eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 نسخه: درمان بیماری 🌕چند قطره آب زنجبیل را با عسل، لیمو و چای گرم مخلوط کرده و بنوشید 🌕۲ بار در روز: صبح و عصر مصرف شود تا بیماری به سرعت بهبود یابد 🍎 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
–نه دخترخالم میاد. شما زحمت نکشید. ــ چرا به ایشون گفتید؟ مارو قابل نمی دونید؟ ــ این حرفها چیه؟آخه شما حالتون خوب نیست، ریحانه ام خوابه اذیت میشه. سعیده خودش بهم گفت می خواد بیاد دنبالم. با روشن شدن صفحه ی گوشیم و امدن اسم سعیده روی گوشی‌ام، گفتم: – امد، دیگه با اجازتون من برم. مامان در حال سبزی پاک کردن بود، با دیدن من پرسید: – چه خبر؟ ــ کنارش نشستم و گفتم: –با نسخه ی شما خیلی بهتر شدن. اونقدر که نطق بابای ریحانه باز شده بود. با تعجب گفت: –چطور؟ انگار منتظر همین سوالش بودم که سیر تا پیاز را برایش بگویم. حتی زنگ زدن های گاه و بیگاه آرش را هم از قلم نینداختم. حرف هایم غرق فکرش کرده بود. توی سکوت آخرین برگ های جعفری را از ساقه جدا می کرد. پرسیدم: –واسه آش فرداس؟ مامان جوابی نداد، انگار اصلا نشنید. نمی دانم چرا انقدربه فکررفته بود. سرم رابه بازویش تکیه دادم و گفتم: –مامان جان، اون فقط نظرش رو گفت: بالاخره هر کس هر جور که فکر میکنه زندکی میکنه دیگه. سرش رو به علامت تایید تکون دادو گفت: – تا تو لباس هاتو عوض کنی پاک کردن سبزیهام تموم میشه. بیا بشورو خردشون کن. ــ کاش خرد شده می گرفتید. ــ رفتم بگیرم نداشت. روزای تعطیل که اصلا سبزی پیدا نمیشه، اینم به خاطر فردا آورده بود. پاشو تنبلی نکن. باخودم فکرکردم امروز دستگاه سبزی خردکن شدم، ظهرسبزی سوپ، حالا هم سبزی آش باید خردکنم. ــ چشم مامانم. فقط اگه آرش دوباره زنگ زد جواب بدم؟ لبخندی زدو گفت: – جواب بده ببین حرف حسابش چیه؟ ــ آخه شاید بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم. ــ حالا فعلا تلفنی صحبت بکن باهاش ببین چی میگه. لباسهایم را عوض کردم و گوشی‌ام را از سایلنت در آوردم و همراه خودم به آشپزخانه بردم. موقع خرد کردن سبزیها دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. گردنم را چرخواندم تا ببینم کیه هم زمان دستم را بریدم. با گفتن آخ...مامانم هراسون به سمتم امد وپرسید: – بریدی؟ دستم رازیرشیر آب گرفتم و گفتم: – بد جور...احساس می کردم قلبم روی یک تاب نشسته و زنگ تلفن هم دستی است که هلش می دهد وهرلحظه محکم تر...مامان نگاه گذرایی به صفحه ی گوشی انداخت و لبخندمحوی زدوگفت: – تو برو یه کم زرد چوبه بریز روش ببندش، من خودم بقیه اش رو خرد می کنم. در حال بستن انگشتم بودم که صدای پیام گوشی‌ام باعث شدنیمه رهایش کنم. با دیدن اسمش، با خودم گفتم حتما دلخورشده وپیام داده. ولی وقتی بازش کردم، دیدم نوشته: – همین صدای بوق خوردن گوشیتم آرومم می کنه. درد انگشتم کلا یادم رفت و برای چند دقیقه بی حرکت فقط به پیامش نگاه می کردم. نوشتم: – موقعیتش نبود که جواب بدم. فوری جواب داد: – الان می تونید صحبت کنید؟ نوشتم: – اگه کوتاه باشه، بله. به ثانیه نکشید که گوشی‌ام زنگ خورد، از این همه سرعت جا خوردم. زل زده بودم به اسمش، که روی گوشیم افتاده بود. انگارتمام وجودم شده بود قلب و می تپید. ــالوو... آنقدر ذوق زده سلام کرد که یک لحظه خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم و آرام جواب دادم. با همان ذوق گفت: –اگه بدونید چقدر نذرو نیاز کردم تا گوشیتون رو جواب بدید. توی دلم قند آب شد، ولی سعی کردم جدی باشم. – امرتون؟ احساس کردم تمام ذوقش کور شد، چون سکوتی کردو گفت: –فقط ازتون می خوام یه جلسه با هم حرف بزنیم. من با خانوادم صحبت کردم، اگه سختتونه بیرون دوتایی حرف بزنیم، اجازه بدید برای آشنایی بیاییم خدمتتون تا... حرفش را بریدم: –وقتی خودمون به نتیجه نرسیدیم چه کاریه خانواده هارو تو زحمت بندازیم؟ نفسش را محکم بیرون دادوگفت: –خب پس چیکار کنیم؟ شما بگید. بی معطلی گفتم: – صبر. اونم بی معطلی پرسید: – تاکی؟ ــ من باید فکر کنم. ــ یعنی حتی واسه با هم حرف زدنم باید فکر کنید؟ ــ خب تقریبا می تونم حدس بزنم چی می خواهید بگید. بعد ازچند لحظه سکوت گفتم: آقا آرش. ــ با ذوق گفت: –جانم این جانم گفتنش برای یک لحظه تکلم را ازم گرفت...برای این که لرزش صدایم لو نرود مجبور شدم سکوت کنم. ــ چی می خواستید بگید؟ گوشی را از دهانم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم. – لطفا در مورد من دیگه با کسی حرف نزنید. کار درستی نبود با آقای معصومی در مورد من حرف زدید. من به یک شرط دوباره باهاتون حرف میزنم، که هر چی جوابم بود شما همون رو قبول کنید و دیگه از دیگران کمک نگیرید. جوابی نداد، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم: –می تونید فکر کنید بعدا جواب بدید. ــ آخه اگه من با آقاکمیل حرف نزده بودم که شما الان جوابم رو نمی دادید. من خوشبختتون می کنم، شما نگران چی هستید؟ نگران این که خوشبختی از نظر شما اون چیزی نباشه که ... حرفم را بریدو گفت: –باشه، هر چی شما بگید، من راضیتون می کنم. هر کاری که لازمه و شما صلاح می دونید انجام میدیم. ــ حتی اگه به ضررتون باشه؟ ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
قبل ازحمام 2تا3 قاشق چای خوری نمک به شامپوی خوداضافه کنید 👈🏻باحذف سلول های مرده پوست شوره را از بین میبرد 👈🏻چربی اضافه مو راحذف میکند 👈🏻فولیکول موراتقویت و پوست سررا تغذیه میکند 🍎 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴افرادی که صبح ها دیر از خواب بیدار میشوند بیشتر دچار ریزش مو میگردند. ‌⇦ این افراد یا صبحانه نمی خورند ‌⇦ یا بسیار دیر صبحانه می خورند که هردو موجب کمبود ویتامین و ریزش مو می شوند. 🍎 🍎🍎 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
درمان فوری پوست یک سیب را کامل بکنید آنرا رنده کرده وصبر کنید رنگش قهوه‌ای شود مصرف این سیب مثل آب روی آتش عمل می‌کندو باعث می‌شود از شر دل‌پیچه خلاص شوید. 🍎 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
جزئیات ۲ بسته حمایتی دولت از اقشار آسیب پذیر/حدود ۴.۵ میلیون خانوار مشمول می‌شوند رئیس رفاه اجتماعی سازمان برنامه و بودجه کشور: 🔹برای افرادی که مشاغل موقت داشتند و آن را از دست دادند مثل کارگران ساختمانی، فصلی، روزمزد، دست فروشان، رانندگان تاکسی و کارگران رستوران ها مقرر شد وزارت تعاون کار و رفاه اجتماعی با همکاری اصناف آنها را شناسایی کند که ما برای آنها طرح خرید اعتباری در نظر گرفته‌ایم. 🔹رقم آن برای خانوار با بعد یک نفر، یک میلیون تومان و دو نفره و بالاتر دو میلیون تومان است. حدود ۳ میلیون خانوار تسهیلات ۴ درصدی دریافت می‌کنند که فرآیند آن از یکشنبه هفته آینده شروع خواهد شد و وزارت کار سامانه را اعلام می کند. 🔸بسته دیگر را شامل کسانی است که شغل نداشتند و حدود ۱.۵ میلیون خانوار هستند که سازمان هدفمندسازی یارانه‌ها آنها را شناسایی کرده و هفته آینده اولین بسته حمایتی در اختیارشان قرار می‌گیرد بر این اساس خانوار تک نفره ۲۰۰ هزار تومان، دو نفره ۳۰۰ هزار تومان، سه نفره ۴۰۰ هزار تومان، چهار نفره ۵۰۰ هزار تومان و ۵ نفره و بالاتر ۶۰۰ هزار تومان کارت یارانه آنها شارژ خواهد شد. fna.ir/dfkwvj 💥 💥 🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹⭕️ نحوه ایستادن مردم رم در صف سوپرمارکت جهت جلوگیری از شیوع ویروس کرونا پ ن: کل درس این ویدیو به من و شمای هم وطن اینه که رعایت کنیم و جدی بگیریم مسئله رو
ــ شما هیچ وقت به ضرر کسی راضی نمیشید. باتعریف هایی که آقاکمیل از شما کرد، فهمیدم شما برای من از سرمم زیادید،ولی... سکوت کوتاهی کردو آرومتر ادامه داد: – بر من منت بگذارید بانو... انگار ذوقش دوباره برگشته بود. مکثی کردم و گفتم: – آقا آرش لطفا قبل از هر صحبتی خوب فکراتونو بکنید، لطفا برای یک روز هم که شده احساستون رو بزارید کنار با منطق به این موضوع فکر کنید. اگه شما بخواهید با کسی مثل من زندگی کنید ممکنه براتون سخت باشه ها، البته منظورم برای شما با این تفکر ممکنه سخت باشه. همینطور این سختی برای منم هست، حتی برای خانواده هامونم ممکنه سخت باشه. لطفا تا وقتی قرار بزاریم واسه حرف زدن همه ی جوانب رو بسنجید. بااجازتون من دیگه باید قطع کنم... ــ خیالتون راحت باشه. من فکرام رو کردم. ــ باشه، پس فعلا خداحافظ. ــ به خانواده سلام برسونید. خداحافظ. گوشی را روی تختم انداختم. نمی دانستم باید چکار کنم. هنوز خوب آرش را نمی شناختم، نمی دانستم خانواده‌اش چه تفکری دارند. هر چه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تنها راه، آشنایی بیشتروشناخت بیشتره. می دانستم ما هیچ وجهه مشترکی باهم نداشتیم، ولی حرفهای کمیل هم فکرم را مشغول کرده بود. آنقدر برای زندگی آینده‌ام در ذهنم برنامه داشتم، ولی نمی دانم چرا وقتی آرش را در کنارم تصور می کنم رسیدن به اونها را سخت و دست نیافتنی می بینم. نمی دانستم قبول کردن آرش درسته یا رد کردنش... نیت کردم هفته ی بعد سه روز روزه بگیرم تا خدا راهی را جلوی پایم قراردهد. روز سیزده بدر خانواده خاله به خانه ی ماامدند. پدر سعیده مرد آرام و کم حرفی بود، برای کشیدن سیگارش گاهی میرفت بیرون می رفت و برمی گشت. چون می دانست مامانم به دود سیگار چقدر حساس است. سرش را با تلویزیون نگاه کردن گرم می کرد. سعیده یک خواهرو برادر کوچکتر از خودش داشت، که مدام سر به سر هم می گذاشتند و مارا می خنداندند. بعد از ناهار، همه با هم کمک کردیم ظرف ها را شستیم و جمع و جور کردیم. پدر سعیده به اتاق رفت، تا چرتی بزند. اسرا پیشنهاد داد اسم فامیل بازی کنیم. دوگروه تشکیل دادیم خانواده ماو خاله. مسعود برادر سعیده هم داور شد. بازی را از حروف های سخت شروع کردیم. اولین حروف را مسعود "ژ" انتخاب کرد. مامان دستش فرز بود و ما زودتر تمام کردیم. وقتی داور چیزهایی راکه آنها نوشته بودند را خواند، همه از خنده روده بر شدیم. مثلا: اشیا را نوشته بودند، ژاکت مصنوعی...اسرا گفت: – خاله جان ژاکت خودش شیء حساب میشه دیگه...خاله با خنده گفت: –مصنوعیش واسه محکم کاریه خاله. یااسم حیوان را نوشته بودند ژانگولر...اسرا همونطور که از خنده روی پایش میزد گفت: –خاااله...این که حیوان نیست، اداهای شعبده بازا یا اونا که میرن رو طناب و اینا رو میگن. خاله قری به گردنش دادو گفت: – وا اسرا خانم فکر کردی ما نمیدونیم حیون از "ژ" میشه"ژوژه" اگه درست می نوشتیم که اینقدر نمی خندیدید، ما خودمونو فنا کردیم خاله. اسرا ذوق زده رفت کنار خاله نشست و گفت: –من با گروه خاله اینا، سعیده تو برو با ماما اینا...اینجا بیشتر خوش می گذره... حدود یک ساعتی بازی کردیم که همه اش به خنده گذشت. بعد از آن خاله برایمان کلی از خاطرات بچگی‌اش با مامان تعریف کرد. حرفهای خاله که تمام شد، سعیده سرش را روی شانه ی مامان گذاشت و گفت: –خاله برامون شعر می خونی؟ مامان بوسه ایی روی موهای سعیده زدو گفت: – از هر کی می خوای بخونم برو کتابش رو بیار، تو کتابخونس خاله. سعیده رفت و با دیوان شهریار برگشت و مامان کتاب را باز کردو نگاه عمیقی به صفحه ی کتاب انداخت، بعد نفسش را بیرون دادوشروع کرد به خوندن کرد. شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم همه به کاری و من دست شسته از همه کاری همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم. مامان با لبخند نگاهی به جمع انداخت، همه تو حال و هوای خودشان بودند. کتاب را بست و بلند شدوگفت: – بچه ها برم براتون میوه بیارم. آقا یوسفم از خواب بلند شدو گفت: – چایی داریم؟ مامان از آشپز خونه گفت: – الان دم می کنم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 باز هم انتشار پیام های جعلی 🔻از همه مومنین خواهش می‌کنیم اخبار رو از طریق خبرگزاری های رسمی و معتبر دریافت کنند و تا مطمئن نشدند خبری رو منتشر نکنند. 🚨 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ✅ سرفه های خشک ✍️ پرهیز شود از سرخ کردنی، سرمای خشک، گرمای خشک، میوۀ نارنگی، شکلات، ترشی‌جات، ماست و دوغ خوردن در شب‌ها 👌 درمان↯↯↯ ❶ ومیوۀ خرمالو، ❷ دمکردۀ کاسبرگ خرمالو، ❸ جوشاندۀ آب نخود زرد «حتّی در درمان بیماری خُروسک نیز مؤثر است» ❹ جوشاندۀگُلِ زوفا، ❺ دمکردۀ گُل ختمی خبّازی «ضدّ سرفه، ضدّ خشونت صدا، ضدّ رو دِل» 🔻تذکّر: اگر این سرفه‌ها ناشی از آلودگی هواست در پیک بار ترافیک بیرون از منزل نباشند مثل صبح ها ساعت ۱۰ تا ۲ بعدازظهر، و ۵ بعد ازظهر تا ۷ شب، یا حداقلّ ماسک کاغذی جلوی صورت بگذارند «عمر مفید این ماسک ها ۲ ساعت است»، اگر گرد خاک بود ماسک را مرطوب به آب کند، اگر بخارات مسموم «استون، روغن واسکازین، آرسنیک، مواد سفید کننده و…» ماسک خود را مرطوب به سرکه کند. ☘http://eitaa.com/cognizable_wan
چه کسی گفته است قلیان بد است؟/ قلیان بکشید! عرق نعنا را به تنهایی درون قلیان بریزید و با مکیدن، هوای عرق نعناع را به ریه ها منتقل کنید هم یک ورزش سالم برای ریه ها و هم یک روش درمانی موثر. 🍎 🍎
چرا در گذشته مردم سرطان نمیگرفتند 👈🏻 در گذشته مردم از خوراکیهای حاوی افزودنی مجاز استفاده نمیکردند و محصولاتی مثل:برنج پاکستانی،روغن مایع،سوسیس،کالباس و غیره وجود نداشت 👈🏻 قلیان میوه ای و سیگار بی کیفیت نبود 👈🏻 مردم فلوراید نمیخوردند، برای ماندگاری آب معدنی و آب میوه های شرکتی به آن فلوراید اضافه میکنند 👈🏻 لامپ کم مصرف وجود نداشت، چون جیوه داخل لامپ کم مصرف سرطانزاست 👈🏻 امواج موبایل و پارازیت نبود چون سودا زاست و باعث سرطان میشود 👈🏻 به لبنیات روغن پالم اضافه نمیکردند 👈🏻 ظروف استیل و آلمینیومی نبود و مردم در ظرفهای مسی،چدنی،سنگی و غیره پخت و پز میکردند 👈🏻 ظروف یکبار مصرف برای چای و غذا وجود نداشت 👈🏻 در گذشته تحرک مردم بیشتر بود و زندگی ماشینی نشده بود، این ماشینی شدن باعث تنبلی مردم و آلودگی آب و هوا نشده بود. 🍎 🍎 ☘http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 فردی که هر روز به پهلوی لگد می‌زد! 💠 آقای دانشمند می‌گوید رهبر انقلاب در سفری به ایرانشهر از اطرافیان پرسیدند در زمان تبعیدم به اینجا یک رئیس پاسگاه اینجا بود کجاست؟ گفتند سنّش بالا رفته و بازنشست شده. فرمودند هرطور شده پیداش کنید با احترام بیاریدش! این شخص سنّی بود. به هر زحمتی بود پیداش کردند گفتند از طرف رهبر انقلاب آمدیم تا این را شنید از ترس رنگش پرید و افتاد روی زمین و شروع کرد به گریه که من نمیام. بالاخره آوردنش به محلّ اسکان رهبر انقلاب و در حیاط کنار حوض لوله آب را گرفت و گفت داخل نمیام تو رو خدا بهم رحم کنید! به رهبر انقلاب خبر دادند ایشان خودشان آمدند داخل حیاط تا رهبر انقلاب را دید وحشت کرد و شروع کرد به لرزیدن و می‌گفت سیّد تو رو خدا مرا ببخش! رهبر انقلاب بغلش کردند و گفتند برادر من دلم برایت تنگ شده! پیرمرد گفت شما می‌خواهید منو بکشید بالاخره رهبر انقلاب بردنش داخل اتاق و با او گرم گرفتند ساعتی با هم نشستند و مشکلاتش را برطرف کردند موقعی که این پیرمرد را برمی‌گرداندند از او پرسیدند جریان شما چه بود؟ گفت موقعی که ایشان اینجا تبعید بودند من هر روز می‌گفتم او را به پاسگاه بیارید و سیلی به گوشش می‌زدم به پهلویش لگد می‌زدم و به مادرش ناسزا می‌گفتم و من وقتی شنیدم ایشون رهبر شده هر روز منتظر بودم که بیایند مرا دستگیر کنند! 🔻 این پیرمرد، همسرش و بچّه‌هایش با این رفتار رهبر انقلاب شیعه شدند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلبریتی که با خانواده به جنگ کرونا شتافته است؛ رضایت به هرچی خدا بخواد و اینکه می شد از این هم بدتر باشه که نیست‼️ برای همذات پنداری بسیار زیباست🎥🌷
*آرش* فردای تعطیلات بست، نشسته بودم داخل محوطه ی دانشگاه وچشمم به در بودتا راحیل را ببینم، نیامد.باهم کلاس نداشتیم، ولی مدام چشم می چرخاندم شاید...شاید... دوستش سوگند امده بود، دلم می خواست سراغش را ازاو بگیرم ولی غرورم اجازه نمی داد. با فکر این که شایدبا خودش گفته امروز دانشگاه خبری نیست نیامده، خودم را آرام کردم. به هر سختی بود آن روز را گذراندم. فردایش می خواستم پیام بدهم که اگر دوباره نمی آید من هم نروم، ولی با خودم گفتم، شاید بهتره که صبر داشته باشم، همون چیزی که خودش خواست. امروز با هم کلاس داشتیم، روی صندلی نشستم و چشم به دردوختم. انتظارهم از دست من خسته شده بود این روز ها حرف به حرفش را با تمام سلولهای بدنم هزاران بارهجی می کردم و وقتی تمام میشدبا صبوری دوباره از نو شروع می کردم. گاهی سعیدچیزی می پرسید یا حرفی میزد ومن سعی می کردم کوتاهترین جواب را برایش انتخاب کنم. شاید حتی یک لحظه هم نمی خواستم حواسم ار انتظار پرت شود. با وارد شدن استاد، همه از جابلند شدیم. باخودم گفتم پس یعنی امروزهم نمی آید... آنقدر دلم برایش تنگ شده بودو فکرم پر از راحیل بود، که اصلا نمی فهمیدم استاد چه می گوید...هوای کلاس بدون راحیل انگار اکسیژن نداشت. سعید پرسید: –چته آرش؟ تو این دنیا نیستیا. جوابش را ندادم. او هم شروع کرد به سربه سر گذاشتنم. درآن لحظه انتظاروشوخی چه خصومتی باهم داشتند نمی دانم فقط می دانم دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم. رو به سعید گفتم: –دوباره تو بچه بازیت گل کرد؟ معترضانه گفت: –خیلی خوب بابابزرگ کلاس... به خاطر فقط سه سال اختلاف سنی که من بابا بزرگ بودم. البته خودش هم سه سال پشت کنکور مانده بود. عرفان که ردیف پشت ما نشسته بود کله اش را از بین ما رد کردو رو به سعیدگفت: –مگه چند سالشه بهش میگی بابا بزرگ؟ لبخندی زدم وآرام گفتم: –بیست و هفت سال ناقابل. عرفان چشم هایش گردشدو گفت: –واقعا؟ پس تا حالا کجا بودی؟ لبخندزدم. –تو لباسام...وقتی نگاه منتظرش را دیدم ادامه دادم: –جونم برات بگه پسرم، من کلا نمی خواستم وارد دانشگاه بشم، به نظرم بدون دانشگاه رفتنم میشه کارکردو پیشرفت کرد. ولی بعد از چند سال متوجه شدم، جامعه ما مدرک گراست، باید یه مدرکی داشته باشی هر چند که کارت هیچ ربطی به مدرکی که گرفتی نداشته باشه. عرفان خنده ی بی صدایی کردو گفت: – پس عقل کل هم هستی بابا بزرگ. با اشاره به سعید گفتم: –خودشم همچین کم بابا بزرگ نیستا...سه سال پشت کنکور بوده...دوباره چشم های عرفان گرد شدو گفت: –پس چرا اصلا بهتون نمیاد، چیکار می کنید پوستتونو می کشید؟ هرسه خندیدیم. استاد که مطلبی را برای یکی از دانشجوها توضیح می داد نگاهی به ما انداخت وگفت: –آقای سمیعی اونجا خبریه؟ ــ سرم را پایین انداختم و گفتم: –نه استاد. خدارو شکر از این استادگیرا نیست. بیست دقیقه ایی از کلاس گذشته بودومن امیدوارانه منتظر راحیل بودم. دیگر نمی توانستم در کلاس بمانم، جای خالی اش اذیتم می کرد.از استاداجازه گرفتم وبیرون آمدم. روی پله های خروجی سالن نشستم و به در چشم دوختم. چند دقیقه ایی نبود که نشسته بودم که راحیل از در وارد شد... باورم نمیشد، خیره به او از جایم بلند شدم. لبهایم به لبخند کش امد.با عجله می آمد وقتی از دور من را دید که بی حرکت نگاهش می کنم، سرعتش را کم کردو آرام به طرفم امد، من هم به پیشوازش رفتم و سلام کردم. از ذوق دیدنش انگار رفتارم دست خودم نبود. سرش را پایین انداخت و جواب سلامم را داد. همانطور که سعی می کرد چادرش راکه باد به بازی گرفته بود مهار کند پرسید: – استاد نیومده؟ ــ چرا امده، منم تا چند دقیقه پیش کلاس بودم. امدم بیرون ببینم شما میایید یا نه؟ بعد نگاهی به پایش انداختم و پرسیدم: –راستی پاتون بهتره؟ من اون روز اونقدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم. با تعجب نگاهم کردوگفت: –ممنونم، خوبه. بعد انگار از حرفم خجالت کشیده باشه موضوع را عوض کردو گفت: –فکر می کنید استاد اجازه بده برم کلاس؟ ــ شما اولین بارتونه دیر می کنید، دلشم بخواد دانشجوی به این منظمی. از حرفم خجالت کشید و زیر لبی گفت: –با اجازه. بعداز کنارم رد شد. آن لحظه فقط دلم می خواست تماشایش کنم. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. احساس می کردم زندگی بهم برگشته، انرژی گرفته بودم. همیشه با دخترا خیلی راحت بودم، با هم بیرون می رفتیم در حد رستوران وگردش رفتن، ولی هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم. از وقتی راحیل امده بود، موقع برخوردبا آنها استرس و عذاب وجدان می گرفتم، مدام چهره ی راحیل جلوی چشم هایم می آمد. دیگر حتی دلم نمی خواست بادخترها دست بدهم ولی خب دست ندادن را هم اُفت کلاس می دانستم، شاید یک جورهایی عادت کرده بودم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود. آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم. بعد از یک ساعت جواب داد: –باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم. از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد. آخر شب دوباره پیام داد: – من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ایی کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟ نوشتم: –چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست. – پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام. – آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید... –کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم. آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندوکتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند. صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم. آنقدر خوشحالی‌ام به چشم می آمد که مامان گفت: –چیه؟ کبکت خروس می خونه؟ دستش را بوسیدم و گفتم: – مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من. با تعجب پرسید: –چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟ لبخندی زدم و گفتم: – خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت: – قضیه چیه؟ همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم: –شما دعا کن جوابش مثبت باشه، امدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم. مامان با تعجب نگاهم کردو گفت: –بدون صبحونه؟ ــ دانشگاه یه چیزی می خورم. آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیایدو یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود. بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم. جواب داد: – شما تشریف ببرید منم میام. چند دقیقه ایی منتظر روی نیمکت نشستم که آمد. از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد. آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم امدم و جوابش را دادم. منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم. بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخداگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از تکون انداختم. نگاهی به صورتم انداخت و گفت: – خوبید؟ لبخندی زدم و گفتم: – مگه میشه در کنار شما بد باشم. سرش را پایین انداخت و گفت: – استرس دارید؟ ــ استرس واسه یه دقیقس... ــ چرا؟ ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم: –می دونید انتظار یعنی چی؟ –منظورتون چیه؟ ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ایی به پایم کردم و گفتم: – آدم این شکلی میشه. ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش نگاه شرمنده شدم و گفتم: –چند جلسه هم مشاوره رفتم. با چشم های گرد شده گفتم: –مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم: –حالا به چه نتیجه ایی رسیدید؟ ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست. با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را به چشم هایش دوختم، جراتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم. عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم. خم شدو به صورتم نگاه کردو گفت: – حالتون خوبه؟ سکوت کردم. با ناراحتی گفت: –نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره. ــ از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم: –وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم، راحیل، تو فقط با من باش....برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید. حاله ی اشک را در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت. برگشتم طرفش و با التماس گفتم: –اونا مگه چی گفتن؟ ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم. ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید... ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت: – نه موضوع... دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم: – مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من... دوباره حرفم رو بریدو گفت: –آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: – شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟ ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید، خب یه مسائلی هست که... ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسائله ایی نیست که حل نشه. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
خجالت کشیدوسرش را پایین انداخت و حرفی نزد. من هم ادامه دادم: – باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره...بد جور غرورم را زیرپا گذاشته بودم ولی باید تمام سعی‌ام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد. از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم. می خواستم محبتم را بیشتر بهش نشان بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم: –من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد. می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید: – خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زدو گفت: – چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم. از حرفش مبهوت نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه سکوت به خودم امدم وبا مِنو مِن گفتم: یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟ زل زد به چشم هایم، این بار بدونه این که پلک بزند، پرده ی اشکش پاره شدو چکید روی صورتش.. نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیده‌ام خوشحال. اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم. فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده. ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟ سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد: –اگه اجازه بدید من دیگه برم. با تعجب نگاهش کردم. – کجا؟ با این حال؟ سرش را پایین انداخت. – من حالم خوبه؟ نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته... بلندشدکه برود. گوشه ی چادرش را گرفتم و کشیدم. – خواهش می کنم بشینیدو سوالم رو جواب بدید. من خودم می رسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردیدنشست و گفت: –بپرسید. –گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟ اشک هایش را پاک کرد. – نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدیدانشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم. ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت. ـنفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم: –آخر هفته می تونیم بیاییم برای خواستگاری؟ ــ باید با مادرم صحبت کنم، بهتون خبر میدم. ــ لطفا مثل این دفعه از انتظار دقم ندید. نگاهش را به گوشه ی چادرش که هنوز در مشتم بود سُرداد. –دیگه بقیه اش رو باید مادرم تصمیم بگیره. حالا می تونم برم. چادر مشت شده در دستم را به لبهایم نزدیک کردم وچشم هایم را بستم وبوسیدمش و گفتم: – با هم می ریم. خواست مخالفت کنه که گفتم: –حرف دارم باهاتون، توی ماشین حرف می زنیم. در ماشین را برایش باز کردم و تعظیم کوچکی کردم و با دستم اشاره کردم وگفتم: – بفرمایید بانو... سرخ شدو سرش را پایین انداخت و سوار شد. احساس کردم هیجان دارد، چون مدام یا گوشی‌اش را نگاه می کرد، یا با بند کیفش بازی می کرد. صدایم را صاف کردم و گفتم: – هنوز نمی خواهید بگید، چی شد یهو؟ چرا ناراحت شدید؟ آهی کشیدو گفت: – چیزی نیست. ــ یعنی شما واسه هیچی، اونجور اشک ریختید؟ ــ نه، راستش یه چیزی بود بین من و خدا... میشه نگم؟ شاید بعدا بهتون گفتم، ولی الان نمی تونم. ــ دیدن اشکتون، باعث شد ذوقی که واسه رضایتتون بودرو، یادم بره. ــ جواب قطعی وقتیه که مادرم موافق باشه، نظر ایشون نظر منه. – ایشونم قبول میکنن. دلم روشنه. با صدای زنگ گوشی‌اش، موبایل را از کیفش درآوردو جواب داد. مادرش بود. نگران شده بود. وقتی خیلی راحت گفت با آقای سمیعی رفته بودیم صحبت کنیم شاخ هایم درامد. بعد از این که گوشی را قطع کرد، گفتم: چقدر خوبه که با مادرتون اینقدر راحت هستید. لبخندی زدو گفت: – مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی کشیدوگفت: –مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای ماهمیشه مثل یه دوست بودوهست. نگاهش کردم و گفتم: – پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم. دوباره رنگ به رنگ شدو گفت: – تا خدا چی بخواد. توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و ازش خواستم تا کمکم کنه... وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت: –لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم. ماشین را گوشه‌ایی پارک کردم و عمیق نگاهش کردم ودردلم برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم. من هم پیاده شدم وگفتم: –لطفا زودتر خبربدید. به فکراین قلب منم باشید. نگران به اطرافش نگاهی انداخت وگفت: –سعی می کنم. بعدازرفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شودباچشم هایم بدرقه اش کردم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را که قبلا زده بود رابا خودم تکرار کردم. "باید صبورباشیم." لبخندی روی لبهایم امد، گفت "باشیم". پس یعنی او هم به من علاقه دارد، چون از فعل جمع استفاده کرد. سرم را بالا آوردم و خدارو شکر کردم. یک راست به محل کارم رفتم. حسابی دیرم شده بود. پیش خودم فکرکردم شاید بهتر باشد من هم کم‌کم موضوع را با مادرم در میان بگذارم تا آمادگی داشته باشد... گرچه هر وقت حرف از ازدواج من میشد مادر فقط روی زیبایی و تحصیلات عروس آینده‌اش تاکید داشت. هیچ وقت نشنیدم که از نجابت و پاکی یا حجاب دختری تعریف کند. وقتی می خواست بگوید دختر فلانی همه چیز تمام‌است، می گفت مدرکش را خارج از کشور گرفته و چهره اش هم پنجه ی آفتاب است. دلم می خواست زودتر عکس العمل مادر را وقتی که از عروس آینده‌اش تعریف می کنم ببینم. به شرکت که رسیدم لیست ساختمان هایی که سازنده هایشان نیاز به میلگرد داشتند را در اختیار مدیرشرکت قرار دادم. ازمن خواست تا اگر در خواستشان قطعی است تماس بگیرم و شرایط قرار داد را برایشان توضیح بدهم. بعد از صحبت کردن باآنها و موافق بودن چندتا ازسازنده ها، قرار جلسه با مدیر شرکت را هماهنگ کردم. امروز برایم روز خوبی بود. حتی اگه دو یا سه تا از سازنده ها قرار داد می بستند، از جهت مالی برایم پیشرفت خوبی بود. مطمئنم این هم از وجود پاقدم راحیل به زندگی ام است. بعد از تمام شدن کارهایم به خانه رفتم. مامان خانه نبود. وقتی زنگ زدم گفت با چند تا از دوست هایش بیرون هستند. دلم می خواست زودتر بیاید خانه تا قضیه ی راحیل را با او در میان بگذارم. برای همین پرسیدم: –مامان جان کی میای خونه؟ ــ پسرم تو شامت رو بخور، شاید من دیر برسم. غذا رو گاز آمادس. ــ نه، صبر می کنم تا شما بیایید با هم بخوریم. جوری که تعجب در صدایش مشخص بود پرسید: –چیزی شده؟ ــ نه، فقط می خوام یه خبر خوش بهتون بدم. با ذوق به بغل دستیش گفت: –می تونی منو خونه برسونی؟...خوش خبر باشی پسرم، من دارم میام خونه. یک لحظه پیش خودم فکر کردم نکند دوست هایش را هم با خودش بیاورد. برای همین گفتم: –مامان شما بگو کجایی من خودم میام دنبالتون. ــ باشه پسرم آدرس رو پیامک می کنم. خیلی گرسنه بودم ولی دلم می خواست زودتر خوشحالی‌ام را با مامان تقسیم کنم و با هم غذا بخوریم. تقریبا بیست دقیقه ایی گذشت ولی خبری از آدرس نشد. دوباره به مامان زنگ زدم. فوری جواب دادو گفت: –پسرم،نیلوفر جون گفت من رومی رسونه. داریم میاییم. بادلخوری فقط گفتم: –باشه خداحافظ. نیلوفر دختر شهدادخانم ، دوست مامانم بود. از وقتی رفته بود آن ور آب و دو کلاس درس خوانده بود. دیگر این مادر من جوری ازاو تعریف می کرد که انگار مدال المپیک گرفته است. وقتی او را با راحیل مقایسه می کنم، احساس می کنم واقعا هم انگار نیلوفر از دنیای دیگری با فرهنگ دیگری به این کشور آمده است. شاید هم برعکس، راحیل از دنیای دیگری به دنیای کوچک من پا گذاشته فقط برای این که چشم هایم را باز کنم و او را ببینم. این روزها مدام با خودم فکر می کنم چرا تا به حال از چشم هایم استفاده نمی کردم، تمام عمرم را چه می کردم. صدای آیفن همانند خاری که ناگهان از پا کشیده شودچه درناک مرا از افکارم بیرون کشید. با دیدن مامان و نیلوفر و شهداد خانم پشت در اخم هایم در هم رفت. در را باز کردم و به طرف اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و گوشی‌ام را دستم گرفتم. به چند دقیقه نکشید که مادر با لبخندوارد شدو گفت: –بیا بریم پیش مهمونا دیگه. – بیام چیکار مامان. چندتا خانم هستید من بیام بین شماچیکارکنم؟ با تعجب گفت: –وا؟ خب بیا ببینشون. شهداد می گفت دلش واست تنگ شده منم گفتم بیاد بالا ببینتت. –لطفا بگید خوابه، من حوصلشون رو ندارم. مادر اخمی کردوگفت: –زشته، بیا چند دقیقه بشین. یه چایی می خورن میرن. ــ مامان جان خودم میومدم دنبالت، آخه این چه کاریه... حرفم را بریدو گفت: –اتفاقا اول شیرین گفت خودم می رسونمت. ولی وقتی نیلوفر دنبال مادرش امد. شهداد گفت خونتون سر راه ماست خودمون می رسونیمت. دیگه نذاشت بهت پیام بدم. بعد دستم را گرفت وگفت: – بیا بریم اذیت نکن. پوفی کردم و دنبالش راه افتادم. وقتی قیافه ی جدید نیلوفر را دیدم چند لحظه ماتم برد. با تغییراتی که در چهره اش داده بودانگار یک نفر دیگر شده بود. با لبخند جلو امدوسلام دادودستش را دراز کرد. در دلم گفتم باید از یک جایی شروع کنم، دستم را دراز کردم و فقط نوک انگشت هایش را آن هم خیلی کوتاه لمس کردم و اخم و کمی غضب مادرم را به جان خریدم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
✳ این چای درمان سریع گلودرد،آنفولانزا و عفونت سینوسی است 📢 چای پونه کوهی موارد کاربرد ✨سرماخوردگی و سرفه ✨استرپتوکوکوس گلو ✨گرفتگی بینی ✨سر درد ✨تورم غدد ✨آنفولانزا ✨عفونت گوش ✨ سینوس ✨ سوء هاضمه ✨سوزش معده ✨ درد قاعدگی ✨مشکلات ادراری و یبوست و انگل ✨ خستگی و کمر درد ☘http://eitaa.com/cognizable_wan
🎀سیاست های زنانه🎀👠 هرگز کنایه نزنید هیچ گاه در جمع به شوهرتان کنایه نزنید و شوخی نکنید!! مثلا شوهر شما دارد در مورد تاریخ سفری که سال گذشته به مشهد داشته در جمع صحبت می کند و می گوید ما بهمن ماه به مشهد رفتیم ، شما سریع می گویید : " نه اواخر دی بود رفتیم" این شاید از دید شما خیلی بی اهمیت باشد ، اما همین چیز بی اهمیت به نظر شما ، کم کم همسرتان را ضعیف می کند و باعث می شود نتواند تمام توانایی های خود را در زندگی نشان دهد. کنایه زدن ، تصحیح اشتباهات و انتقاد ، مرد را ضعیف می کند ، خواهش می کنم این رفتار را اگر تا امروز داشتید همین الان کنار بگذارید. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگہ‌میخوای‌همسرت‌پاڪدامن‌باشہ هروقت‌چشمت‌بہ‌نامحرم‌خورد، چشماتوببنـد و‌رو‌نفست‌وایسا! باخدا‌معاملہ‌ڪن خودَش گفتـه: مردانِ‌پاڪ‌براے‌زنان‌پاڪ♥️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 در مواقعی که رابطه همسرتان با شما بیش از اندازه شده و از دلخوری یا کینه او، زمان نسبتاً طولانی گذشته است یکی‌از شیوه‌هایی که می‌تواند نقش این رابطه سرد را داشته باشد نوشتن متفاوت با ویژگیهای زیر است. 💠 در ابتدای نامه با ابراز محبت، اعلام دلتنگی شدید کرده و سپس‌ با شمردن چند مصداق ریز و درشت از خوبیهای همسرتان، از او ویژه کنید. 💠 در مرتبه بعد، تمام مصادیق اشتباه و خطاهایی را که مورد شکایت و گلایه همسرتان بوده را ذکر کرده و بدون کوچکترین ، از او عذرخواهی صادقانه کنید و لو حق با شماست. 💠 در مرحله بعد، دست کمک به سمت همسرتان دراز کرده و از‌ او بخواهید که به شما کمک کند و بنویسید به توجه و کمکت نیاز دارم تا بتوانم نواقص و عیبهای خود را اصلاح کنم. 💠 با نامه‌ای که ذره‌ای از طرف شما در آن وجود ندارد، همسرتان شما را فرد منصف، و خواهان تغییر، تلقی می‌کند و در نتیجه محبوب او می‌شوید چرا که ثمره بزرگِ جنگ با خود و منیّت، شدید است. و این بهانه‌ای برای صلح پایدار و شیرین در زندگی می‌شود. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 در نبودت لمس کـردم لحظـه هـای سرد را از کنـارم رفتی و درمـــان نکـــردی درد را با خبر بــودم کـه در عمر درازت لحظه ای تجـربه اصلاً نکــردی بغـض یک شبگرد را می کند سـرمـای پائیــزی تـو را یاد آوری تا کـه بسپاری به خاطـر برگ هـای زرد را گرچه می دانم نمیدانی ولی خم می کند درد و غـم هــای زمـانه شانه هـای مرد را در هجـوم لشکر سـرما مگـر چشمت ندید زیر پلک پنجـــــره آواره هــای طـــــرد را مثل باران بهاری گــریه کـــردم از فـــراق عاقبت معنـا نکــــردی واژه ی برگــــرد را دور و اطـراف خیابان هــا به دنبال تو ام ای عسل عاشق نداند طرح زوج و فرد را •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• http://eitaa.com/cognizable_wan •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مادرم انقد با وایتکس خونه رو ضدعفونی کرده که هر نفسی که میکشم میکروبای تنم سه بار میگن: یا قاضی الحاجات😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتیم عید دیدنی همه داشتن ازم تعریف میکردن که عجب پسر مودبی.. همه چی داشت خوب میرفت که موقع رفتن پسته ها از تو پاچم ریخت😳😱🙈😂🤣 http://eitaa.com/cognizable_wan
من و داداشم با هم کل‌کل میکردیم شبکه مستند گفت اسب آبی و کروکودیل در کنار هم بدون هیچ مشکلی زندگی میکنند. بابام با حسرت چپ چپ نگامون میکرد😂😐🤣😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌‌👸 سعی کنید خصوصیات مردانه را از خود دور کنید. 💞 رقصیدن باعث میشه ناخودآگاه حالت عشوه گرانه ای به خودت بگیری. توی مهمونی های زنونه هم که میری به حرکات خانوم ها خصوصا موقع رقصیدن دقت کن.  حالت دستها و صورتشون (با این گزینه موافقم نه صرفا برای لوندی . رقص یکی از نشانه های بارز زن بودن هست . نشاطی که کسب میکنیم و به دیگری منتقلش میکنیم )  💞 (هندی، کره ای، عربی! ) نگاه کن و به ژستهای خانم ها دقیق شو. 💞 وقتی به کسی نگاه میکنی یه لبخند خیلی کمرنگ و ملایم بزن. حس خوبی به طرف مقابل میده و تو رو جذاب تر میبینه.( یک یکی از اصول ادب و زن بودن است و ربطی به لوندی ندارد ) 💞 بلند حرف نزن و بی وقفه هم صحبت نکن. بین جملاتت مکث کن و فاصله های چند ثانیه ای بنداز (باز هم اصول ارتباطی ،مطمئنا زن و مردی که اصوصل ارتباطی بلد باشه ناخودآگاه جذاب خواهد بود ) °🌸°❀° 👫http://eitaa.com/cognizable_wan ❀°🌸°❀°‌🌸°❀°
‏برا کسی که قصد تخریب شخصیتت رو داره بهترین ری اکشن بی تفاوتیِ همین که انقدر فکرش درگیرت هست خودش بزرگترین تنبیهه 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan 😔 😔 😔 💔 🖤 💔 🖤 💔 🖤