۶ خرداد ۱۳۹۸
#رمان_فراری
پارت 170
این همه منتظر بهانه بود.
بلاخره بهانه جور شد.
فقط نمی دانست چطور باید بهانه بیاورد که جلوی خانم های همسایه بیرون بزند.
-آیسودا جان...
از اتاق بیرون آمد و گفت: جانم خاله جون؟
-دستت وضعش چطوره؟
-یکم عمیق بریده!
-بیا ببینم.
جلو آمد و دستش را نشان خاله سلیم داد.
خون از زیر چسب زخم هم بیرون می زد.
-اینو باید بخیه بزنی.
-نه بابا، اینقدم بد نیست.
-نه من دلم آروم نمی گیره با این وضع، باید بری تا درمونگاه!
فورا و از خدا خواسته گفت: خودم میرم، شما نگران نباشید.
-برات آدرس رو می نویسم.
-می دونم کجاست دیگه، نزدیک مسجد یه صد متری اونورتر یه درمونگاه است.
خاله سلیم لبخند زد.
-بدو برو لباساتو بپوش عزیزم.
-چشم.
وارد اتاقش شد.
لباس پوشید و از خدا خواسته بیرون آمد.
-پول داری عزیزم؟
-هست خیالتون راحت.
-مواظب خودت باش.
از در بیرون آمد که سوفیا فورا به سمتش آمد.
-خیلی بد بریدی؟
-دارم میرم درمونگاه!
-می خوای باهات بیام؟
-نه بابا، دستم چلاغ شده پام که نه!
سوفیا چشمانش را کمی ریز کرد و گفت: خب باشه پس!
خداحافظی کرد و از خانه ی حاج رضا بیرون زد.
با احتیاط به اطراف نگاهی انداخت.
کلید خانه ی پژمان را داشت.
لازم نبود دم در بایستد در بزند تا آقا تازه بلند شود و در را باز کند.
به محض اینکه جلوی در ایستاد کلید انداخت و داخل شد.
همه ی کارها را با دست راست می کرد.
با انگشت بریده ی دست چپش عملا دیگر نمی توانست کاری کند.
خصوصا که شدیدا درد می کرد و می سوخت.
انگار انگشتش را آتش زده باشند.
در را پشت سرش بست.
هیچ صدایی نمی آمد.
جالب بود که باغچه اش هنوز سبز بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 171
انگار پاییز به این خانه نیامده باشند.
می دانست پژمان علاقه ی زیادی به گل و گیاه دارد.
باغات میوه اش همیشه مرغوب ترین میوه های آن منطقه را داشتند.
به سمت خانه آمد.
ضلعی که آفتاب مستقیم به ساختمان می خورد، شیشه های سرتاسری بود.
نزدیک پنجره شد.
پرده را کنار کشیده بود.
صدای موزیک آرامی می آمد.
دیدش!
ایستاده بود و وزنه می زد.
رکابی سیاه رنگی به تن داشت.
عضله هایش در میان عرقی که کرده بود می درخشید.
آب دهانش را پر سروصدا قورت داد.
پس چرا در این چهار سال او را اینگونه ندیده بود؟
نیشگونی از پشت دستش گرفت.
خدا لعنتش کند.
از کی این همه هیز شده بود؟
انگار که این مرد همان پژمان بی رحم چهارسال پیش نیست.
از جلوی پنجره کنار رفت.
صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنید.
کم مانده بود رسوایش کند.
جلوی در، با پشت دست، شروع به در زدن کرد.
صدای موزیک قطع شد.
پژمان با قیافه ای متعجب در را به رویش باز کرد.
-چطوری اومدی داخل؟
-اولا سلام...
کلید را نشان داد و گفت: دوما اینو داشتم.
از جلوی در کنار رفت.
-بیا داخل!
بوی خوبی فضا را پر کرده بود.
هنوز چیدمان خانه همان بود.
به همان شلختگی و افتضاحی!
انگار نمی خواست یک تغییر کوچک هم به این خانه بدهد.
-هنوز که خونه همونطوره!
-من راضیم.
-من ناراضیم.
پژمان با بدجنسی گفت: مگه قراره اینجا زندگی کنی؟
حرف در دهانش ماسید.
مردیکه ی بیشعور چطور بلد بود خلع سلاحش کند.
پژمان نگاهی به دستش کرد و گفت: بیا ببینم چیکار کردی؟
-خوبم.
-مشخص میشه.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
۶ خرداد ۱۳۹۸
🌺آثار نماز اول وقت🌺
1- نشان دهنده صداقت ما نسبت به دوست داشتن خداست.
2- باعث خشنودي خداوند است : در حديث داريم نماز اول وقت باعث خشنودي خداوند و نماز آخر وقت باعث مغفرت است.
3- إقتداء به معصومين(ع) است :
* أمير المومنين (ع) در جنگ متوجه آسمان بودند که نماز اول وقت فوت نشود !
* امام حسين(ع) ظهر عاشورا با آن همه مشکلات نمازشان را اول وقت خواندند!
4- اميد بقبولي نماز است ، چون با نماز امام زمان(ع) بالا مي رود.
5- بهره مندي از شفاعت معصومين :
امام صادق (ع): إنّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مَنِ اسْتَخَف بِالصلاة .
پیامبر اکرم (ص) : لَيسَ مِني مَنِ استَخَف بِالصَلاة و لا يَرِدُ عَلَيّ الحَوْض لاوَالله.
کسی که نماز را سبک شمارد از من نیست و قسم بخدا كنار حوض کوثر بر من وارد نخواهد شد.
6- رسول الله (ص) فرمودند : من ضمانت مي كنم كسي كه نماز هایش را اول وقت بخواند :
* راحت جان دهد.
* غم و غصه اش برطرف شود.
* از آتش جهنم نجات يابد.
7- زندگي اش با بركت مي شود.
8- باعث بخشش گناهان مي شود.
9- محبوب خدا مي شود. {پیامبر اکرم (ص) : أحَبُّ الْعَمَل إلَي الله تَعجيلُ الصَلاة لِأوَّلِ وَقْتِها}
☺️ ☺️👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ خرداد ۱۳۹۸
✅داستان صحابی که علی(ع) را نفروخت!!!
👈روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید'
و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان
علی فروشی نکنیم......
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ خرداد ۱۳۹۸
🔴 سوال می شود که چرا این قدر توصیه به چادر می کنید؟
✅ جواب:
این سه ملاک را رعایت کنید هر چه می خواهید بپوشید:
🔻 1: آن چه که می پوشید تمام اعضای بدن شما، از سر تا به پا را بپوشاند(بجز دستها تا مچ و گردی صورت) هر چه می خواهید بپوشید.
🔻 2: تمام برجستگی های بدن شما را بپوشاند. هر چه می خواهید بپوشید.
🔻 3: توجه نامحرم را به شما جلب نکند. هر چه می خواهید بپوشید.
✔️ درست است که دین اسلام تنها به اصل پوشش اعم از چادر، مانتو و مانند آن تکیه کرده است و همه مراجع تقلید هم می گویند: برای زنان کافی است که حجاب کامل را با هر لباس مناسبی، در برابر مرد نامحرم رعایت کنند
ولی با توجه به این که حجاب اسلامی حجابی است که باید داری سه ملاک باشد و #بهترین_گزینه ای که می تواند این سه ملاک را در خود جمع کند چادر است لذا توصیه به چادر می شود.
👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ خرداد ۱۳۹۸
#پرسش_پاسخ
#ملاکهای_دختر_شایسته
🔴ازش پرسیدم چرا فکر می کنی باید قبل ازدواج رابطه دوستی داشت❓
گفت: خب باید یه جوری شناخت حاصل بشه ... من یه دخترم، باید پسرها و روحیاتشون رو بشناسم.
✅گفتم من یه راه حل قرآنی سراغ دارم.توی آیه ۲۵ سوره نساء خدا یه دختر خوب برای ازدواج رو توصیف میکنه و به این سوال شما که چه جوری پسرها رو باید شناخت جواب داده:
✅ با اجازه خانوادهشون با دختران ازدواج کنید.(پدرها مرد هستن و جنس خودشون رو بهتر میشناسن، تازه دنیا دیده هم هستن) فَانْکِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِن
✅َّ دنبال دخترانی باشید که #حریم(حصن) دارن مُحْصَنات
✅ #عفیف باشند:غَیْرَ مُسافِحات
✅ وَ لامُتَّخِذاتِ أَخْدان :این هم به زبون خودمونی کسانی که دوست پسر نداشته باشن.
💢اون وقت این روانشناسهای غربی میان میگن قبل ازدواج دوست باشین
یه ملاک کاملا غیردینی🚫
🎓 🎓
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ خرداد ۱۳۹۸
#رمان_فراری
پارت 172
به مبل اشاره کرد و گفت: بشین!
نمی خواست سرپیچی کند.
که پژمان هم مدام چشم غره نثارش کند.
ترجیحا سعی می کرد دختر خوبی باشد.
نشست.
پژمان مقابلش زانو زد.
چرا پیراهن نمی پوشید؟
دیدن عضله هایش زیر و رویش می کرد.
دست آیسودا را میان بزرگی دستش گرفت.
چسب زخم را با احتیاط برداشت.
تنش از عرق یا هر چیز دیگری بود برق می زد.
انگار با روغن به تمام بدنش مالیده باشد.
نگاهی به زخم دست آیسودا انداخت.
زخم تقریبا عمیق بود.
-باید بخیه بشه.
-لازم نیست.
-من تشخیص میدم یا تو؟
پزشک بود.
پزشکی که هیچ وقت طبابت نکرد.
شنیده بود بخاطر پدرش پزشکی را خواند.
همان تا عمومی هم بیشتر نرفت.
بعد آن را کنار گذاشت.
خودش را سرگرم کارهای دلخواهش کرد.
-هیچی تو خونه ندارم که برات بخیه بزنم.
با ترس گفت: نمی خوام.
می دانست از سوزن و امپول می ترسد.
قبلا هم که مریض می شد ترجیح می داد هر چه قرص و شربت است بخورد ولی آمپول نزد.
حالا هم که ظاهرا از سوزن بخیه می ترسید.
بی توجه به آیسودا بلند شد.
باید زنگ می زد نادر چیزهایی که می خواست را برایش بیاورد.
-چیکار می کنی؟
پشتش را به آیسودا کرد و گوشیش را از روی میز برداشته...
شماره ی نادر را گرفت.
-سلام، کجایی؟
گوش تیز کرد.
-چندتا چیز می خوام جلدی میری داروخونه می خری میاری!
پوفی کشید.
کار خودش را می کرد.
-برات همه رو پیام می کنم.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
ذاتا مغرور و خودخواه بود.
بدون اینکه برایش مهم باشد آدمی که طرف صحبتش است اصلا کیست؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 173
شاید یکی از دلایلی که دوستش نداشت همین غرور بود.
از بالا می دید.
ولی می خواست صادق باشد، پژمان هیچ وقت با او مغرور نبود.
اما تازگی زیادی کلاس می گذاشت.
به سمت آیسودا برگشت.
-خونه حاج رضا همه چیز مرتبه؟
-فعلا آره!
-خوبه!
به سمت آشپزخانه رفت تا چای درست کند.
آیسودا به کتابی که روی صندلی گهواره ای ولو شده بود نگاه کرد.
پژمان مگر کتاب هم می خواند؟
چرا قبلا نفهمیده بود؟
از جایش بلند شد.
این خانه را با این وضع آشفته که می دید عصبی می شد.
-ول کن اون چای رو، بیا اینجا رو درست کنیم.
-مگه چشه؟
-چش نیست، خیلی بهم ریخته اس.
پژمان با لبخند نگاهش کرد.
چقدر اولین بارها را که از آیسودا می دید برایش شیرین بود.
مثلا این جز اولین بارهایش بود که نسبت به خانه اش حساس می شد.
از آشپزخانه بیرون آمد.
-می خوای چیکار کنی؟
-این مبلا باید جاشون عوض بشه.
-باشه.
آیسودا با زخم دستش نمی توانست کاری کند.
همان جا ایستاد.
با اشاره ی دست مدام می گفت وسایل را کجا بگذارد.
پژمان عادت به این کارها نداشت.
ولی برایش جالب بود.
دست آخر وقتی به سالن نگاه کردند همه چیز به طرز خوب و بهتری به چشم آمد.
هیچ وقت نباید منکر سلیقه ی زنانه شد.
زن ها بهترین بودند.
آیسودا با رضایت سر تکان داد.
-عالی شد.
صدای سوت کتری می آمد.
آب هم به جوش آمد.
خود آیسودا به آشپزخانه رفت تا چای را دم کند.
آشپزخانه هم زیاد تعریفی نبود.
این دیگر کار خودش بود.
بعدا می آمد سر حوصله همه ی وسایل را می چید.
هرچند ظرف و ظروف خیلی کمی درون آشپزخانه بود.
-چای خشک کجاست؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
۶ خرداد ۱۳۹۸
#رمان_فراری
پارت 174
پژمان کنارش وارد آشپزخانه شد.
از کابینت بالای کتری برقی جعبه ی چای خشک را در آورد.
به دست آیسودا داد.
آیسودا چای را درون کتری ریخت.
چای را دم کرد و به سمت پژمان برگشت.
پژمان دقیقا مقابلش بود.
قد بلند و چهارشانه!
از آنهایی که باید سرت را بالا بگیری تا به صورتش نگاه کنی.
-بزرگ شدی.
آیسودا با حسرت گفت: کنار تو آره!
حرفش برای پژمانی که فقط می خواست خوشبختش کند کمی سنگین بود.
صدای زنگ نگاه هر دو از پنجره به در انداخت.
احتمالا نادر بود.
وسایلی که می خواست را خریده و آورده بود.
-برو بشین میام.
تی شرتش را از چوب لباسی دم در به تن زد.
از ساختمان بیرون آمد.
آیسودا کنجکاوانه از پنجره به بیرون نگاه کرد.
پژمان در را باز کرد.
مرد پشت در را نمی دید.
چیزهایی درون پلاستیک را از او گرفت و در را بست.
از جلوی پنجره کنار رفت.
پژمان داخل شد و گفت: وسایل بخیه رو آوردم.
رنگش پرید.
جلوی خودش زنگ زد که بیاورند.
ولی فکر نمی کرد به این زودی!
اصلا نمی خواست اجازه بدهد زخمش را بخیه کند.
-برو بشین.
-گفتم لازم نیست، خودش خوب میشه.
-برو بشین دختر!
به حرفش که گوش نداد، بازویش را گرفت و روی مبل نشاندش!
-ببین، خوب میشه خودش...
-از چیه سوزن می ترسی؟
-نمی خوام، چرا مجبورم می کنی؟
اخم کرد.
محتویات پلاستیک را روی میز گذاشت.
به زور دست آیسودا را گرفت.
-تکون بخوری بیشتر دردت میاد.
کم کم داشت اشکش در می آمد.
مگر زور بود؟
نمی خواست سوزن بخورد.
یکی از آمپول ها را برداشت و با ماده ی بی حسی پر کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 175
-چشماتو ببند تا نبینی دارم چیکار می کنم.
حس کرد دارد می لرزد.
-آروم باش دختر.
-آیسودا!
خنده اش گرفت.
حتی در این شرایط هم می خواست که اسمش را صدا بزند.
خودش به عمد دختر دختر میگفت.
دوست داشت این قضیه مهم شود که حرفی برای گفتن با هم داشته باشند.
حساسیت هایش جالب بود.
آمپول را کار زخم به دستش زد.
موادش را خالی کرد و فورا بیرون کشید.
آیسودا با فرو رفتن آمپول تکانی خورد.
رویش را برگردانده بود تا چیزی نبیند.
به محض اینکه پژمان دستش را رها کرد رویش را برگرداند.
-تموم شد؟
-نه، گذاشتم بی حس بشه که بخیه کنم.
آه از نهادش بلند شد.
-اینقد ترسو نباش!
-تو جای من نیستی.
پژمان لبخند زد.
تا بی حس شود بلند شد و به آشپزخانه رفت.
دوتا لیوان چای ریخت و برگشت.
آیسودا به ساعت نگاه کرد.
کمی دیر شده بود.
امیدوار بود خاله سلیم نگرانش نشود.
و البته فضولی سوفیا خانم هم گل نکند.
-بخور، گرمت می کنه.
از گرفتن دست یخ زده اش فهمید به خاطر ترس کمی فشارش بالا و پایین شده.
با دست راستش لیوان را برداشت.
خوشرنگ و داغ بود.
کمی مزمزه کرد و فورا با اخم گفت: اینکه شیرین نیست!
-شیرین می خوری؟
چپ چپ نگاهش کرد.
-واقعا نمی دونستی؟ عجیبه!
می دانست، فقط قند در خانه نداشت.
چون معمولا قند نمی خورد.
البته اگر درون مهمانی یا رستورانی یا هرجایی غیر از خانه ی خودش باشد و برایش بیاورند، می خورد.
-قند تو خونه ندارم.
آیسودا لیوان چایش را روی میز گذاشت.
حسی درون انگشتش نداشت.
پژمان نیمی از لیوانش را خالی کرد و آن را روی میز گذاشت.
نخ و سوزن بخیه را برداشت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
۶ خرداد ۱۳۹۸
4_6005968901064623390.mp3
12.23M
قطعه استودیویی "یتیم سر به زیر..."
به مناسبت شهادت امیرالمومنین (علیه السلام)
با صدای: محمد حجت محبی
از آلبوم صوتی شب های بی قراری
♻️ #کلیپ_صوت_مذهبی ♻️
۶ خرداد ۱۳۹۸
karimi-poshte-daram(www.sahebzaman.org).mp3
1.4M
🎶 خدایـــا اگر بنده ای بدکارم ،شوق رحمت دارم... اشک غم میبارم ،بیقرارم
😭
🍃 #التماس_دعا
۶ خرداد ۱۳۹۸
1_11457188.mp3
4.61M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 تو لیلةالقدر منی...
👤 استاد #رائفی_پور
۶ خرداد ۱۳۹۸
سلنا گومز خواننده و بازیگر مشهور هالیوودی که بیشترین فالوور رو توی اینستاگرام داره ، چند روز پیش توی جشنواره کن گفته:
شبکه های اجتماعی برای نسل من خیلی مخرب بودن و من خیلی نگرانم...
کافی بود این حرف رو امام جمعه یه شهر میزد اون وقت غربزدههای لیبرال بهش حمله میکردن که تو یه ادم عقب موندهای...😒
🔴👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ خرداد ۱۳۹۸