دزدی!
نشسته بوديم داخل اتاق!
مهمان داشتيم!
صدايي از داخل کوچه آمد!
ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد.
شخصي موتورِ شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگيرش... دزد... دزد!
بعد هم ســريع دويــد دم در!
یکي از بچه هاي محل لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
تکه آهنِ روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد.
چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب.
درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور!!
دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد!
بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه ...
دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم! بيكارم! زن وبچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم!
ابراهيــم فكري كرد.
رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد.
خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد .
از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند. هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش مي كشد. پول حلال كم هم که باشد؛ بركت دارد.
🔴 نکته: 🔴
خیلی از اوقات بعد از تذکر و تلنگر به فرد؛ نادیده گرفتن خطای فرد و اعتماد به او؛ باعث هدایت میشه و شخص خطاکار به پاس اعتمادی که به او شده؛ سعی میکنه دیگه خطای خودش رو تکرار نکنه!! ستار العیوب باشیم!
#شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
⭕️ تنها با قرآن به سرگرفتن مشکلات حل نمیشود/ عمل قرآنی مهم است
استاد قرائتی:
تنها با قرآن به سر گرفتن مشکلات حل نمیشود، بلکه باید به آن عمل کرد، همچون نسخه و دستور پزشک که بدون عمل به آن درمان حاصل نمیشود.
وقتی قرآنبهسر میگیریم یعنی اینکه اقتصاد، سیاست، موضع گیریها، همسرداری و فرزند داری، تعلیم وتربیت، برخورد با جامعه، طبیعت و با همسایه باید اسلامی و قرآنی باشد؛ متأسفانه امروز این موارد و برخوردهای با یکدیگر اسلامی نیست و ما صرفاً قرآن را به سر میگیریم و کمتر به آن عمل میکنیم.
توبه مخصوص انسانهای خلافکار است در حالیکه خداوند در قرآن همه مردم را به توبه فرا میخواند، حتی مواردی مانند اذیت شدن دیگران از سیگار کشیدن ما، بوق زدن در کوچهها، ریختن برف پشت بام در کوچه و کوتاهی در ارائه یک سخنرانی خوب توسط سخنران و مهمتر از اسراف در آب و غذا جزو مواردی است که نیاز به توبه دارد.🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر مردي احتیاج به چهار زن دارد
*اولین زن مادر اوست
زنی که با مهربانی او را بزرگ میکند
و به او راه رفتن را یاد میدهد
با عشقِ به مادرش او حرف زدن و راه درست زندگی را یاد میگیرد
*زن دوم خواهر اوست
که با او غیرت را یاد میگیرد
*زن سوم همسر اوست
کسی که عشق را با او تجربه میکند
همراه شدن ، یکی شدن و گذشت کردن
*اما آخرین زن دختر اوست
که خوشبختی دنیا را با او تجربه میکند👌
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺👈زالودرمانی بهترین روش برای از بین بردن میکروب های بدن است !👌
👈خاصیت درمانی زالو در بزاق دهان او است که ماده ضدّ انعقاد خون به نام هیرودین است و موجب رقیق شدن خون و باز شدن گرفتگی رگها و در نتیجه افزایش خونرسانی به مغز و بدن میشود.
👈با زالو درمانی میتوان زخم معده، کولیت روده، پرستات، امراض ریوی، التهاب کبد، کیسه صفرا و بواسیر و... را معالجه کرد.
👇👇👇
👶 http://eitaa.com/cognizable_wan
در دنیای "قضاوتها" تنها به این نکته توجه میشود که دیگران بر اساس نظر ما چگونهاند؟
فردی در ترافیک جلوی ما بپیچد «احمق»
ما که جلوی دیگران میپیچیم «زرنگ»
کسی جواب تلفن ما را ندهد «بیمعرفت»
ما که جواب ندهیم «گرفتار»
فرد بلندتر از ما «دراز»
کوتاهتر از ما «کوتوله»
همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته»
ما بیشتر بخواهیم، طرف مقابل میشود «بی احساس»
فردی لیوان آب ما را واژگون کرد «کور»
پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارد لیوان را سر راه قرار داده است؛ و...
دنیای قضاوتها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران
بر اساس نیازها و ارزشهای خودمان.
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 154
انگار کم کم داشت به دنیای دخترانه اش برمی گشت.
دنیایی که آنقدر فاصله افتاده بود که خودش خودش را نمی شناخت.
به محض بدرقه کردن سوفیا و داخل شدن، رفت و زیر خورشش را خاموش کرد.
خاله سلیم کم کم داشت آشپزی را یادش می داد.
خیلی چیزها بلد نبود.
خدا را شکر که خاله سلیم را داشت.
خدا را شکر که اتفاقی از مغازه ی حاج رضا سر در آورد.
این همه تغییر و تحول را مدیون این زن و شوهر دوست داشتنی بود.
استکان های شسته ی دیشب را درون لگن بزرگی جمع کرد و روی اپن گذاشت.
-امشب پذیرایی چی هست خاله جون؟
-یکی از همسایه ها حلوا برنجی درست کرده، گفته تا قبل ساعت 8 میارم.
سر تکان داد و گفت: میرم بهارخواب رو جارو و آب پاشی کنم.
-دستت درد نکنه عزیزم.
-شما هم پای چرخ خیاطی بلند شین دیگه، کمر براتون نمی مونه.
خاله سلیم لبخند زد.
چقدر نعمت دختر داشتن خوب بود.
حیف که خدا آنها را قابل ندانست که بچه ای به خودش و حاج رضا بدهد.
آیسودا تند و فرز به بهارخواب رفت.
کل سطحش را جارو کشید.
شلنگ را برداشت و شیر آب را باز کرد.
کل حیاط را آب پاشی کرد.
بوی خاک نم خورده فضا را معطر کرد.
نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
صدای اذان بلند و رسا شروع به پخش شدن کرد.
مسجد نزدیک بود و به محض تلاوت قرآن یا اذان صدای کل محله را برمی داشت.
زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را بست.
کم کم حاج رضا هم پیدایش می شد.
متوجه شده بود این شب ها زود می آید.
البته خود خاله سلیم گفته بود یکی ماه رمضان یکی هم دهه اول محرم شب ها زود فروشگاه را می بندد و به خانه برمی گردد.
مرد خداپرست و دنیادیده ای بود.
داخل شد.
بوی خوب غذا می آمد.
خاله سلیم وضو گرفته به نماز ایستاده بود.
اهل نماز و روزه نبود.
خدایش را بر طبق اعتقادات خودش می پرستید.
اما آنقدر تحت تاثیر این خانواده بود که به سمت روشویی رفت.
وضو گرفت و چادرش را برداشت.
ایستاد و نماز خواند.
هیچ چیزی اندازه ی نماز سبکش نمی کرد.
سلام نمازش را داد و بلند شد.
خبری از پژمان نداشت.
باید می رفت سراغ گوشیش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 155
نه اینکه دلواپس یا نگران باشد ها...
اصلا مگر که بود که تازه بخواهد دلواپسش هم باشد.
فقط عجیب بود که سراغش را نگرفته.
همیشه که بیخ ریشش بود.
حالا یعنی داشت برایش کلاس می گذاشت؟
اصلا مشکوک می زد.
باید سراغش را می گرفت.
گوشیش که درون شارژ بود را در آورد.
روی یکی از مبل ها نشست و شماره اش را گرفت.
هیچ دلیلی برای زنگ زدن نداشت.
ولی مثلا می توانست بگوید کلید خانه اش را که داده گم شده.
مثلا از کجا می خواست بفهمد که دارد دروغ می گوید؟
اصلا دروغ هم بگوید به او چه؟
بعد از تقریبا 6 بوغ در حالی که ناامید شده بود که جواب می دهد، صدایش پیچید.
همیشه بم بود و خاص!
از آن تریپ هایی که تا همیشه صدایش درون گوشت می پیچد.
می شد با صدایش کلی خاطره بازی کرد.
البته نه برای او...
-الو؟
-چی شده؟
حرصی گفت: مثلا سلام.
حس کرد لبخندی مرموز روی لب آورد.
-مثلا علیک.
-منو مسخره می کنی؟
-چی شده دختر؟
-آیسودا!
جوابش را نداد.
-کلیدی که دادی گم شده!
-حواس پرت نبودی.
-نیستم.
-پس چی؟
وقتی اینگونه سعی داشت رودستش بزند حرصی تر می شد.
-گم شده دیگه!
-میارم برات.
-کی؟
پژمان متعجب گفت: عجله داری؟
هول شده گفت: نه، چه عجله ای!
-فردا صبح!
-باشه خب...
پشیمان شد که زنگ زده.
الکی خودش را فقط کوچک می کرد.
-میرم دیگه...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 156
-حاج رضا خونه اس؟
-نه، ولی میاد تا یه ساعت دیگه.
خاله سلیم نمازش را خوانده بود داشت چادرش را تا می زد.
-میام می بینمش!
ابرویی بالا انداخت.
با کمال پررویی گفت: واسه چه کاری؟
-کاری نداری دختر؟
-چرا نمی گی آیسودا؟
-شبت بخیر!
تماس قطع شد.
مطمئن بود از زور خشم و تحقیر صورتش سرخ شده.
خدا لعنتش کند که زنگ می زد سراغش را بگیرد.
آدم نبود که!
گوشی را درون دستش فشرد.
-آیسودا جان!
فورا از جایش بلند شد.
-بله خاله جون؟
-شام آماده شد؟
-بله!
-بیا چای بریز دستت درد نکنه.
-چشم.
از جایش بلند شد تا چای بریزد.
خون خونش را می خورد.
فقط در فکر این بود یک طوری تلافی کم محلی هایش را بکند.
نه آن وقت که در خانه اش بود و مدام موس موس می کرد.
نه به الان که طاقچه بالا می گذاشت.
فکر کرده بود کیست؟
وارد آشپزخانه شد و دو فنجان چای ریخت.
خاله سلیم تسبیحش درون دستش بود و ورد می گفت.
کنارش نشست و سینی را روی زمین گذاشت.
توجه کرده بود با اینکه خانه مبله بود ولی ترجیح می دادند روی زمین بنشینند.
انگار که مبلمان فقط دکور بود.
-عصبی به نظر می رسی.
دستی به صورتش کشید و گفت: نه بابا!
-کم حرص بخور دختر!
لبخند زد و گفت: بفرمایید چای!
-جوون لایقیه ولی اگه دلت باهاش نیست سعی کن کم بری سراغش!
مگر سراغ پژمان هم می رفت؟
او بود که ولش نمی کرد.
-من که نمیرم، اون میاد.
حرفش رایحه ی طنز داشت.
خاله سلیم حکیمانه نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 157
حرف دیگری نزد.
چون نمی خواست بیخود او را در راه اشتباه بیندازد.
همینطور که پیش می رفت خوب بود.
حس می کرد کم کم ممکن است اتفاقاتی برایش بیفتد.
اتفاقاتی که سرنوشتش را کاملا تغییر می داد.
**
قبل از مراسم آمده بود.
لباس سیاه به تنش داشت.
چقدر رنگ سیاه جذابش می کرد.
هیکلش درون سیاهی لباسش خوش تراشتر شده بود.
کنار حاج رضا درون حیاط ایستاده بود و حرف می زد.
نمی فهمید بحثشان در مورد چیست؟
ولی هرچه بود حاج رضا قبول داشت.
آنقدر محوش بود که نفهمید خاله سلیم دارد نگاهش می کند.
وقتی به خودش آمد که عین دیوانه ها از کنار پنجره عقب رفت.
خودش را ملامت کرد.
هیچ چیزی تغییر نکرده بود که داشت خودش را می کشت.
این مرد همان بود.
بدون کوچکترین تغییری!
پرده را انداخت.
-خاله جون نمیریم؟
خاله سلیم با لبخند گفت: میریم عزیزدلم.
یکباره تمام صورتش پر از خجالت شد.
نمی فهمید چرا حس می کرد لبخند خاله سلیم معنی خاصی دارد.
چادر را از چوب لباسی کنار در برداشت و به سر کشید.
خاله سلیم خودش را به او رسانده چادر به سر کشید و همراهش شد.
آیسودا کمی زودتر از او از ساختمان بیرون آمد.
نگاه پژمان به او افتاد.
نگاهش را از او گرفت.
پژمان رو به حاج رضا گفت: هرچی بگید تهیه می کنم.
-لیستش رو می نویسم.
قدمی عقب گذاشت و گفت: پس مزاحمتون نمیشم.
-بمون پسرم، اینجا می دونی که، هرشب مراسم آقامونه.
-هستم در خدمتتون، ولی کمی کار دارم.
سری برای خاله سلیم تکان داد.
بدون توجه به آیسودا رفت.
تمام قد به او برخورد.
این رفتارها یعنی چه؟
اصلا مانده بود.
نه به قبلش نه به الان؟
دیگر دوستش نداشت یا چیزی عوض شده بود؟
-بریم عزیزم؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
در صبح روز نوزدهم بعد از اذان صبح، أمير المؤمنين عليه السّلام وارد مسجد شد و صداى نازنين ايشان به «يا ايها الناس، الصلاة» بلند شد.
سپس آن حضرت مشغول نماز شد. هنگامى كه در ركعت اول سر از سجده برداشت شبيب بر آن حضرت حمله ور شد، ولى شمشيرش خطا كرد.
بلافاصله ابن ملجم لعنة اللَّه حمله كرد و شمشير او فرق مبارك آن حضرت را شكافت و محاسن شريفش به خون فرق مباركش خضاب شد، صداى مباركش بلند شد: «بسم اللَّه و باللَّه و على ملة رسول اللَّه، فزت و رب الكعبة»
صداى جبرئيل بلند شد:
تَهَدَّمت والله اَركان الهُدى و انطمست اعلام التُقى و انفصمت العُروة الوثقى
قتل ابن عَمِّ المصطفى قَتَلَ عَلى المُرتضى، قتل سید الاوصیاء ،
قتل ابن عم المصطفى، قتله اشقى الاشقیاء
#السلام_علیک_یا_اول_مظلوم
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
شده تا حالا به همسرت زنگ بزنی بگی خانمم امشب دوست دارم با هم شام بریم بیرون بعدشم قدم بزنیم؟
شده حرفاتو تو یه نامه با دست خطت بنویسی و بذاری تو یه پاکت و بهش بدی؟
شده شبا براش قصه بگی
براش کتاب بخونی؟
شده بگی دوست دارم همین الان بغلت کنم؟
شده بعد ده سال زندگی تو چشماش نگاه کنی بگی هنوزم عاشقتم؟
اینا سادس اما برای زنان یه دنیا ارزش داره.
خرید طلا لوازم سفر و امثالهم فقط موقتا نیاز به توجه خانم هارو جواب میده!
زنا نیاز به احساسات و توجه عمیق دارن با کارای ساده و کم هزینه هم میشه همه دنیاش بشی
باور کن راست میگم
امتحان کن همین امروز...
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan