eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
یک انگشتر یا گردنبند با سنگ فیروزه همراه خود داشته باشید. براساس تحقیقات فیروزه قلب را تقویت می کند همچنین ترس ، استرس ، افسردگی های روحی و روانی و ناراحتی های عصبی را درمان میکند. 👉 💢 http://eitaa.com/cognizable_wan
#امام علی علیه السلام: خداوند ✅ (ايمان) را براي پاكسازي دل از شرك ✅ (نماز) را براي پاك بودن از كبر و خودپسندي ✅ (زكات) را عامل فزوني روزي ✅ (روزه) را براي آزمودن اخلاص بندگان ✅ (حج) را براي نزديكي و همبستگي مسلمانان ✅ (جهاد) را براي عزت اسلام ✅ (امر به معروف) را براي اصلاح توده های ناآگاه و (نهي از منكر) را براي بازداشتن بيخردان از زشتي ها ✅ (صله رحم) را براي فراواني خويشاوندان ✅ (قصاص) را براي پاسداري از خونها ✅ اجراي (حدود) را براي بزرگداشت محرمات الهي ✅ ترك (ميگساري) را براي سلامت عقل ✅ دوري از (دزدي) را براي تحقق عفت ✅ ترك (زنا) را براي سلامت نسل آدمي ✅ ترك (لواط) را براي فزوني فرزندان ✅ (گواهي دادن) را براي به دست آوردن حقوق انكارشده ✅ ترك (دروغ) را براي حرمت نگهداشتن راستي ✅ (سلام كردن) را براي امنيت از ترسها ✅ (امامت) را براي سازمان يافتن امور امت ✅ و (فرمانبرداري از امام) را براي بزرگداشت مقام رهبري، واجب كرد. 🌼 حکمت 252 🌼 🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷◾️ http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 158 سر تکان داد و با خاله سلیم همراه شد. مثلا بی توجه می رفت که چه؟ می خواست بگوید بی اهمیت شده؟ پس چرا راهش را از این محله نمی کشید برود؟ به خانه ی بغلی رفتند. تعداد زیادی نیامده بودند. ولی سوفیا آمده بود. درست عین هرشب که زود سر و کله اش پیدا می شد. جای همیشگی نشست. سوفیا که چای می خورد با دیدنش بلند شد. با لبخند به سمتش آمد. کنارش نشست و گفت: سلام، خوبی؟ -سلام، ممنونم. -فکر می کردم زودتر میای؟ -یکم شام خوردن و کارا طول کشید. سوفیا جرعه ی آخر چایش را نوشید. -میگم... تن صدایش را پایین آورد و گفت: این پسره...یعنی همین مرده که تازگی اومده تو کوچه مون... اخم هایش در هم گره خورد. همین مانده بود که چشم دختر همسایه هم او را بگیرد. -خیلی میاد خونه ی حاج رضا، فامیلن؟ شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم. صمیمی نبودند که بخواهد در مورد همه چیز حرف بزند. و عمرا اگر می گذاشت بحثشان راجع به پژمان باشد. -خیلی خاصه، استایلش رو دیدی؟ من چند بار اتفاقی دیدمش. حس کرد دارد دندان روی دندان می سابد. -هیچ چیز خاصی نداره. -کج سلیقه نباش، هر کی ببیندش دلش میره. درون دلش با خودش تکرار کرد: ولش کن دختر، یه چی داره میگه، نپری بهش... -برای من که آدم خاصی نیست. سوفیا چشمکی زد و گفت: نکنه خودت یکیو داری؟ داشت... یکی را بیشتر از 8 سال داشت. اما همه ی عشق و دلدادگی 8 ساله اش خراب شد. با هم خوابیش با این و آن... این مردی بود که عاشقش بود؟ می گفت بود چون باید دیگر از افعال گذشته استفاده می کرد. این عشق را در دلش کشته بود. -کسیو ندارم. -باشه، حالا که این یارو برات خاص نیست، یکم اطلاعات ازش برام گیر میاری؟ متعجب نگاهش کرد. این دختر چرا این همه زود صمیمی می شد؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 159 -اگه بگم نه ناراحت میشی؟ سوفیا با خنده نگاهش کرد. -الان نه، ناراحت نمیشم چون زیاد صمیمی نشدیم اما چند ماه دیگه ناراحت میشما. تا چند ماه دیگر از این ستون به آن ستون هم فرجی بود. بلاخره راه حلی برای منحرف کردن ذهن سوفیا پیدا می کرد. -کو تا چند ماه دیگه؟! سوفیا باز هم خندید. خودش را خوب می شناخت. زود با دیگران صمیمی می شد. شاید برای همین بود که این همه با اطمینان حرف می زد. -زود می گذره دوستم...چای می خوری؟ -بدم نمیاد. -الان برات میارم. سوفیا بلند شد تا برود و چای بیاورد. حس می کرد تا بناگوشش داغ شده! عصبی بود. ابدا که حسادت نمی کرد. اصلا چرا باید حسادت می کرد؟ ولی عصبی بود و ناراحت! دلش می خواست سوفیا را خفه کند. پژمان آدم بود که چشمش هم او را بگیرد؟ هنوز پژمان را نمی شناخت که اینگونه حرف می زد. اگر می شناختش از صد فرسخیش هم رد نمی شد. ته دلش یکی نهیب بود که دارد چرت و پرت می گوید. انگار نوعی گول زدن خودش باشد. سوفیا با چای خوش رنگی برگشت. آن را جلویش گذاشت و گفت: برات خصوصی آوردم. لبخند زد و گفت: ممنونم. سوفیا خودش را به او چسباند و گفت: چه وقتایی میاد خونه ی حاج رضا؟ همینو بگو حداقل؟ -نمی دونم واقعا، سرزده اس. -لعنتی! -اونقدرها هم خاص نیستا که ذهنتو درگیرش کنی. سوفیا دستش را روی ران پای او کوباند و گفت: چون اون تیکه ی وجودی رو پیدا نکردی. حرفش زیادی معنی داشت. از آنهایی که درکش کمی سخت بود. -شاید حق با تو باشه. کم کم داشت روضه شلوغ می شد. همه ی همسایه ها آمده بود. در این چند مدت خیلی ها را شناخته بود. همه هم در مورد او کنجکاوی می کردند. خاله سلیم هم سربسته می گفت از فامیل های دور است. جواب خوبی برای کنجکاوی های بی حدشان بود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
دل با صلوات محرم راز شود سیمرغ شود بلند پرواز شود فرمود پیامبر که با هر صلوات درها ی اجابت دعا باز شود 🌻اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌻 🌹🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
از سر شانه ی در حال نماز سحرش چقدر بال ملک ریخته تا دور و برش او بزرگ است و در این خاک نمی گیرد جا آسمان است و رسیده است زمان سفرش... دخترش نیز یقین داشت شب آخر اوست کاسه ی آب نپاشید اگر پشت سرش همه مبهوت و همه محو نمازش بودند کاش این منبر و محراب نمی زد نظرش این طرف دست توسل به عبایش که بمان آن طرف حضرت صدیقه بود منتظرش 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 موسی (علیه السلام)گفت: خداوندا! مى خواهم به تو نزدیک شوم، فرمود: قرب من از آن کسى است که شب قدر بیدار شود، گفت: خداوندا! رحمتت را مى خواهم، فرمود: رحمتم از آن کسى است که در شب قدر به مسکینان رحمت کند. گفت: خداوندا! جواز گذشتن از صراط را از تو مى خواهم فرمود: آن، از آن کسى است که در شب قدر صدقه اى بدهد. گفت: خداوندا! از درختان بهشت و از میوه هایش مى خواهم، فرمود: آنها از آن کسى است که در شب قدر تسبیحش را انجام دهد. گفت: خداوندا! رهایى از جهنم را مى خواهم، فرمود: آن، از آن کسى است که در شب قدر استغفار کند. گفت: خداوندا خشنودى تو را مى خواهم، فرمود: خشنودى من از آن کسى است که در شب قدر دو رکعت نماز بگذارد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
4_5994446032090433403.mp3
2.94M
💫 ارزش صلوات در ماه مبارک رمضان 🎙 استاد بسیطی
5cde7a274634f4bcf252f246_2824611667096199400.mp3
4.06M
فزت ورب الکعبه شد روی لب... #کربلایی_حنیف_طاهری #شهادت_حضرت_علی (ع) #دلداده_حسین🏴
جالبه بدونید گرگها وقت قحطی غذا، دور هم حلقه میزنن و ساعتها همدیگه رو زیر نظر میگیرن. به محض اینکه در اثر گرسنگی، ضعفی در یکی از گرگها دیدن، بقیه بهش حمله میکنن و میخورنش! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#آیت الله #بهجت (ره): 🔶«به‌گونه‌ای #قرآن بخوان که #چشم تو قرآن را ببیند، #گوش تو قرآن را بشنود و #قلب تو نسبت به #معارف بلند او حضور داشته باشد. باید آن را از #آفرینندۀ قرآن تلقی کند، که قرآن را خدا می‌گوید و تو شنونده قرآن هستی»🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
پارت 160 ولی مگر بیخیال می شدند؟ باز هم می پرسیدند تا بلاخره یک چیزی از بینش در آوردند. چایش را برداشت و جرعه ی نوشید. -چرا اومدی اینجا آیسودا؟ به سوفیا نگاه کرد. از اسمش خوشش می آمد. نمی دانست چه معنی می دهد. فقط می دانست یک اسم فارسی نیست. انگار که یک اسم خاص فرانسوی باشد. -واسه کار و درس. -می خوای کنکور بدی؟ -امسال آره! واقعا هم قصد داشت امسال درس بخواند. باید ارشدش را ادامه می داد. -هر کمکی ازم برمیاد بهم بگو. دختر پرحرفی بود. فضول هم بود. تازه به پژمان چشم هم داشت. اما بانمک بود و مهربان. از آنهایی که می شد حسابی با او وقت گذراند و خسته نشد. -مرسی عزیزم. -می خوای باز برات چای بیارم؟ -نه ممنونم. -اهل استخر رفتن هستی؟ من هستم، ولی مگه پایه پیدا میشه؟ همش تنهایی، نمی چسبه به آدم. اهلش بود. یعنی کلا از سرگرمی و وقت گذرانی های سالم خوشش می آمد. ولی این کارها پول می خواست. فعلا هم درآمدی نداشت که بتواند از این ولخرجی ها بکند. -یکم کارامو مرتب کنم هستم، چرا که نه؟! سوفیا خندید. -عالیه! صدای روضه خواند آقا سید از بلندگو پخش شد. فردا باز هم جلسه بود. می خواستند در مورد مدرسه ای که قرار بود بسازند مشورت کنند. از این برنامه ریزهایشان لذت می برد. بحث می کردند ساعت ها تا شاید به نتیجه ای برسند. -اسمش چیه؟ -کی؟ -همون مرده ته کوچه دیگه! ای خدا پس چرا یادش نمی رفت؟ -پژمان. -اوه چه اسم باکلاسی! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 161 کاش می شد جواب سوفیا را ندهد. دیگر کم کم داشت عصبی می شد. البته خب عصبی بود. فقط داشت بیشتر از قبل پا روی دمش می گذاشت. -رفتم تو نخش! پوفی کشید و نگاهش را از سوفیا گرفت. -حواست با منه؟ -نه دارم روضه ی امشب آقا سید رو گوش میدم. سوفیا خندید و ساکت شد. برایش مهم نبود آیسودا گوش می دهد یا نه؟ خوشش می آید یا نه؟ او که به شدت از پژمان و استایلش خوشش آمده بود. از آن تیپ هایی که مرد و زن می پسندید. انگار مردانگی از سر و رویش ببارد. فقط باید موقعیتی جور می کرد که بتواند با پژمان آشنا شود. معلوم بود مرد آرامی است. از آنهایی که آسه می رفت و می آمد. چند روز دیگر نذر آش رشته داشتند. می توانست به این بهانه تا دم در خانه اش برود. یکی دو کلام هم صحبت می شد. حداقل جوری خودش را معرفی می کرد. آیسودا زیر شمی نگاهش می کرد. یک لحظه هم سوفیا لبخندش قطع نمی شد. انگار که در افکار قشنگی دست و پا می زند. اهمیتی نداد. حوصله ی پر حرفی هایش را نداشت. غیر از این بود مدام در مورد پژمان می پرسید. فکر کرده بود پژمان طرفش می آید. نگاهش هم کند خیلی بود. مرد سختی بود. از آنهایی که معمولا از یکی خوشش می آمد و تمام! انعطافش صفر بود. روضه که بعد از نیم ساعت تمام شد از بلندگوی نوحه پخش شد. می دانست بزودی صف زنجیر زنی تشکیل می شد. با خاله سلیم بلند شد و به سمت بیرون رفتند. یکی از پسرها اسپند دود کرده بود و دور زنجیر زن ها می چرخاند. بوی خوب اسپند دود کرده را به ریه هایش فرستاد. از گوشه ی چشم به در بسته ی خانه ی پژمان نگاه کرد. مردیکه ی غد نیامد! البته بهتر که نیامد. هر چه جلوی چشم سوفیا نباشد بهتر است. دختره ی هیز! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
اهدای خون بسیاری از مردم تصور می کنند خون دادن برای آزمایش یا اهدای خون و یا حتی حجامت باعث ابطال روزه است. در حالی که هیچکدام از این موارد، باعث ابطال روزه نیست و تنها اگر باعث ضعف شود، کراهت دارد. استفتاء از دفتر مراجع تقلید 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan