فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
با یک دیلر دوچرخه را تبدیل به موتور کنید
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
✅ درمان خانگی برای خس خس سینه
✍️ هوای گرم و مرطوب می تواند برای تمیز کردن سینوس ها موثر باشد و مجاری هوایی را باز کند.
آب گرم را در یک کاسه بزرگ بریزید و بخارش را تنفس کنید.
حوله ای را روی سرتان بگذارید تا تمام رطوبت را به دام بیندازید.
چند قطره روغن نعناع یا اکالیپتوس را به آب اضافه کنید تا جریان را قدرتمندتر کنید.روغن نعناع می تواند اثرات ضد درد و التهابی داشته باشد.
🔻 تحقیقات نشان می دهد که ماهیچه های دستگاه تنفسی را آرام می کند و می تواند به تسکین تنفس و دیگر مشکلات تنفسی کمک کند.
☘☘
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ ۲۵ علت که باعث میشود زودتر پیر شوید
۱. لاغری بیشازحد
۲. مالیدن چشمها
۳. کمخوابی
۴. خوابیدن روی صورت
۵. نوشیدن با نِی
۶. استفادهٔ از مواد ضدچروک
۷. اضطراب همیشگی
۸. استفاده از مواد آرایشی به جای ضدآفتاب
۹. تمرکز صرف بر چروکها
۱۰. بیتوجهی به گردن و دستها
۱۱. استفاده نکردن از عینک آفتابی
۱۲. شستوشو با صابون
۱۳. سیگار کشیدن
۱۴. کینه به دل گرفتن
۱۵. کار کردن پیوسته با تلفن همراه
۱۶. رژیم غذایی ناسالم
۱۷. دویدن زیاد
۱۸. چندوظیفگی
۱۹. تماشای زیاد تلویزیون
۲۰. نشستن طولانیمدت
۲۱. قوز کردن
۲۲. اخم کردن
۲۳. محدود کردن کالری دریافتی
۲۴. برنزه کردن
۲۵.مصرف الکل
🍎http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دقیق از وسطتشون رد شد...😱
چرخ هوشمند بود گمونم😑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باورتون میشه این نقاشی رو فقط با گچ رو تخته سیاه کشید؟!😳👌😍
#پارت50
بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، ب،ب بود وآستین کوتاهی داشت دلم رفت.
ازدید پدرریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمیخواست در بیاورد، با پادر میانی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس راخریدیم.
یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت راهم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعد چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت:
– یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه.
روسری که طرح رویش پر بود از گلهای صورتی و قرمز هم خریدیم.
موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود.
لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و باذوق نگاهشان کردم.
آقای معصومی با لبخند گفت:
–ذوق شما بیشتر از ریحانس.
خنده ایی کردم و گفتم:
–لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش.
آهی کشید و گفت:
– دخترها فرشته های روی زمین هستند.
حرفش مرایادحرف مادر انداخت، "مامان میگه دخترهافرشته های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم را بریدو گفت:
– رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی...
این دفعه من حرفش را بریدم.
– دستتون درد نکنه، مامان گفته زودبرگردم.
از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت:
–پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم.
مکثی کردم و گفتم:
– میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت:
–رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو بااخم گفت:
– نکنه روزه اید؟
وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابان کشیدو ترمز کردو با تعجب نگاهم کردو گفت:
–خدای من! شما روزه بودیدو من اینقدر اذیتتون کردم؟
سرش را گذاشت روی فرمان وناله کرد:
–خدامن رو ببخشه.
عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم:
–باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم، امدم بیرون اصلا نقهمیدم چطوری گذشت.
سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت:
– برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–آخه مامانم...
حرفم را بریدو گفت:
– خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم.
نگاهش کردم و گفتم:
–آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.
شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم.
آنقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگر طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت.
–باشه هر چی شما بگی راحیل خانم.
فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم را بیرون دادم و گفتم:
– اینجوری راحت ترم.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست.
خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی
بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت.
ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدراین گیره ی بدبخت راآسی کردکه بازشد.
هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت:
– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.
بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی بااو نشان داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:
– بدینش به من.
همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.
تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.
ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:
– میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و گفت:
– این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی.
باتعجب گفتم:
–آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت:
–از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها.
بوسه ایی به لپ ریحانه زدم و گفتم:
– شرمنده ام کردید، ممنونم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت51
وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند.
چادرم را از سرم کشیدم و فوری بستهی کادو پیچ را باز کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.
جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی رو کش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت."
شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.
با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.
بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم.
یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود.
وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک".
همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است.
از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود.
یعنی او از کجا فهمیده بود.
از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به فکر رفتم.
چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشیام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم افطار کنم.
خوراکیهایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم.
گوشیام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده:
« قبول باشه. التماس دعا.»
فوری جواب دادم:
– ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:
– هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.
بی مقدمه نوشتم:
–شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟
ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه.
بعد استیکر خنده گذاشته بود.
در ادامهاش نوشته بود، بقیهاش هم، جوینده یابندس.
حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.
ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.
ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم...
لحظهایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم:
–ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.
اونم نوشت:
–اون که آره شک نکنید.
از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم.
گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند.
با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:
– هدیه ی صاحب کارته؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–آره صاحب کارم داده.
ــ اونوقت به چه مناسبت؟
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:
– واسه تشکر و این حرفها.
اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:
– شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟
ــ بله مامان جان.
انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت:
–فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.
برای تغییر دادن جو، گفتم:
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.
مادر همانطور که به گلهای رز قرمز
هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت:
–دستت درد نکنه دخترم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت52
موقع خوردن غذا مادر هنوزهم فکرش مشغول بود.
اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادر دهان گذاشت و گفت:
– دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها.
لبخندی زدم و گفتم:
–نوش جان.
–مامان نظر شما چیه؟
مادر نگاهم کرد و سرش را به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
–دست پختت همیشه خوشمزه بوده.
دوباره پرسیدم:
–حالا چیا خریدید؟
مادر نگاهی به اسرا انداخت که معنیاش را نفهمیدم و گفت:
– لباس و یه سری خرت و پرت دیگه.
به اسرا نگاه کردم و گفتم:
– رو نمی کنی چی خریدیا.
اسرا سرش را با ناز تکانی داد و گفت:
–شما که اصلا وقت نداری بیای ببینی.
اخم ساختگی کردم و گفتم:
– وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریدم.
خندهی صدا داری کردو در همان حال گفت:
–دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟
بالاخره مادر هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد.
بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم.
اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همانجا گفت:
– سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید.
گردنی برایش دراز کردم و گفتم:
–همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست.
بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم.
اسرا یک مانتو فیروزهایی خوشگل با روسری ستش خریده بود. کیف و کفش مشگی ستش هم قشنگ بود.
یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ.
با لبخند گفتم:
–خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقهایی.
از تعریفم خوشش امدو گفت:
– ما اینیم دیگه.
مادر نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت:
–فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید.
ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟
اسرا با اعتراض گفت:
– تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره.
ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من.
تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه.
خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن.
مادر به علامت تایید سرش را تکان داد.
– واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.
اسرا فوری خریدهابش را جمع کردو گفت:
–من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم.
پقی زدم زیره خنده و گفتم:
–هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسید روی شانه هایش رهاکرده.
با دیدنش ذوق کردم.
– وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی.
با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند.
مادر هم با لبخند نگاهش کردو گفت:
– مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه.
اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:
– ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.
من و مادر با هم گفتیم:
–هردو.
واین حرف زدن هم زمان، هرسه مان را به خنده انداخت.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک هنر شگفت انگیز👌
تا آخر ببینید👏
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
📖قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#رازداری
🔶5 راز که نباید به هیچکس بگویید
🔸عکس های شخصی
🔸مشکلات مالی
🔸جزئیات دعوای زن و شوهری
🔸رابطه زناشویی
🔸همسر شما چه فکری راجع به آنها می کند
راز همیشه هم چیز بدی نیست. آن ها را بین خودتان حفظ کنید و نگذارید استرس خارجی به آن وارد شود. و به این ترتیب رابطه بین شما و همسرتان عمیق تر می شود. دوستان و خانواده شما لازم نیست همه چیز را راجع به رابطه شما بدانند. بعضی چیز ها بهتر است ناگفته بمانند.
👫
http://eitaa.com/cognizable_wan
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#ایده_متن
#تقدیم_به_همسر
ایده متن برای شوهر های بی احساس و مغرور
🤦♀😄
تو سهمِ منی؛اگرچه خیلی سخت است؛
دل بردن اَزَت؛ولی خیالم تخت است؛
تو کفترِ جَلدِ بنده هستی آقا!
از کار گذشته کار،خیلی وقت است 😁
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 انتخاب خوب داشته باشیم
🌻 وقتی اتفاق بدی برایتان رُخ میدهد، سه انتخاب دارید:
🌺 بگذارید شما را نابود کند.
🌸 بگذارید شما را محدود کند.
🌹 و یا اجازه دهید شما را قویتر کند!
🌷 هیچ ناخدایی بدون دریای طوفانی، یک ناخدای خوب نمیشود.
🌷🌹🌻💐🌺🌸🍀🌼🍂🍃🌿
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🎤با نوای استاد فرهمند
✍کاش
#کرونا رییس جمهور بشه...
خدمتی که کرونا به مردم ایران کرد
۱_ مشکل #ترافیک
بطور کلی حل شد الان شلوغترین خیابانها را می توان ظرف مدت سی ثانیه دور زد
۲_ رعایت نظافت و #بهداشت
عمومی شده و تمامی لوازم و وسایل جامعه کلا دقیقه ای یکبار ضد عفونی شده و مردم با فرهنگ و تمیز شده اند. اتوبوسا و تاکسی هایی که ده ساله نشسته بودن، الان برق میزنن😜
۳_ حمل و نقل هوایی و زمینی
بسیار ارزان شده و اگر وضع به همین منوال پیش برود بعید نیست رایگان هم بشود.
۴_ زندانها و پرورشگاهها
خالی شده است، حواشی و حوادث در استادیوم های ورزشی به صفر رسیده است، دادگستری ها خلوت شده است و آمار سرقت از منازل، جرائم رانندگی و تصادفات، و حوادث شغلی فروکش کرده است.😉
۵_ از همه مهمتر
الان کارت بانکیت را بده به همسرت
و بگو عزیزم هر چه دوست داری برو خرید کن! حتی به زور هم بیرون نمیروند و فضا بسیار صمیمی و عاشقانه میباشد و خانواده ها با پیوندی عمیق و به دور از مسائل خانوادگی در زیر یک سقف دارن با هم زندگی می کنن و دل از باهم بودن نمی کنن.😄😍
۶_ آمار تصادفات و مرگ تو جاده ها تقریبا صفر شده.
۷_ مصرف بنزین به پایین ترین حد خودش رسیده.
۸_ خلاصه کلام
خدمت یک #میکروب
به این مملکت بسیار بالا تر از خدمت برخی مسولان در این چند سال است!
#طنز اما حقیقت
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای هفتم صحیفه سجادیه
با نوای حاج محمود کریمی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد مرگ
عالیه
حتما ببین
http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 هشدار کرونایی
💠 آقا تو رو خدا قضیه کرونا رو جدی بگیرید! درست است که ترسی ندارد امّا به علت بالا بودن قدرت سرایت این ویروس تو خونه بشینید و جایی نرید تا مملکت از این ویروس خلاص بشه! همه مراجع نیز نظر فقهی خودشون رو اعلام کردند و همگی همان نظر رهبر انقلاب رو دارند که هر عمل و رفتاری که باعث شیوع این ویروس شود سیّئه و گناه محسوب میشود و برعکس، مراعات کردن بهداشت حسنه و ثواب دارد.
🔻این چه وضعیه تو جادهی شمال! خب دودش تو چشم خودتون میره! اگر کشور و مردمتون رو دوست دارید پس مراعات کنید! یک لحظه چشمهای معصوم بچههای کوچکی رو تصور کنید که یا بخاطر بیماری پدر و مادرشون و یا بخاطر پرستار بودن پدر و مادرشون چشم انتظار اونا هستند! پرستارهای فداکار رو تصور کنید که یه لحظه خواب به چشمشون نمیاد و آرزوی چرت پنج دقیقهای دارن! همین الان در همسایگی ما خانمی که سرپرست خانه است و چند تا بچه کوچک یتیم داره بخاطر کرونا چهار روز بستری بود و بچههای کوچکش آواره بودند! الان اومده خونه تو اتاق قرنطینه است بچههاش گریه میکنن که چرا نمیتونن نزدیک مادرشون بشن!
🔻 کمی چشمهای خود را باز کنیم و ببینیم دیگران چقدر دارند اذیت میشوند پس کمک کار باشیم نه اینکه مثل آدمهای بدون دغدغه و بیمسئولیت سرمون رو بکنیم توی برف! خداوند میفرماید رحم کنید تا به شما رحم شود!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
* قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم*
*ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.
وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.*
*وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند. همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.
پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.*
*مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.*
*براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.*
✿Ξ
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
-------------------------------------------------------
㉤▼ 🌹🌹🌹
صبر و انتظار کشیدن
نیکوس کازانتزاکیس (نویسنده) تعریف می کند که در کودکی، پیلۀ کرم ابریشمی را روی درختی مییابد.
درست زمانی که پروانه خود را آماده می کند تا از پیله خارج شود، کمی منتظر میماند، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد به این فرآیند شتاب ببخشد. با حرارت دهانش پیله را گرم می کند، تا اینکه پروانه خروج خود را آغاز می کند. اما بال هایش هنوز بسته اند و کمی بعد، میمیرد. کازانتزاکیس می گوید: بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار کشیدن نمیدانستم.
آن جنازۀ کوچک، تا به امروز یکی از سنگین ترین بارها بر روی وجدانم بوده. اما همان جنازه باعث شد بفهمم که یک گناه بزرگ حقیقی وجود دارد: «فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان».
بردباری لازم است، نیز انتظار زمان موعود را کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای زندگی ما برگزیده است.
منبع: داستانی از پائولو کوئیلو
#داستان
#پارت53
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. وقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی مورد نداشتند، ولی چیزی راسرسری نمی گرفتند و کارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نمایندهی مجلس بود، تابرای مشکلات مردم هم اینقدر وجدان و تعصب خرج میکرد.
من هم میتوانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.
نیرویی که به امید دیدن کسی مرا به دانشگاه میکشاند.
روز تولدم مادر، خانوادهی خاله و دایی را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت.
آن روز نمی دانم این فکر چرا رهایم نمی کرد ، که ممکن است آرش پیام بدهد و تولدم را تبریک بگوید.
به خاطر همین فکر بچهگانه، چند بار گوشیام را چک کردم. دفعه،ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.
نوشته بود:
«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کردهاند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.»
با خواندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.
سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال مرا دید، نگاهی به گوشیام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت:
– الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟
در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگرنبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم.
سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت:
–توچته راحیل؟
منتظر پیام کسی بودی؟
سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم:
–یادته از رنج برات می گفتم؟
ــ خب.
ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خورد و همه چیز رو فراموش می کرد.
کنارم نشست و سرم را روی سینهاش فشار داد و گفت:
–راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیالترو قویتر از این حرف ها باشی.
اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو رو بدونه.
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
– من قویم، یعنی باید باشم.
فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد.
باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.
لبهای سعیده کش امد و گفت:
– آهان، این شد.
حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می دونست...
حرفش را بریدم و گفتم:
–اون قبلا کادوش رو هم داده.
بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند.
همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت:
–چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه.
بعد چشمکی زد و گفت:
–ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟
ــ نه
ــ چه محتاط؟
ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟
ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه.
ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.
سعیده خنده ایی کردو گفت:
–عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواستهی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه دیگه.
با صدای مادر که صدایمان می کرد، فوری وسایل را داخل کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم.
وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم.
خدارو شکر کردم که حالش خوب شده.
با سارا و بهار و سعیدگرم حرف بود و متوجهی من نشد.
سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد:
–چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش وپرسید:
– شنیدی چی می گفت؟
ــ نه ، من که الان رسیدم.
ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رانندگی کرده و باعث تصادف شده.
بعد با حالت مسخره ایی گفت:
–عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه.
هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت54
بعد از کلاس در محوطهی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم. خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد.
پس صبح هم سر کلاس متوجهی من شده بود.
حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو وبرایش مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفتهام دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را ندادهام و بی اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است.
اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم.
چرا باید از بی محلیاش ناراحت باشم من که خودم می خواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند. باید ممنونش هم باشم.
با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم.
شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم:
"وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم."
بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم وزیر عبای عربیام برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم.
تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به نظرم خوب جواب میدهد.
بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشیام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید.
ولی مگراین فکرخیره دست بردار است، به انتهای کوچهی خیال که می رسد دوباره دور میزند و تکتک پنجره های خانه ی وَهم وگُمان را از نوبرای دیدنش وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنها به انتظارنشسته باشد، بایدگوشش رامحکم بپیچانم.
کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم.
بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم:
–می تونی بیای بریم بیرون؟
ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–یه جایی که سبک شم.
ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره.
لبهایم کش آمد و گفتم:
–حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هواها.
–خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه...یه باد میزنه میای دانشگاه...
هر دو خندیدیم.
–یدونهایی سوگند، فقط الان گرسنهام هستم.
ــ قیافهی بامزهایی گرفت و گفت:
– اونم حله...میریم همونجا آش و حلیماش محشره...خب مشکل بعدی...
لبخندتلخی زدم و گفتم:
– کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد.
لپم را کشید و گفت:
–ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم.
دستم را انداختم دورشانه اش.
– حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه.
ــ چون خودت نمی خوای.
مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟
ــ خب نمیشد که...داشتم به حرف های تو گوش می دادم.
ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه ایی فکر کنی. بعدآهی کشید.
–میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستند. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم.
بعد رو به من کرد.
–آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیهی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن.
اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها.
بعد صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر.
با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم:
–پس بیا بریم باامام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم.
نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها رانمی توانم حتی با مته ودریل درونش جای دهم. حرف حرف خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می شنوم که می گوید تو می توانی...
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan