eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵❌بعد از آنكه حضرت على صلوات الله عليه را در شب 19 ماه مبارک رمضان سال چهلم هجرت مضروب ساختند، آن حضرت در روزهاى آخر عمر شريفش، در بستر خوابيده بود، گاهى چشمهايش را باز مى كرد و مى فرمود: «سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى: هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، قبل از آنكه از ميان شما بروم» http://eitaa.com/cognizable_wan 🌱صعصعة بن صوحان، يكى از حاضرين بود، عرض كرد: ☝يا اميرالمؤمنين! آيا شما افضل هستيد يا حضرت آدم عليه السّلام؟ آقا چشمهاى مبارك خويش را گشوده و فرمود: ↩«انسان خوب نيست از خودش تعريف كند، امّا براى اينكه، نعمتهاى الهى را در حق خودم اظهار كرده و نوعى شكرگزارى كرده باشم؛ جواب ترا مى گويم: 👈 خداوند متعال آدم را داخل بهشت كرد و تمام نعمتهايش را بر او مباح و حلال نمود، فقط او را از خوردن گندم مانع شد، و با وجود منع الهى، از آن گندم خورد؛ ولى براى من، گندم مباح بود، امّا از آن استفاده نكردم» 🌱صعصعه عرض كرد: ☝شما افضل هستيد يا حضرت نوح؟ امام عليه السّلام فرمود: 👈«زمانيكه قوم نوح او را اذيت و آزار رساندند؛ حضرت نوح آنها را نفرين كرد [و فرمود: (رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الاُرْضِ مِنْ الْكافِرينَ دَيّاراً): پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روى زمين باقى مگذار!] و آنها هلاك شدند ولى من، با اين همه مصيبت و آزار، در عمر خود نفرين نكردم» 🌱صعصعه پرسيد: ☝آيا شما افضل هستید يا ابراهيم خليل عليه السّلام؟ 👈فرمود: «ابراهيم عليه السّلام به خداوند عرضه داشت: (رَبِّ اَرِنى كَيْفَ تُحْىِ الْمُوتى ): (خداوندا ! به من نشان بده كه چگونه اين مردگان پوسيده را زنده خواهى كرد؟!) خطاب رسيد: ابراهيم مگر به قدرت ما ايمان نياورده اى؟ عرض كرد: بلی ایمان آورده ام، اما مى خواهم قلبم مطمئن شود. امّا ايمان من در مرتبه ايست كه (لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ ما ازْدَدْتُ يَقيناً): هرگاه تمام پرده هاى بين خالق و مخلوق برداشته شود، يقين و اطمينان من به حدّى است كه ذره ای كم و زياد نمى شود، يعنى در بالاترين درجه ايمان» 🌱صعصعه گفت: ☝يا على! شما افضل هستید يا موسى عليه السّلام؟ 👈امام فرمود: «زمانيكه خداوند تبارك و تعالى، حضرت موسى را به سوى فرعون فرستاد و به او يد بيضا و عصا را بعنوان معجزه عنايت كرد، و فرمان داد كه: برو بسوى فرعون. موسى عليه السّلام عرض كرد: (وَ لَهُمْ عَلَىَّ ذَنْبٌ فَاَخافُ اَنْ يَقْتُلُوْنِ): (پروردگارا ! آنان به اعتقاد خودشان، مرا گناهكار مى دانند؛ مى ترسم مرا بكشند.) و از خداوند درخواست كرد كه برادرش هارون را هم با او همراه كند. امّا وقتيكه پيامبر بزرگوار اسلام صلّى اللّه عليه و آله مرا مأمور كرد سوره برائت را بسوى فرعون هاى مكّه ببرم و در موسم حج بخوانم، با آنكه بسيارى از پهلوانان و پدران و برادران آنها را در جنگ كشته بودم؛ ذرّه اى به دلم خوف نيامد و كسى را براى كمك و يارى نخواستم و به تنهائى سوره برائت را برده و بر آنها قرائت كردم» 🌱صعصعه عرض كرد: ☝يا على! شما افضل هستید يا حضرت عيسى عليه السّلام؟ 👈امام فرمود: «آنگاه كه آثار وضع حمل، در مادر عيسى ظاهر شد و خواست بچه اش را بدنيا آورد از طرف خداوند فرمان رسيد: مريم! از بيت المقدس بيرون رو كه اينجا جاى زايمان نيست؛ اينجا عبادتگاه است. او بدستور الهى، به زير يك نخل خشك پناه برد. امّا وقتى مادر من، در مسجدالحرام آثار وضع حمل را ديد خواست كه از آنجا بيرون رود، خداوند امر فرمود: كه داخل خانه ی ما بيا! و ديوار كعبه شكافته شد، مادرم مرا در خانه خدا بدنيا آورد و سه روز مهمان پروردگارم بود». منبع: بحار الانوار جلد۷۳ صفحه۴۵۶ 🌹👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
طولانی شدن احیاء اغلب دستندرکاران برگزاری مراسمات شب های قدر، تصور می کنند برنامه احیاء و قرآن به سر گرفتن، حتما باید تا نزدیک اذان صبح ادامه پیدا کند. در حالی که در هیچ یک از اعمال شب های قدر الزامی برای طولانی شدن اعمال تا نزدیک اذان صبح و در نتیجه مراعات نکردن حال اشخاص، قید نشده است.1 نکته: از این گذشته برخی از ذاکرین نیز در بین هر کدام از فرازهای مراسم احیاء، چنان شروع به روضه خوانی و ذکر مصیبت می کنند که، مستمع خدا خدا می کند هر چه زودتر احیاء به پایان برسد! 1. کتاب مفاتیح الجنان 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 164 چشمان ترنج غبار زده شد. دلش داشت می پوکید. -کمکم کن نواب! نواب جا خورد. از دختر محکمی که همیشه می شناخت هیچ چیزی نمانده بود. پولادِ احمق چه بلایی بر سرش آورده بود؟ دست ترنج را گرفت و او را به سمت ماشینش کشاند. ترنج مطیعانه همراهی اش کرد. از درون شکسته بود. شدیدا به حمایت احتیاج داشت. از ترس بی آبرویی به هیچ کس نگفته بود. حتی خانواده اش! اما مطمئن بود نواب خبر دارد. فقط هم او می توانست کمکش کند. چون هیچ کس به اندازه ی نواب، پولاد را نمی شناخت. نواب در جلو را برایش باز کرد. او را نشاند. ترنج یک ریز گریه می کرد. جوری که به هق هق افتاده بود. قبل از اینکه حرکت کند، نواب با لحنی نوازشگونه گفت: ترنج جان، من حلش می کنم باشه؟ با چشمان اشکی نگاهش کرد. چطور حل می شد آخر؟ آبرویی که رفته بود برمی گشت؟ پرده ی حرمتی که دریده بود وصله پینه می شد؟ عشقی که نابود شد چه؟ پولاد همه چیز را با هم خراب کرد. -من بدبخت شدم نواب. - من پشتتم ترنج، هر اتفاقی بیفته پشتتم، نگران هیچی نباش! چای نبات بعدیم را با تو می خورم. بلاخره باید بوی عشقی که می آید را با یکی قسمت کرد یا نه؟ همینقدر مهمی تو! چقدر نواب خوب بود. همیشه خوب بود. فقط احمقانه به مردی چسبید که بعد از 4 سالی که گذشت هنوز عاشق دختری بود که رهایش کرد. نباید هیچ وقت پولاد را انتخاب می کرد. -دیگه اشک نریز خب؟ نمی توانست. دلش پر بود. -بذار گریه کنم، خیلی آرومم می کنه. نواب حرفی نزد. فقط ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. کاش می توانست بگوید چقدر دوستش را داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 165 چقدر ترنج برایش مهم است. ولی در این شرایط نه! بیشتر عصبی اش می کرد. می گذاشت تا کمی همه چیز حالت روتین بگیرد. با اینکه پولاد دست خورده اش کرده بود. روح و روانش را زخمی کرده بود... ولی ترنج هنوز همان دختر زیبا و دوست داشتنی قبل بود. همان دختر ساده و پاکی که می شناخت. بین راه حرف نزد. فقط اجازه داد اشک بریزد. خودش را خالی کند. تکلیف پولاد را هم روشن می کرد. نباید اجازه می داد دیگر به ترنج نزدیک شود. با این کارها و رفتارها غیر از آیسودایی که از دست داد، ترنجی که همه جوره حمایتش می کرد را هم از دست داد. پسره ی احمق این اواخر تمام عقل و هوشش را از دست داده. معلوم نیست اصلا دنبال چه هست؟ چه می خواهد؟ یک بار می گوید آیسودا را می خواهد و بار دیگر منکرش می شود. نمی فهمید چطور هم باید کمکش کند. فعلا ترجیحش این بود ترنج را نجات بدهد. این دختر به مرحم نیاز داشت. او را تا جلوی خانه رساند. برگشت و رو به ترنج گفت: هروقت بهم نیاز داری فقط زنگ بزن، هر ساعتی، هر جایی باشم خودمو بهت می رسونم. -همیشه همینقدر خوب بودی اما چرا ندیدم؟ نواب مهربان لبخند زد. -مهم نیست، الان فقط به خودت و سلامتیت فکر کن، نمی خوام اینجوری ببینمت. -خوب میشم دیگه؟ نواب با نوک انگشتانش صورتش را پاک کرد. -خوب میشی، عین قبل، بهتر از قبل! لبخند زد و گفت: فقط استراحت کن، به چیزای خوب خوب فکر کن...نذار غم ها شکستت بدن. -من تنهایی نمی تونم. -گفتم کنارتم. -ممنونم نواب! نواب چشمکی زد و گفت: خواهش می کنم. ترنج دستگیره را فشرد و پیاده شد. چرا در زندگیش آدم اشتباهی را انتخاب کرد؟ به سمت خانه رفت. تا وقتی در باز نشد، نواب از جایش تکان نخورد. با رفتن ترنج او هم رفت. باید با پولاد حرف می زد. وضع نباید اینطور باقی می ماند. این دختر حیف شده بود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
خداوند ... عهده دار کار حضرت یوسف شد پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود اگر خدا ... عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط ... با صداقت بگو 👈کارم را به خدا می سپارم👉 ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 ‼️حتما بخوانید.‼️ پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد. پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است گفت : بیست سالم است . پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی گفت : بله پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان. پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود . سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد: 👌گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است صبر کن تا پیدا شود زمین باربری قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: 👌« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند» کسی نبود که در گوشم بگوید : 👌 ترک شهوت ها و لذت ها سخاست هر که درشهوت فرو شد بر نخاست کسی را نداشتم تا به من بفهماند : 👌به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد . کسی به من نگفت : 👌اگر لذتِ ترک لذت بدانی دگر لذت نفس را لذت ندانی و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که : 👌جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت. 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
❁﷽❁ ━━━━◈❖✿❖◈━━━━ آه اگر سیب نبود عشق چه باید می‌کرد من رسیدم که دل از بند دل آویزان شد ━━━━◈❖✿❖◈━━━━ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود؛ گر نشود حرفی نیست. اما نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست .... 👤سهراب سپهری ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
💕 از دانايی پرسيدم نظر شما در مورد مولا علی (ع) چيه؟ ايشان پرسيد : بهترين مکان کجاست ؟ گفتم : مسجد پرسيد : بهترين جای مسجد کجاست ؟ گفتم : محراب پرسيد : بهترين عمل چيه؟ گفتم : نماز پرسيد : بهترين نماز ؟ گفتم نماز صبح پرسيد : بهترين قسمت نماز؟ گفتم: سجده پرسيد : بهترين قسمت بدن ؟ گفتم : سر پرسيد : بهترين قسمت سر ؟ گفتم پيشانی پرسيد : بهترين ماه؟ گفتم رمضان پرسيد : بهترين شب؟ گفتم شب قدر پرسيد : بهترين نحوه مردن ؟ گفتم شهادت آنوقت به من گفت : مولا علی در ماه رمضان در شب قدر در مسجد در محراب مسجد ، در حال نماز ، نماز صبح در سجده نماز فرق مبارکش شکافت ! يعنی هنوز مات و مبهوت اين نتيجه گيری بسيار زيبا هستم‌ هديه کنيد به پيشگاه مقدس اميرالمؤمنين حضرت علي ابن ابيطالب (ع) صلواتی بر محمد و آل محمد‌ شهادت حضرت علی علیه السلام تسلیت باد 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
👇 "اینکه به دخترا بگیم حجابتونو رعایت کنید تا پسرا به گناه نیفتن، مثل اینه که به خورشید بگیم نتاب تا بستنی ذوب نشه." ✅ 👇👇 ✌️ به دو نکته باید توجه کرد اول اینکه توی این مثال مغلطه شده چون بی حجابی دختران رو به خورشید تعبیر کرده و مغلطش اینه که وجود خورشید ضرورت داره و نمیشه جهان قابل حیات مادی رو فرض کرد اما خورشید رو فرض نکرد و خورشید شرط لازم حیات این جهان است اما بی حجابی دختران چی ؟ آیا شرط لازم حیات کره خاکی است ؟ مسلما خیر و اما مثال دقیقترش اینه که بگیم 👈 👈 اینکه به دخترا بگیم حجابتونو رعایت کنین تا پسرا به گناه نیفتن مثل اینه که به صاحبخانه ها بگیم درِ خونه هاتون رو قفل کنین تا دزدا به مغازه تون نزنن👉👉 (( توی این ماجرا هیزی پسران رو بخوانید نگاه های دزدکی )) که این مثال کاملا منطقی و درست است😊 🍃🌸 و اما نکته : حجاب یه ارتباط دو سویه است اگر خدا به زنها میگه حجاب قبلش به مردها گفته نگاه!! و توی قران اول خطابش به مردهاست که ای مردها شما نگاه نکنید ( قل للمومنین یغضوا من ابصارهم ) اما این رابطه باید دو سویه باشه و منطقی هم هست هر کسی باید سهم خودش رو در حفظ عفت جامعه احیا کنه. نمیشه فقط به مردها بگیم شما نگاه نکنید و از اون ور به زنها بگیم شما توی اجتماع هر طور دوست دارین راحت باشین. ❣👇👇👇👇 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 166 حتی اگر پولاد هم به گردن نمی گرفت باید خودش را از زندگی ترنج محو می کرد. مدام دیدن پولاد فقط خنجر به روحش می کشید. *** فصل هشتم اول صبحی صدای گوسفند درون حیاط می آمد. تازه از خواب بیدار شده بود که لباس بپوشد و برود خیریه! ولی از حدود یک ساعت پیش یک سره صدای بع بع گوسفند می آمد. آخر هم مقاوتش شکست و بلند شد. خودش را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد. حاج رضا نبودش! این یعنی باز هم دیر از خواب بیدار شده! پوفی کشید و به سرویس بهداشتی رفت. آبی به دست و صورتش زد و بیرون آمد. -صبح بخسر خاله جون. -صبح تو هم بخیر عزیزم، بیا صبحانه بخور. درون آشپزخانه ایستاده بود و داشت در کابینت ها را دستمال می کشید. -تو حیاط گوسفند نگه داشتین؟ خاله سلیم لبخند زد و گفت: برای نذری فرداست، امروز میان سر می برن. آیسودا با ترس خفیفی گفت: پس من میرم نبینم حیوون بیاره رو سلاخی می کنن. خاله سلیم لبخند زد و دستمالش را کنار گذاشت. رفت تا برایش چای بریزد. آیسودا پشت میز نشست. میز هنوز جمع نشده بود. خاله سلیم برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت. -نذر چیه؟ -مال ما نیست، ما فقط بانی انجامش شدیم. -اِ، پس مال کیه؟ شکر را درون لیوان چایش خالی کرد. چای را شیرین شیرین دوست داشت. -همسایه جدید! نگاهش بالا آمد و روی چهره ی پر از شیطنت خاله سلیم ماند؟ -پژمان؟! بعد انگار تازه یادش آمده باشد به کف دست به پیشانیش زد. -من چرا یادم رفته؟ پژمان هر سال نذری داشت. هر سال هم روستا می داد. ولی امسال... تازگی خیلی فراموشکار شده بود. -چرا داده شما؟ -نمی دونم. می پرسید. حتما می رفت سراغش! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 167 کمی از چای شیرینش نوشید. -قراره چی درست کنین؟ -قیمه، فکر کنم تا یه ساعت دیگه همه ی وسایل برسه، فردا تاسوعاس، تا پس فردا همه جا تعطیله، اگه کارت خیلی واجب نیست، زنگ بزنم آقاسید وایسی برای کمک. ابدا، ابدا، ابدا نمی توانست نه بگوید. آنقدر مدیونشان بود که اگر بیشتر از این هم می خواست برایش انجام می داد. -نه خاله جون، کار خاصی ندارم. -پس زنگ می زنم آقا سید. لقمه ای نان و پنیر گرفت. -باشه خاله جون. -سوفیا هم میاد کمک. باز هم این دختر پرحرف! می دانست پدرش را در می آورد. تازه اگر بفهمد نذری برای پژمان است که دیگر هیچ! -من تنهایی هم می تونم کمکتون کنم. خاله سلیم خندید. -عزیزم غیر از سوفیا چند تا از خانم های همسایه میان برای کمک. پس امروز خانه ی حاج رضا حسابی شلوغ می شد. با اکراه گفت: باشه. تند صبحانه و چای شیرینش را خورد و بلند شد. میز را جمع کرد و گفت: چه کاری باید انجام بدم؟ -فعلا هیچی! وا رفته به خاله سلیم نگاه کرد. خاله سلیم بلند خندید. -قیافه شو! -خب گفتم مشغول بشیم دیگه. -بذار بقیه وسایل برسه عزیزم. به سمت سینک رفت. ظرف های صبحانه را شست. خاله سلیم هم مشغول ناهار ظهر شد. اما قبلش به آقا سید زنگ زد و جریان نذری را گفت. آقا سید هم سخاوتمندانه قبول کرد. می خواست کمی مرغ درست کند. به محض اینکه مرغش را بار گذاشت صدای زنگ بلند شد. -حتما وسایل رو آوردن. خودش رفت تا در را باز کند. آیسودا هم ایستاده منتظر بود. صدای هیاهوی دو مرد آمد. به سمت پنجره رفت. پرده را کمی کنار زد. هرچه چشم چشم کرد پژمان را ندید. با حرص با خودش فکر کرد که معلوم نیست که سرو گوشش کجا می جنبد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 168 با رفتن دو مرد وارد حیاط شد. چندین گونی برنج بود. با قوطی های رب گوجه و گونی سیب و زمینی و... همه را روی بهارخواب پیده بودند. خاله سلیم داخل آمد تا به همسایه ها زنگ بزند بیایند. آیسودا به حجم زیاد خریدها نگاه کرد. واقعا دست تنها نمی توانستند. خدا خیر بدهد همسایه ها را... وگرنه با این حجم تا شب باید دستشان بند باشد. خاله سلیم صدایش زد و داخل شد. قرار بود حاج رضا دیگ های بزرگ نذری را از حسینه ی مسجد بیاورد. خاله سلیم هرچه ظرف و ظروف بزرگ داشت به همراه چاقو به دست آیسودا داد. درون بهار خواب گلیمی پهن کردند و ظرف ها را گذاشتند. برای گوسفند قصاب می آمد. طولی نکشید همسایه ها و سوفیا هم آمد. فورا کنار آیسودا نشست. -بابا دختر چقد بی معرفتی، یه زنگی چیزی... خنده اش گرفت. در حالی که داشت سیب زمینی درون دستش را پوست می گرفت گفت: -دیشب پیش هم بودیم که! سوفیا چاقویی برداشت. چشمکی زد و گفت: ازت خوشم میاد. متعجب به او نگاه کرد. -دختره ی دیوونه! -پسر نیستم وگرنه میومدم خواستگاریت. -وا! -خوشگلی! پقی زیر خنده زد. همه ی نگاه ها به سمتش چرخید. از خجالت سرش را پایین انداخت. سوفیا قری به گردنش داد و گفت: فعلا که دختر شدم، تو که می ترشی منم خودمو قالب آقا خوشگله ی ته کوچه می کنم. آنقدر این حرف عصبی اش کرد که چاقو درون گوشت دستش فرو رفت. چاقو را درون ظرف پرت کرد و با دست دیگرش انگشت بریده شده را گرفت. سوفیا فورا بلند شد و گفت: وای بریدی. خاله سلیم حواسش جمع شد. -چی شده دخترا؟ -آیسودا دستشو برید. خاله سلیم با نگرانی بلند شد. -چیکار کردی با خودت؟ -یه زخم کوچیکه، مهم نیست. -چی چیو مهم نیست. رو به سوفیا گفت: دخترم، پنبه و چشب زخم گذاشتم بالای یخچال برو براش بیار. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 169 -چشم. سوفیا بلند شد و رفت. آیسودا انگشتش را فشار می داد تا خون ریزی نکند. خودش فهمید عمیق بریده! با یکی دو تا چسب زخم حل نمی شود. اما خجالت می کشید چیزی جلوی خاله سلیم و همسایه ها بگوید. با آمدن سوفیا صدای زنگ دوباره در آمد. همه حجابشان را رعایت کردند. احتمالا قصاب آمده بود. خود خاله سلیم رفت تا در را باز کند. سوفیا با حوصله کنارش نشست و پنبه را روی زخمش فشار داد. درد تا تیره ی کمرش پیچید. در باز شد و پژمان و مرد با سیبل های سفید رنگ کنارش نمایان شد. نتوانست نگاهش را بگیرد. در صورتی که پژمان ابدا به داخل نگاه نمی کرد. ولی انگار سنگینی نگاهش را حس کرده بود. یک لحظه سرش بالا آمد. سوفیا با فکر اینکه پژمان به او نگاه می کند به دست آیسودا فشار آورد. آیسودا دستش را از دست سوفیا بیرون کشید. -دختر حواست کجاست؟ سوفیا با ذوق گفت: داشت نگام می کرد، دیدی؟ حرصی گفت: از کجا معلوم؟ -ندیدی برگشت و زوم کرد روم؟ به خوش خیالیش پوزخند زد. از جایش بلند شد. خاله سلیم در را باز کرد تا قصاب داخل شود. آیسودا داخل خانه شد. باید می رفت باند می خرید. این چسب زخم جلوی خونی که داشت می رفت را نمی گرفت. روی اپن تکه نباتی درون دهانش گذاشت. احساس سرگیجه داشت. مانتویش را تن زد و گوشیش را برداشت. همینطور که بیرون آمد گوشی را چک کرد. پیام داشت. آن را باز کرد. "دستتو چیکار کردی؟" از تیز بودنش با این نگاه کردن چند ثانیه ای ماند. برایش نوشت: "چیز مهمی نیست." فورا جوابش را داد: "خونه ام، بیا ببینم چیکار کردی." ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
صدای پرویز بهرام خاموش شد پرویز بهرام صدای ماندگار دوبلاژ ایران پس از یک دوره بیماری صبح امروز درگذشت. از کارهای شاخص وی می توان به گویندگی در مجموعه مستند جاده ابریشم و گویندگی به جای شخصیت کارآگاه کاستر اشاره کرد.