eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁 پارت 79 بازویش را گرفت و گفت: کجا؟ آیسودا به سمتش چرخید. با همان دستی که هنوز زخمش خوب نشده بود سیلی محکمی توی صورتش گذاشت و گفت: قبرستون. به سمت در رفت. آنقدر هول بود که با آن زن باشد که حتی در را قفل هم نکرده بود. پولاد معطل نکرد. عجولانه لباس پوشید و به دنبالش رفت. آیسودا انگار از زندان آزاد شده باشد پرواز کرد. بلاخره از شر جفتشان راحت شد. دیگر حالش از هرچه عشق بود بهم می خورد. هر دویشان کثیف بودند. نه پژمان آدم بود نه پولاد. بروند بمیرند. دعا می کرد جوری به زمین گرم بخورند که هیچ وقت نتوانند جان بگیرند. بدبختش کردند. 8 سال از عمرش پای این دو مرد تلف شد. از حالا می رفت که برای خودش زندگی کند. حتی اگر یک زن خراب شود. حتی اگر ناموسش را به حراج بگذارد. بریده بود. نای نفس کشیدن نداشت. خیابان خیس بود. آسمان اما همچنان ابری بود. ولی بارانی برای باریدن نداشت. قبل از اینکه پولاد دوباره پیدایش کند از بی راه رفت. دورن کوچه ها خودش را گم کرد. حدود 8 شب بود و خیابان ها همچنان شلوغ! میان این شلوغی ها کمی احساس امنیت می کرد. به شدت هم سردش بود. لباسش نازک بود. پژمان از ترس همین فرار هیچ وقت لباس بیرون برایش نمی خرید. خدا لعنتش کند. دوتا جانور در زندگیش بودند. حیف اسم انسان! خدا واقعا چه خلق کرده بود؟ رسیده به میدانی بدون اینکه بداند دقیقا کجاست راه مستقیم را گرفت. راه که می رفت کمی گرم می شد. یک جا بودن بیشتر تنش را یخ می زد. آنقدر پیش رفت تا بلاخره خسته لبه ی بلواری نشست. سوز سردی می آمد. خدا کند باز باران بیاید. وگرنه کجا پناه می برد؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 80 همین الان هم نمی دانست به کجا پناه ببرد. مطمئنا اگر شب را روی نیمکت خیس و سرد پارک می خوابید... یا مجبور بود زیر یک درخت باشد عمرا دیگر به خانه ی پولاد بر نمی گشت. مردیکه هرزه بهتر بود با این عشق مسخره ای که از آن دم می زد بمیرد. واقعا دیگر حوصله اش را نداشت. می ماند که چه شود اصلا؟ باز یک زن دیگر بیاورد و روی تخت تن به تنش بمالد؟ نوچ...همه چیز تمام شد. از خواب چهارساله اش بیدار شد. بیشرمی هم حدی داشت. تحمل او هم! خستگی که در کرد بلند شد. خوبی شهرهای بزرگ این بود که حتی تا آخر شب هم خیابان ها شلوغ بود. درست عین اصفهان که تا آخر شب می توانست خیالش راحت باشد. برای بقیه شب هم فکر می کرد. بلاخره جایی پناه می گرفت. بدون اینکه مقصد داشته باشد راه افتاد. از فردا صبح اگر زنده بود فکری به حال این زندگی کوفتی می کرد. بلاخره یک بار هم که شده خدا طرف او باشد. بسکه همه زدند و او رقصید خسته شد. حالا نوبت او بود. می زد و روزگار و سرنوشت می رقصیدند. **** تازه از بیرون آمده بود. دلش یک نخ سیگار می خواست. سیگاری که نبود. همه اش تفنن بود. درون جیب کتش نگاه کرد تا پاکت سیگار را بیرون بکشد. هیچ وقت جلوی آیسودا سیگار نکشید. از بویش سردرد می گرفت. پاکت را بیرون آورد. ولی سیگارش تمام شده بود. فکر اینکه باید برای سیگار بیرون برود کلافه اش می کرد. از خستگی دستی به صورتش کشید. سر شب بود ولی دلش می خواست سیگارش را در کنار یک فنجان چای بنوشد و بخوابد. بدون وجود آیسودا خیلی وقت بود که دیگر نمی توانست بخوابد. بیداری سهم این روزهایش شده بود. به سمت بارانی اش رفت. این بار دیگر پیاده نمی رفت. سوار ماشینش می شد. نگاهش به کتاب سوءتفاهم که از روی دسته ی مبل افتاده و روی زمین بود افتاد. کتاب فوق العاده جالبی بود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 81 بیشتر از 20 صفحه اش را مطالعه کرد. اگر هوس سیگار به سرش نزده بود تا نصف کتاب را پیش می رفت. بارانی اش را تن زد. با همان حالت کلافه و تا حدی عصبی از اتاق بیرون زد. سویچ درون جیب گشاد بارانی اش سر و صدا می کرد. با آسانسور مستقیم پایین رفت. به سمت پارکینگ هتل رفت. از روی کارتی که داشت ماشینش را در ردیف سوم پیدا کرد. پشت فرمان نشست و گاز داد. عجب روز مزخرفی بود. خبری از نادر هم نشد. البته خب از ساعات کاری گذشته بود. احتمالا باید فردا برای دانشگاه رفتن اقدام می کرد. یک مشت دست و پا چلفتی احمق دوره‌اش کرده بودند. میان شلوغی خیابان ها مدام باید ترمز و کلاچ می گرفت. چقدر شهرهای شلوغ دردسر داشتند. باید یک دکه ی سیگار فروشی پیدا می کرد. از همان دکه های سفید که معمولا در هر خیابانی یکی دوتایش هست. رفت و خودش را از ترافیک نجات داد. چشمانش مدام در گردش بود. بلاخره هم یکی از همین دکه ها را پیدا کرد. دردسر جای پارک داشت. همین که چشم تاباند تا جای پارک پیدا کند دختری در خودش جمع شده را دید. کنار دکه نشسته بود و بازوهایش را می مالید. انگار قلبش ضربان گرفته باشد. بیشتر و با دقت نگاه کرد. یک لحظه می خواست فریاد بزند. آیسودا بود. با همان لباس هایی که فرار کرده بود. بدون توجه به تابلوی توقف ممنوع، ماشین را کنار خیابان کشید. چندین بوق هم پشت سرش خورد. ولی اهمیتی نداد. از ماشین پایین پرید. انگار داشت پرواز می کرد. باورش نمی شد به همین راحتی پیدایش کند. بالای سرش ایستاد. آیسودا اصلا متوجه ی حضورش نشد. -آیسودا! آیسودا با فکر اینکه در خیالاتش صدای پژمان را می شنود تکان خفیفی خورد. از بس به این مردیکه و پولاد فکر کرده بود باید هم در خیالات تنهایش نگذارند. دستی سفت بازویش را گرفت. -آیسودا! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 82 عین برق گرفته ها از جایش بلند شد. چشم در چشم پژمان شد. مردی که کم لبخند می زد. چهره اش خشن بود یا در حالت ثابت! لبخندهایش در موارد خاص بود. الان چرا لبخند می زد؟ با وحشت گفت: چطوری پیدام کردی؟ -راه بیفت. -من با تو هیچ جایی نمیام. پژمان اخم کرد و گفت: راه بیفت دختر! -به خدا جیغ می زنم، ولم کن. پژمان ولش نکرد. در عوض او را به سمت خیابان جایی که ماشینش پارک بود کشید. آیسودا چموشانه دست و پا می زد. جیغ و داد راه انداخته بود. ولی پژمان کاملا خونسرد بود. تیپ و قیافه اش هم آنقدر متشخصانه بود که هیچ کس فکرش را هم نمی کرد دارد دخترک را به زور با خودش می برد. بیشتر شبیه این بود که آیسودا دختر لجبازی است که چیزی برخلاف میلش پیش رفته... حالا با این کارها می خواهد مرد را مجبور کند به درخواستش توجه شود. پژمان در را باز کرد و او را روی صندلی جلو نشاند. خم شد. کمربندش را برایش بست. -خونه بی تو چه سوت و کور بود. -به درک، برو بمیر! پژمان کمربندش را زد و در را بست. قفل مرکزی را زد و دور زده خیلی سریع جوری که آیسودا فرصت فرار پیدا نکند قفل را زد و نشست. -چی از جون من می خوای لعنتی؟ این دیگر چه مصیبتی بود. هی فرار می کرد و گیر می افتاد. این آدم ها انگار قرار نبود در زندگیش تمام شوند. این دیگر چه خط و نشانی بود که خدا برایش کشیده بود؟ پژمان حرکت کرد. مستقیم برمی گشت به شهر خودش! می گفت نادر تسویه اتاق هتل را بگیرد. وسایلش را هم بیاورد. آیسودا با غم و خشم زیاد داد زد: من نمی خوام جایی با تو بیام می فهمی؟ -نه! از زور بی کسی به گریه افتاد. پژمان خودش را به بی توجهی زد. هرچند که گریه اش عصبی و ناراحتش می کرد. دستمال کاغذی جلوی ماشین را برداشت و جلویش گرفت. آیسودا با خشم دستمال را گرفت و به شیشه کوباند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
تو عروسی بودیم ، گفتم اه اه چقدر اون دختره بد می رقصه ، کوتاهم نمیاد یه بند وسطه!!!😒 یهو خانم کناریم گفت :ببخشید ! اون دختر نیست پسر منه! !!! گفتم :وای ببخشید شما مادرشین؟😰 سرخ شد و گفت :خجالت بکش!!! من باباشم!😐 تو روحشون چقد خوب آرایش کرده بودن😑😂😂😂 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 83 پژمان کاری نکرد. تا حدی درکش می کرد. مثلا فرار کرده بود ولی دوباره گیر افتاد. البته که پژمان اسم این را گیر افتادن نمی گذاشت. در حقیقت داشت به خانه اش بر می گشت. -اگه پیاده ام نکنی اینقد به شیشه می کوبم تا بلاخره بشکنه. -آروم باش دختر! -مسخره حرف نزن! -به نفع خودته آروم باشی. -مثلا می خوای چیکارم کنی؟ باران دوباره شروع به باریدن کرد. جلویشان را نمی دیدند. پژمان مجبور بود برف پاک کن بزند. -اینبار دیگه فرق می کنه آیسودا! -حالم بهم می خوره وقتی اسممو صدا می زنی، از تو و تمام مردهای دنیا حالم بهم می خوره، چرا تموم نمیشین تو زندگی من؟ پژمان انگار از چیزی ترسیده باشد فورا روی ترمز کوباند. جیغ لاستیک ها روی کف خیس خیابان پیچید. صدای بوق های کرکننده بلند شد. آیسودا از ترمز ناگهانی به جلو پرت شد. ولی کمربند بسته بود و صورتش به شیشه برخورد نکرد. پژمان مجبور بود ماشین را کنار بکشد. وگرنه با این سر و صدای کر کننده سرسام می گرفتند. آیسودا که جا خورده بود داد زد: چته؟ پژمان با چهره ای جهنمی به سمتش برگشت. -با کی بودی؟ -ها؟! -یعنی چی که از همه مردا بدت میاد؟ کی تو این چند روزه اذیتت کرده؟ آیسودا از صورت بهم ریخته اش ترسید. آب دهانش را قورت داد و گفت: هیشکی! پژمان دست پشت گردنش انداخت. صورت آیسودا را به صورت خودش نزدیک کرد و گفت: راستشو بگو، تو این چند روز کجا بودی؟ آیسودا با دستش کلنجار رفت و گفت: ولم کن. -حرف بزن! صدای داد پژمان کل ماشین را پر کرد. آیسودا از ترس کم مانده بود خودش را خیس کند. پژمان وحشی که می شد واقعا ترسناک بود. -میگم هیشکی! پژمان دستش را از پشت گردنش سُر داد. باور نکرد. باید خودش می فهمید چه خبر است؟ آیسودا مال هیچ کس جز خودش نبود. -لازم نیست بگی... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 84 آیسودا ترسیده بود. نگاهش مدام می لغزید. نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود. چطور این همه خنگ بازی در آورد. نمی فهمید پژمان زیادی تیز است؟ قبل از اینکه پژمان به خودش بیاید و حرکت کند. کمربندش را باز کرد. باید فرار می کرد. این مرد وحشی می شد رحم نمی کرد. پژمان تا آمد دنده را عوض کند چون قفل مرکزی را آزاد کرده بود، آیسودا فورا در را باز کرد. از ماشین پایین پرید. میان باران و سرما، مابین ماشین هایی که از ترس اینکه به آیسودا نخوردند در حال لیز خوردن روی خیابان بودند فرار کرد. پژمان تا به خودش جنبید دیر شده بود. آیسودا میان دیدگانش ناپدید شد. هر چه چشم چرخاند نبودش! از ماشینش دور شد. به اطراف دوید. نبودش! برای یک لحظه آب شد و در زمین فرو رفت. وسط باران در پیاده رو ایستاد. باران لحظه به لحظه تندتر می شد. آیسودا اما رفته بود. بدون اینکه نشانی باشد. پژمان زیر باران زانو زد. برای این دختر زیر باران جان می داد. به حتم و به زودی... "کنار خیابان... وقتی اولین ماشین از سر خط رد شد.. دست هایت را تکان بده... از کجا معلوم؟ شاید مسافرش من باشم و تو بخواهی پیدایم کنی؟" *** آیسودا عین موش آب کشیده زیر سایبان مغازه ای پناه برد. از سرما می لرزید. کیفش هنوز سر شانه اش بود. هیچ رهگذری از خیابان و پیاده رو رد نمی شد. چراغ مغازه بالای سرش روشن بود. تن یخ بسته اش شدیدا به یک پتو، بخاری روشن و یک فنجان چای داغ نیاز داشت. اگر امشب جایی پناه نمی برد به حتم هلاک می شد. مغازه دار که مرد مسنی بود از پشت شیشه نگاهش کرد. بلاخره هم از توقف طولانی مدت آیسودا نگران شد. از مغازه بیرون آمد و گفت: مشکلی پیش اومده دخترم؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
چند روز پیش داشتم یه مازاراتی میخریدم سر یک حرف خیلی کوچیک معامله بهم خورد گفت پول بده ، منم نداشتم 😮 مسخره ، سر پول معامله رو به هم زد😐😂😂 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌لینگ 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
علی بن یقطین میگوید: به امام رضا علیه السلام نامه نوشتم که در سرم، سردرد شدیدی احساس میکنم. به طوری که وقتی باد به من اصابت می کند، نزدیک است بیهوش شوم. امام در جواب برایم نوشت برتوباد انفیه عنبر و زنبق، بعد از خوردن غذا. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌لینگ 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✨﷽‌✨ فرياد رسي در قبر شبلي نقل نموده است: من همسايه اي داشتم که وفات نمود. او را خواب ديدم، از او پرسيدم: خدا با تو چه کرد؟ گفت : اي شيخ ! هول هاي بزرگ ديدم، و رنج هاي عظيم کشيدم. از آن جمله به وقت سوال منکر و نکير، زبان من از کار باز ماند. با خود مي گفتم : واويلاه، اين عقوبت از کجا به من رسيد؟ آخر ، من مسلمان بودم و بر دين اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبيدند. ناگاه شخصي نيکو موي و خوش بوي آمد ، ميان من و ايشان حايل شد و مرا تلقين کرد تا جواب ايشان را به نحو خوب بدهم ، از آن شخص پرسيدم : تو کيستي – خدا تو را رحمت کند – که من را از اين غصه خلاصي دادي؟ گفت: من شخصي هستم که از صلواتي که تو بر پيغمبر (صلی الله علیه وآله) فرستادي آفريده شده ام، و مامورم در هر وقت و هر جا که در ماني به فرياد تو رسم منبع: آثار و برکات صلوات ص ۱۳۱ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌لینگ 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﯿﻢ⁉️ ﺍﻭﻝ به ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﻃﺮف چپ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺳﺮ ﺑﮑﺶ. ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﻮﺑﯿﺪ ﭘﯿﺸﻮﻧﯿﺘﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ: ﺍﻫﻬﻬﻬﻬﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﻡ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ: ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦﺳﺎﺩﮔﯽ 😂 ﻭ ﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯿﺪ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌لینگ 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
داستان کوتاه؛ قشنگه بخونید نه سیخ بسوزه نه کباب 😉 در دوران اولیه "حکومت سلسله قاجار" بر ایران پهناور آن زمان شاهزاده ای از "تبار فتحعلی شاه" حاکم کرمان بود و در آن جا به حکومت مشغول بود به نام "حسنعلی میرزا" معروف و ملقب به "شجاع السلطنه." شجاع السلطنه، حاکم داستان ما خیلی به "سفر و شکار" علاقه وافری داشت و بیشتر عمرش را به جای این که در شهر باشد و به کار مردمان رسیدگی کند و به "حکومت داری" مشغول باشد به دشت و "کوه و نخجیرگاه" می رفت و وقتش را "صرف شکار و خوش گذراندنی" می کرد. روزها و هفته ها در شکارگاه به سر می برد و به شکار می پرداخت و از "گوشت حیوانات،" خدم و حشمش "کباب هایی" آماده می کردند و می خوردند. کباب را با "ترکه انار" سیخ می گرفتند تا از شاخه درخت "مزه" بگیرد و خوش مزه تر شود. اما چون ترکه انار روی آتش زود می سوخت و "تبدیل به زغال می شد،" درست کردن این کباب "قلق خاصی" داشت و از عهده هر کسی بر نمی آمد. شجاع السلطنه همیشه موقع درست کردن کباب به خدمه اش می گفت: "" جوری کباب رو آماده کنید که نه سیخ بسوزه نه کباب خام بمونه.!"" "یعنی به موقع کباب را روی منقل جا به جا کنند." این جمله کم کم در اثر کثرت استعمال به صورت؛ * نه سیخ بسوزه نه کباب در آمد.* "این ضرب المثل" اشاره به این دارد که؛ * هر کاری را باید درست و در سر وقتش انجام داد و گرنه به کیفیت مد نظر نمی‌رسد و دیگر کارآیی خاصی نخواهد داشت..."👌 گویا این کباب هنوز در کرمان به اسم کباب حسنی معروف 🍃🍃🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌لینگ 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
عوض کردن لباس برخی از مردم بر این باورند کسی که جنب شده یا حیض ماهانه دیده باید بعد از پاکی و غسل، تمام لباس هایش را عوض کند. حتی اگر نجس نشده باشد! در حالی که فقط لباسی باید عوض شود که نجس شده است. 🌱 🔸👇 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
💢 محل را نکنید‼️ 🔸 همسرانی که به هایی مثل 👈 ، همسر، 👈 و اجبار برای خوابیدن کنار او و..... جدا از هم بخوابند، 📛 زودتر به می رسند. ✅ در هر شرایطی ولو بسیار سخت ؛ حداقل پاسی از شب را در کنار هم بگذرانید و یک دیگر را در بگیرید ؛💏 ✅ اجازه ندهیم ناملایمات ما را از همسرمان جدا کند .👌 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌لینگ 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
یارو می ره کارخانه چوب بری استخدام بشه، آقاهه می پرسه: سابقه ای تو کار چوب بری داره؟ یارو می گه: من می تونم درختای گردو به قطر یک متر رو در مدت 10 ثانیه با تبر قطع کنم! آقاهه خیلی تحت تاثیر قرار می گیره، می گه: این همه تجربه رو از کجا آوردی؟ یارو می گه: از کویر لوت! آقاهه می گه: مرد حسابی! کویر لوت درخت گردوش کجا بود؟! می گه: پس فکر کردی واسه چی دیگه اونجا درخت گردو پیدا نمی شه؟😏😂 😂😂 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan