eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🍃 دو هفتہ از بازگشت من گذشتہ بود. امروز براے من از آن روزهاے شلوغ بود. دستم هنوز درد داشت. امروز بخاطر فشار زیاد اذیت بودم. صبح ڪلاس داشتم و عصر سریع خودم را بہ ڪلینیڪ تخصصے رساندم. حدود ساعت ۷ عصر توے اتاق ِ استادم بودم. وقتے او در بیمارستان نبود من بہ جایش بیمارانش را میدیم و نظراتم را بہ او منتقل میڪردم. در حال بررسے پرونده اے بودم ڪہ تقے بہ در خورد و خانم سہرابے مسئول هماهنگ ڪننده بخش فیزیوتراپے ڪلینیک وارد اتاق شد. سہرابے_سلام خانم دڪتر ، ببخشید آقاے دڪتر بہرامے امروز یہ نوبت داشتند ڪہ نتونستند برسند. الان تماس گرفتند گفتند پرونده ے بیمارے رو ڪہ براے فیزیوتراپے اومده چڪ ڪنید . باشہ الان میام اونجا ...چادرم را پوشیدم و با خانم سہرابے راهے اتاق فیزیوتراپے شدیم . خانم سہرابے _در ضمن دستگاه دیاترمیمون هم دچار مشڪل شده احتمالا لازمہ بہ صورت دستے ڪار رو انجام بدیم. تمرینات روے تخت و تمرین راه رفتن رو اقای دڪتر براشون نوشتند. اون جلوتر از من وارد اتاق شد .در را باز ڪردم با صحنہ اے ڪہ دیدم قلبم از حرڪت ایستاد. سیدطوفان و فاطمہ ڪنار هم ...فاطمہ در حال خندیدن و طوفان با لبخند نگاهش میڪرد . چقدر دلم براے این لبخند تنگ شده بود. نگاهش را بہ سمت در برگرداند تا مرا دید عین جن زده ها از تخت پایین آمد و سرش را بہ زیر انداخت. ودوباره ابروهایے ڪہ با من سرِ جنگ داشتند. چرا هنوز محاسنش بلند است؟ من هنوز محرَم توأم مرد ، میدونستے؟ آتشے از قلبم زبانہ ڪشیده بود ڪہ حرارتش تمام بدنم را میسوزاند. رویم را برگرداندم و بہ سختے سلام ڪردم فاطمہ_اِه سلام ...شما هم اینجایید . دست خودم نبود خیلے سرد و جدے جواب دادم _سلام ، متاسفانہ بلہ دکتر نبودند من بجاش اومدم. طورے جواب دادم ڪہ فاطمہ جرات نڪند حرف دیگرے بزند. طوفان هم با صدایے ڪہ از تہ چاه بیرون مے آمد بہ سختے سلام ڪرد. پرونده اش را گرفتم و مشغول بررسے شدم. بدون اینڪہ نگاهش ڪنم صحبت ڪردم ، یعنے در واقع تحمل دیدنش را نداشتم آنہم ڪنار یڪ نفر دیگر ... دست خودم نبود . _اینجا میگہ یہ بار پاتون در رفتہ ، البتہ جا افتاده ... نمےدونم چرا دوست داشتم با این آتشے ڪہ در درونم شعلہ ور شده او را هم بسوزانم برگشتم بہ سمتش و نگاهش ڪردم. مستقیم... _دڪترِ خوبے بوده اونے ڪہ براتون جا انداختش. یہ آن احساس ڪردم چشمہایش را با درد بست. پس تو هم درد ڪشیدن بلدے؟ _ولے دقیقا چون بہ بالاے اون قسمت تیر اصابت ڪرده ،و احتمالا روش راه نرفتید و فشار بهش وارد شده عضلاتش ضعیف شده . باید تمرین راه رفتن رو انجام بدید. فاطمہ _چقدر طول میڪشہ تا خوب بتونہ راه بره . بعد لبخندے زد و گفت آخہ قرار بہ محض بهبودے مراسم عروسیمون رو بگیریم. و من در عمق چشمهاے این دختر برق شادمانے میدیدم ڪہ خودم در حسرت داشتنش بودم. چرا شمشیرم را از رو بستہ بودم ؟ _صبور باشید شما ڪہ نمیخواید داماد شب عروسیش لنگان لنگان بیاد و دستتون رو بگیره با گفتن این حرف طوفان رویش را برگرداند و دستش را بہ لب تخت گرفت .احساس ڪردم ڪم آورده فاطمہ_طوفان حالت خوبہ؟چِت شد؟ سیدطوفان_خوبم ، چیزے نیست. اگر ممڪنہ تمرین امروز رو بزاریم براے بعد. ڪار دارم بایدجایے برم. دست خودم نبود نیش هاے من همچنان ڪارے بود _فاطمہ خانم اگر عروسیتون همین زودياست.بهتره بهشون بگید هرچہ زودتر تمرینات رو انجام بدن ،اینجورے براشون بهتره. لااقل آقا داماد بتونہ شب عروسیش قشنگ راه بره و بیاد دستہ گل رو بہ شما بده با این حرفم چنان برآشفتہ شد ڪہ نفهمیدم ڪِے و با چہ حالے با عصایش از اتاق بیرون رفت. فاطمہ هم بہ دنبالش . همانجا روے صندلے ولو شدم.سرگیجہ داشتم . سہرابے ترسیده بود و شانہ هایم را تڪان میداد و حرف میزد من اما هیچ صدایے نمیشنیدم . ڪمے بعد با پاشیدن آب روے صورتم بہ حال آمدم. خدایا این طوفانِ سرنوشت چرا تمامے ندارد؟ ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 ★طوفان حالم بد بود .نمےدونستم ڪجا دارم میرم. اصلا تحمل شنیدن اون حرفہا را نداشتم. فڪر نمے ڪردم اونجا ببینمش .اونہم جلو فاطمہ ... امیدوارم چیزے نپرسد فاطمہ_طوفان صبر ڪن با این پا ڪجا راه افتادے میرے؟چرا اینجورے شدے؟ این دختره همسفر ڪربلات بود درستہ؟همونے ڪہ با شما اسیر شد؟چرا با حرفاش ناراحت شدے؟ _فعلا حال توضیح دادن ندارم. فاطمہ_تو یہ چیزیت هست از وقتے برگشتے یہ جورے شدے. خدایا الان آخہ وقت جواب دادنہ... _چیزیم نیست. از اینڪہ گفت لنگ میزنے ناراحت شدم .بهم بر خورد ،تازه یاد اسارتم افتادم حالم بد شد فاطمہ_آها ، آره یہ ڪم لحنش تمسخرآمیز بود .نمےدونم چرا اینجورے حرف میزد.اصلا ازش خوشم نیومد با خودم گفتم اتفاقا اونہم از تو خوشش نیومد .هرڪسے جاے او بود بدتر از این رفتار میڪرد. با بلایے ڪہ من سر این دختر آوردم... فاطمہ_میگم طوفان حالا کہ فیزیوتراپے نرفتے بیا بریم واسہ عروسے ڪم ڪم خریدهامون رو انجام بدیم. پرخاشگرانہ سرش داد زدم _چے میگے براے خودت من این چند روز هرچے هیچے نمیگم شما هم با مامان من هم عهد بستے هر چے اون میگہ تو هم تایید میڪنے. آخہ شما حال منو نمیبینید؟ من هنوز مریضم ، درست نمیتونم راه برم .اعصابم ضعیف شده ، ڪلے ڪار عقب مونده دارم ڪہ باید انجام بدهم. بابا ملت یڪے دوسال تو عقد هستند بعد میرن سر خونہ زندگیشون .شما چہ عجلہ اے دارے؟ همینجور مات نگاهم میڪرد. فاطمہ_من...من حرفے ندارم اما عمہ اصرار داره ...آخہ بابام ... شروع بہ اشڪ ریختن ڪرد. بابام منتظره . ...تنہا آرزوش دیدن عروسے ماست. دایے رو ڪجاے دلم بزارم. _الحمدلله حال دایے خیلے بهتره ، حالا شما گریہ نڪن میدونم مامان من اصرار میکنہ انگار من میخوام از دستش فرار ڪنم .ولے شما چے مگہ اختیار ندارے؟ سرشو زیر انداخت و سڪوت ڪرد.سڪوتش یعنے چرا باید مخالف باشم؟ ڪلافہ بودم. همان موقع گوشے موبایلم زنگ خورد _بلہ سعید_سلام مهندس ، میگم با این پا تنہایے از ڪلینیک میزنے بیرون نمیگے بلایے سرت بیاد؟ تازه جر و بحث وسط خیابون خوبیت نداره براے شما . بیایید خودم مےرسونمتون همہ ناراحتیم را سر سعید خالے ڪردم _تو چے میگے براے خودت این وسط؟ شما جز سرڪ ڪشیدن تو زندگے من ڪار دیگہ اے هم بلدے؟ بہ آقایونتون بگو دست از سرم بردارند .من هر ڪارے دلم میخواد انجام میدهم .نیازے بہ مراقب هم ندارم. گوشے را قطع ڪردم. دستے بہ موهام ڪشیدم _فاطمہ یہ خواهشے ازت دارم بہ مامان بگو فعلا تو تمایلے بہ زود برگزار ڪردن عروسے ندارے.چہ میدونم بگو موقعیت ندارے . میخواے آماده تر باشے. هرچے من میگم فایده نداره تو بگو حال بابات خوبہ و عجلہ اے نیست. فاطمہ_آخہ عمہ میدونہ من هیچ مخالفتے با این قضیہ ندارم و برعکس... نگاهش را جاے دیگرے دوخت. فاطمہ_مشتاق هم هستم.من بگم باور نمیکنہ من از این دختر چہ توقعاتے داشتم .ڪسے ڪہ از بچگے تو رؤیاهاش منو کنار خودش تصور ڪرده . خدایا در چہ برزخے گرفتار شدم .ڪاش برنمیگشتم. من نہ بے وفام ، نہ خیانتڪار فقط بین دوراهے دل و وجدانم اسیرشدم. این چند روز هر زمان فاطمہ بہ سمتم مے آمد ، نمیتونستم با اون ارتباط درستے برقرار ڪنم. یاد حُسنا در ذهنم جولان مےدهد.خاطراتش ،حرفایش مداوم در ذهنم تڪرارمےشود. با بلا تڪلیفے دستم را براے اولین تاڪسے بلند ميکنم تا زودتر از آنجا دور شوم. ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
● درس عبرت ... ○ اگر شهدا و مدافعان حرم نبودند وضعیت نوامیس مردم ایران در چه حالتی بود
15.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ فیلمی که هر ایرانی وطن دوستی باید بارها آنرا ببیند تا دریابد در دومینوی طراحی شده توسط امریکا در کدام مرحله قرار داریم و بهتر خائنان به کشور را بشناسند. ♻️ نشر حد اکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• بجا مانده از روز جهانی بغل 🔴️ ما نمی‌فهمیم! ما نمیتوانیم درک کنیم؛ حال و روز آن مادرشهیدی که بعد از ۳۰سال پیکرِ فرزندِ رشید خود را، مانند روزی که در قنداقه بوده در آغوش می‌کشد... شاید زیباترین تصویر از مربوط باشد به آخرین سکانس فیلم شیار۱۴۳ 🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5834499169359758796.mp3
8.25M
آتیش غم به دلم افتاده داغِ تو به جگرم افتاده علی غریب شده زهرا بی‌تو به‌ چه‌ کنم‌ چه کنم افتاده ...💔💔💔 حسن داد میزنه حسین آه می‌کشه فراغِ فاطمه زینبُ می‌کُشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحانی : همه ما از مردم است جناب روحانی ، نتایج نظرسنجی ها نشان میدهد شما نزد مردم ایران به کمتر از ۱۰٪ رسیده است بنابراین شما الان برای پست ریاست جمهوری مشروعیت نداری چرا غاصبانه بر کرسی ریاست جمهوری تکیه زده ای؟؟؟ چرا #****_قدرت را در خود سرکوب نمیکنی تا خاضعانه از ملت عذرخواهی کرده و را اعلام کنی؟؟؟
♡﷽♡ ❤️ 🍃 *حُسنا با تنے خستہ و دلے شڪستہ بہ خونہ رفتم. ماشین سفید رنگے ڪنار خونہ پارک بود. یعنے مهمون داریم؟ ڪلید انداختم و در روباز ڪردم . دو جفت ڪفش زنونہ ڪہ میشناختمشون ڪفش هاے خالہ حانیہ و ریحانہ بود و یہ جفت ڪفش مردونہ ڪہ احتمالا متعلق بہ محمد بود . وارد سالن شدم با ڪمترین رمقے ڪہ داشتم سلام ڪردم و همہ با دیدن من بلند شدند . خالہ حانیہ جلو اومد و منو بغل ڪرد .چشم گردوندم و محمد را دیدم ڪہ با لبخند نگاهم میڪرد .یہ نگاه خیلے معمولے و خودمونے. احسان هم ڪنارش نشستہ بود و با گوشیش ور میرفت. محمد_سلام خانم دڪتر خستہ نباشید _سلام پسر خالہ ممنون ، خوش آمدید بفرمایید بشینید . مامان _حُسنا جان ،تا تو لباسہاتو عوض میڪنے منم بساط شامو آماده میڪنم. چطور بهشون بگم من اشتہا ندارم . لباسامو کہ عوض ڪردم چادر رنگیم رو پوشیدم و بہ آشپزخونہ رفتم. _مامان نگفتہ بودے مهمون داریم. مامان_خالہ ات ڪہ مهمون نیست. بیشتر مواقع اینجاست.اگر منظورت مهرداد ، دوسہ روزيہ ڪہ اومده ،حانیہ میگفت میخوان بیان جویاے احوال تو بشن گفتم بعد مدتہا شام درست ڪنم . (اسم شناسنامہ ای مهرداد ، محمد بود ، وقتے دانشگاه رفت، میگفت منو مهرداد صدا بزنید از اسم عربے خوشم نمیاد. همہ صداش میزدند مهرداد بجز من، من با همون محمد اونو میشناختم ،بعدها متوجہ شدم همون مهرداد بہ ویژگے هاے شخصیتش بیشتر میخوره ) _مامان من اصلا حالم خوب نیست .اینقدر خستہ ام ڪہ حال ندارم بشینم. همین الان بیهوش میشم.اشڪال نداره من برم بخوابم؟ مامان_یعنے چے زشتہ؟ پسرخالہ ات بعد این همہ مدت اومده، خالہ ات اینا بخاطر سفر ڪربلات اومدن حالتو بپرسن. _من ڪہ ڪربلا نرفتم ، میخوان از وسط داعش سوال بپرسن؟مامان جان گفتہ باشم من اصلا حوصلہ هیچ سوال جوابے ندارم. الہام ڪنارم ایستاده بود.اومدم از آشپزخونہ بیرون برم آروم ڪنار گوشم گفت : _حواست بہ خودت باشہ ، خالہ همش داره تو رو نگاه میکنہ، فڪر ڪنم فڪر و خیالاتے داره . پوزخندے زدم _زهے خیال باطل از آشپزخونہ بیرون اومدم .رفتم دستشویے ڪہ آبے بہ دست و صورتم بزنم . تو آینہ بہ خودم نگاه ڪردم . صورتم شادابے گذشتہ رو نداره. چرا؟ طوفان با دل من چہ میکنے؟چرا نمیتونم فراموشت ڪنم؟ یعنے من اینقدر عاجزم ڪہ نمیتونم از پسِ تو بربیام؟ قطره هاے اشڪ روے گونہ ام میریخت. مامان پشت در زد _حُسنا مادر بیا غذا رو ڪشیدیم. شیر آب را باز ڪردم و آثار اشک رو پاڪ ڪردم . بیرون رفتم و در دورترین نقطہ ممڪن میز ناهار خورے نشستم . مهرداد دقیقا روبہ روے من قسمت سر میز نشست. یہ ڪم غذا براے خودم ڪشیدم ولے توان بہ دهان بردنش رو نداشتم. امروز فشار عصبے ، اوضاع معده ام رو بہم ریختہ بود. با غذام بازے میڪردم. خالہ حانیہ_خالہ جان چرا غذاتو نمیخورے؟ مهرداد فورے جواب داد _بخاطر خستگیہ و بیمارستانہ. خیلے وقتہا منم همینجورے میشم. خالہ حانیہ_الهے بگردم ، آره دیگہ پزشکہا حال همدیگر رو درڪ میڪنند . خواهر جان این دوتا دکتر رو باید ما براشون برنامہ بچینیم یہ ڪم بہ خودشون برسن . راستے مهرداد میدونستے حُسنا جان دارن براے تخصص میخونن. خالہ حانیہ میخواست ڪارے ڪنہ منو مهرداد با هم حرف بزنیم. مهرداد_پس حسابے سرت شلوغہ . _تقریبا مامان_چے چیو تقریبا ، صبح میره و شب میاد .وقتے هم میاد مثل جنازه میفتہ خالہ حانیہ_خالہ خودتو خیلے اذیت نڪن .زندگے ڪہ همش درس و ڪار نیست. اصلا حوصلہ حرف زدن نداشتم. ناگہان یادم افتاد دایے حبیب نیست. _مامان اصلا حواسم نبود، پس،دایے ڪجاست؟ مامان_بیرون ڪار داشت گفت دیر میام. همون موقع صداے گوشے موبایلم بلند شد. بهانہ خوبے بود برای فرار کردن از این جمع . گوشیمو برداشتم و بہ اتاقم رفتم . شماره ناشناس بود. هرچے الو الو ڪردم حرفے نزد و قطع ڪرد. مزاحم بہ موقع اے بودے بہ دادم رسیدے. ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
14.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴پاسخ حسن عباسی به توهین روزنامه 19 دی درباره اینکه عزیز اسلام را به گردن سردار حاجی زاده انداخت. 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢تصاویر کمتر دیده شده از حاج قاسم سلیمانی و به آغوش کشیدن فرزند شهید مدافع حرم حامد بافنده 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍂🍂🍂🍂 ❣خواستگارم مرا رد کرد... 🌼🍃من یک دختر دینی و پابند به اخلاق اسلامی بودم. سالها گذشت و کسی از من خواستگاری نکرد دخترهای جوانتر از من ازدواج کردند و مادران فرزند شدند. عمرم به ۳۴ رسید. یک روز یکی برای ازدواج با من حاضر شد، زیاد خوشحال بودم و ازدواج کردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من گفت عمرت بنظرم به ۴۰ سال میرسد من گفتم ۳۴ ساله هستم و او برایم گفت این عمر برای بدنیا آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم. 🌼🍃مادر نکاح من را با پسرش فسخ کرد شش ماه را با غم و اندوه سپری کردم و پدرم برای اینکه غم خود را فراموش کنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم شریف نشسته و در حال دعای خیر نزد الله بودم که یک زن را دیدم که صدای زیبا یک آیت قران را تلاوت میکند و بارها آنرا تکرار میکند [ الله علیک عظیما] فضل و مهربانی بزرگ الله بر توست 🌼🍃غم خود را با او شریک کردم من را در آغوش گرفت و این آیت را تکرار میکرد [ولسوف یعطیک ربک فترضی] و زود است که برایت بدهد و تو راضی شوی خیلی راحت شدم و به خانه برگشتم که ناگهان یک خانوادهٔ دیندار به خواستگاری ام آمدند، به خوشحالی پذیرفتم و ازدواج کردیم و شوهرم مرد دینداری بود. برای من و خانواده ام احترام زیادی میگذاشت و من نیز احترام شان را میکردم، عمرم به ۳۶ رسید، ماه ها گذشت و محبت اولاد در دلم جا گرفت برای چکاو نزد دکتر مراجعه کردم بعد از معاینات دکتر گفت مبارک باشد! ضرورت به معالجه نیست تو حامله هستی، تا هنگام ولادت هیچگونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از ولادت شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته و میخندیدن، وقتی پرسیدم چرا میخندین آنها چی جوابی دادند؟ به یک صدا همهٔ شان گفتند یک پسر و یک دختر است! با شنیدن این حرف اشک خوشحالی از چشمانم جاری شد و دوباره یاد آن خانم در حرم شریف و آیت را که بارها تکرار میکرد افتادم [ولسوف یعطیک ربک فترضی] یعنی که حرف الله متعال حق است [ لِحکمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعیُنِنَا] منتظر فرمان رب خود باش، ما تو را میبینيم... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃