مرد جوان وارد طلافروشي شد و حلقهاي را انتخاب کرد. طلافروش پرسيد: «آيا ميخواهيد داخل حلقه نوشتهاي حک شود؟»
مرد جوان گفت: «بله، لطفاً حک شود: تقديم به عزيزترينم، مریم.»
طلافروش پرسيد: « خواهر شماست؟»
مرد گفت: «قرار است با هم نامزدشويم.»
طلافروش گفت: «من اگر جاي شما بودم اين را داخل حلقه نمينوشتم. اگر نظر شما يا او عوض شود ديگر نميتوانيد از اين حلقه استفاده کنيد.»
مرد گفت: «پيشنهاد شما چيست؟»
طلافروش گفت: «اين را تقديم ميکنم: به اولين و آخرين عشقم. با اين کار شما ميتوانيد از اين حلقه بارها استفاده کنيد. من خودم هم همين کار را كردم. 😜
كليد اسرار:
طلا فروشہِ پدرسوختهٔ 😬
🤓
👕👉 http://eitaa.com/cognizable_wan 😝
👖
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 75
ولی یکی از آنها کتاب های خوبی داشت.
چیزی که می خواست نبود.
ولی همین هایی هم که بود خوب بود.
میان کتاب ها و بوی کاغذ قدم زد.
بلاخره هم یکی از کتاب ها را بیرون کشید.
از طرح جلد و اسمش خوشش آمد.
"سلحشور پیروز"
زیرش هم کوچک نوشته بود داستانی از آریو برزن!
از آریو زیاد مطلب خوانده بود.
این را هم امتحان می کرد.
میان کتاب ها گشت و کتابی با عنوان "سوتفاهم" که یک کتاب اقتصادی بود را هم برداشت.
پولش را حساب کرد و بیرون زد.
یادش هست که برای آیسودا هم زیاد کتاب می خرید.
علاقه ی زیادی به رمان داشت.
مدام وقتی به شهر می آمد جدیدها را می خرید و می برد.
از پله ها بالا رفت.
هوا رو به غروب بود و سرد و سردتر می شد.
احتمالا این شهر زمستان سختی داشت.
دوباره به هتل برگشت.
وقتی کتاب می خواند می توانست خیلی چیزها را در این مدت کوتاه فراموش کند.
الانم به خاط اینکه غم نبود آیسودا را فراموش کند...
باید کتاب می خواند.
در اتاقش بارانی اش را در آورد.
کمی خیس بود.
دور صندلی انداخت تا خشک شود.
خودش هم روی مبل لم داد و پاهایش را روی میز گذاشت.
کتاب سوءتفاهم را باز کرد و شروع کرد.
انگار تمام دنیا در سکوت فرو رفت.
همه جا آرام بود.
غیر از بارانی که صدایش به گوش می رسید.
احتمالا باز هم تندتر شده بود.
سیگاری برداشت و آتش زد.
هنوز هم معتقد بود سیگاری نیست.
همه چیز در این دنیا تفنن است.
حتی ثروت!
پوک زد و دودش را بیرون داد.
ذهنش به شدت درگیر آیسودا بود.
-پیدات می کنم دختر!
*
لبه ی پنجره ایستاده بود.
کاش دیشب از خدا چیز دیگری می خواست.
باران ریزریز می بارید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 76
صدای کوبیدن در ساختمان را شنید.
اهمیتی نداد.
ولی چیزی که باعث شد گوشش تیز شود صدای یک زن بود.
صدای که شبیه صدای ترنج نبود.
از پنجره فاصله گرفت.
به سمت در قدم برداشت که در به رویش باز شد.
پولاد بود با چهره ای گنگ!
-از اتاق بیرون نمیای!
ابرویش بالا آمد.
-یعنی چی؟
-همین که گفتم.
-شما بیجا گفتی...
داشت حرف می زد که در بهم کوبیده شد.
صدای چرخیدن کلید را شنید.
خدا فقط صبر بدهد.
واقعا دیگر نمی توانست صبوری کند.
هر چیزی هم حدی داشت.
صدای زن ناز داشت.
انگار به عمد داشت ناز می ریخت.
از زور عصبانیت دستش مشت شد.
کاش خدا قدرتی می داد تا بتواند این در را بشکند.
هر چه تحمل می کرد پولاد بیشتر جفتک می انداخت.
این مسخره بازی ها چه معنی داشت؟
-عزیزم خیلی سردمه یه قهوه نمی دی تا برات داغ بشم؟
چشمانش از حدقه در آمد.
نکند...نکند...
دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بالا نرود.
پولاد داشت چه کار می کرد؟
-بیا تو آشپزخونه الان آماده می کنم.
-جون، عزیزمی تو!
لحنش به حدی چندش بود که دلش می خواست عق بزند.
یک زن خیابانی را به خانه اش آورده بود تا رفیق تختش کند.
به همین سادگی و کثیفی!
این مرد پولاد نبود.
یک آشغال به تمام معنا بود.
حالا دیگر کارش به جای رسیده که با هرزه ها هم خوابه شود.
-عزیزم شیرینش کن.
زیر لبی با خودش گفت: دیگه چی؟ می خوای ماساژتم بده.
صدای ظرف و ظروف می آمد.
مطمئنا در این خانه روانی می شد.
واقعا چرا به این شهر آمد؟
که این چیزها را از مردی که عاشقش بود ببیند و دم نزند؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
هرگز نگو "خسته ام..!
زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛ بگو..نیاز به استراحت دارم.
❗️هرگز نگو "نمی توانم..!"
زیرا توانت را انکار میکنی؛ بگو....سعی ام را میکنم.
❗️هرگز نگو "خدایا پس کی؟؟؟!"
زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛ بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا.
❗️هرگز نگو "حوصله ندارم..!"
زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر..
❗️هرگز نگو "شانس ندارم..!"
زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛ بگو..حق من محفوظ است!
با بیان کلمات درست مسیر زندگیت را عوض کن!
🌼🍂JOiN👇
•••❥ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 77
این بود عشق چهار ساله ای که بخاطرش این همه زجر کشید.
صدایشان دیگر نیامد.
به سمت پنجره برگشت.
هوای آسمان به قدری گرفته بود که انگار خدا هم دلش به حالش سوخته!
لبه ی پنجره ایستاد...
-بزن بارون...بزن بارون ...دلم شده ناودون...عین یه بند مجنون...
مثل یک عشق کهنه، گوشه صندوقچه ی قدیمی...
آنقدر خاک خورده ام که دیگر هیچ بارانی زنده ام نمی کند.
اتاق پولاد به اتاق خودش چسبیده بود.
صداها را خیلی واضح می توانست بشنود.
-عزیزم میشه کمکم کنی لباسامو در بیارم؟
در این اتاق خفه می شد.
دقیقا آورده بودش بغل گوش او که چه چیزی را ثابت کند؟
بی بند و باریش را؟
اینکه به هیچ چیزی مقید نیست؟
آه هایی که از لذت می آمد روی اعصابش خط می کشید.
بغض شبیه سیب کالی بود که از جایش جم نمی خورد.
پایین پنجره نشست و محکم گوش هایش را گرفت.
نمی خواست صدایشان را بشنود.
حالش از پولاد بهم می خورد.
آنقدر هرزه شده بود که واقعا دیگر نمی شناختش!
چطور این مرد را دوست داشت؟
لعنت به او و این عشق کثیف!
باران هنوز می بارید.
انگار قصد نداشت تمامش کند.
شاید هم درون خیابان دیده بودشان برای همین می بارید که همدردی کرده باشد.
اشک به چشمانش شبیخون زد.
این هم زندگی ای که پیش رو داشت.
مادرش چه آرزوهایی داشت حالا دخترش کجاها گرفتار بود.
چند سال زندانی پژمان بود.
حالا هم زندانی پولاد!
یکی از یکی بدتر!
دست هایش را از روی گوش هایش برداشت.
هنوز هم صدایشان می آمد.
زنیکه جیغ می کشید.
کلماتی می گفت که آیسودا از شرم سرخ می شد.
ولی تمام دلش هم ناله می کرد.
انگار عاشورایی با تمام ابهت برپا بود.
این دیگر چه سرنوشتی بود.
زیر پنجره میان صداهای ناله ی زن و ریزش باران هق زد.
آنقدر هق زد تا هم باران باریدنش تمام شد.
هم آن زن رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 78
در اتاق که باز شد چشمانش سرخ بود.
پولاد با نیشخندی نگاهش می کرد.
آیسودا اما با نفرت!
از جایش بلند شد.
اشک های روی صورتش خشکیده بود.
-نگه ام داشتی که ناله های سرخوشی خودتو اون زنیکه ی هرزه رو گوش کنم؟
-مگه بد بهت گذشت؟
تمام جسارتش را جمع کرد.
قلبش پر از آتش بود.
جوری که شعله هایش درون چشمانش زبانه می کشید.
به سمت پولاد قدم برداشت.
با نفرتی که در صدایش موج می زد گفت: گوش کن پولاد پناهی، دختری که مقابلت ایستاده هیچ وقت ازدواج نکرد که حالا بخوای دنبال شوهرش بگردی و طلاقشو بگیری، 4 سال زندانی مردی بود که به حرمت عشقی که بهم داشت هیچ زنی رو به خونه اش راه نداد... ولی با این حال از دستش فرار کردم، فرار کردم که بیام یه بار دیگه ببینمت و فقط برای اینکه آسیبی بهت نرسه از زندگیت برم، چون منه خر اینقد دوستت داشتم که می دونستم با فرارم بازم دنبالم می گرده واگه بدونه کنار توام، بهت آسیب می زنه... نفهمیدی چون نگفتم که نگران باشی...
پولاد مبهوت نگاهش می کرد.
از نیشخند چند دقیقه پیشش هیچ خبری نبود.
-من حتی به فکر نگرانی های توام بودم... احمقم احمق... مردی که عشقشم زن میاره تو خونه اش و جلو چشمام باهاش عشق بازی می کنه مردی که عاشقش نبودم به حرمت من به یه زن نگاه نمی کنه... واوو چقدر شماها متفاوتین... تنها شباهتتون اینه که زندانی هر دوتون بودم...
-آسو...
-دهنتو گل بگیر مردیکه ی نجس، حالم ازت بهم می خوره... عین یه لاشخور خیمه زدی تو زندگی من که شکنجه ام کنی؟ کور خوندی... داغ داشتن آسو رو به دلت می ذارم...
پولاد نمی فهمید حتی چه بگوید.
سرش داشت سوت می کشید.
آیسوا به سمت کمد رفت.
مانتو و شلوارش را بیرون کشید.
-همین امشب از اینجا میرم حتی اگه آواره باشم... به مرگ مامانم که حتی اونم به خاطر توئه لعنتی از دست دادم اگه جلومو بگیری این خونه رو با جیغ و دادهام رو سرم می ذارم.
-گوش کن آسو...من چیزی نمی دونستم...
-به درک... می فهمی؟ به درک که نمیفهمیدی، حداقل می تونستی صبور باشی ها؟ می تونستی به حرمت عشقی که ازش دم می زدی دل به دل آسوت بدی... ندادی...
داد زد: ندادی!
مانتویش را روی پیراهن پیوشید.
-برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.
-آسو... باید حرف بزنیم.
لحنش کاملا جدی بود.
-گفتم گمشو بیرون!
پولاد جا خورد.
از اتاق بیرون رفت.
آیسودا فورا شلوارش را پوشید و گره روسریش را زیر چانه محکم کرد.
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون زد.
کارش باعث شد پولاد به سمتش هجوم بیاورد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
افطار روزه مسافر
برخی از مردم فکر می کنند روزه دار اگر بخواهد پیش از ظهر به مسافرت برود می تواند از ابتدای سفر، روزه خود را افطار کند.
در حالی که طبق نظر همه مراجع، روزه دار باید صبر کند تا به حد ترخص برسد، یعنی به جایی برسد که دیوارهای شهر را نبیند و صدای اذان شهر و روستای خود را نشنود، آنگاه می تواند چیزی بخورد و اگر چنانچه پیش از رسیدن به حد ترخّص، روزه اش را باطل کند، قضای آن را باید بگیرد و بنا بر احتیاط کفاره نیز بر او واجب می شود.
تحریر الوسیله ج1 ص990 م1721
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
قابل تامل , بخونید
"جنگجویی" از استادش پرسید:
"بهترین شمشیرزن" کیست؟
استادش پاسخ داد:
به "دشت" کنار صومعه برو.
"سنگی" آنجاست، به آن سنگ "توهین" کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم؟!!
"سنگ پاسخ نمیدهد!!"
استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن "حمله" کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمیکنم...
"شمشیرم میشکند" و اگر با دستهایم به آن حمله کنم، انگشتانم "زخمی میشوند" و هیچ اثری روی سنگ نمیگذارد.
من این را نپرسیدم...
پرسیدم؛ بهترین شمشیرزن کیست؟
"استاد" پاسخ داد:
* بهترین شمشیرزن، به آن سنگ میماند، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، با "سکوتش" نشان میدهد که "هیچ کس نمیتواند بر او غلبه کند." *👌
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
*تدابیر طب سنتی در ماه مبارک رمضان.*
👈1-کسانی که با گرفتن روزه دچار معده درد می شوند موقع سحر مقداری ترنجبین و خاکشیر مخلوط کنند و بخورند و موقع افطار یک لیوان عرق نعناع با نبات یا عسل میل کنند
👈2-سعی کنید یک ساعت بعد از سحری بخوابید و بلافاصله بعد از خوردن سحری نخوابید
👈3-دیابتی ها اصولا مشکلی برای روزه داری ندارند ولی کسانی که مشکل کلیوی دارند با مجوز پزشک روزه بگیرند
👈4-سعی کنید حتما در وعده سحری از خورشت استفاده کنید مثل خورشت کدو و یا خورشت الو یا خورشت بامیه
👈5-در وعده سحری به هیچ وجه ماهی نخورید
👈6-اگر می خواهید دهانتان کمتر طی روزه داری بو بگیرد دهان خود را بعد از مسواک موقع سحر دهان خودرا با اب ونمک بشویید
👈7-در وعده افطار سعی کنید افطار را با یک استکان گلاب گرم شده باز کنید
👈8-برای افراد لاغر وعده سحری واجب هست و باید حتما خورده شود
👈9-نان و پنیر و سبزی در راس افطار نباشد برای معده مضر است بهتر است افطار را با سوپ یا فرنی گرم یا حلوای ارد گندم بخورید
👈10-سعی کنید از زولبیا بامیه که از شیرینی جات مصنوعی درست شده اند استفاده نکنید
👈11-افراد روزه داری که کلیه اشان زمینه سنگ سازی دارد باید موقع سحر یک استکان عرق خارشتر بخورند
👈12-در وعده سحری به هیچ وجه ماست نخورید
👈13-سعی کنید حداقل در این ماه از روغن کنجد و زیتون استفاده کنید.
آب گرم موقع افطار:
۱ ) کبد را شستشو می دهد
۲) دهان را خوشبو می سازد
۳) دندانها را محکم میکند
۴) باعث تقویت چشم میگردد
۵) معده را شستشو میدهد
۶) آرام کننده رگهای به هیجان آمده است
۷) صفرا را می برد
۸) بلغم را برطرف می کند
۹) حرارت معده را فرو می نشاند
۱۰) سردرد را آرامش می بخشد.
چای برای روزه دار مضر است چون آب بدن را دفع میکند وباعث تشنگی وخشکی بدن میشود.
این رو به همه روزه داران که دوستشون دارید بفرستيد.
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﻫﺸﺎً تو ماه رمضون ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﺯﻩ ﻫﺎﺗﻮﻧﻮ ﺟﺪﯼ ﺑﮕﯿﺮﯾﻦ .
ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ، ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺘﻢ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻣﺘﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩﯾﻦ !!!!😅
ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ😂😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💢"عبارتهای #ممنوع در بحث های #زناشویی؟!"
🔷 تو فلان جور هستی!!!!
➖بدترین کاری که میتوانید در حین دعوا بکنید این است که : #صفت_نامناسبی روی فرد بگذارید یا از یک لفظ #نامحترمانهای استفاده کنید.
➖ #توهین کردن معمولاً بهعنوان روشی برای نشان دادن عصبانیت و انتقال احساس ناخوشایند به طرف مقابل استفاده میشود، اما #هرگز باعث نمیشود #اختلاف میان افراد #رفع شود.
👈 بلکه باعث #بدتر_شدن اوضاع و بیحرمتی به طرفین میشود .😱
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 هیچگاه خودت و زندگیت
را با کسی مقایسه نکن!
""مـقایسه فـلاکت مـیآورد""
ثـروتمند واقعی کسی هست که
بدون مـقایسه زندگی میکند و از
آنچه هست و آنچه دارد خـشنود است.
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمه میره آرايشگاه آرایشگره در حین کوتاه کردن ازش می پرسه حال مادر شوهرت چطوره؟
خانمه جواب میده: الحمدلله خوب هستند:
بعد دو دقیقه دوباره آرایشگره میپرسه حال مادر شوهرت چطوره؟
خانمه میگه: سلام میرسونن.
دوباره آرایشگره میخواد بپرسه خانمه میگه: تو چرا هی احوال مادر شوهر منو میپرسی؟
آرایشگره میگه آخه وقتی اسمشو میارم موهات سیخ میشه راحت تر میتونم کوتاه کنم!!!😂😂
😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆