#رمان_فراری
پارت 152
نمی خواست این همه بی رحم باشد.
بی وجود نبود که با ترنج اینگونه تا کند.
ولی تا آیسودا را پیدا نمی کرد.
تا او را به دست نمی آورد...
هیچ زنی در زندگیش مهم نمی شد.
حتی ترنجی که این چند سال پا به پایش ماند و همه جا به دادش رسید.
ولی باید این قضیه فیصله پیدا می کرد.
هرچه زودتر بهتر!
****
صدای در باعث شد شعله ی زیر گاز را خاموش کند.
رو به خاله سلیم که چرخ خیاطی اش را به سالن آورده و لباس می دوخت کرد و گفت:
-من باز می کنم.
کم کم به غروب نزدیک می شد.
باید بهارخواب را آماده می کرد.
خودش به خاله سلیم گفته بود همه ی کارهای این محرمی را انجام می دهد.
به سمت آیفون رفت.
نگاهی به تصویر انداخت.
دختری با صورت گرد و موهایی از فرق باز کرده دم در ایستاده بود.
چند باری در روضه دیده بودش!
اما هیچ وقت همصحبت نشد.
در اصل از کنار خاله سلیم جم نمی خورد که بخواهد با کسی همصحبت شود.
-کیه عزیزم؟
-یکی از همسایه ها!
گوشی را برداشت و گفت: بله؟
-سلام، خاله سلیم خونه اس؟
-بله!
-می تونم ببینمشون؟
دکمه باز شدن در را زد و گفت: بفرمایید داخل!
رو به خاله سلیم گفت: با شما کار دارن.
-بیا اینجا این سوزن رو برام نخ کن عزیزم، همسایه های اینجا میزبانن، خودشون میان داخل!
به سمت خاله سلیم رفت.
نخ سیاه رنگ را گرفت و برایش سوزن را نخ کرد.
چشمان ضعیفی داشت و معمولا خیاطی هایش را با عینک انجام می داد.
سوزن را به دست خاله سلیم داد که در باز شد و دخترک تقریبا قد بلندی با لبخند داخل شد.
-سلام.
-سلام سوفیا جان، خوبی عزیزم؟
سوفیا در حالی که پلاستیکی درون دستش بود داخل شد.
-سلام خاله جون، خوبم، شما خوبین؟
آیسودا بلند شد تا چای بیاورد.
سوفیا یکراست به سمت خاله سلیم آمد.
-مادر خوبن؟ کسالتش برطرف شد؟
-خداروشکر، خیلی بهتره!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 153
کنار خاله سلیم نشست.
آیسودا هم فورا چای ریخت و چند دانه بسکویت درون بشقاب گذاشت و آورد.
تمایل زیادی داشت دوست خوبی پیدا کند.
زیادی در این چند سال تنها بود.
سینی را مقابل سوفیا گرفت و گفت: بفرمایید عزیزم.
سوفیا فنجانی برداشت و با مهربانی تشکر کرد.
آیسودا سینی را روی زمین گذاشت.
سوفیا دو تکه پارچه از پلاستیکش بیرون آورد و گفت: می دونم باعث زحمتم، اینو مادر دادن برای دوخت چادر و مقنعه.
خاله سلیم لبخند زد.
-چه زحمتی عزیزم...
پارچه ها را در دست گرفت و نگاه کرد.
خوش دوخت بودند و اذیتش نمی کردند.
-برای سر نمازشه؟
-بله خاله جون.
آیسودا فقط نگاه می کرد.
سوفیا برگشت و نگاهش را غافلگیر کرد.
-من تو روضه دیدمت، کمی گرفتار بودم نشد بیام آشنا بشیم.
آیسودا فقط لبخند زد.
در عوض خاله سلیم گفت: دخترمون یکم خجالتیه!
لبخند آیسودا پررنگ تر شد.
سوفیا خیلی راحت گفت: بابا چه خجالتی؟ راحت باش دختر!
-ممنونم.
-اندازه های مادرتو دارم، می دوزم جمعه ای بگو بیاد ببینه کم و زیاد نشده باشه، عجله که نداره؟
-نه خاله جون.
سوفیا از بشقاب جلویش بسکویتی برداشت و همزمان با چایش گاز زد.
-چند سالته؟
هیچ وقت این همه خجالتی نبود.
ولی انگار هرچه سنش بالاتر می رفت ارتباط برقرار کردنش با دیگران برایش سخت تر می شد.
-26
سوفیا پررنگ لبخند زد و گفت: هم سنیم.
خاله سلیم لبخند زد و از زیر عینکش نگاهشان کرد.
این دختر به هم صحبتی غیر از او که ترجیحا هم سنش باشد احتیاج داشت.
-دانشگاه میری؟
-تموم کردم.
-من میرم، البته می دونی تنبلی کردم، یه چند سال درس نخوندم،علاقه نداشتم، تا بلاخره رشته ای که علاقه داشتم خوندم و قبول شدم.
سوفیا زیادی پر حرف بود.
و البته خیلی هم شیرین زبان!
از آنهایی که اگر ساعت ها حرف می زد خسته نمی شدی.
با اینکه کارش تمام شده بود ولی نیم ساعتی ماند و با آیسودا حرف زد.
دم رفتن شماره اش را هم داد که با هم در ارتباط داشتند.
آیسودا عمیقا خوشحال بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
دزدی!
نشسته بوديم داخل اتاق!
مهمان داشتيم!
صدايي از داخل کوچه آمد!
ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد.
شخصي موتورِ شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگيرش... دزد... دزد!
بعد هم ســريع دويــد دم در!
یکي از بچه هاي محل لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد!
تکه آهنِ روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد.
چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب.
درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور!!
دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد!
بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه ...
دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم! بيكارم! زن وبچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم!
ابراهيــم فكري كرد.
رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد.
خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد .
از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند. هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش مي كشد. پول حلال كم هم که باشد؛ بركت دارد.
🔴 نکته: 🔴
خیلی از اوقات بعد از تذکر و تلنگر به فرد؛ نادیده گرفتن خطای فرد و اعتماد به او؛ باعث هدایت میشه و شخص خطاکار به پاس اعتمادی که به او شده؛ سعی میکنه دیگه خطای خودش رو تکرار نکنه!! ستار العیوب باشیم!
#شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
⭕️ تنها با قرآن به سرگرفتن مشکلات حل نمیشود/ عمل قرآنی مهم است
استاد قرائتی:
تنها با قرآن به سر گرفتن مشکلات حل نمیشود، بلکه باید به آن عمل کرد، همچون نسخه و دستور پزشک که بدون عمل به آن درمان حاصل نمیشود.
وقتی قرآنبهسر میگیریم یعنی اینکه اقتصاد، سیاست، موضع گیریها، همسرداری و فرزند داری، تعلیم وتربیت، برخورد با جامعه، طبیعت و با همسایه باید اسلامی و قرآنی باشد؛ متأسفانه امروز این موارد و برخوردهای با یکدیگر اسلامی نیست و ما صرفاً قرآن را به سر میگیریم و کمتر به آن عمل میکنیم.
توبه مخصوص انسانهای خلافکار است در حالیکه خداوند در قرآن همه مردم را به توبه فرا میخواند، حتی مواردی مانند اذیت شدن دیگران از سیگار کشیدن ما، بوق زدن در کوچهها، ریختن برف پشت بام در کوچه و کوتاهی در ارائه یک سخنرانی خوب توسط سخنران و مهمتر از اسراف در آب و غذا جزو مواردی است که نیاز به توبه دارد.🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر مردي احتیاج به چهار زن دارد
*اولین زن مادر اوست
زنی که با مهربانی او را بزرگ میکند
و به او راه رفتن را یاد میدهد
با عشقِ به مادرش او حرف زدن و راه درست زندگی را یاد میگیرد
*زن دوم خواهر اوست
که با او غیرت را یاد میگیرد
*زن سوم همسر اوست
کسی که عشق را با او تجربه میکند
همراه شدن ، یکی شدن و گذشت کردن
*اما آخرین زن دختر اوست
که خوشبختی دنیا را با او تجربه میکند👌
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺👈زالودرمانی بهترین روش برای از بین بردن میکروب های بدن است !👌
👈خاصیت درمانی زالو در بزاق دهان او است که ماده ضدّ انعقاد خون به نام هیرودین است و موجب رقیق شدن خون و باز شدن گرفتگی رگها و در نتیجه افزایش خونرسانی به مغز و بدن میشود.
👈با زالو درمانی میتوان زخم معده، کولیت روده، پرستات، امراض ریوی، التهاب کبد، کیسه صفرا و بواسیر و... را معالجه کرد.
👇👇👇
👶 http://eitaa.com/cognizable_wan
در دنیای "قضاوتها" تنها به این نکته توجه میشود که دیگران بر اساس نظر ما چگونهاند؟
فردی در ترافیک جلوی ما بپیچد «احمق»
ما که جلوی دیگران میپیچیم «زرنگ»
کسی جواب تلفن ما را ندهد «بیمعرفت»
ما که جواب ندهیم «گرفتار»
فرد بلندتر از ما «دراز»
کوتاهتر از ما «کوتوله»
همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته»
ما بیشتر بخواهیم، طرف مقابل میشود «بی احساس»
فردی لیوان آب ما را واژگون کرد «کور»
پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارد لیوان را سر راه قرار داده است؛ و...
دنیای قضاوتها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران
بر اساس نیازها و ارزشهای خودمان.
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 154
انگار کم کم داشت به دنیای دخترانه اش برمی گشت.
دنیایی که آنقدر فاصله افتاده بود که خودش خودش را نمی شناخت.
به محض بدرقه کردن سوفیا و داخل شدن، رفت و زیر خورشش را خاموش کرد.
خاله سلیم کم کم داشت آشپزی را یادش می داد.
خیلی چیزها بلد نبود.
خدا را شکر که خاله سلیم را داشت.
خدا را شکر که اتفاقی از مغازه ی حاج رضا سر در آورد.
این همه تغییر و تحول را مدیون این زن و شوهر دوست داشتنی بود.
استکان های شسته ی دیشب را درون لگن بزرگی جمع کرد و روی اپن گذاشت.
-امشب پذیرایی چی هست خاله جون؟
-یکی از همسایه ها حلوا برنجی درست کرده، گفته تا قبل ساعت 8 میارم.
سر تکان داد و گفت: میرم بهارخواب رو جارو و آب پاشی کنم.
-دستت درد نکنه عزیزم.
-شما هم پای چرخ خیاطی بلند شین دیگه، کمر براتون نمی مونه.
خاله سلیم لبخند زد.
چقدر نعمت دختر داشتن خوب بود.
حیف که خدا آنها را قابل ندانست که بچه ای به خودش و حاج رضا بدهد.
آیسودا تند و فرز به بهارخواب رفت.
کل سطحش را جارو کشید.
شلنگ را برداشت و شیر آب را باز کرد.
کل حیاط را آب پاشی کرد.
بوی خاک نم خورده فضا را معطر کرد.
نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
صدای اذان بلند و رسا شروع به پخش شدن کرد.
مسجد نزدیک بود و به محض تلاوت قرآن یا اذان صدای کل محله را برمی داشت.
زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را بست.
کم کم حاج رضا هم پیدایش می شد.
متوجه شده بود این شب ها زود می آید.
البته خود خاله سلیم گفته بود یکی ماه رمضان یکی هم دهه اول محرم شب ها زود فروشگاه را می بندد و به خانه برمی گردد.
مرد خداپرست و دنیادیده ای بود.
داخل شد.
بوی خوب غذا می آمد.
خاله سلیم وضو گرفته به نماز ایستاده بود.
اهل نماز و روزه نبود.
خدایش را بر طبق اعتقادات خودش می پرستید.
اما آنقدر تحت تاثیر این خانواده بود که به سمت روشویی رفت.
وضو گرفت و چادرش را برداشت.
ایستاد و نماز خواند.
هیچ چیزی اندازه ی نماز سبکش نمی کرد.
سلام نمازش را داد و بلند شد.
خبری از پژمان نداشت.
باید می رفت سراغ گوشیش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 155
نه اینکه دلواپس یا نگران باشد ها...
اصلا مگر که بود که تازه بخواهد دلواپسش هم باشد.
فقط عجیب بود که سراغش را نگرفته.
همیشه که بیخ ریشش بود.
حالا یعنی داشت برایش کلاس می گذاشت؟
اصلا مشکوک می زد.
باید سراغش را می گرفت.
گوشیش که درون شارژ بود را در آورد.
روی یکی از مبل ها نشست و شماره اش را گرفت.
هیچ دلیلی برای زنگ زدن نداشت.
ولی مثلا می توانست بگوید کلید خانه اش را که داده گم شده.
مثلا از کجا می خواست بفهمد که دارد دروغ می گوید؟
اصلا دروغ هم بگوید به او چه؟
بعد از تقریبا 6 بوغ در حالی که ناامید شده بود که جواب می دهد، صدایش پیچید.
همیشه بم بود و خاص!
از آن تریپ هایی که تا همیشه صدایش درون گوشت می پیچد.
می شد با صدایش کلی خاطره بازی کرد.
البته نه برای او...
-الو؟
-چی شده؟
حرصی گفت: مثلا سلام.
حس کرد لبخندی مرموز روی لب آورد.
-مثلا علیک.
-منو مسخره می کنی؟
-چی شده دختر؟
-آیسودا!
جوابش را نداد.
-کلیدی که دادی گم شده!
-حواس پرت نبودی.
-نیستم.
-پس چی؟
وقتی اینگونه سعی داشت رودستش بزند حرصی تر می شد.
-گم شده دیگه!
-میارم برات.
-کی؟
پژمان متعجب گفت: عجله داری؟
هول شده گفت: نه، چه عجله ای!
-فردا صبح!
-باشه خب...
پشیمان شد که زنگ زده.
الکی خودش را فقط کوچک می کرد.
-میرم دیگه...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 156
-حاج رضا خونه اس؟
-نه، ولی میاد تا یه ساعت دیگه.
خاله سلیم نمازش را خوانده بود داشت چادرش را تا می زد.
-میام می بینمش!
ابرویی بالا انداخت.
با کمال پررویی گفت: واسه چه کاری؟
-کاری نداری دختر؟
-چرا نمی گی آیسودا؟
-شبت بخیر!
تماس قطع شد.
مطمئن بود از زور خشم و تحقیر صورتش سرخ شده.
خدا لعنتش کند که زنگ می زد سراغش را بگیرد.
آدم نبود که!
گوشی را درون دستش فشرد.
-آیسودا جان!
فورا از جایش بلند شد.
-بله خاله جون؟
-شام آماده شد؟
-بله!
-بیا چای بریز دستت درد نکنه.
-چشم.
از جایش بلند شد تا چای بریزد.
خون خونش را می خورد.
فقط در فکر این بود یک طوری تلافی کم محلی هایش را بکند.
نه آن وقت که در خانه اش بود و مدام موس موس می کرد.
نه به الان که طاقچه بالا می گذاشت.
فکر کرده بود کیست؟
وارد آشپزخانه شد و دو فنجان چای ریخت.
خاله سلیم تسبیحش درون دستش بود و ورد می گفت.
کنارش نشست و سینی را روی زمین گذاشت.
توجه کرده بود با اینکه خانه مبله بود ولی ترجیح می دادند روی زمین بنشینند.
انگار که مبلمان فقط دکور بود.
-عصبی به نظر می رسی.
دستی به صورتش کشید و گفت: نه بابا!
-کم حرص بخور دختر!
لبخند زد و گفت: بفرمایید چای!
-جوون لایقیه ولی اگه دلت باهاش نیست سعی کن کم بری سراغش!
مگر سراغ پژمان هم می رفت؟
او بود که ولش نمی کرد.
-من که نمیرم، اون میاد.
حرفش رایحه ی طنز داشت.
خاله سلیم حکیمانه نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 157
حرف دیگری نزد.
چون نمی خواست بیخود او را در راه اشتباه بیندازد.
همینطور که پیش می رفت خوب بود.
حس می کرد کم کم ممکن است اتفاقاتی برایش بیفتد.
اتفاقاتی که سرنوشتش را کاملا تغییر می داد.
**
قبل از مراسم آمده بود.
لباس سیاه به تنش داشت.
چقدر رنگ سیاه جذابش می کرد.
هیکلش درون سیاهی لباسش خوش تراشتر شده بود.
کنار حاج رضا درون حیاط ایستاده بود و حرف می زد.
نمی فهمید بحثشان در مورد چیست؟
ولی هرچه بود حاج رضا قبول داشت.
آنقدر محوش بود که نفهمید خاله سلیم دارد نگاهش می کند.
وقتی به خودش آمد که عین دیوانه ها از کنار پنجره عقب رفت.
خودش را ملامت کرد.
هیچ چیزی تغییر نکرده بود که داشت خودش را می کشت.
این مرد همان بود.
بدون کوچکترین تغییری!
پرده را انداخت.
-خاله جون نمیریم؟
خاله سلیم با لبخند گفت: میریم عزیزدلم.
یکباره تمام صورتش پر از خجالت شد.
نمی فهمید چرا حس می کرد لبخند خاله سلیم معنی خاصی دارد.
چادر را از چوب لباسی کنار در برداشت و به سر کشید.
خاله سلیم خودش را به او رسانده چادر به سر کشید و همراهش شد.
آیسودا کمی زودتر از او از ساختمان بیرون آمد.
نگاه پژمان به او افتاد.
نگاهش را از او گرفت.
پژمان رو به حاج رضا گفت: هرچی بگید تهیه می کنم.
-لیستش رو می نویسم.
قدمی عقب گذاشت و گفت: پس مزاحمتون نمیشم.
-بمون پسرم، اینجا می دونی که، هرشب مراسم آقامونه.
-هستم در خدمتتون، ولی کمی کار دارم.
سری برای خاله سلیم تکان داد.
بدون توجه به آیسودا رفت.
تمام قد به او برخورد.
این رفتارها یعنی چه؟
اصلا مانده بود.
نه به قبلش نه به الان؟
دیگر دوستش نداشت یا چیزی عوض شده بود؟
-بریم عزیزم؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
در صبح روز نوزدهم بعد از اذان صبح، أمير المؤمنين عليه السّلام وارد مسجد شد و صداى نازنين ايشان به «يا ايها الناس، الصلاة» بلند شد.
سپس آن حضرت مشغول نماز شد. هنگامى كه در ركعت اول سر از سجده برداشت شبيب بر آن حضرت حمله ور شد، ولى شمشيرش خطا كرد.
بلافاصله ابن ملجم لعنة اللَّه حمله كرد و شمشير او فرق مبارك آن حضرت را شكافت و محاسن شريفش به خون فرق مباركش خضاب شد، صداى مباركش بلند شد: «بسم اللَّه و باللَّه و على ملة رسول اللَّه، فزت و رب الكعبة»
صداى جبرئيل بلند شد:
تَهَدَّمت والله اَركان الهُدى و انطمست اعلام التُقى و انفصمت العُروة الوثقى
قتل ابن عَمِّ المصطفى قَتَلَ عَلى المُرتضى، قتل سید الاوصیاء ،
قتل ابن عم المصطفى، قتله اشقى الاشقیاء
#السلام_علیک_یا_اول_مظلوم
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
شده تا حالا به همسرت زنگ بزنی بگی خانمم امشب دوست دارم با هم شام بریم بیرون بعدشم قدم بزنیم؟
شده حرفاتو تو یه نامه با دست خطت بنویسی و بذاری تو یه پاکت و بهش بدی؟
شده شبا براش قصه بگی
براش کتاب بخونی؟
شده بگی دوست دارم همین الان بغلت کنم؟
شده بعد ده سال زندگی تو چشماش نگاه کنی بگی هنوزم عاشقتم؟
اینا سادس اما برای زنان یه دنیا ارزش داره.
خرید طلا لوازم سفر و امثالهم فقط موقتا نیاز به توجه خانم هارو جواب میده!
زنا نیاز به احساسات و توجه عمیق دارن با کارای ساده و کم هزینه هم میشه همه دنیاش بشی
باور کن راست میگم
امتحان کن همین امروز...
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
#امام علی علیه السلام:
خداوند
✅ (ايمان) را براي پاكسازي دل از شرك
✅ (نماز) را براي پاك بودن از كبر و خودپسندي
✅ (زكات) را عامل فزوني روزي
✅ (روزه) را براي آزمودن اخلاص بندگان
✅ (حج) را براي نزديكي و همبستگي مسلمانان
✅ (جهاد) را براي عزت اسلام
✅ (امر به معروف) را براي اصلاح توده های ناآگاه و (نهي از منكر) را براي بازداشتن بيخردان از زشتي ها
✅ (صله رحم) را براي فراواني خويشاوندان
✅ (قصاص) را براي پاسداري از خونها
✅ اجراي (حدود) را براي بزرگداشت محرمات الهي
✅ ترك (ميگساري) را براي سلامت عقل
✅ دوري از (دزدي) را براي تحقق عفت
✅ ترك (زنا) را براي سلامت نسل آدمي
✅ ترك (لواط) را براي فزوني فرزندان
✅ (گواهي دادن) را براي به دست آوردن حقوق انكارشده
✅ ترك (دروغ) را براي حرمت نگهداشتن راستي
✅ (سلام كردن) را براي امنيت از ترسها
✅ (امامت) را براي سازمان يافتن امور امت
✅ و (فرمانبرداري از امام) را براي بزرگداشت مقام رهبري،
واجب كرد.
🌼 حکمت 252 🌼
🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷◾️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 158
سر تکان داد و با خاله سلیم همراه شد.
مثلا بی توجه می رفت که چه؟
می خواست بگوید بی اهمیت شده؟
پس چرا راهش را از این محله نمی کشید برود؟
به خانه ی بغلی رفتند.
تعداد زیادی نیامده بودند.
ولی سوفیا آمده بود.
درست عین هرشب که زود سر و کله اش پیدا می شد.
جای همیشگی نشست.
سوفیا که چای می خورد با دیدنش بلند شد.
با لبخند به سمتش آمد.
کنارش نشست و گفت: سلام، خوبی؟
-سلام، ممنونم.
-فکر می کردم زودتر میای؟
-یکم شام خوردن و کارا طول کشید.
سوفیا جرعه ی آخر چایش را نوشید.
-میگم...
تن صدایش را پایین آورد و گفت: این پسره...یعنی همین مرده که تازگی اومده تو کوچه مون...
اخم هایش در هم گره خورد.
همین مانده بود که چشم دختر همسایه هم او را بگیرد.
-خیلی میاد خونه ی حاج رضا، فامیلن؟
شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم.
صمیمی نبودند که بخواهد در مورد همه چیز حرف بزند.
و عمرا اگر می گذاشت بحثشان راجع به پژمان باشد.
-خیلی خاصه، استایلش رو دیدی؟ من چند بار اتفاقی دیدمش.
حس کرد دارد دندان روی دندان می سابد.
-هیچ چیز خاصی نداره.
-کج سلیقه نباش، هر کی ببیندش دلش میره.
درون دلش با خودش تکرار کرد: ولش کن دختر، یه چی داره میگه، نپری بهش...
-برای من که آدم خاصی نیست.
سوفیا چشمکی زد و گفت: نکنه خودت یکیو داری؟
داشت...
یکی را بیشتر از 8 سال داشت.
اما همه ی عشق و دلدادگی 8 ساله اش خراب شد.
با هم خوابیش با این و آن...
این مردی بود که عاشقش بود؟
می گفت بود چون باید دیگر از افعال گذشته استفاده می کرد.
این عشق را در دلش کشته بود.
-کسیو ندارم.
-باشه، حالا که این یارو برات خاص نیست، یکم اطلاعات ازش برام گیر میاری؟
متعجب نگاهش کرد.
این دختر چرا این همه زود صمیمی می شد؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 159
-اگه بگم نه ناراحت میشی؟
سوفیا با خنده نگاهش کرد.
-الان نه، ناراحت نمیشم چون زیاد صمیمی نشدیم اما چند ماه دیگه ناراحت میشما.
تا چند ماه دیگر از این ستون به آن ستون هم فرجی بود.
بلاخره راه حلی برای منحرف کردن ذهن سوفیا پیدا می کرد.
-کو تا چند ماه دیگه؟!
سوفیا باز هم خندید.
خودش را خوب می شناخت.
زود با دیگران صمیمی می شد.
شاید برای همین بود که این همه با اطمینان حرف می زد.
-زود می گذره دوستم...چای می خوری؟
-بدم نمیاد.
-الان برات میارم.
سوفیا بلند شد تا برود و چای بیاورد.
حس می کرد تا بناگوشش داغ شده!
عصبی بود.
ابدا که حسادت نمی کرد.
اصلا چرا باید حسادت می کرد؟
ولی عصبی بود و ناراحت!
دلش می خواست سوفیا را خفه کند.
پژمان آدم بود که چشمش هم او را بگیرد؟
هنوز پژمان را نمی شناخت که اینگونه حرف می زد.
اگر می شناختش از صد فرسخیش هم رد نمی شد.
ته دلش یکی نهیب بود که دارد چرت و پرت می گوید.
انگار نوعی گول زدن خودش باشد.
سوفیا با چای خوش رنگی برگشت.
آن را جلویش گذاشت و گفت: برات خصوصی آوردم.
لبخند زد و گفت: ممنونم.
سوفیا خودش را به او چسباند و گفت: چه وقتایی میاد خونه ی حاج رضا؟ همینو بگو حداقل؟
-نمی دونم واقعا، سرزده اس.
-لعنتی!
-اونقدرها هم خاص نیستا که ذهنتو درگیرش کنی.
سوفیا دستش را روی ران پای او کوباند و گفت: چون اون تیکه ی وجودی رو پیدا نکردی.
حرفش زیادی معنی داشت.
از آنهایی که درکش کمی سخت بود.
-شاید حق با تو باشه.
کم کم داشت روضه شلوغ می شد.
همه ی همسایه ها آمده بود.
در این چند مدت خیلی ها را شناخته بود.
همه هم در مورد او کنجکاوی می کردند.
خاله سلیم هم سربسته می گفت از فامیل های دور است.
جواب خوبی برای کنجکاوی های بی حدشان بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
دل با صلوات محرم راز شود
سیمرغ شود بلند پرواز شود
فرمود پیامبر که با هر صلوات
درها ی اجابت دعا باز شود
🌻اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌻
🌹🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
از سر شانه ی در حال نماز سحرش
چقدر بال ملک ریخته تا دور و برش
او بزرگ است و در این خاک نمی گیرد جا
آسمان است و رسیده است زمان سفرش...
دخترش نیز یقین داشت شب آخر اوست
کاسه ی آب نپاشید اگر پشت سرش
همه مبهوت و همه محو نمازش بودند
کاش این منبر و محراب نمی زد نظرش
این طرف دست توسل به عبایش که بمان
آن طرف حضرت صدیقه بود منتظرش
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
موسی (علیه السلام)گفت:
خداوندا! مى خواهم به تو نزدیک شوم، فرمود: قرب من از آن کسى است که شب قدر بیدار شود،
گفت: خداوندا! رحمتت را مى خواهم، فرمود: رحمتم از آن کسى است که در شب قدر به مسکینان رحمت کند.
گفت: خداوندا! جواز گذشتن از صراط را از تو مى خواهم فرمود: آن، از آن کسى است که در شب قدر صدقه اى بدهد.
گفت: خداوندا! از درختان بهشت و از میوه هایش مى خواهم، فرمود: آنها از آن کسى است که در شب قدر تسبیحش را انجام دهد.
گفت: خداوندا! رهایى از جهنم را مى خواهم، فرمود: آن، از آن کسى است که در شب قدر استغفار کند.
گفت: خداوندا خشنودى تو را مى خواهم، فرمود: خشنودى من از آن کسى است که در شب قدر دو رکعت نماز بگذارد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
4_5994446032090433403.mp3
2.94M
💫 ارزش صلوات در ماه مبارک رمضان
🎙 استاد بسیطی
5cde7a274634f4bcf252f246_2824611667096199400.mp3
4.06M
فزت ورب الکعبه شد روی لب...
#کربلایی_حنیف_طاهری
#شهادت_حضرت_علی (ع)
#دلداده_حسین🏴
#آیت الله #بهجت (ره):
🔶«بهگونهای #قرآن بخوان که #چشم تو قرآن را ببیند، #گوش تو قرآن را بشنود و #قلب تو نسبت به #معارف بلند او حضور داشته باشد. باید آن را از #آفرینندۀ قرآن تلقی کند، که قرآن را خدا میگوید و تو شنونده قرآن هستی»🌸🍃
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 160
ولی مگر بیخیال می شدند؟
باز هم می پرسیدند تا بلاخره یک چیزی از بینش در آوردند.
چایش را برداشت و جرعه ی نوشید.
-چرا اومدی اینجا آیسودا؟
به سوفیا نگاه کرد.
از اسمش خوشش می آمد.
نمی دانست چه معنی می دهد.
فقط می دانست یک اسم فارسی نیست.
انگار که یک اسم خاص فرانسوی باشد.
-واسه کار و درس.
-می خوای کنکور بدی؟
-امسال آره!
واقعا هم قصد داشت امسال درس بخواند.
باید ارشدش را ادامه می داد.
-هر کمکی ازم برمیاد بهم بگو.
دختر پرحرفی بود.
فضول هم بود.
تازه به پژمان چشم هم داشت.
اما بانمک بود و مهربان.
از آنهایی که می شد حسابی با او وقت گذراند و خسته نشد.
-مرسی عزیزم.
-می خوای باز برات چای بیارم؟
-نه ممنونم.
-اهل استخر رفتن هستی؟ من هستم، ولی مگه پایه پیدا میشه؟ همش تنهایی، نمی چسبه به آدم.
اهلش بود.
یعنی کلا از سرگرمی و وقت گذرانی های سالم خوشش می آمد.
ولی این کارها پول می خواست.
فعلا هم درآمدی نداشت که بتواند از این ولخرجی ها بکند.
-یکم کارامو مرتب کنم هستم، چرا که نه؟!
سوفیا خندید.
-عالیه!
صدای روضه خواند آقا سید از بلندگو پخش شد.
فردا باز هم جلسه بود.
می خواستند در مورد مدرسه ای که قرار بود بسازند مشورت کنند.
از این برنامه ریزهایشان لذت می برد.
بحث می کردند ساعت ها تا شاید به نتیجه ای برسند.
-اسمش چیه؟
-کی؟
-همون مرده ته کوچه دیگه!
ای خدا پس چرا یادش نمی رفت؟
-پژمان.
-اوه چه اسم باکلاسی!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 161
کاش می شد جواب سوفیا را ندهد.
دیگر کم کم داشت عصبی می شد.
البته خب عصبی بود.
فقط داشت بیشتر از قبل پا روی دمش می گذاشت.
-رفتم تو نخش!
پوفی کشید و نگاهش را از سوفیا گرفت.
-حواست با منه؟
-نه دارم روضه ی امشب آقا سید رو گوش میدم.
سوفیا خندید و ساکت شد.
برایش مهم نبود آیسودا گوش می دهد یا نه؟
خوشش می آید یا نه؟
او که به شدت از پژمان و استایلش خوشش آمده بود.
از آن تیپ هایی که مرد و زن می پسندید.
انگار مردانگی از سر و رویش ببارد.
فقط باید موقعیتی جور می کرد که بتواند با پژمان آشنا شود.
معلوم بود مرد آرامی است.
از آنهایی که آسه می رفت و می آمد.
چند روز دیگر نذر آش رشته داشتند.
می توانست به این بهانه تا دم در خانه اش برود.
یکی دو کلام هم صحبت می شد.
حداقل جوری خودش را معرفی می کرد.
آیسودا زیر شمی نگاهش می کرد.
یک لحظه هم سوفیا لبخندش قطع نمی شد.
انگار که در افکار قشنگی دست و پا می زند.
اهمیتی نداد.
حوصله ی پر حرفی هایش را نداشت.
غیر از این بود مدام در مورد پژمان می پرسید.
فکر کرده بود پژمان طرفش می آید.
نگاهش هم کند خیلی بود.
مرد سختی بود.
از آنهایی که معمولا از یکی خوشش می آمد و تمام!
انعطافش صفر بود.
روضه که بعد از نیم ساعت تمام شد از بلندگوی نوحه پخش شد.
می دانست بزودی صف زنجیر زنی تشکیل می شد.
با خاله سلیم بلند شد و به سمت بیرون رفتند.
یکی از پسرها اسپند دود کرده بود و دور زنجیر زن ها می چرخاند.
بوی خوب اسپند دود کرده را به ریه هایش فرستاد.
از گوشه ی چشم به در بسته ی خانه ی پژمان نگاه کرد.
مردیکه ی غد نیامد!
البته بهتر که نیامد.
هر چه جلوی چشم سوفیا نباشد بهتر است.
دختره ی هیز!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
اهدای خون
بسیاری از مردم تصور می کنند خون دادن برای آزمایش یا اهدای خون و یا حتی حجامت باعث ابطال روزه است.
در حالی که هیچکدام از این موارد، باعث ابطال روزه نیست و تنها اگر باعث ضعف شود، کراهت دارد.
استفتاء از دفتر مراجع تقلید
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
☘ اعمال شب های قدر ...
@cognizable_wan ✍
✅ 1. غسل کردن مقارن با غروب زآفتاب (بانیت غسل توبه -غسل شب قدر - غسل زیارت امام حسین ) هر سه نیت صحیح است
🍃🍂🍃🍂🍃
✅ 2. دو رکعت نماز که در هر رکعت بعد از سوره حمد ۷ مرتبه سوره توحید و بعد از اتمام نماز هفتاد مرتبه استغفرالله و اتوب الیه ( بعد از استغفرالله، ربی ندارد ) و بعد از آن هم حاجت خود را از خدا بخواهید
🍃🍂🍃🍂🍃
✅ 3. شب های قدر ۱۰۰ رکعت نماز هم دارد که مثل نماز صبح دو رکعت دو رکعت خوانده می شود.
🍃🍂🍃🍂🍃
✅ 4. قرآن بر سر گذاشتن و دعای آن
(قصد زیاد شدن عقل و خرد باشد و نیتش این باشد که با علوم قرآنی کامل شود و نور قرآن با نور عقل او جمع شوند)
🍃🍂🍃🍂🍃
✅ 5. زیارت امام حسین ( علیہ السلام )
🍃🍂🍃🍂🍃
✅ 6. تلاوت سوره های روم، عنکبوت، دخان به خصوص در شب بیست و سوم
🍃🍂🍃🍂🍃
✅ 7. احیا نگه داشتن (باعث آمرزش گناهان می شود)
🍃🍂🍃🍂🍃
✅ 8. خواندن دعای جوشن کبیر
🍃🍂🍃🍂🍃
✅ 9. صد مرتبه از شب تا قبل از نماز صبح ( اللهم العن قَتَلَتَ امیرالمومنین )
🍃🍂🍃🍂🍃
✅ 10. صد مرتبه از شب تا قبل از نماز صبح ( استغفرالله ربی و اتوب الیه) (بعد از استغفرالله ربی هم گفته شود )
✅ 11. خواندن دعای مجیر
__
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 💠 💢 پیام را نشر دهید شاید کسی مشتاق شد و عمل کرد، در ثوابش تو هم شریکی
☎️ تماس و سوال مسائل شرعی:
📞 الو سلام عليكم،
من 90 سالمه و تا حالا تو عمرم حتی یک روز هم روزه نگرفته ام.
میخواهم بدونم کفاره روزه هام چقدر میشه؟!
📞 پاسخگوی مسائل شرعی:
سلام و زهرمار، خاک بر سرت،
سه راه داری:
۱) یا باید دو قرن پشت سرهم روزه بگیری.
۲) یا باید به تمام مردم چین غذا بدی.
۳) یا باید کل مردم فلسطین و آزاد کنی 😂😂
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹نکته تربیتی👇👇
از وقتی ماه رمضان شده، بابا دیگه دوستم نداره. دیگه باهام بازی نمیکنه. مامان هم به جای اینکه برای من قصه بگه یه کتاب دستش گرفته و همش همون رو میخونه. هیچکدوم هم که با من صبحانه و ناهار نمی خورن. تازه هر چی به بابا میگم منو ببر پارک میگه حوصله ندارم...
بچه ها همیشه به توجه و رسیدگی ما نیاز دارند حتی وقتی روزه دار هستیم و تشنگی و گرسنگی رمقی برایمان نگذاشته است. ماه میهمانی خداست و باید این میهمانی برای بچه ها هم شیرین و خاطره انگیز باشد.
1. بچه ها پذیرایی از مهمان را دوست دارند. خوب است میهمان دعوت کنیم و افطاری بدهیم و بچه ها را در آماده کردن افطاری و پذیرایی از مهمان مشارکت بدهیم.
2. به فرزندمان پیشنهاد بدهیم که با چند نفر از دوستانش روزه کله گنجشکی بگیرند و برای آنها سفره افطاری پهن کنیم تا با هم افطار کنند.
3. چقدر خوب می شود که گاهی سفره افطاری را در پارک پهن کنید و بعد از افطار یک دل سیر با هم بازی کنید. بخصوص بازی های خانوادگی.
4. اگر کودکتان دوست دارد سحر بیدار شود. بیدارش کنید. بگو بخند هنگام سحری خوردن فراموش نشود.
5. اگر دوست داشتید به نیازمندان کمکی بکنید مثلاً سفره افطاری برای آنها پهن کنید یا بسته ارزاق تقدیمشان کنید حتماً بچه ها را در این کار مشارکت بدهید.
6. زمان صبحانه و ناهار کنارش بنشینید و با هم حرف بزنید
7. یک بسته خرما به فرزندتان بدهید تا در مسجد به روزه داران تعارف کند.
در این ماه قشنگ و دوست داشتنی که حتی خوابیدن و نفس کشیدن برای روزه داران عبادت است؛ یکی از بالاترین عبادتها، ایجاد خاطرات شیرین و به یاد ماندنی در ذهن کودکان است. چرا که این خاطرات زیبا سرمایه او برای یک عمر روزه داری و بندگی خداوند خواهد شد.
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan