، زود، تند، سریع، نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم.
برعکس من که سرشار از انرژی بودم، چشم های نگران و کوچیک الهام، حرف دیگه ای برای گفتن داشت.
.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_نهم
💓الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت. فوق العاده احساساتی، زود می ترسید و گریه اش می گرفت.
چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم.
ـ به داداش نمیگی چی شده؟ – مامان قول گرفت بهت نگم. گفت تو #کنکور داری.
💓یه دست کشیدم روی سرش
ـ اشکال نداره، مامان کجاست؟ از خودش می پرسم.
ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه. حالش هم خوب نبود. به من گفت برو تو اتاقت.
💓رفتم سمت پذیرایی، چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید. اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش.
ـ شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ اگر الان خودت جای من بودی هم، همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم.
💓اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم، فقط به خاطر بچه هام بوده. حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه، الان مهران…
و چشمش افتاد بهم. جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند. صدای عمه سهیلا، گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد.
💓چند لحظه همون طور، تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم، با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد.
ـ برو توی اتاقت، این حرف ها مال تو نیست.
💓نمی تونستم از جام حرکت کنم. نمی تونستم برم. من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم. بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم.
ـ چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست. تلفن رو بده.
💓و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه. اما زور من، دیگه زور یه بچه نبود.
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد.
💓ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز. زن اگه زن باشه، شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه. بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند.
.✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت_صد_و_ده
💓بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره.
ـ بهت گفتم تلفن رو بده.
این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید. ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود. یه قدم رفتم عقب.
💓ـ خوب، می گفتید عمه جان، چی شد ادامه حرف تون؟ دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟
حسابی جا خورده بود.
– مرد اگه مرد باشه چی؟ اون باید چطوری باشه؟ به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید. به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک، دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش.
💓– این حرف ها به تو نیومده. مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟
– اتفاقا یادم داده. فقط مشکل از میزان لیاقت شماست. شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید. مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت: الهی بمیرم از شر #اولاد_نا_اهلم راحت بشم.
💓راستی، زن دوم برادرتون رو دیدید؟ اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید، اساسی بهم میاید.
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم. مادرم هنوز توی شوک بود. رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش، دنبالم اومد.
💓ـ کی بهت گفت؟ پدرت؟
ـ خودم دیدم شون. توی خیابون با هم بودن، با بچه هاشون.
چشم هاش بیشتر گر گرفت.
ـ بچه هاش؟ از اون زن، بچه هم داره؟ چند سال شونه؟
💓فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه، اما نداشت. هر چند دیر یا زود باید می فهمید. ولی نه اینطوری و با این شوک. بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد. اون شب، با چشم های خودم، خورد شدن مادرم رو دیدم.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا جای این قرتی بازیا نیست 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه این کودک آزاری نیس پس چیه😄
http://eitaa.com/cognizable_wan