eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
#همسرانه ⛔️هرگز نباید نیاز جنسی همسر را یک برگ برنده در دست خود دانست! بزرگ‌ترین دشمن عشق، داد و ستد و تجارت در امر زناشویی است. 💚💛❤️💛💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅خونه محل آرامش است ❌نه تسويه حساب هاي شخصي! 🌹🌹 ❌هرگز کودکتان را با جمله‌ی برسیم خونه حسابتو میرسم، تهدید نکنید! خانه برای فرزندتان باید محل امنیت و آرامش باشد. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
از تعداد 96 ماهي ؛ 55 تا غرق شد چند تا ماهي داريد؟ بله؟؟ مشغول جمع و منها بودي؟ تقصير اين مدرسه ها است که عمر شما را به فنا داده اند تا حالا کسي شنيده که ماهي غرق بشه؟😐 حتما الان دانشجو هم هستي!! 😂😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پوست آفتاب پرست ساخته شده از کریستال های کوچک مانند آینه است که منعکس کننده سطوح مختلف نورمیباشد و این باعث می شود که پوستشان تغییر رنگ دهد. #عجائب
افسردگی پس از زایمان بیماری ای که از بین 100 خانم که صاحب نوزاد شده اند بر روی 10 تا 15 نفر آنها تاثیر میگذارد #علائم: زودرنج بودن خستگی بی خوابی تغییر اشتها لذت نبردن از هیچ چیز 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺 📚داستان زیبا ازسرنوشت واقعی 🌷تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...  🌷نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...  - آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...  🌷گریه ام گرفت ... ـ به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... 🌷دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ... 🌷می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...  🌷سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... 🌷آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...  🌷ـ حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ... سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ... 🌷ـ چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...  🌷قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...  🌷ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... 🌷 آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...  🌷از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... 🌷 از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ... 🌷ـ حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...  °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷بالای کوه، از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم. دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و می گفتم، که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🌷– آقا مهران، پاشو بیا، یار کم داریم.نگاهی به اطراف انداختم. – این همه آدم، من اهل پاسور نیستم. به یکی دیگه بگو داداش – نه پاسور نیست؟ ، خدا می خوایم. بچه ها میگن: تو خدا باش. 🌷دونه توی دستم موند، از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد. – من بلد نیستم، یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه. اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت. 🌷– فقط که حرف من نیست، تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی. هر بار که این جمله رو می گفت، تمام بدنم می لرزید. شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا، برای من، فقط یک کلمه ساده نبود. 🌷عشق بود، هدف بود، انگیزه بود، بنده خدا بودن، برای خدا بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش زده بودن. – سینا، بچه ها، این نمیاد. 🌷ریختن سرم و چند دقیقه بعد، منم دور آتش نشسته بودم. کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد. 🌷برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش، اونطور از من ترسیده بود، حالا کنار من نشسته بود و توی این چند برنامه آخر هم، به جای همراهی با سعید، بارها با من، همراه و هم پا شده بود. 🌷– هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران، تسبیحم رو دور مچم بستم. – بسم الله 🌷تمام بعد از ظهر تا نزدیک مغرب رو مشغول بازی بودیم. بازی ای که گاهی عجیب، من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت. 🌷به آسمون که نگاه کردم، حال و هوای پیش از اذان مغرب بود. وقت بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍در فصل زمستان از مصرف شیره و ارده غافل نشوید 🍇 افزایش انرژی بدن در روز 🍇 ازبین برنده زخم های چرکی 🍇 تسکین دهنده درد عضلانی 🍇 درمانگر اختلالات کبد و کلیه ای 🍇 ازبین برنده استخوان درد و درد مفاصل 🍇 گرم کننده بدن در فصل سرماست 💪ارده شیره چاق کننده و برطرف کننده کم خونی و کمبود آهن می باشد مفید برای حافظه، کم‌خونی، برطرف کننده ضعف و کم بنیگی، زداینده بلغم و سوداست. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴🔴اگر دچار ریزش مو هستید آب بنوشید👌 🔴%25 فولیکول های مو را آب تشکیل میدهد، وقتی بدنتان کم آب میشود ممکن است فولیکولهای جدید ضعیف و مو دچار ریزش شود درطول روز آب بنوشید و از غذاهایی استفاده کنید که درصد آبشان بالا است 🔴 روزانه ۸ لیوان اب مصرف کنید ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅کارهایی که عمر را زیاد می کند: 1⃣«شاد کردن والدین»: امام صادق(ع) می‌فرماید: اگر دوست داری که خداوند عمرت را زیاد کند، پدر و مادرت را شاد و مسرور کن. 2⃣«شستن دست پیش و پس از غذا خوردن» امام صادق(ع) می‌فرماید: دست‌هایتان را قبل و بعد از غذا خوردن بشوئید، که فقر را می‌برد و بر عمر می‌افزاید. 3⃣ «صدقه دادن» صدقه شامل دادن واجبات و مستحبات مالی از سوی شخص است و اختصاص به زکات و خمس ندارد. هر کسی به هر میزان که صدقه به ویژه به سائل و محروم دهد، از برکات آن بهره‌مند خواهد شد که از جمله آنها افزایش عمر است. امام باقر (ع) فرمود: کار خیر و صدقه، فقر را می‌برد، بر عمر می‌افزاید و هفتاد مرگ بد را از صاحب خود دور می‌کند. 📚منابع: ۱- بحارالانوار، ج۷۴ ، ص۸۱ ۲- محاسن، ج۲، ص۲۰۲ ۳- ثواب الاعمال، ص۱۴۱ http://eitaa.com/cognizable_wan
👈كودكانی که احساس خوبی درباره خودشان دارند با مشکلات و تعارضات بهتر کنار می آیند و با بهره گیری از و خلاقیت، ابراز وجود میكنند، بیشتر میخندند، شادند و از زندگی لذت بیشتری میبرند. ⬅كودکتان را و تحسین كنيد و به او بگویید دوستش دارید. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💋✨ آغوشت تنها سرزمین من شد، نگران نباش جیبم را از بوسه هایت پر کرده ام دیگر برایم فرقی نمی کند جهنم بهشت یا میدان جنگ!❣ 🍁🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🤰⁣اگر ویار دارید و نمی‌توانید میوه بخورید، بهتر است از ، ، استفاده کنید 👌این میوه‌های خشک‌شده می‌تواند حالت ، استفراغ، ویار شدید و بی‌اشتهایی زنان باردار را حل کند. ✅غذاهایی که می‌توان به صورت مصرف کرد، از جمله ساندویچ‌های سرد، سبزی‌ها و میوه‌های خام مانند لیمو 🍋یا زنجبیل تازه یا سالاد سرد. ❌از سس‌ها، چاشنی‌ها و ادویه اجتناب کنید. ✅غذاهایی که خیلی یا طعم‌دار نیستند، مانند سوپ‌های یا آبگوشت‌های ساده، یا سیب‌زمینی آب‌پز ساده. ✅بیسکویت شور و چوب شور. ✅ ژله و بستنی یخی. ✅ چای نعناع ─┅═ঊঈ🍃🌼🍃ঊঈ═┅─ Join🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
👇حتمااا تا آخرش بخونید👇 وا! چرا به من خبر نداد⁉️ ❤️فلانی مسافرت رفت و به من خبر نداد؟آیا شما نیت داشتین تا فرودگاه همراهیش کنی؟ هواپیمای شخصی داشتین میخواستین با هواپیما شما بره؟ دلتون میخواست مخارج سفرش را پرداخت کنین؟! ‏🧡فلانی خونه‌ ساخت و ما رو بی‌خبر گذاشت؟ آیا شما میخواستید وام مسکن براش بگیرید؟ بخشی از پول خونه را شما میخواستید هدیه بدین؟ نیت داشتین که بخشی از این پول را به صورت قرض الحسنه بهش بدین؟ 💛فلانی عقد کرد و بهمون خبر نداد؟ دلتون میخواست واسه مخارج ازدواجش کمکش کنین؟ کیک و شیرینی را شما بدین؟ مورد بهتر سراغ داشتین؟ 💚فلانی حامله شد و به ما خبر نداد؟ ماما هستید و موقع زایمان میخواستین همراه و مشاورش باشید؟ متخصص زنان هستین؟ میخواستین هزینه های جانبی را شما بدین؟ یا مراقبت‌های پز‌شکی انجام بدین؟ 💙فلانی ماشین شاسی بلند خرید، موقع ثبت نام به ما نگفت! شما دلتون میخواست اقساط ماشین را پرداخت کنید؟ میخواستین جلوی ماشین 0کیلومترش گوسفند قربانی کنید؟ 💜با کمال تأسف حال بیشتر مردم ما اینه.... از من به شما نصیحت... با خوشحالی عزیزانت و همنوعت خوشحال باش... به جزئیات زندگی مردم اهمیت نده... به شادی هایشان تبریک بگو... به ناراحتی‌هاشون تسلیت... در جزئیات کار دیگران دقیق نشو... حرف دیگران برات مؤثر نباشه، کار خودت را بکن... تمامی امور را راحت و آسان ببین... برای تمامی مردم طلب خیر و برکت کن... تا اولا خودت راحت باشی و بعد خیال کسی که با تو رفت و آمد می‌کند راحت باشد👏👏👏👏👏 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👈⁣بسیاری از ترس ها در کودکان عادی است ... 🌹🌹🌹 ⁣نوزادان ترس از غریبه ها تجربه می کنند، هنگامی که غریبه ها را می بینند به والدین خود می چسبند و از آنها جدا نمی شوند.به خصوص وقتی در جاهای شلوغ هستند،با آدم های ناشناخته ای روبه رو می شوند که هر یک به سمت او می آیند. کودک نوپا در سن حدود 10 تا 18 ماهگی اضطراب جدایی را تجربه می کند، زمانی که یکی از والدین یا هر دو او را ترک می کنند احساس اضطراب و ترس شدید می کنند. کودکان و نوجوانان در سنین 4 تا 6 سالگی در مورد چیزهایی که در واقعیت وجود ندارند، مانند هیولا و ارواح،می ترسند. کودکان 7 تا 12 ساله اغلب ترس از واقعیت ها و اتفاقاتی دارند که ممکن است برای آنها به وجود آید. مانند آسیب های فیزیکی و فاجعه طبیعی.⁣ 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ⌚️به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم – کجا؟ تازه وسط بازیه – خسته شدی؟ 🌷همه زل زده بودن به من – تا شما یه استراحت کوتاه کنید، این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده. چهره هاشون وا رفت، اما من آدمی نبودم که بودن با خدای حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم. فرهاد اومد سمت مون – من، خدا بشم؟ جمله از دهنش در نیومده، سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد – برو تو هم با اون خدا شدنت، هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی. دوست دخترش مافیا بود، نامرد طرفش رو می گرفت. 🌷بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز. وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن. بقیه هنوز بیدار بودن، که من از جمع جدا شدم. کیسه خوابم رو که برداشتم، سینا اومد سمتم. 🌷– به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه. از خودش در میاره ولی آخرشه. خندیدم و زدم روی شونه اش 🌷– قربانت، ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم. تا چشمم گرم می شد، هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد. استاد قصه گویی بود. 🌷من که بیدار شدم، هنوز چند نفری بیدار بودن. سکوت محض، توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه، وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها، نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود، اما می شد چند قدمیت رو ببینی. 🌷وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم. یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم. توی این هوا و فضای فوق العاده، هیچ چیز، لذت بخش تر نبود… 🌷نماز دوم تموم شده بود، سرم رو که از سجده شکر برداشتم، سایه یک نفر به سایه های و نور ماه اضافه شد. یک قدمی من ایستاده بود. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷جا خوردم، نیم خیز چرخیدم پشت سرم. سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد. – تو چقدر نماز می خونی، خسته نمیشی؟ 🌷از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم – یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید، از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ چند لحظه سکوت کردم. 🌷– خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم، مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود. ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم ! 🌷با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم. هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه. – پر از معادن بزرگ طلا و الماسه، چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن. اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید، می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ 🌷شیشه های کوچیک رنگی! رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن، یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای. اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن. و هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن. 🌷نگاهش خیلی جدی بود. – کلا اینها با هم خیلی فرق داره، قابل مقایسه نیست. این بار بی مکث جوابش رو دادم. – دقیقا، این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست، از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست. 🌷فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی، تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی. این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو. از یه جا به بعد، هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه. خستگی توش نیست، اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره. 🌷سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. غرق در فکر بود. نور مهتاب، کمتر شده بود، چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم. فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه، اما نشست. 🌷در اون سیاهی شب، جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا، روشن تر از روز بود. بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه. کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود. 🌷یهو بحث رو عوض کردم. – سینا بلدی نماز شب بخونی؟ مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد.? این سوال اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است. بلند شدم ایستادم رو به قبله 🌷– نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی، یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری. . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
آغازِ دل انگیز ترین حسّ منـــــی تو یک مَحرم نزدیک تر از پیرهنـــــی تو خون در شریانم شده با عشق تو مأنوس با رگ به رگم در پیِ قاطی شدنـــــی تو تو جلوهء شیرینی از ارکان و هجـــــایی هر لحظهء مضرابیِ مُستَفعَلَنـــــی تو از اخم تو لکنت به زبان غـــــزل افتاد اصلاً تو تَ تَن ،تَن ،تَ تَن ،تَن ،تَ تَنـــــی تو در لحن نگاهت چقَـــــدَر وسوسه داری دلچسب ترین خواهش تنخواهِ زنـــــی تو سرکردهء چشم تو دل آشوب نبـــــرد است آمادهء یک معرکهء تن به تنـــــی تو خورشید ! به شوق غزل من فقـــــط امشب .. ای کاش از آغوش سحر سر نزنـــــی تو !!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
پیامک مادرشوهر به عروس: سلام عزیزم پلیس یه جسد میمون🐒 شبیه انسان پیدا کرده😧 وقتی شنیدم خیلی نگران شدم😰 اگه سالمی یه اس بده از نگرانی در بیام🙄😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون با دو تا از برادراش می خواستن مرغداری بزنن، حیف نون لجباز بوده، بهش می گن: تو شریک نیستی! می گه: به ارواح بابامون اگه شریکم نکنین پرورش روباه ميزنم بغلش!....😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
حکایت👌👇👇 ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ. ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ. ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ. به انوشيروان نوشتند كه يكي از مردم كشورش آن قدر مال دارد كه در خزانه پادشاه هم يك دهم آن نيست. انوشيروان در پاسخ نوشت: خدا را سپاس ميگويم كه رعيت ما از ما غني تر شده اند، و اين از عدل و دادگري ماست ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ⚡http://eitaa.com/cognizable_wan
یـــــلدا از 4حرف زيبــــــــــــــــــــا تشکيل شده. ی: یاد هم بودن. ل: لبریز ازمحبت بودن. د: دوست داشتن همدیگر. ا: آخرین روز پاییز. خواستم از همه زودتر تبريــــــــــــــــــــک يــــــــــلدا را تقديمتـــــــــــــــــان کنــــــــــــم ❤❤❤ پیشاپیش یلداتون مبــــــــــــارڪ🍉🍉🍉 تقديم ب دوستان تقديم به همه اونايى که نه دل کسى رو ميشکنن نه دلى رو ميسوزونن ❤"آخر پاییزتون قشنگ"...!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
به روزگار بگویید دست از سرم بردارد دلم از سنگینی این همه آوار خسته است از آتشی که هر روز در من متولد می شود و ابرهایی که درونم چکه می کنند آنقدر که غرقشان می شوم از خوابهایی که روی تنهاییم لم داده و درونم هورا می کشند خوش به حال آدمها ما که آدم نیستیم ... http://eitaa.com/cognizable_wan
"دانستنیهای زیبا"
#ویار_بارداری 🤰⁣اگر ویار دارید و نمی‌توانید میوه بخورید، بهتر است از #توت_خشک، #انجیر، #کشمش استفاد
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷انتخاب واحد ترم جدید و سعید، بالاخره نشست پای درس. در گیر و دار مسائل هر روز، تلفن زنگ زد با یه خبر خوش از طرف مامان. – مهران، دنبال یه مدرسه برای الهام باش. این بار که برگردم با الهام میام. 🌷از خوشحالی بال در آوردم، خیلی دلم براش تنگ شده بود. مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد. نمراتش افتضاح شده بود، و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ 🌷به هر کسی که می شناختم رو زدم، بعد از هزار جا رو انداختن، بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد. زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم. اما خبر دایی بهتر بود 🌷– الان الهام هم اینجاست. هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم، خیلی پای تلفن گریه می کرد. مدام التماس می کرد: – بیاید، من رو با خودتون ببرید، من می خوام پیش شما باشم. 🌷مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم. اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید. هر چند، دردی رو دوا نمی کرد، نه از الهام، نه از مادرم، نه از من. حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم. 🌷دل توی دلم نبود، علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت، صدام، انرژی گرفت. – جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم؟ دایی رفت صداش کنه، اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود. – مادرت و الهام، فردا دارن با پرواز میان مشهد. ساعت ۴ بعد از ظهر باش. 🌷جا خوردم ولی چیزی نگفتم. تلفن رو که قطع کردم، تمام مدت ذهنم پیش الهام بود. چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم. پرواز هم با تاخیر به زمین نشست. روی صندلی بند نبودم، دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود، انرژی و شیطنت های کودکانه اش. هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود. 🌷توی سالن بالا و پایین می رفتم، با یه دسته گل و تسبیح به دست، برای اولین بار، تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی، که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی. 🌷پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن. از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد. همراه مادر، داشت می اومد. قد کشیده بود، نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد. شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید. 🌷مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود. لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام، یخ کرد. آروم به من و های توی دستم نگاه کرد، الهامی که عاشق گل بود. 🌷برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم، کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره کوچیکم، اما اون لحظه نمی دونستم دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟ 🌷کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش:– الهام خانم داداش، خوش اومدی.چند لحظه بهم نگاه کرد، خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت. 🌷سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد. حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود، تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم. نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند:– دیگه جلوتر از این نرو، تا همین حد کافیه. ? . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸