🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 108
اجل مهلت می داد ولی این مرد نه!
خدایا چه از جانش می خواست.
کم عذابش داده بود؟
بدون اینکه جوابش را بدهد گوشی را کنار گذاشت.
خدا لعنتش کند.
نمی فهمید باید تا کی تحملش می کرد.
ماه محرم هم دست از سرش برنمی داشت.
رخت خوابی که گوشه گذاشته بود را پهن کرد.
با اینکه کار زیادی نکرده بود ولی خسته بود.
دلش می خواست به اندازه ی تمام عمرش بخوابد.
از بس در این مدت خصوصا این اواخر اذیت شد.
دراز کشید.
این ها مثلا اسم خودشان را مرد می گذاشتند.
نباید این گوشی لعنتی را روشن می کرد.
ولی اگر نمی کرد...
و پژمانی که پولاد را پیدا کرده بود...
با کمی پرس و جو همه ی گذشته اش را می دانست.
آنوقت چه می کرد؟
اصلا دلش نمی خواست پژمان چیزی بداند.
مساله این بود چرا دلش نمی خواهد بداند؟
این مرد که اصلا برایش مهم نبود.
کم کم دیوانه می شد.
پلک هایش را روی هم فشرد.
باید می خوابید.
فردا شاید روز بهتری بود.
**
در زد و بدون اینکه منتظر اجازه باشد عین همیشه داخل شد.
پولاد که دو روزی بود ناآرام و عصبی بود یک باره داد کشید:اینجا طویله اس؟
ترنج به وضوح جا خورد.
اصلا توقع این رفتار را نداشت.
_خوبی؟
_برو بیرون ترنج.
ترنج بدون یکی به دو بیرون رفت.
پولاد با عصبانیت گلدان زیبای زموفولیای روی میزش را به زمین پرت کرد.
نبودش!
هرچه می گشت پیدایش نمی کرد.
انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود.
هرجایی که فکر می کرد سر زد.
حتی به سراغ دوستان قدیمی اش رفت.
ولی هیچ کس خبری از او نداشت.
در اتاقش باز شد و نواب داخل شد.
_چه مرگته باز؟
حرفی نزد.
دلش می خواست زمین و زمان را بهم بریزد.
_با توام میگم چه مرگته؟
_اسو نیست.
_به درک!
🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 109
نواب با حرص گفت:معلومه چته؟ هم می خوای هم نمی خوای، چند چندی با خودت یارو؟
نواب درکش نمی کرد.
نمی فهمید ایسودا چه جایگاهی دارد.
فقط لُغُز می گفت.
نواب به سمتش آمد.
مقابلش ایستاد.
کمی خودش را خم کرد و دستانش را روی میز گذاشت.
_به خودت بیا، مهمتر از اسو داریم، بارها باید فردا ترخیص بشن، تو که تو حال و هوای خودتی، نعمتی هم که خبر مرگش عروسی خواهرشه، من میرم دنبالش ولی تورو اونجا بهتر می شناسن...نمی دونم چه مرگته خودتو بند دختری کردی که چهار سال پیش ولت کرد و رفت.
_بس کن.
_حله، تموم شد دیگه.
با حالت قهر کمر صاف کرد.
_خود دانی.
از اتاق پولاد بیرون زد.
صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
وقتی هنوز گیر گره کور زندگیش بود بهتر که به حال خودش رهایش کرد.
سری که درد نمی کند دستمال نمی بندن.
بیکار بود غصه ی دیگران را بخورد.
پولاد کلافه به رفتن نواب نگاه کرد.
خر بود نمی فهمید.
ولی وقتی دل و عقلش یکی شده بود چه می کرد ؟
تازه ایسودا دختر بود.
بدون هیچ شوهری.
بکر و تازه.
دنیای که همیشه می خواست کشفش کند.
به جایی رسیده بود که خودش هم خودش را درک نمی کرد.
گم بود.
دنبال چیزی می گشت که اصلا گم نشده بود.
در اصل فراری بود.
صندلیش را چرخید و به بیرون نگاه کرد.
آسمان آبی بود.
بدون هیچ ابری یا پرنده ای.
باید در این شهر پیدایش کند.
قبل از اینکه ایسودا را برای همیشه از دست بدهد.
*
دم غروب بود.
آدرس مسجد محل را داده بود.
حس می کرد امن ترین جای این شعر است.
چادر به سر داشت.
واقعا از مانتوی کهنه اش خجالت می کشید.
در عوض چادر خاله سلیم به قد و قواره اش می آمد.
کمی با فاصله ای در ورودی ایستاده بود.
جوری هم خودش را پیچیده بود که کسی نشناسدش.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 110
اینگونه استتار کردن لازم بود.
بالاخره حرف و حدیث مردم که بود.
حدود نیم ساعتی معطل بود تا بالاخره آمد.
ماشینش را می شناخت.
یک شاسی بلند سفید رنگ.
علاقه ی عجیبی به این ماشین داشت.
البته خب به قد بلندش هم می آمد.
بدون هیچ مکثی کنار ایسودا ایستاد.
ایسودا متعجب نگاهش کرد.
چطور درون چادر شناختش؟
پژمان شیشه را پایین داد و گفت:بیا سوار شو.
یکی دوتا عابر پیاده به قصد مسجد رفتن از کنارشان رد شدند.
نگاه چپ چپشان را دوست نداشت.
کنار پژمان بودن را هم دوست نداشت.
با این حال این ریسک را هم نمی کرد که بخواهد با پژمان برود.
_بهت اعتماد ندارم.
برای مردی عین پژمان این حرف از فحش هم بدتر بود.
خودش از ماشین پیاده شد.
_هر جا خودت خواستی.
_دنبالم بیا
راه افتاد و پژمان هم پشت سرش.
اینگونه بهتر بود.
حداقل اتفاقی برایش نمی افتاد.
از قبل از خاله سلیم اجازه گرفته بود.
پژمان بدون هیچ سوال و جوابی فقط به دنبالش رفت.
رسیده به خانه ی حاجی در زد.
پژمان به پارچه های سیاه نگاه کرد.
محله ی پر رفت و آمدی بود.
خود خاله سلیم در را باز کرد.
از دیدن پژمان با مهربانی کنار رفت و گفت:بیا داخل پسرم.
محبت های بی شیله و پیله را خوب می شناخت.
جنس این تعارف هم قشنگ بود.
از آنها که گوشت می شود و به تن آدم می چسبد.
ایسودا داخل شد و پشت بندش پژمان.
مانده بود ایسودا چه نسبتی با این خانه دارد.
تا یادش می آمد و تحقیق کرده بود که خبری از از فک و فامیل در این شهر نبود.
بهارخواب آماده بود.
انگار مراسمی در پیش باشد.
_چای می خوری پسرم؟
_ممنونم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رمان فوق هیجانی و متفاوتِ #فراری
اختصاصی و درحال تایپ!
نویسنده #رویا_رستمی
#رمان_فراری
پارت 111
نمی فهمید این آدم ها از کجا سبز شده بودند.
ولی به نظر می رسید خوبند.
حداقل اینگونه که به چشم می آمد.
خاله سلیم به بهانه ی چای تنهایشان گذاشت.
پژمان لبه ی بهارخواب نشست.
کوتاه بود.
پاهایش کاملا روی زمین بود.
ایسودا با فاصله از او نشست.
چادر هنوز دورش بود.
چقدر خانم می شد با چادر.
عین یک سیب رسیده.
_خب...؟
_اینجا خونه ی کیه؟
ایسودا پوزخند زد و گفت:اطلاع نداشتی نه؟ یه جا اطلاعاتت زیر سوال رفته.
اخم کرد.
تازگی زبانش تند و تیز شده بود.
_جواب بده دختر.
دختر که می گفت واقعا هم احساس دخترانگی به او دست می داد.
انگار یک نوجوان 14ساله است.
از بس با تاکید می گفت.
_غریبه ان.
اخم هایش غلیظ تر شد.
_خونه غریبه چیکار می کنی؟
یک تای ابرویش را بالا فرستاد.
_ببخشید؟ باید جواب پس بدم؟
_ایسودا، منو نپیچون، اینجا چیکار می کنی؟
_از دست تو فرار کردم واضح نیست؟
_بر می گردی.
جمله اش کاملا تاکیدی بود.
نوعی دستور که اصلا خوشش نمی آمد.
_اولا با پای خودم اومدم با پای خودم دلم بخواد بر می گردم، نمی تونی به هیچ کاری مجبورم کنی.
دل و جرات پنهان کرده اش تازه داشت رو می شد.
اتفاقا بد نبود.
این مدل ایسودا را بیشتر دوست داشت.
دختری که بتواند از حق خودش دفاع کند.
_حق با توئه.
ایسودا متعجب نگاهش کرد.
به همین راحتی کوتاه می آمد ؟
اصلا مگر در فلسفه ی پژمان کوتاه آمدن بود؟
_ولی...
این ولی و اما و اگرها جانش را می گرفت.
_راحت می ذارمت، هرجایی می خوای باش، نه زندانی هستی نه دیگه کسی به چیزی مجبورت می کنه غیر از یک چیز...
صدای قلبش را کنار گوشش می شنید.
چقدر ترسناک بود.
_بهت گفتم اول و آخر مال منی، ازدواج نکنی نمی کنم، ازدواجم کنی فقط با منه و تمام.
هاج و واج نگاهش کرد.
می دانست این راحت گرفتن هایش یک چیزی دارد.
_اونوقت نظر من چی؟
_نظرت شرط بود دیگه.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 112
گستاخ تر از این مرد ندیده بود.
هی هم می خواست صبور باشد...
دندان سر جیگر بگذارد و نمی شد.
_چیکاره ی منی که ازدواج من به تو ربط داشته باشه؟
_شرط دوم، هرجا خونه بگیری یا باشی همسایه ات میشم.
دستش مشت شد.
از بس هم ناخن روی کف دستش فشار داد که زیر ناخن هایش سفید شد.
_دیگه چی؟
_قبول می کنی یا با من برمی گردی.
صورتش از خشم سرخ شده بود.
عملا هیچ راهی برایش نگذاشته بود.
خودخواهی را به عرش رسانده.
_فکر می کنی ازت می ترسم که هر چی دلت می خواد برای من ردیف کردی؟
_کسی از ترس حرف نزد.
ایسودا می خواست باز هم به او بتوپد ولی خاله سلیم با چای آمد.
چقدر این زن مهربان بود.
_بفرمائید.
پژمان چای را برداشت و بدون اینکه در حالت چهره اش تغییری ایجاد شود تشکر کرد.
مانده بود چطور می تواند این همه مغرور باشد.
_نوش جانت.
رو به ایسودا گفت:معرفی نکردی دخترم.
مگر قابل معرفی کردن بود؟
پژمان خیلی راحت گفت:نامزدشم.
خاله سلیم هم به اندازه ی ایسودا متعجب شد.
ایسودا که چیز دیگری گفته بود.
ایسودا با خشم نگاهش کرد.
_اینجوریا که میگن نیست.
پژمان با همان خونسردی گفت:فکر نکنم توضیح دیگه ای داشته باشه.
صدای کوبیدن در آمد.
مطمئنا حاج رضا بود.
درست هم حدس زد.
خودش کلید داشت ولی محض ایسودا در می زد.
خاله سلیم بلند شد تا در را باز کند.
پژمان میخ در بود.
هیچ شناختی از این ها نداشت.
اصلا ایسودا روی چه حسابی خانه غریبه ها کنگر خورده لنگر انداخته بود؟
باید تکلیف این قضیه مشخص می شد.
تعصب و غیرتش اجازه نمی داد.
#رمان_فراری
پارت 113
-این آدما کین سر خود راه افتادی اومدی اینجا؟
آیسودا خونسرد نگاهش کرد.
حرصی که می شد قیافه اش نمک می انداخت.
-با توام دختر!
-اسم دارم.
به ادای دخترانه اش نگاه کرد.
برای اولین بار بود که آیسودا برایش ناز می آمد.
از آن نازهای دخترانه که سال ها منتظرش بود.
"لباس مدرسه ای سرمه ای تنش بود.
بدون هیچ لباس گرمی درون پاییزِ به این سردی!
بی اهمیت آمد که از کنارش رد شود.
این جوجه مدرسه ای ها هیچ وقت برایش جذاب نبودند.
باد سرد و تندی می آمد.
مدام مقنعه اش این ور و آن ور می شد.
انگار که باد شلاق بزند.
نگاهش به جلو بود.
بدون اینکه صورتش را ببیند.
احتمالا منتظر مینی بوسی بود که هر روز صبح اینجا دخترها را سوار می کند و به شهر می برد.
ولی امروز که نمی آمد.
سر راه خودش دید خراب شده.
یکی دوتا دختر دبیرستانی هم آن طرف تر ایستاده و پچ پچ می کردند.
از گرمای بخاری لذت می برد.
سرعت ماشین را اضافه کرد تا رد شود.
همان موقع آیسودا سرش را بالا آورد.
نگاهش بیخ روی شیشه ی جلو افتاد.
نفهمید چه شد.
سرعت ماشین کم شد.
جوری که جلوی پایش ترمز کرد.
ناخودآگاه شیشه ی ماشین را پایین کشید.
موهای جلویش از مقنعه بیرون زده بود.
سر گونه و نوک بینی اش سرخ بود.
کمی از سرما می لرزید.
کوله ی قدیمی و کهنه اش را چپ زده و متعجب نگاهش می کرد.
-دختر خانم، مینی بوسی که هرروز سوارتون می کنه بین راه خراب شده، بیا سوار...
برای اینکه نترساندش گفت: به اون دوتا دخترم بگو بیان، من دارم میرم شهر می رسونمتون.
تردید را در نگاهش خواند.
و البته کمی ترس و شک!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﯾﻪ ﻟﮑﺴﻮﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ!
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﻨﻦ؟😔😒
ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ،
ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺑﭽﺷﻮ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ:
ﺟﯿﺶ ﮐﻦ ﭘﺴﺮﻡ ☺️
ﺟﯿﺶ ﮐﻦ ☺️
ﻋﻤﻮ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺑﻠﺪﯼ ﺟﯿﺶ ﮐﻨﯽ 😊
ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ 😐😐😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
💕وقتی آدمها شما را ترک میکنند؛
مانعشان نشوید...
شما با کسانی که رهایتان میکنند
آینده ای ندارید...!
آینده شما آنهایی هستند
که در زندگیتان میمانند و در همه حال همراه و همقدم شما هستند.
👤 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی زیباست، زشتیهای آن تقصیر ماست،
در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست!
زندگی آب روانی است روان میگذرد
آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد...
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفیقم پیام داده شب و روز توفکرتم😌
گفتم داداش اشتباه گرفتی، بجای نامزدت به من پیام دادی،😏
گفت خفه شو عوضی، طلبکارم ازت
پولمو بردار بیار.
سریع بلاک کردم بی ادبو😌😌
😂😂😜👻
🤓
👕👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
👖
زن چیست ؟
.
.
.
.
.
.
.
موجودی بی نظیر
شاهکار خلقت
قدرت نمایی پروردگار
و خلاصه ماه , طلا , عسل
..
.
.
.
.
.خدا ذلیلتون کنه که بخاطر ترس از زن مجبورم اینقد دروغ بگم😊😂👻
🤓
👕👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
👖
گوش #زنان همان کار چشم #مردان را انجام میدهد.
حساسیت زن به شنیدن تعریف های بی نظیر چنان قوی است که حتی بعضی از زن ها هنگام شنیدن نغمه های عاشقانه ی محبوبشان، چشمان خود را می بندند.
مانند:
➖ خانومم تو بهترینی
➖خانومم تو خوشگلترینی
➖من بهت افتخار میکنم
➖تو محبوبترینی
➖ از صمیم قلبم عاشقتم
➖ممنون که کنارمی
➖ ممنون بابت فهم و درکت و ...
با این تعریف ها راحت همسرتان را شیفته خود کنید.
🔆 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رمان فوق هیجانی و متفاوتِ #فراری
اختصاصی و درحال تایپ!
#رمان_فراری
پارت 114
یا از سرمای شدید بود یا هر دلیل دیگری فورا در عقب را باز کرد و نشست.
تنش می لرزید.
مدام دست هایش را بهم می مالید تا گرم شود.
باد بخاری را رویش تنظیم کند.
درجه اش را تندتر کرد و گفت: الان گرمت میشه.
هنوز صدایش را نشنیده بود.
ولی خودش...
چطور می شد یک آدم در یک لحظه پدر دلت را در بیاورد؟
انگار که در این کره ی خاکی فقط او نیمه ات باشد و بس!
-میشه برین؟
-دوستات؟
-اونا دوستای من نیستن.
بهتر!
می توانست یک دل سیر نگاهش کرد.
آینه ی جلو را روی صورت سرخش تنظیم کرد.
کوله اش را کنارش گذاشته خیره ی بیرون بود.
دیگر نمی لرزید.
انگار گرما کار خودش را کرده بود.
معجزه که می گفتند همین بود؟
یکی بیاید و اینگونه بیخ دلت بنشیند؟
به همین سادگی و راحتی؟
مگر می شد؟
می خواست سر صحبت را باز کند.
اما ابدا نمی خواست دختر بیچاره را دچار سوء تفاهم کند.
همین که اعتماد کرده و درون ماشینش بود کافی بود.
از حالا می توانست خانه اش را پیدا کند.
ته توی همه چیز را درآورد.
کسی که بتواند در یک نگاه محسورش کند مطمئنا چیزی داشت که می توانست از پای هم درش آورد.
رسیده به مدرسه شان پیاده شد.
-ممنونم آقا!
دستش سمت دستگیره رفت که پرسید: اسمت؟
ساده و بی تکلف پرسید.
آیسودا برگشت و نگاهش کرد.
-آیسودا!
دستگیره را فشرد و پیاده شد."
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رمان فوق هیجانی و متفاوتِ #فراری
اختصاصی و درحال تایپ!
نویسنده : رویا رستمی
#رمان_فراری
پارت 115
هنوز هم یادآوری آن روزها برایش خنکی یک شربت تگری تابستانه بود.
هرچند که آن روزها پاییز و زمستان سختی بود.
-نگفتی؟
-چی بگم؟
دقیق نگاهش کرد.
داشت بازی در می آورد؟
نگاهش شیطنت داشت.
نیشخندِ سنجاق شده ی گوشه ی لبش هم شیطنتش را تایید می کرد.
-بازیت گرفته؟
صدای حاج رضا می آمد که یاالله گویان داخل شد.
مرد به شدت آداب دانی بود.
از آنهایی که حرمت مهمان را نگه می داشت.
پژمان به احترام مرد مو سفیدی که جلو می آمد بلند شد.
بدی ماجرا این بود که هیچ ذهنیتی در موردشان نداشت
نمی فهمید باید چطور رفتار کند.
از رفتارشان مشخص بود آدم های ساده ای هستند.
انگار مهربانی از تن و بدنشان بریزد.
حاج رضا دقیق نگاهش کرد.
روبروی مرد جوانی که چهره ای جدی و مصمم داشت ایستاد.
دست دراز کرد و سلام داد.
پژمان مردانه دست داد.
-سلام.
-بشین پسرم، خوب موقعی اومدی، عزاداری آقامونه!
آیسودا نشسته بود و نگاهش می کرد.
حتی به خودش زحمت معارفه هم نداد.
اصلا لازم نبود.
این مرد هیچ ربطی به او نداشت.
حاج رضا رو به خاله سلیم گفت: شامت به راهه؟
پژمان فورا گفت: من باید برم.
حاج رضا دستش را محکم گرفت.
-در هر آشناییتی منفعت و ضرری هست، بشین و برخاست کن دفعه ی اولو شاید منفعت بود نه ضرر!
حکیمانه حرف می زد.
اما او گیر این فیلسوف معابانه حرف زدن نبود.
گیر یک بله ی واقعی از دختری بود که چندسالی سر دوانده بودش!
خاله سلیم از پله های بهارخواب بالا رفت و گفت:
-الان میرم سفره رو میندازم.
نمی دانست چرا در مقابل ملکوت این مرد نمی توانست نه بگوید.
پیرمرد عجیب جبروت داشت.
آدم را ناجور می گرفت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
یعنی من عاشق این خانواده هایی ام که اصلا روزه نمیگیرن ولی همدیگه رو افطار دعوت میکنن😐
قسمت جالبش اینه که هر دو طرف رعایت میکنن که اذان بشه بعد بخورن!!!!
حلیم و آش رشته همراه زولبیا و بامیه هم پا برجاست
تازه با خوردن آب گرم هم شروع میکنن😄
ماه رمضان مبارک😜
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 116
آیسودا هنوز با شیطنت نگاهش می کرد.
یک جورهایی حقش بود.
کم کم تلافی همه ی این چهارسال را در می آورد.
عمرا اگر بابت ثانیه به ثانیه اش کوتاه می آمد.
آیسودا هم بلند شد تا به پیرزن کمک کند.
سن و سالی داشت.
اما تیز و فرز بود.
وارد ساختمان شد.
خاله سلیم سفره انداخته بود.
بوی سوپ شیر می آمد.
کنارش کمی کتلت هم درست کرده بود.
می گفت حاج رضا زیاد علاقه ای به غذاهای سرخ شده ندارد.
ولی وقتی مهمان عزیزی داشتند درست می کرد.
عین بودن آیسودا کنارشان!
وارد آشپزخانه شد.
-بذارید کمکتون کنم.
سبزی های شسته شده را درون دوتا بشقاب کوچک ریخت و با پیازچه و تربچه نقلی تزیین کرد.
چقدر کارهای زنانه را دوست داشت.
حیف که همه را پژمان از او گرفت.
دوغ و سبزی ها را سر سفره گذاشت.
واقعا اینجا چه کار می کرد؟
در این شهر چطور یک باره به پست آدم هایی خورد که به جای آزار کمکش می کردند؟
کنار دست خاله سلیم ایستاد.
هیچ ایده ای برای تزیین نداشت.
فقط کتلت ها را درون بشقاب چیده بود با گوجه های حلقه ای کنارش!
دلش می خواست گونه اش را بکشد.
چقدر نظرش خوب بود و مهربان!
از آنهایی که یک هو تنگ دلت می نشیند.
سوپ شیر را درون ظرف بزرگی ریخت و وسط سفره گذاشت.
-برو دخترم تعارف کن بیان داخل!
پژمان عادت داشت برایش کتاب بخرد.
می دانست داستان و رمان دوست دارد برایش می خرید و می آورد.
روزگارش شده بود عین رمان بت سوخته!
پوریایی که همسایه ی هلن شده بود.
حالا انگار قرار بود پژمان همسایه شود.
واقعا دوست نداشت به خانه اش برگردد.
نفرت انگیز بود.
از زندانی بودن مداوم خسته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 117
بیرون رفت.
گرم صحبت با حاج رضا بود.
زیاد خوش صحبت نبود.
چون کم حرف بود.
عجیب بود که برای اولین بار می دید با یکی گرم گرفته.
-بفرمایین شام.
حاج رضا به شانه اش زد و گفت: نمک گیرت می کنه شاید این خونه منشا خیر باشه.
همیشه سعی می کرد نمک گیر کسی نشود.
دوست نداشت مدیون باشد.
ولی بعضی دعوت ها را نمی شد رد کرد.
خصوصا اگر پای آیسودا وسط باشد.
وقتی خانمانه ایستاده و تعارف می کرد.
این همه دلبری را کجای دلش می گذاشت؟
نگاهش ضمیمه شد به سیاه تنش!
حرمت نگه دار بود.
برای عزای حسین سرافون سیاه به تن داشت.
-استخاره می کنی پسرم؟
بلند شد.
نمی خواست روی پیرمرد را زمین بیندازد.
با هم داخل خانه شان شدند.
یک خانه مبله ی شیک و امروزی!
ولی باز هم رد و پای سن و سالشان مشخص بود.
رادیوی قدیمی با کادر چوبی اش روی چهارپایه ای نزدیکی پنجره بود.
گرامافون طلایی رنگی هم مقابل رادیو بود.
مبلمان سلطنتی به رنگ قهوه ای سوخته و گل های ریز سفید...
تابلوهای نقاشی...
بشقاب های میناکاری...
فضا را دوست داشت.
سفره خیلی مرتب و تمیز روی زمین پهن بود.
بوی کتلت ها را دوست داشت.
با تعارف حاج رضا نشست.
ولی نگاهش به آیسودا بود که کنار پیرزن نشست.
چقدر داشتن یک خانواده به این دختر می آمد.
حیف از پدر نامردش که با ازدواج دومش آیسودا و مادرش را تنها گذاشت.
خبر داشت درون کدام سوراخ موشی زندگیش را می گذراند.
به آیسودا نگفت تا بیخود منتظر همچین پدر نامردی نباشد.
پدری که محض رضای خدا یک بار سراغ دخترش را نگرفت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#روانشناسی
🔴 رفتارهایی که اکثر آقایان را عصبانی یا ناراحت میکند :
از اینکه با نامحرمها خیلی راحت باشید و خیلی باهاشون شوخی کنید.
از اینکه به مادرش بی احترامی کنید.
از اینکه شب تا دیروقت بیرون باشید.
از اینکه لباس های ناجور جلوی مردای غریبه بپوشید.
از اینکه تو جمع ضایعش کنید.
از اینکه در مقابلش حاضر جواب باشید.
از اینکه فقط تو فکر تجملات و مد و چشم و هم چشمی باشید.
از اینکه اکثر اوقات باید غذا از بیرون بگیرید.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
از خونه همسایه بوی کیک اومد، بعد بوی آش رشته اومد،
الانم بوی قرمه سبزی میاد ...
میخوام برم در بزنم بگم ما به جهنم خودتون اسهال میشین
بدبختا😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
سوار یه تاكسي شدم به مقصد كه رسيدم گفتم: آقا ممنون. من كنار اون وانت پياده ميشم. يهو وانتي حركت كرد.
الان از اتوبان زنجان براتون پست میزارم ...
میریم ب سمت اردبیل..... فقط خداکنه واسه نماز نگهداره!! 😁😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی از خدا پرسید: چرا همه دخترها شیرین و ناز هستند ولی همه زن ها عصبانی؟
و خداوند پاسخ داد: دخترها را من ساخته ام اما زن ها را شما ساخته اید،مشکل از شما مردهاست....
اساساً پشت هر زن افسرده و عصبانی یک مرد بی احساس و اعصاب خردکن هست 😂😅
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 118
-بسم الله.
-بفرمایید پسرم.
آنقدر پسرم پسرم تنگش می چسباندند تا آخر نتواند دست آیسودا را بگیرد و با خودش ببرد.
شام میان صلح و آرامش خورده شد.
ولی بعد از شام بلند شد.
زیادی از وقت و زندگیش زده بود.
از حاج رضا و همسرش تشکر کرد.
آستین آیسودا را گرفت و با خودش به بیرون کشید.
باید تکلیف این قضیه روشن میشد.
دستش را هم نگرفت تا خدا و پیغمبرش زیر سوال نرود.
-چته؟
آستینش را کشید.
پیرزن و پیرمرد بدون کوچکترین کنجکاوی مشغول کار خودشان بودند.
-می خوای چیکار کنی؟
لعنت به این شانس!
چرا هیچ کس را نداشت که پشتش در بیاید.
نه پدری نه مادری نه عمویی و فک و فامیلی...
-من به اون خونه برنمی گردم.
-اوکی، فردا میسپرم همین اطراف یه خونه پیدا کنن.
-قرار نیست من اینجا مزاحم این بندگان خدا باشم.
نمی توانست به هر سازی که می زد برقصد.
-تصمیم آخر؟
-دست از سرم بردار.
-حالیت نیست، وسایلتو جمع کن ده دقیقه ی دیگه دم دری.
فورا صورتش برافروخته شد.
هی زور می گفت.
هیچ کاره بود و لغز می خواند.
اگر یک کاره ای می شد چه می گفت؟
-همین جا می مونم.
-من گول نمی خورم بچه!
-کاش دست از سر این بچه بر می داشتی!
-من فرصت این حرفا رو ندارم آیسودا!
-گفتم اینجا می مونم.
-بهت اعتماد ندارم، یکیو می فرستم کشیک بده.
جایی برای فرار نداشت.
همین جا می ماند.
ولی باید با خاله سلیم حرف می زد.
در ازای ماندنش کاری برایشان انجام بدهد تا معذب نباشد.
-هرکیو می خوای بفرست.
-در مورد پولاد پناهی... باید صحبت کنیم.
-به من ربطی نداره.
-بعدا مشخص میشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 119
بقدری جدی و زنگ دار گفت که آیسودا احساس خطر کند.
نمی فهمید چه در سرش می گذرد.
راستش هیچ وقت نشناخته بودش!
نه اینکه پژمان نخواهد.
خودش نخواسته بود.
هر وقت که پژمان قدمی برای نزدیکی برمی داشت او دو قدم دورتر می شد.
همیشه فکر می کرد پولاد مردی است که قرار است سهمش شود.
ولی پولاد را هم نشناخته بود.
مردی که با رذالت تمام کنارش هرزه بیاورد و ببرد.
تازه دوست دختر داشته باشد.
درکش نمی کرد، نخواهد هم کرد.
حالا که فکر می کرد پژمان سگش شرف داشت به پولادی که حرمت این همه سال عاشقی را زیر پا گذاشت.
ادعای عاشقی هم می کرد.
اما این ها فقط برای آرام کردن دلش بود.
-من هیچ ربطی به کسی که میگی ندارم.
پژمان فقط سر تکان داد.
-حواستو جمع کن دختر!
رو گرفت.
از لحن بزرگ منشانه اش اصلا خوشش نمی آمد.
نمی فهمید اگر کمی راه بیاید پژمان دنیا را برایش گلستان می کرد.
بدون خداحافظی راه افتاد.
آیسودا کنار در ایستاد و نگاهش کرد.
دیگر جایی برای فرار کردن نداشت.
فایده ای هم نداشت.
فرار کند که آخر و عاقبت باز پژمان پیدایش کند؟
همین جا می ماند.
بلاخره پژمان خسته می شد.
تا چند سال می خواست انتظار بکشد؟
بلاخره کوتاه می آمد و شرش هم کم!
پژمان که در پیج کوچه گم شد، داخل شد و در را بست.
کم کم جماعت برای عزاداری می آمدند.
باید خودش را آماده می کرد.
به خاله سلیم کمک می کرد.
چقدر اینجا و جَوش را دوست داشت.
هم خوانی عجیبی با روحیاتش داشت.
به او امید به زندگی بخشیده بود.
دوست داشت تلاش کند.
کار پیدا کند.
درسش را ادامه بدهد.
خرج زندگیش را بدهد.
کاش می توانست معلم شود.
تمام زندگیش در این خلاصه شد که برود سر کلاس و تدریس کند.
ولی نشد که نشد!
حالا هم با 26 سال سن بی فایده بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما نگاه کنید😜😂
ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺮﻍ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﮑﻢ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﺰﺍﺭﻡ
ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﻍ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ شوهر نکرده ﺑﺎﺷﻪ .😐😂
ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﻓﺖ ﯾﻪ ﻣﺮﻍ ﺁﻭﺭﺩ ﯾﻪ ﭼﺸﺶ ﮐﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﭘﺎ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﭘﺮﺍﺷﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﯾﻦ شوهر نداره؟
ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺧﺮﻭﺱ ﺑﻮﺩﯼ اینو میگرفتی؟😐😂
#jok
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan
خون دماغ شدن
برخی از مردم خون دماغ شدن یا زخمی که موجب خون ریزی شود را، مبطل روزه و وضو می دانند.
در حالی که چنین پنداری صحیح نیست.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 120
جلوی در ورودی ساختمان در زد و منتظر اجازه ی ورود شد.
اصلا نمی خواست بی ادب جلوه بدهد.
بعدم باید حرمت نگه دار خانه و خانواده ای می بود که سخاوتمندانه اجازه داده بودند در کنارشان زندگی کند.
هرچند زمانش اصلا مشخص نبود.
-بیا داخل عزیزم.
صدای خاله سلیم مهربان بود.
باید قاب طلا می گرفتنش و به دیوار می کوبیدند این زن را!
مگر می شود یکی این همه خوب باشد؟
دستگیره را فشرد و داخل شد.
خاله سلیم پشت سینک ایستاده و ظرف ها را می شست.
با عجله به سمتش رفت و گفت: این چه کاریه؟ مگه من نگفتم خودم می شورم؟
-چهار تا تیکه بیشتر نیس
-شما بگو یکی.
کنار خاله سلیم ایستاد و تند تند ظرف های کفی را آب کشید.
-این پسر...
-هیچ نسبتی با من نداره.
-ولی دوستت داره.
شانه بالا انداخت و گفت: هیچ تمایلی بهش ندارم.
-چرا بهش نمیگی؟
خندید.
از آن خنده های تمسخرآمیز که هرکسی می فهمید دردی پشتش است.
-چقدر بگم؟ اینقد گفتم زبونم مو درآورده، نمی کشه عقب!
خاله سلیم ساکت شد.
به نظر که جوان خوب و معقولی میرسید.
سرو تیپش هم نه جلف بود نه معمولی!
مشخص بود دستش به دهانش می رسد.
-تو زندگیم یه اجبار بود، از وقتی یه دختر دبیرستانی بودم سایه اش رو زندگیم سنگینی کرد، هنوزم سنگینی می کنه، می خواد آزاد باشم خاله سلیم، واسه خودم باشم.
درکش می کرد.
دختر بیچاره در محاصره بود.
انگار پایبندش کرده باشند.
حاج رضا از سرویس بهداشتی بیرون آمد.
آستین هایش را که به بالا تا زده بود را پایین کشید.
-خانم چیزی برای امشب کم نداری؟
-نه رضا جان، همه چیز هست.
به آرامی گفت: نمی خوای ازش شکایت کنی؟
در مورد آیسودا و چیزهایی که برایش تعریف کرده بود چیزی به حاج رضا نگفته بود.
می خواست رازدارش باشد.
تازه کاملا هم زنانه بود.
-نه، نمی خوام!
-ولی شاید دستشو کوتاه کنه.
-جری تر میشه.
برای بی پناهی دختر جوان آه کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 121
برای بی پناهی دختر جوان آه کشید.
هیچ کس نمی فهمید چه می کشد.
فرار هم هیچ چیزی را تغییر نمی داد.
فقط بد و بدتر می شد.
این بار باید می ماند و برای زندگیش تلاش می کرد.
پیشرفت می خواست.
تعلق داشتن به خودش را می خواست.
نمی خواست زندگیش پوچ و بی مفهوم پیش برود.
-می خوام روی پای خودم وایسم.
خاله سلیم نگاهش کرد.
قیافه و چهره اش کاملا مصمم بود.
-کمکت می کنم.
30 سال معلم بود و تدریس کرد.
تازه دو سالی بود که بازنشسته شد.
می توانست کمکش کند.
راه بدهد و به راه بکشاند.
آیسودا لبخند زد.
-من ممنونم که بهم اجازه دادین این جا بمونم، می دونم خیلی پررو هستم، ولی لطفا در ازای اینجا موندم ازم چیزی بخواید که شرمنده تون نشم، تو این دوره خیلی ها بچه ی خودشونم به زور می پذیرن. من تو تمام این سال ها دلم نخواسته سربار کسی باشم، مادرم سوزن زد تا به ایجا رسیدم، چهارسال دانشگاهم کار کردم تو یه رستوران، ولی هیچ وقت دستمو جلوی کسی دراز نکردم که بعدا منتش روی شونه هام سنگینی کنه، خدای نکرده نمی خوام بگم شما قراره منتی بذارین یا چیز دیگه ای....فقط دلم می خواد اینجا موندنم به یه دردی بخوره.
خاله سلیم خوب گوش گرفت بدون اینکه حرفش را قطع کند.
ظرف ها شسته شد و از کنار سینک فاصله گرفتند.
-مسجد محل یه خیریه داره که متصدیش چند مدتیه مریض احواله، یکیو می خوام جانشین کنن که اونجا رو بگردونه...
چشمان آیسودا درخشید.
-می تونی اونجا کار کنی؟
آیسودا عجولانه گفت: البته!
-فردا صبح که خورشید طلوع کنه و عمری باقی باشه میریم اونجا که صحبت کنیم.
آیسودا با تردید گفت: اگه متصدیشون برگردن چی؟
-اونوقت می تونی دنبال یه کار بگردی.
آیسودا لبخند زد.
دست خاله سلیم را گرفت و گفت: به مهربونی مادرم هستین.
-خدا رحمتش کنه.
-ممنونم.
-بدو برو آماده شو بریم خونه ی همسایه، الاناس که مردونه شروع بشه.
-چشم.
احساس خوبی داشت.
هم ته دلی هایش را گفته بود اما دیگر برای ماندنش دلیلی داشت.
واقعا نمی خواست خودش را مدیون کسی کند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 122
چادر سیاهش را برداشت و با خاله سلیم بیرون زد.
***
خاله سلیم به قولش عمل کرد.
حدود 9 صبح بود که از خانه بیرون زدند.
محله هنوز شلوغ نشده بود.
هرچند تک و توک آدم می آمد و می رفت.
از پیچ تند کوچه گذشتند.
کمی شیب داشت.
ولی بد نبود که نفس بگیرد.
مسجد محل میان کوچه ی گل و گشادی بود که روبرویش چندین مغازه تره باری و سوپر و لبنیاتی بود.
برای همین همیشه شلوغ بود.
سر صبحی فقط خیریه باز بود.
در اصلی مسجد که مردم برای نماز خواندن می رفتند بسته بود.
جلوی خیریه که درهای سبز رنگی با شیشه های صاف و تمیز داشت ایستادند.
خاله سلیم در زد و منتظر اجازه ی ورود شد.
صدای مردی آنها را به داخل دعوت کرد.
سطح خیریه با موکت قهوه ای رنگی پوشیده شده بود.
برای همین کفش هایشان را جلوی در درآوردند.
خاله سلیم به آخوندی که با ابای مشکی پشت میز نشسته بود سلام کرد.
آخوند بلند شد و تعارف کرد بنشینند.
-ببخشید مزاحمتون شدم آقا سید.
-خواهش می کنم بفرمایید.
-غرض از مزاحمت، راستش حالا که صفورا خانم مریض شده و شما مدام مجبورین بیاین خیریه دلم می خواست یکیو برای این کار معرفی کنم.
آقا سید سر تکان داد و گفت: خیلی هم عالی!
-چند روزی باشه بهش بگید چیکار کنه، انشاالله تا صفورا خانم برگرده کمک حالتون باشه.
-صحیح، خیلی هم عالی!
آیسودا به فضای محقر خیریه نگاه کرد.
دوتا میز قدیمی و یک کمد با کارتبل های پر!
کنار پنجره هم یکی دوتا گلدان گل ناز بود و بس!
تمام اتاق در همین خلاصه می شد و بس!
ولی بوی خوبی داشت.
انگار که درون مسجد میان خاک نم خورده قدم بزنی.
-از همین امروز می تونن مشغول بشن؟
آیسودا فورا گفت: بله، می تونم.
آقا سید بدون اینکه نگاهش کند به میز فلزی گوشه ی پنجره اشاره کرد و گفت: این برای شماست.
سر تکان داد و گفت: بله!
-با کامپیوتر آشنایی دارید؟
-بله دارم.
-من فردا لپ تاپم رو میارم، یه چندتا ارقامه می خوام وارد کنید.
-چشم.
-به مرور همه چیزو یاد می گیرید.
خاله سلیم راضی بود و لبخند به لب داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پارت 123
خاله سلیم راضی بود و لبخند به لب داشت.
تا حدودی آیسودا از بلاتکلیفی بیرون آمده بود.
از جایش بلند شد.
-عزیزم حالا که موندگار شدی، کارت که تموم شد بیا.
جلوی پای خاله سلیم بلند شد.
-چشم.
-مسیرو که بلدی برگردی خونه؟
-بله!
سری تکان داد و گفت: مواظب خودت باش.
خاله سلیم بااجازه ای گفت و رفت.
آیسودا ایستاده پرسید: باید چیکار کنم؟
ریش و سبیل جوگندمی یک دستی داشت.
چهره اش هم بی نهایت مهربان.
-پشت این کمد یه کمد دیگه است که خیلی نامرتبه، زحمتش رو می کشین؟
چشمی گفت و مشغول شد.
اینجا حوصله اش سر نمی رفت.
فکر و خیالش هم کمتر می شد.
سر ظهر بود که کارش تموم شد.
چادر به سر کشید و از مسجد بیرون زد.
آقا سید نبود.
کارها را توضیح داده به او سپرد و رفت.
الحق هم به همه کارها دقیق رسید.
هرچند که کار زیادی هم نبود.
بیرون مسجد به محض اینکه قصد داشت مسیری که آمده بود را به خانه ی حاج رضا برگردد سوار ماشین سیاه رنگش با راننده اش دیدش.
می خواست بی اهمیت باشد.
ولی می شناختش!
یکهو کاری می کرد که آبرویش برود.
به سمت ماشینش رفت.
قیافه اش درهم بود.
پژمان از ماشین پیاده شد و گفت: اینجا چیکار می کنی؟
حوصله توضیح دادن نداشت.
فقط گفت: می بینی که فرار نمی کردم.
-خوبه، ته کوچه ای که حاج رضا خونه داره یه خونه خریدم همین امروز.
پس باز هم زیر نظرش بود.
-باشه، هرکاری می خوای بکن فقط لطفا هی جلوی مردم جلوی منو نگیر من نمی خوام کسی پشت سرم حرفی بزنه.
پژمان دقیق نگاهش کرد.
چقدر چادر به قد و قامتش می آمد.
خانم شده بود.
صورت گردش هم مزید بر علت بود.
-باشه، سوار شو می رسونمت.
جلوی مردمی که می آمدند و می رفتند ابدا نمی خواست یکی به دو کند.
توجه جلب کردن بدترین کار بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
این پدر مادرای جدیدو دیدید ؟ 😳
تا یه خرده چایی داغ میریزه رو دست بچشون جیغ و داد میکنن و پونصد بار محل سوخته شده رو بوس و نوازش میکنن که مبادا بچه دردش بیاد 😐
والا قدیما من یه بار افتادم توی دیگ حلیم ، کل وجودم سوخت
بعدش پدرم گفت:
داد نزن بچه مگه چی شده
پس آتش جهنمو میخوای چکار کنی تو؟😳😐
مادرمم تا سه روز کتکم میزد که همسایه ها گفتن حلیم مزه پسرتو میده 😐😅
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan