#یادت باشه👇👇👇
🔸ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ
ﻭﻓﺘﯽ ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ...
ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭی؟ ﭼﺘﻪ؟
ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ!!
ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ؟
🔹ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟
ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ
ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ...
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ!
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
🔸ﺧﺐ، ﺗﻮ جووﻥ ﺷﺪﯼ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ
حالا ﻭﻗﺘﺸﻪ ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ...
ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!
حالا ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ!
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ👌
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍎شربت سیب(موثرتر از شربت اکسپکتورانت):
بهترین دارو برای درمان سرفه و سرماخوردگی است و درمان گرفتگی صدا (مثل به دونه و آب نخود) برای تهیه شربت سیب یک کیلو سیب را شسته و با پوستش قطعه قطعه میکنیم در یک لیتر آب بپزید سپس آن را با پارچه نازکی صاف میکنیم .
مقداری شکر سرخ به آن اضافه کنید و دوباره روی آتش ملایم قرار دهید تا قوام بیاید آن را از آتش بردارید و روزی چند فنجان از این میل کنید داروی قوی هم ضد سرفه و هم ملین سینه هست.
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفیق یعنی💕
کسی وقتی مشکلت
بهش میگی
بگه؛حالا چیکار کنیم؟
نگه حالا
میخای چیکار کنی ؟
به افتخار یار مهربان💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅یک داستان از مثنوی معنوی مولانا
✍مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
👌عاقل را اشارتی کافیست..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
🌷هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ...
🌷عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ...
🌷سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ...
🌷- مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ...
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم ...
🌷ـ وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ...
🌷قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ...
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ...
🌷آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ...
ـ کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...
🌷من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ...
ـ خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ...
🌷از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ... - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
- روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ...
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
🌷خسته از #دانشگاه برگشته بودم. در رو که باز کردم، یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد.
ـ آقا مهران
برگشتم سمتش، انسیه خانم بود. با حالت بهم ریخته و آشفته
🌷– مادرت خونه نیست؟
ـ نه، دادگاه داشتن
بیشتر از قبل بهم ریخت.
ـ چی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟
سرش رو انداخت پایین
ـ هیچی
🌷و رفت … متعجب، چند لحظه ایستادم. شاید پشیمون بشه برگرده و حرفش رو بزنه. اما بی توقف دور شد.
رفتم داخل، سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود، داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن. دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد، سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد.
🌷– چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟
نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم.
ـ هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم. خیلی بهم ریخته بود، چیزی نگفت و رفت. نگرانش شدم.
با حالت خاصی زل زد بهم
🌷ـ تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو.
و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون
ـ حقشه بلایی که سرش اومده، با اون مازیار جونش – برای مازیار اتفاقی افتاده؟
🌷ـ نه، شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه. مردک سر پیری، فیلش یاد هندستون کرده.
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد، چشم هاش برق می زد.
🌷– دختره هم سن و سال توئه، از اون #شارلاتان هاست. دست مریم رو از پشت بسته
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
🌷با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت.
ـ با این سنش، تازه هنوز حتی عقد هم نکردن،
اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون. خبرش تو کل محل پیچیده.
باورم نمی شد.
ـ اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید.
🌷– #عشق_پیری گر بجنبد میشه حال و روز
اون ها.
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف
ـ حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره.
ـ حقش بود زنکه، اون سری برگشته به من میگه:
🌷صداش رو نازک کرد
– داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد. ببینم تو سال دیگه، پات رو میزاری جای پای مازیار ما، یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه.
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه
ـ خودش و دخترش فدام شن. حالا ببینم دخترش توی این شرایط، چه می خواد بخوره. مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا.
🌷ـ ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری.این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق. دلم براشون می سوخت. من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن. فردا رفتم دنبال یه وکیل، انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه.
🌷اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد. اوایل باورش سخت بود، حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم.
خدا، روی من، غیرت داشت. محال بود آزاری، بی جواب بمونه.
🌷قبل از اون، هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
🌷براشون یه وکیل خوب پیدا کردم. اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم. برای همین پیش از هر چیزی، چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم. از هر دری وارد شدیم فایده نداشت.
🌷ـ این چیزی نیست که بشه درستش کرد. خسته شدم از دست این زن، با همه چیزش ساختم. به خودشم گفتم، می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم. اما دیگه نمی کشم، یهو بریدم.
🌷با ناراحتی سرم رو انداختم پایین.? ـ بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اون ها تحملش کردید.
ـ نمی دونم چی شد. یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم. اصلا هم پشیمون نیستم، دو تا شون اخلاق ندارن. حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره، نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم.
🌷از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت. دست از پا درازتر اومدیم بیرون، چند لحظه همون جا ایستادم.
– خدایا ! اگر به خاطر دل من بود، به حرمت تو همین جا همه شون رو بخشیدم.
🌷خلاصه خلاص…
امتحانات پایانی ترم اول
پس فردا یه امتحان داشتم. از سر و صدای سعید، یه دونه گوشی مخصوص مته کارها، از ابزار فروشی خریده بودم.
روی گوشم، غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام. سریع گوشی رو برداشتم.
🌷– تلفن کارت داره، انسیه خانمه
از جا بلند شدم. – خدایا به امید تو
دلم با جواب دادن نبود. توی ایام امتحان، با هزار جور فشار ذهنی مختلف.
اما گوشی رو که برداشتم، صداش شادتر از همیشه بود.
🌷ـ شرمنده مهران جان، مادرت گفت امتحان داری ، اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم. نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین. امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من، #مهریه ام رو هم داد. خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد. این زندگی دیگه برگشتی نداره، اما یه دنیا ممنونم، همه اش از زحمات تو بود.
🌷دستم روی هوا خشک شد.
یاد اون شب افتادم: “خدایا به خودت بخشیدم”
صدام از ته چاه در می اومد.
– نه انسیه خانم، من کاری نکردم. اونی که باید ازش تشکر کنید، من نیستم.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مامانا بین بچه هاشون فرق میذارن😐😂😂😂😜
🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از آخرین امتحان 😂
📚پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
⇦این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد. اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرضگوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
⇦ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت. روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
⇦این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی وحشیبودن وحیوانیتشناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
🌷هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب.!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
🌷طول کشید تا باور کنم. اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند، که از دل خودم ترسیدم. کافی بود فراموش کنم بگم:
ـ خدایا ! به رحمت و بخشش تو بخشیدم.
🌷یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم.
خیلی زود، شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد. بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم:
ـ خدایا ! اگه تاوان دل شکسته منه، حلالش کردم.
و همه چیز تمام می شد.
🌷خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود، ناپدید شد.
وجود و حضورش، سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود، و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم.
🌷ـ خدایا ! من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم. #حضرت_علی گفته: ” تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود، که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن، هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی. تو خدایی هستی که رحمت و لطفت، بر خشم و غضبت غلبه داره.”
🌷نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی. من بخشیدم، همه رو به خودت بخشیدم، حتی پدرم رو. که تو و بودنت، برای من کفایت می کنه.
🌷و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد. دلم رو با همه صاف کردم. از دید من، این هم امتحان الهی بود.
امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت، سخت ترین لحظاته. اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه.
🌷ـ ولش کن، حقشه، نبخش. بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه. بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه، تا حساب کار دستش بیاد. حالا که خدا این قدرت رو بهت داده، تو هم ازش انتقام بگیر.
و هر بار، با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها، فشار شیطان هم چند برابر می شد.
🌷فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم.
و خدایی استاد من بود، که رحمتش بر غضبش، غلبه داشت.
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده. خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره. حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
🌷توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد
– سلام داداش، ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت.
علی حدود ۴ سالی از من بزرگ تر بود. بعد از سربازی اومده بود دانشگاه. هم رشته نبودیم، اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد. هم آشنایی و رفاقتش، هم پیشنهاد خوبی که بهم داد. تدریس خصوصی درس های دبیرستان، عالی بود.
🌷ـ از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن، یاد تو افتادم. اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت، هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه، ولی جا که بیوفتی پولش خوبه.
منم از خدا خواسته قبول کردم. با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم.
🌷شیمی … هر چند بعدها #ریاضی هم بهش اضافه شد. اما من سابقه تدریس #شیمی رو داشتم،
اول، دوم و سوم دبیرستان
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود، اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم.
🌷گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه. شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی. یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی. اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده.
درست مثل چنین زمانی، زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم. چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت.
🌷توی راه برگشت، رفتم از خیابون سعدی. کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم. هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود، اما لازم بود بیشتر تمرین کنم.
شب بود که برگشتم. سعید هنوز برنگشته بود.
🌷مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق
ـ مهران، چرا کتاب دبیرستان خریدی؟
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم، چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند.
🌷– مامان گلم، فدای تو بشم، ناراحت نباش. از درس و دانشگاه نمیزنم. همه چیز رو هماهنگ کردم. تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار، دارن خرج ما رو میدن. پول وکیل رو هم که دایی داده. تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه. هر چی باشه من مرد این خونه ام. خودم دنبال کار بودم، ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتش زدن شیشه الکل
ببینین جالبه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی به سبک سنتی چینی
واقعا جالبه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ما دخترا یاد بگیرین😎🤣🤣
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.
آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم.
این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی خواهد
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
💕 مرد ساعت ساز 💕
🍃🌸روزگاری ساعت سازی بود که ساعت هم تعمیر می کرد. روزی مردی با ساعتی خراب وارد مغازه ی او شد و گفت:« ساعتم خراب شده. فکر می کنید می توانید تعمیرش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:« خوب، البته سعی خودم را می کنم.» مرد گفت:« متشکرم، اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.» و ساعتش را برداشت و رفت! بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:« ساعتم کار نمی کند؛ اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یک را هم اینجا، مطمئنم که دوباره مثل روز اولش کار می کند.» ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود. سپس ساعت را به او برگرداند. ظهر نشده بود که باز مرد دیگری وارد مغازه شد. ساعتش را روی میز گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد. ساعت ساز قبل از اینکه مغازه را تعطیل کند، چهارمین مرد وارد مغازه اش شد و گفت:« قربان، ساعتم کار نمی کند. من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم! لطفا هر وقت آماده شد، خبرم کنید.» -به نظر شما از میان چهار مردی که به مغازه ی ساعت ساز آمدند، ساعت کدام یک از آنها تعمیر شد؟
نتیجه:
🍃🌸ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و پیش از بازگشت، آنها را با خود بر می گردانیم! گاهی برای خدا تعیین می کنیم که چگونه گره از کار ما بگشاید! و گاهی هم برای خدا زمان تعیین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده کند! درست مثل آنهایی که برای تعمیر ساعتشان آمده بودند. ولی… باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن، ما خبر می کند. فراموش نکنیم که خدواند همیشه وقت شناس است. به قول عالمی گرانقدر:« همیشه فکر می کنیم چون گرفتاریم به خدا نم یرسیم، ولی در حقیقت چون به خدا نمی رسیم گرفتاریم.»
🦋
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☘ مردانگی مردان ، در خانواده ،
☘ با دو چیز کامل می شود :
👈 غرور و غیرت
☘ اگر به شوهرتان احترام نگذارید
☘ اگر مدیریتش را نپذیرید
☘ اگر جلوی دیگران ، انتقادش کنید
☘ اگر پیش فرزندان ، ملامتش کنید
☘ اگر به خاطر فقر ، شرمنده اش کنید
👈 غرور او را نابود کرده اید .
☘ و اگر پیش مردان نامحرم ،
☘ ولو برادر شوهر ، پسر عمو ، داماد و... باشند
☘ شوخی کنید
☘ آرایش غلیظ نمایید
☘ برقصید
☘ سبک بازی درآورید
☘ آهنگ بخوانید
☘ قلیان و سیگار و مواد بکشید
☘ لباس جلف ، چسبان ، براق و نیمه عریان بپوشید
👈 قطعا غیرت شوهرتان را به تباهی کشاندید
☘ و مردی که غرور و غیرت ندارد :
👈 راحت به شما خیانت می کند
👈 دنبال زنان دیگری می رود
👈 دست بزن پیدا می کند
👈 با خانواده شما مشکل پیدا می کند
👈 از ارتکاب گناه و جنایت نمی هراسد
👈 پایبند هیچ قید و شرطی نخواهد بود
👈 و روز به روز ، دین و ایمانش ضعیف تر می شود .
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅تا بحال به مأمور های خداوند بر روی زمین دقت کرده ای؟
🌱یکبار عنکبوت،🕷 پیامبر را در غار حفظ می کند. «الّا تنصروه فقد نصره اللّه»
🌱یا کلاغ، معلّم بشر می شود. «فبعثه اللّه غرابا»
🌱یا هدهد🕊، مأمور رساندن نامه سلیمان به بلقیس می شود. «اذهب بکتابی هذا»
🌱یا ابابیل، مأمور سرکوبی فیل سواران می شود. «و ارسل علیهم طیرا ابابیل»
🌱یا اژدها،🐲 وسیله ی حقّانیّت موسی می شود. «هی ثعبان مبین»
🌱یا نهنگ،🐬 مأمور تنبیه یونس می شود. «فالتقمه الحوت»
🌱یا موریانه 🐜وسیله ی کشف مرگ سلیمان می شود. «تأکل منساته»
🌱یا سگ🐶 اصحاب کهف مأمور نگهبانی می شود. «و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید»
🌱یا چهار پرنده سبب اطمینان ابراهیم می شود. «فخذ اربعة من الطیر»
🌱یا الاغ🐎، سبب یقین عُزیر به معاد می شود. «و انظر الی حمارک»
📖قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰داستان خواندنی!!!
✍انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!!
👌زودقضاوت نکنیم
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوبیستوهفتم
🌷چهره اش هنوز گرفته بود
ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم.
منظور ناگفته اش واضح بود. چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم.
🌷ـ فدای دل ناراضیت، قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه. به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها. برای شروع دست مون یه کم بسته تره، اما از ما حرکت، از خدا برکت.
#توکل_بر_خدا
🌷دلش یکم آرام شد و رفت بیرون. هر چند،
چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم. کدورت پدر و مادر صالح، برکت رو از زندگی آدم می بره.
اما غیر از اینها، فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم. مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا ۹ و ۱۰ شب، یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه. علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود.
🌷داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود. باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم، واقعا افتضاح بود.
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو. با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود. سر صحبت رو باهاش باز کردم.
🌷– بابا میری با رفقات خوش گذرونی، ما رو هم ببر دور هم باشیم.
خون خونم رو می خورد. یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم. اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن. اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها، اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی.
ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها، بچه ها لپ تاپ آورده بودن، شبکه کردیم نشستیم پای بازی.
🌷ـ ااا پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری.
ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم. اون لپ تاپ باباش رو برداشت.
همین طور آروم و رفاقتی، خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد. حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت.
🌷-#سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون، .نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد.
ـ جدی؟ جاش رو چی کار کردید؟
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه. اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود. مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم. تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم، علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدوبیست_هشت
🌷تمام ذهنم درگیر بود، وسط کلاس درس، بین بچه ها، وسط فعالیت های #فرهنگی
الهام، سعید، مادر و آینده زندگی ای که من، مردش شده بودم.
مامان دوباره رفته بود تهران، ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم. سعید پیش پسرهای خاله بود. از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار، رفتیم تو اتاق …
ـ دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی، چند؟
🌷با حالت خاصی، یه نیم نگاهی بهم انداخت.
ـ چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار
ـ قربانت دایی، اگه حساب می کنی برمی دارم، نمی کنی که هیچ
نگاهش جدی تر شد.
🌷– خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار. دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه #نقشه_کشی بگیرم. ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری. پولش هم بی تعارف، مهم نیست.
– شخصی نمی خوام، کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم.
🌷ایده لپ تاپ دایی خوب بود، اما نه از یه جهت سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون. ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه.
صداش کردم توی اتاق – سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم. یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟
🌷میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟
#گل از گلش شکفت?
ـ جدی؟
ـ چرا که نه، مخصوصا وقتی مامان نیست. رفیق هات رو بیار، خونه در بست مردونه
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 پند پیر
🌷 روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.
🌾 پیر گفت: ای جوان!
🌻 قرآن بخوان! قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!
💐 نماز بخوان! قبل از آنکه برایت نماز بخوانند!
🌼 از تجربه دیگران استفاده کن! قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!
🌴 عزيزانم! پس تا دیر نشده ، باید دست به کار شویم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ آنتی بیوتیک طبیعی :
یک عدد شلغم بردارید و به اندازه یک قاشق از سرش خالی کنید و یک قاشق غذاخوری #عسل و یک قاشق مرباخوری #آویشن در آن بریزید
و آن را روی لیوانی قرار دهید و انتهای آن را چند سوراخ ریز بکنید . و آنرا در جای گرم مانند جلوی بخاری و یا روی بخاری بگذارید تا 4 ساعت بماند و عصاره عسل و شلغم و آویشن از زیرش خارج شود
. سپس این عصاره را میل کنید. این ترکیب یک پنی سیلین واقعی است و بسیار سریع سرماخوردگی را خوب میکند .
🌺🍃 #آگاهی مقدمه #سلامتی ست
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ پول بفرست برام😌
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻬﻮ ﺁﻧﺘﻦ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻓﺖ...
ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ…
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻫﯽ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ ﻧﮑﻦ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﺩ😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
چن وخ پیش به پسر عموم گفتم واسم ایمیل بساز رمزشم واسم بفرست…
گفت باشه…
آدرس ایمیلمو فرستاد گفتم پس رمزش کو ؟؟
گفت واست ایمیل کردم 😐
من قضاوت رو به کارشناسا واگذار میکنم !😐😐😐😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
✅ به شوهرتان پیام دیداری و به خانمتان پیام شنیداری بفرستید...
🔹 ازآنجاییکه مردان با چشم عاشق میشوند به زیبایی و سلامت همسرشان بسیار اهمیت میدهند؛ لذا زنان باید سعی کنند با انجام فعالیتهای جسمانی بر سلامت و زیبایی خود بیفزایند تا بیشتر موردتوجه همسرشان قرار بگیرند.
🔸 در مقابل زنان پیامهای سمعی را بیشتر دوست دارند از شنیدن کلمههایی همچون «دوستت دارم» نهتنها خسته نمیشوند بلکه روزبهروز بیشتر از قبل عاشقتان میشوند.
✅ پس مردان باید سعی کنند محبت نهفته در دلشان را ابراز کنند تا عشق همچنان در بینشان زنده بماند؛ چنانچه پیامبر اکرم (ص) می فرمایند: «اگر مردی به زنش بگوید من تو را دوست دارم، این جمله هرگز از ذهن زن خارج نمیشود.»
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan