#شبهه 👇
"اینکه به دخترا بگیم حجابتونو رعایت کنید تا پسرا به گناه نیفتن، مثل اینه که به خورشید بگیم نتاب تا بستنی ذوب نشه."
✅ #پاسخ 👇👇
✌️ به دو نکته باید توجه کرد
اول اینکه توی این مثال مغلطه شده چون بی حجابی دختران رو به خورشید تعبیر کرده و مغلطش اینه که وجود خورشید ضرورت داره و نمیشه
جهان قابل حیات مادی رو فرض کرد اما خورشید رو فرض نکرد و خورشید شرط لازم حیات این جهان است
اما بی حجابی دختران چی ؟
آیا شرط لازم حیات کره خاکی است ؟
مسلما خیر
و اما مثال دقیقترش اینه که بگیم 👈 👈 اینکه به دخترا بگیم حجابتونو رعایت کنین تا پسرا به گناه نیفتن مثل اینه که به صاحبخانه ها بگیم
درِ خونه هاتون رو قفل کنین تا دزدا به مغازه تون نزنن👉👉
(( توی این ماجرا هیزی پسران رو بخوانید نگاه های دزدکی ))
که این مثال کاملا منطقی و درست است😊
🍃🌸 و اما نکته #دوم :
حجاب یه ارتباط دو سویه است
اگر خدا به زنها میگه حجاب قبلش به مردها گفته نگاه!!
و توی قران اول خطابش به مردهاست که ای مردها شما نگاه نکنید ( قل للمومنین یغضوا من ابصارهم )
اما این رابطه باید دو سویه باشه و منطقی هم هست
هر کسی باید سهم خودش رو در حفظ عفت جامعه احیا کنه.
نمیشه فقط به مردها بگیم شما نگاه نکنید و از اون ور به زنها بگیم شما توی اجتماع هر طور دوست دارین راحت باشین.
❣👇👇👇👇
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 166
حتی اگر پولاد هم به گردن نمی گرفت باید خودش را از زندگی ترنج محو می کرد.
مدام دیدن پولاد فقط خنجر به روحش می کشید.
***
فصل هشتم
اول صبحی صدای گوسفند درون حیاط می آمد.
تازه از خواب بیدار شده بود که لباس بپوشد و برود خیریه!
ولی از حدود یک ساعت پیش یک سره صدای بع بع گوسفند می آمد.
آخر هم مقاوتش شکست و بلند شد.
خودش را مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد.
حاج رضا نبودش!
این یعنی باز هم دیر از خواب بیدار شده!
پوفی کشید و به سرویس بهداشتی رفت.
آبی به دست و صورتش زد و بیرون آمد.
-صبح بخسر خاله جون.
-صبح تو هم بخیر عزیزم، بیا صبحانه بخور.
درون آشپزخانه ایستاده بود و داشت در کابینت ها را دستمال می کشید.
-تو حیاط گوسفند نگه داشتین؟
خاله سلیم لبخند زد و گفت: برای نذری فرداست، امروز میان سر می برن.
آیسودا با ترس خفیفی گفت: پس من میرم نبینم حیوون بیاره رو سلاخی می کنن.
خاله سلیم لبخند زد و دستمالش را کنار گذاشت.
رفت تا برایش چای بریزد.
آیسودا پشت میز نشست.
میز هنوز جمع نشده بود.
خاله سلیم برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت.
-نذر چیه؟
-مال ما نیست، ما فقط بانی انجامش شدیم.
-اِ، پس مال کیه؟
شکر را درون لیوان چایش خالی کرد.
چای را شیرین شیرین دوست داشت.
-همسایه جدید!
نگاهش بالا آمد و روی چهره ی پر از شیطنت خاله سلیم ماند؟
-پژمان؟!
بعد انگار تازه یادش آمده باشد به کف دست به پیشانیش زد.
-من چرا یادم رفته؟
پژمان هر سال نذری داشت.
هر سال هم روستا می داد.
ولی امسال...
تازگی خیلی فراموشکار شده بود.
-چرا داده شما؟
-نمی دونم.
می پرسید.
حتما می رفت سراغش!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 167
کمی از چای شیرینش نوشید.
-قراره چی درست کنین؟
-قیمه، فکر کنم تا یه ساعت دیگه همه ی وسایل برسه، فردا تاسوعاس، تا پس فردا همه جا تعطیله، اگه کارت خیلی واجب نیست، زنگ بزنم آقاسید وایسی برای کمک.
ابدا، ابدا، ابدا نمی توانست نه بگوید.
آنقدر مدیونشان بود که اگر بیشتر از این هم می خواست برایش انجام می داد.
-نه خاله جون، کار خاصی ندارم.
-پس زنگ می زنم آقا سید.
لقمه ای نان و پنیر گرفت.
-باشه خاله جون.
-سوفیا هم میاد کمک.
باز هم این دختر پرحرف!
می دانست پدرش را در می آورد.
تازه اگر بفهمد نذری برای پژمان است که دیگر هیچ!
-من تنهایی هم می تونم کمکتون کنم.
خاله سلیم خندید.
-عزیزم غیر از سوفیا چند تا از خانم های همسایه میان برای کمک.
پس امروز خانه ی حاج رضا حسابی شلوغ می شد.
با اکراه گفت: باشه.
تند صبحانه و چای شیرینش را خورد و بلند شد.
میز را جمع کرد و گفت: چه کاری باید انجام بدم؟
-فعلا هیچی!
وا رفته به خاله سلیم نگاه کرد.
خاله سلیم بلند خندید.
-قیافه شو!
-خب گفتم مشغول بشیم دیگه.
-بذار بقیه وسایل برسه عزیزم.
به سمت سینک رفت.
ظرف های صبحانه را شست.
خاله سلیم هم مشغول ناهار ظهر شد.
اما قبلش به آقا سید زنگ زد و جریان نذری را گفت.
آقا سید هم سخاوتمندانه قبول کرد.
می خواست کمی مرغ درست کند.
به محض اینکه مرغش را بار گذاشت صدای زنگ بلند شد.
-حتما وسایل رو آوردن.
خودش رفت تا در را باز کند.
آیسودا هم ایستاده منتظر بود.
صدای هیاهوی دو مرد آمد.
به سمت پنجره رفت.
پرده را کمی کنار زد.
هرچه چشم چشم کرد پژمان را ندید.
با حرص با خودش فکر کرد که معلوم نیست که سرو گوشش کجا می جنبد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 168
با رفتن دو مرد وارد حیاط شد.
چندین گونی برنج بود.
با قوطی های رب گوجه و گونی سیب و زمینی و...
همه را روی بهارخواب پیده بودند.
خاله سلیم داخل آمد تا به همسایه ها زنگ بزند بیایند.
آیسودا به حجم زیاد خریدها نگاه کرد.
واقعا دست تنها نمی توانستند.
خدا خیر بدهد همسایه ها را...
وگرنه با این حجم تا شب باید دستشان بند باشد.
خاله سلیم صدایش زد و داخل شد.
قرار بود حاج رضا دیگ های بزرگ نذری را از حسینه ی مسجد بیاورد.
خاله سلیم هرچه ظرف و ظروف بزرگ داشت به همراه چاقو به دست آیسودا داد.
درون بهار خواب گلیمی پهن کردند و ظرف ها را گذاشتند.
برای گوسفند قصاب می آمد.
طولی نکشید همسایه ها و سوفیا هم آمد.
فورا کنار آیسودا نشست.
-بابا دختر چقد بی معرفتی، یه زنگی چیزی...
خنده اش گرفت.
در حالی که داشت سیب زمینی درون دستش را پوست می گرفت گفت:
-دیشب پیش هم بودیم که!
سوفیا چاقویی برداشت.
چشمکی زد و گفت: ازت خوشم میاد.
متعجب به او نگاه کرد.
-دختره ی دیوونه!
-پسر نیستم وگرنه میومدم خواستگاریت.
-وا!
-خوشگلی!
پقی زیر خنده زد.
همه ی نگاه ها به سمتش چرخید.
از خجالت سرش را پایین انداخت.
سوفیا قری به گردنش داد و گفت: فعلا که دختر شدم، تو که می ترشی منم خودمو قالب آقا خوشگله ی ته کوچه می کنم.
آنقدر این حرف عصبی اش کرد که چاقو درون گوشت دستش فرو رفت.
چاقو را درون ظرف پرت کرد و با دست دیگرش انگشت بریده شده را گرفت.
سوفیا فورا بلند شد و گفت: وای بریدی.
خاله سلیم حواسش جمع شد.
-چی شده دخترا؟
-آیسودا دستشو برید.
خاله سلیم با نگرانی بلند شد.
-چیکار کردی با خودت؟
-یه زخم کوچیکه، مهم نیست.
-چی چیو مهم نیست.
رو به سوفیا گفت: دخترم، پنبه و چشب زخم گذاشتم بالای یخچال برو براش بیار.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 169
-چشم.
سوفیا بلند شد و رفت.
آیسودا انگشتش را فشار می داد تا خون ریزی نکند.
خودش فهمید عمیق بریده!
با یکی دو تا چسب زخم حل نمی شود.
اما خجالت می کشید چیزی جلوی خاله سلیم و همسایه ها بگوید.
با آمدن سوفیا صدای زنگ دوباره در آمد.
همه حجابشان را رعایت کردند.
احتمالا قصاب آمده بود.
خود خاله سلیم رفت تا در را باز کند.
سوفیا با حوصله کنارش نشست و پنبه را روی زخمش فشار داد.
درد تا تیره ی کمرش پیچید.
در باز شد و پژمان و مرد با سیبل های سفید رنگ کنارش نمایان شد.
نتوانست نگاهش را بگیرد.
در صورتی که پژمان ابدا به داخل نگاه نمی کرد.
ولی انگار سنگینی نگاهش را حس کرده بود.
یک لحظه سرش بالا آمد.
سوفیا با فکر اینکه پژمان به او نگاه می کند به دست آیسودا فشار آورد.
آیسودا دستش را از دست سوفیا بیرون کشید.
-دختر حواست کجاست؟
سوفیا با ذوق گفت: داشت نگام می کرد، دیدی؟
حرصی گفت: از کجا معلوم؟
-ندیدی برگشت و زوم کرد روم؟
به خوش خیالیش پوزخند زد.
از جایش بلند شد.
خاله سلیم در را باز کرد تا قصاب داخل شود.
آیسودا داخل خانه شد.
باید می رفت باند می خرید.
این چسب زخم جلوی خونی که داشت می رفت را نمی گرفت.
روی اپن تکه نباتی درون دهانش گذاشت.
احساس سرگیجه داشت.
مانتویش را تن زد و گوشیش را برداشت.
همینطور که بیرون آمد گوشی را چک کرد.
پیام داشت.
آن را باز کرد.
"دستتو چیکار کردی؟"
از تیز بودنش با این نگاه کردن چند ثانیه ای ماند.
برایش نوشت:
"چیز مهمی نیست."
فورا جوابش را داد:
"خونه ام، بیا ببینم چیکار کردی."
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 170
این همه منتظر بهانه بود.
بلاخره بهانه جور شد.
فقط نمی دانست چطور باید بهانه بیاورد که جلوی خانم های همسایه بیرون بزند.
-آیسودا جان...
از اتاق بیرون آمد و گفت: جانم خاله جون؟
-دستت وضعش چطوره؟
-یکم عمیق بریده!
-بیا ببینم.
جلو آمد و دستش را نشان خاله سلیم داد.
خون از زیر چسب زخم هم بیرون می زد.
-اینو باید بخیه بزنی.
-نه بابا، اینقدم بد نیست.
-نه من دلم آروم نمی گیره با این وضع، باید بری تا درمونگاه!
فورا و از خدا خواسته گفت: خودم میرم، شما نگران نباشید.
-برات آدرس رو می نویسم.
-می دونم کجاست دیگه، نزدیک مسجد یه صد متری اونورتر یه درمونگاه است.
خاله سلیم لبخند زد.
-بدو برو لباساتو بپوش عزیزم.
-چشم.
وارد اتاقش شد.
لباس پوشید و از خدا خواسته بیرون آمد.
-پول داری عزیزم؟
-هست خیالتون راحت.
-مواظب خودت باش.
از در بیرون آمد که سوفیا فورا به سمتش آمد.
-خیلی بد بریدی؟
-دارم میرم درمونگاه!
-می خوای باهات بیام؟
-نه بابا، دستم چلاغ شده پام که نه!
سوفیا چشمانش را کمی ریز کرد و گفت: خب باشه پس!
خداحافظی کرد و از خانه ی حاج رضا بیرون زد.
با احتیاط به اطراف نگاهی انداخت.
کلید خانه ی پژمان را داشت.
لازم نبود دم در بایستد در بزند تا آقا تازه بلند شود و در را باز کند.
به محض اینکه جلوی در ایستاد کلید انداخت و داخل شد.
همه ی کارها را با دست راست می کرد.
با انگشت بریده ی دست چپش عملا دیگر نمی توانست کاری کند.
خصوصا که شدیدا درد می کرد و می سوخت.
انگار انگشتش را آتش زده باشند.
در را پشت سرش بست.
هیچ صدایی نمی آمد.
جالب بود که باغچه اش هنوز سبز بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 171
انگار پاییز به این خانه نیامده باشند.
می دانست پژمان علاقه ی زیادی به گل و گیاه دارد.
باغات میوه اش همیشه مرغوب ترین میوه های آن منطقه را داشتند.
به سمت خانه آمد.
ضلعی که آفتاب مستقیم به ساختمان می خورد، شیشه های سرتاسری بود.
نزدیک پنجره شد.
پرده را کنار کشیده بود.
صدای موزیک آرامی می آمد.
دیدش!
ایستاده بود و وزنه می زد.
رکابی سیاه رنگی به تن داشت.
عضله هایش در میان عرقی که کرده بود می درخشید.
آب دهانش را پر سروصدا قورت داد.
پس چرا در این چهار سال او را اینگونه ندیده بود؟
نیشگونی از پشت دستش گرفت.
خدا لعنتش کند.
از کی این همه هیز شده بود؟
انگار که این مرد همان پژمان بی رحم چهارسال پیش نیست.
از جلوی پنجره کنار رفت.
صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنید.
کم مانده بود رسوایش کند.
جلوی در، با پشت دست، شروع به در زدن کرد.
صدای موزیک قطع شد.
پژمان با قیافه ای متعجب در را به رویش باز کرد.
-چطوری اومدی داخل؟
-اولا سلام...
کلید را نشان داد و گفت: دوما اینو داشتم.
از جلوی در کنار رفت.
-بیا داخل!
بوی خوبی فضا را پر کرده بود.
هنوز چیدمان خانه همان بود.
به همان شلختگی و افتضاحی!
انگار نمی خواست یک تغییر کوچک هم به این خانه بدهد.
-هنوز که خونه همونطوره!
-من راضیم.
-من ناراضیم.
پژمان با بدجنسی گفت: مگه قراره اینجا زندگی کنی؟
حرف در دهانش ماسید.
مردیکه ی بیشعور چطور بلد بود خلع سلاحش کند.
پژمان نگاهی به دستش کرد و گفت: بیا ببینم چیکار کردی؟
-خوبم.
-مشخص میشه.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🌺آثار نماز اول وقت🌺
1- نشان دهنده صداقت ما نسبت به دوست داشتن خداست.
2- باعث خشنودي خداوند است : در حديث داريم نماز اول وقت باعث خشنودي خداوند و نماز آخر وقت باعث مغفرت است.
3- إقتداء به معصومين(ع) است :
* أمير المومنين (ع) در جنگ متوجه آسمان بودند که نماز اول وقت فوت نشود !
* امام حسين(ع) ظهر عاشورا با آن همه مشکلات نمازشان را اول وقت خواندند!
4- اميد بقبولي نماز است ، چون با نماز امام زمان(ع) بالا مي رود.
5- بهره مندي از شفاعت معصومين :
امام صادق (ع): إنّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مَنِ اسْتَخَف بِالصلاة .
پیامبر اکرم (ص) : لَيسَ مِني مَنِ استَخَف بِالصَلاة و لا يَرِدُ عَلَيّ الحَوْض لاوَالله.
کسی که نماز را سبک شمارد از من نیست و قسم بخدا كنار حوض کوثر بر من وارد نخواهد شد.
6- رسول الله (ص) فرمودند : من ضمانت مي كنم كسي كه نماز هایش را اول وقت بخواند :
* راحت جان دهد.
* غم و غصه اش برطرف شود.
* از آتش جهنم نجات يابد.
7- زندگي اش با بركت مي شود.
8- باعث بخشش گناهان مي شود.
9- محبوب خدا مي شود. {پیامبر اکرم (ص) : أحَبُّ الْعَمَل إلَي الله تَعجيلُ الصَلاة لِأوَّلِ وَقْتِها}
☺️ ☺️👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅داستان صحابی که علی(ع) را نفروخت!!!
👈روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید'
و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان
علی فروشی نکنیم......
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 سوال می شود که چرا این قدر توصیه به چادر می کنید؟
✅ جواب:
این سه ملاک را رعایت کنید هر چه می خواهید بپوشید:
🔻 1: آن چه که می پوشید تمام اعضای بدن شما، از سر تا به پا را بپوشاند(بجز دستها تا مچ و گردی صورت) هر چه می خواهید بپوشید.
🔻 2: تمام برجستگی های بدن شما را بپوشاند. هر چه می خواهید بپوشید.
🔻 3: توجه نامحرم را به شما جلب نکند. هر چه می خواهید بپوشید.
✔️ درست است که دین اسلام تنها به اصل پوشش اعم از چادر، مانتو و مانند آن تکیه کرده است و همه مراجع تقلید هم می گویند: برای زنان کافی است که حجاب کامل را با هر لباس مناسبی، در برابر مرد نامحرم رعایت کنند
ولی با توجه به این که حجاب اسلامی حجابی است که باید داری سه ملاک باشد و #بهترین_گزینه ای که می تواند این سه ملاک را در خود جمع کند چادر است لذا توصیه به چادر می شود.
👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#پرسش_پاسخ
#ملاکهای_دختر_شایسته
🔴ازش پرسیدم چرا فکر می کنی باید قبل ازدواج رابطه دوستی داشت❓
گفت: خب باید یه جوری شناخت حاصل بشه ... من یه دخترم، باید پسرها و روحیاتشون رو بشناسم.
✅گفتم من یه راه حل قرآنی سراغ دارم.توی آیه ۲۵ سوره نساء خدا یه دختر خوب برای ازدواج رو توصیف میکنه و به این سوال شما که چه جوری پسرها رو باید شناخت جواب داده:
✅ با اجازه خانوادهشون با دختران ازدواج کنید.(پدرها مرد هستن و جنس خودشون رو بهتر میشناسن، تازه دنیا دیده هم هستن) فَانْکِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِن
✅َّ دنبال دخترانی باشید که #حریم(حصن) دارن مُحْصَنات
✅ #عفیف باشند:غَیْرَ مُسافِحات
✅ وَ لامُتَّخِذاتِ أَخْدان :این هم به زبون خودمونی کسانی که دوست پسر نداشته باشن.
💢اون وقت این روانشناسهای غربی میان میگن قبل ازدواج دوست باشین
یه ملاک کاملا غیردینی🚫
🎓 🎓
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 172
به مبل اشاره کرد و گفت: بشین!
نمی خواست سرپیچی کند.
که پژمان هم مدام چشم غره نثارش کند.
ترجیحا سعی می کرد دختر خوبی باشد.
نشست.
پژمان مقابلش زانو زد.
چرا پیراهن نمی پوشید؟
دیدن عضله هایش زیر و رویش می کرد.
دست آیسودا را میان بزرگی دستش گرفت.
چسب زخم را با احتیاط برداشت.
تنش از عرق یا هر چیز دیگری بود برق می زد.
انگار با روغن به تمام بدنش مالیده باشد.
نگاهی به زخم دست آیسودا انداخت.
زخم تقریبا عمیق بود.
-باید بخیه بشه.
-لازم نیست.
-من تشخیص میدم یا تو؟
پزشک بود.
پزشکی که هیچ وقت طبابت نکرد.
شنیده بود بخاطر پدرش پزشکی را خواند.
همان تا عمومی هم بیشتر نرفت.
بعد آن را کنار گذاشت.
خودش را سرگرم کارهای دلخواهش کرد.
-هیچی تو خونه ندارم که برات بخیه بزنم.
با ترس گفت: نمی خوام.
می دانست از سوزن و امپول می ترسد.
قبلا هم که مریض می شد ترجیح می داد هر چه قرص و شربت است بخورد ولی آمپول نزد.
حالا هم که ظاهرا از سوزن بخیه می ترسید.
بی توجه به آیسودا بلند شد.
باید زنگ می زد نادر چیزهایی که می خواست را برایش بیاورد.
-چیکار می کنی؟
پشتش را به آیسودا کرد و گوشیش را از روی میز برداشته...
شماره ی نادر را گرفت.
-سلام، کجایی؟
گوش تیز کرد.
-چندتا چیز می خوام جلدی میری داروخونه می خری میاری!
پوفی کشید.
کار خودش را می کرد.
-برات همه رو پیام می کنم.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
ذاتا مغرور و خودخواه بود.
بدون اینکه برایش مهم باشد آدمی که طرف صحبتش است اصلا کیست؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 173
شاید یکی از دلایلی که دوستش نداشت همین غرور بود.
از بالا می دید.
ولی می خواست صادق باشد، پژمان هیچ وقت با او مغرور نبود.
اما تازگی زیادی کلاس می گذاشت.
به سمت آیسودا برگشت.
-خونه حاج رضا همه چیز مرتبه؟
-فعلا آره!
-خوبه!
به سمت آشپزخانه رفت تا چای درست کند.
آیسودا به کتابی که روی صندلی گهواره ای ولو شده بود نگاه کرد.
پژمان مگر کتاب هم می خواند؟
چرا قبلا نفهمیده بود؟
از جایش بلند شد.
این خانه را با این وضع آشفته که می دید عصبی می شد.
-ول کن اون چای رو، بیا اینجا رو درست کنیم.
-مگه چشه؟
-چش نیست، خیلی بهم ریخته اس.
پژمان با لبخند نگاهش کرد.
چقدر اولین بارها را که از آیسودا می دید برایش شیرین بود.
مثلا این جز اولین بارهایش بود که نسبت به خانه اش حساس می شد.
از آشپزخانه بیرون آمد.
-می خوای چیکار کنی؟
-این مبلا باید جاشون عوض بشه.
-باشه.
آیسودا با زخم دستش نمی توانست کاری کند.
همان جا ایستاد.
با اشاره ی دست مدام می گفت وسایل را کجا بگذارد.
پژمان عادت به این کارها نداشت.
ولی برایش جالب بود.
دست آخر وقتی به سالن نگاه کردند همه چیز به طرز خوب و بهتری به چشم آمد.
هیچ وقت نباید منکر سلیقه ی زنانه شد.
زن ها بهترین بودند.
آیسودا با رضایت سر تکان داد.
-عالی شد.
صدای سوت کتری می آمد.
آب هم به جوش آمد.
خود آیسودا به آشپزخانه رفت تا چای را دم کند.
آشپزخانه هم زیاد تعریفی نبود.
این دیگر کار خودش بود.
بعدا می آمد سر حوصله همه ی وسایل را می چید.
هرچند ظرف و ظروف خیلی کمی درون آشپزخانه بود.
-چای خشک کجاست؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 174
پژمان کنارش وارد آشپزخانه شد.
از کابینت بالای کتری برقی جعبه ی چای خشک را در آورد.
به دست آیسودا داد.
آیسودا چای را درون کتری ریخت.
چای را دم کرد و به سمت پژمان برگشت.
پژمان دقیقا مقابلش بود.
قد بلند و چهارشانه!
از آنهایی که باید سرت را بالا بگیری تا به صورتش نگاه کنی.
-بزرگ شدی.
آیسودا با حسرت گفت: کنار تو آره!
حرفش برای پژمانی که فقط می خواست خوشبختش کند کمی سنگین بود.
صدای زنگ نگاه هر دو از پنجره به در انداخت.
احتمالا نادر بود.
وسایلی که می خواست را خریده و آورده بود.
-برو بشین میام.
تی شرتش را از چوب لباسی دم در به تن زد.
از ساختمان بیرون آمد.
آیسودا کنجکاوانه از پنجره به بیرون نگاه کرد.
پژمان در را باز کرد.
مرد پشت در را نمی دید.
چیزهایی درون پلاستیک را از او گرفت و در را بست.
از جلوی پنجره کنار رفت.
پژمان داخل شد و گفت: وسایل بخیه رو آوردم.
رنگش پرید.
جلوی خودش زنگ زد که بیاورند.
ولی فکر نمی کرد به این زودی!
اصلا نمی خواست اجازه بدهد زخمش را بخیه کند.
-برو بشین.
-گفتم لازم نیست، خودش خوب میشه.
-برو بشین دختر!
به حرفش که گوش نداد، بازویش را گرفت و روی مبل نشاندش!
-ببین، خوب میشه خودش...
-از چیه سوزن می ترسی؟
-نمی خوام، چرا مجبورم می کنی؟
اخم کرد.
محتویات پلاستیک را روی میز گذاشت.
به زور دست آیسودا را گرفت.
-تکون بخوری بیشتر دردت میاد.
کم کم داشت اشکش در می آمد.
مگر زور بود؟
نمی خواست سوزن بخورد.
یکی از آمپول ها را برداشت و با ماده ی بی حسی پر کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 175
-چشماتو ببند تا نبینی دارم چیکار می کنم.
حس کرد دارد می لرزد.
-آروم باش دختر.
-آیسودا!
خنده اش گرفت.
حتی در این شرایط هم می خواست که اسمش را صدا بزند.
خودش به عمد دختر دختر میگفت.
دوست داشت این قضیه مهم شود که حرفی برای گفتن با هم داشته باشند.
حساسیت هایش جالب بود.
آمپول را کار زخم به دستش زد.
موادش را خالی کرد و فورا بیرون کشید.
آیسودا با فرو رفتن آمپول تکانی خورد.
رویش را برگردانده بود تا چیزی نبیند.
به محض اینکه پژمان دستش را رها کرد رویش را برگرداند.
-تموم شد؟
-نه، گذاشتم بی حس بشه که بخیه کنم.
آه از نهادش بلند شد.
-اینقد ترسو نباش!
-تو جای من نیستی.
پژمان لبخند زد.
تا بی حس شود بلند شد و به آشپزخانه رفت.
دوتا لیوان چای ریخت و برگشت.
آیسودا به ساعت نگاه کرد.
کمی دیر شده بود.
امیدوار بود خاله سلیم نگرانش نشود.
و البته فضولی سوفیا خانم هم گل نکند.
-بخور، گرمت می کنه.
از گرفتن دست یخ زده اش فهمید به خاطر ترس کمی فشارش بالا و پایین شده.
با دست راستش لیوان را برداشت.
خوشرنگ و داغ بود.
کمی مزمزه کرد و فورا با اخم گفت: اینکه شیرین نیست!
-شیرین می خوری؟
چپ چپ نگاهش کرد.
-واقعا نمی دونستی؟ عجیبه!
می دانست، فقط قند در خانه نداشت.
چون معمولا قند نمی خورد.
البته اگر درون مهمانی یا رستورانی یا هرجایی غیر از خانه ی خودش باشد و برایش بیاورند، می خورد.
-قند تو خونه ندارم.
آیسودا لیوان چایش را روی میز گذاشت.
حسی درون انگشتش نداشت.
پژمان نیمی از لیوانش را خالی کرد و آن را روی میز گذاشت.
نخ و سوزن بخیه را برداشت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
4_6005968901064623390.mp3
12.23M
قطعه استودیویی "یتیم سر به زیر..."
به مناسبت شهادت امیرالمومنین (علیه السلام)
با صدای: محمد حجت محبی
از آلبوم صوتی شب های بی قراری
♻️ #کلیپ_صوت_مذهبی ♻️
karimi-poshte-daram(www.sahebzaman.org).mp3
1.4M
🎶 خدایـــا اگر بنده ای بدکارم ،شوق رحمت دارم... اشک غم میبارم ،بیقرارم
😭
🍃 #التماس_دعا
1_11457188.mp3
4.61M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 تو لیلةالقدر منی...
👤 استاد #رائفی_پور
سلنا گومز خواننده و بازیگر مشهور هالیوودی که بیشترین فالوور رو توی اینستاگرام داره ، چند روز پیش توی جشنواره کن گفته:
شبکه های اجتماعی برای نسل من خیلی مخرب بودن و من خیلی نگرانم...
کافی بود این حرف رو امام جمعه یه شهر میزد اون وقت غربزدههای لیبرال بهش حمله میکردن که تو یه ادم عقب موندهای...😒
🔴👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#زمین_گرد_است_یا_زمان
در ٤ سالگى👈موفقیت یعنی: کثیف نکردن شلوار
در ٦ سالگى👈موفقیت یعنی: پیدا کردن راه خانه از مدرسه
در ١٢ سالگى👈موفقیت یعنی:داشتنِ دوست
در ١٨ سالگى👈موفقیت یعنی:گرفتن گواهى نامه رانندگى
در ٣٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پول داشتن
در ٤٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پول داشتن
در ٥٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پول داشتن
در ٦٥ سالگى👈موفقیت یعنی:تمدید گواهى نامه رانندگى
در ٧٠ سالگى👈موفقیت یعنی:داشتنِ دوست
در ٧٥ سالگى👈موفقیت یعنی:پیدا کردن راه خانه
در ٨٠ سالگى👈موفقیت یعنی:کثیف نکردن شلوار
حالا به نظرتون زمین گرده یا زمان ؟👌
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸استاد ریاضی گفت: بچه ها به جای روزه گرفتن ، دلی را به دست آورید ، گرسنه ای را سیر کنید!
🔹گفتم استاد: اگر ما به جای معادله ریاضی در برگه امتحانی برای تو شعر زیبایی بنویسیم به ما نمره قبولی می دهی؟
🔺این دیالوگ، یکی از مغالطه های مشهور در جامعه ماست
🔺این به جای اون.. اون به جای این..
نوعی بهانه جویی برای کتمان دو امر مطلوب
🔺مغالطه ای برای کنار زدن امر خدا
#پندانه
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#اين_شعر_عاليه👇🏻
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هرچه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خواندهام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثوابِ آن همه راز و نياز
یک ندا آمد : چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا ڪن رحمتی
آن ندا گفتا همان کس که ؛ زدی تهمت بر او
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو👌🏻
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ایا میدانید:
#بهترين بازي براي كودكان بازي هايي است كه كودك بتواند #بسازد و #خراب كند، مثل 1⃣شن بازي2⃣لگو سازي..
#هرگز كودكتان را براي خراب كردن اسباب بازيش سرزنش نكنيد. اجازه دهيد با #اسباب بازی#شكسته خود #بازي جديدي اختراع كند.
اسباب بازي براي شكستن و خراب كردن است.👌
اسباب بازی های گران قیمت این پیام را می دهد که باید از آن مواظبت کند و نمی تواند با او بازی کند .
به كودكتان اين پيام را ندهيد🤔 ارزش وسايلت از تو بيشتر است مضطرب و نگران باش چون وظيفه تو نگهباني از وسايلت است.😩
👉👉join
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفته بودم حموم
بابام اومده پشت در صدام میزنه
میگم:بله
میگه:حمومی
میگم:نه اینجا لندنه صدای منو از رادیو بی بی سی دارید
میگه:در زدم بهت بگم خانمت اومده رفته سر گوشیت داره تلگرامت رو نگاه میکن😱😱😱
لباس و حولت رو هم از پشت در بر میدارم که امشب تو لندن بمونی تا بفهمی درست جواب پدرت رو بدی احمق😂😂😂😂
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞احترام برای مردان اکسیژن است......👌
آنها به محیطی جذب می شوند که در آن مورد احترام قرار می گیرند و از محیطی که به آن ها احترام گذاشته نشود دوری می کنند.
چون بی حرمتی برایشان دردناک است.
وقتی به شوهرتان احترام میگذارید دنیای او را پر از اکسیژن میکنید و او به سمت شما کشیده می شود.👌
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار تا ۳ظهر خوابیده بودم بابام اومد گفت بلندشو دیگه خرس گنده عصر شد، از جام پاشدم بش گفتم؛
اگر بی هدف از خواب بیدار شدید بهتر است بخوابید... استیو جابز. 😎
با دستاش یقمو گرفت از پنجره اتاقم منو انداخت پایین گفت؛
آدم های بی ارزش را نابود کنید.... هیتلر.😂😂😂
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 176
-حسی داری؟
-نه، سِر شده!
پژمان سر تکان داد.
دستش را گرفت و مشغول شد.
آیسودا باز هم رویش را برگرداند تا چیزی نبیند.
با اینکه واقعا چیزی حس نمی کرد.
کار که تمام شد، پژمان وسایل را جمع کرد و بلند شد.
آیسودا به انگشتش نگاه کرد.
فقط دوتا بخیه ی ریز خورده بود.
بدون اینکه اصلا سوزن را حس کند.
-ممنونم.
-یه دو سه روزی دستتو زیر آب نگیر.
-باشه!
با خجالت از جایش بلند شد.
رسما دیگر اینجا کاری نداشت که بخواهد بماند.
تازه خاله سلیم و بقیه هم منتظرش بودند.
-من دیگه باید برم.
-خیلی خب، درو پشت سر ببند.
همین؟ چیز دیگری نمی خواست بگوید؟
نگاهش کرد که به آشپزخانه رفت.
پلاستیک را بالای یخچال گذاشت.
حرصش می گرفت که این همه بی تفاوت بود.
هرچند که برای اولین بار بود که این جنبه های زندگی پژمان را می دید.
4 سال درون یک اتاق حبس بود.
نه اینکه پژمان حبسش کرده باشدها...
او اجازه داده بود کل خانه و حیاط قسمت امپراتوریش باشد.
ولی خودش نخواست و همان جا ماند.
برای رفتن نقشه کشید.
آنقدر که یک شب وقتی از عروسی یکی از محلی ها برمی گشتند میان خرابی ماشین فرار کرد.
حالا که در این خانه ی نقلی رفت و آمد می کرد.
پژمان و کارهایش را می دید.
تازه می فهمید اگر زاویه دید مغرضانه اش را عوض می کرد.
شاید خیلی از اتفاقات نمی افتاد.
-مثلا یه خداحافظی چیزی...
پژمان به سمتش برگشت و به اپن تکیه داد.
-باز برمی گردی.
-یعنی چی؟
-می دونم این بخیه ها رو نابود می کنی و برمی گردی.
حرصی گفت: عمرا!
در حالی که دستش سالمش را از زور خشم مشت کرده بود از ساختمان بیرون زد.
پژمان از پنجره به بیرون نگاه کرد.
-آفرین گربه کوچولو، بلاخره داری می فهمی اطرافت چه خبره!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 177
آیسودا با نگاه به اطرافش، خیالش راحت شد.
به محض اینکه مطمئن شد خبری نیست از خانه ی پژمان بیرون زد.
تا خانه ی حاج رضا دوید.
چون مسیر رفتن به درمانگاه و خانه ی پژمان دقیقا برعکس بود.
رسیده به در ایستاد.
کمی روی زانو خم شد و نفس نفس زد.
حالش که جا آمد.
روسریش را مرتب کرد و در زد.
یادش رفته بود کلید خانه را بردارد.
صدای دویدن شنید.
مطمئن بود سوفیاست.
وگرنه خاله سلیم با این سن و سال نمی تواند بدود.
اصلا سوفیا هم نباید این کار را می کرد.
انگار نه انگار دختری بیست و چند ساله است.
انگار یک بچه ی شش ساله ی پر شر و شور است.
در باز شد و سوفیا مقابلش ایستاد.
-برگشتی؟ چی شد؟
انگشت بخیه شده اش را نشان داد و گفت: دوتا بخیه خورد.
-الهی بمیرم، خیلی درد داشت؟
-می ذاری بیام داخل؟
-اِ، ببخشید.
از جلوی در کنار رفت و آیسودا داخل حیاط شد.
سوفیا در را پشت سرش بست.
-درد نداشت، انگشتم بی حس بود.
هنوز هم بی حس بود.
با هم به سمت بهارخواب رفتند.
همه ی سیب زمینی ها خرد شده بودند.
پیازها هم همینطور!
قصاب هم پوست گوسفند بیچاره را کنده در حال تکه تکه کردن گوشتش بود.
همگی در حال پاک کردن برنج های ایرانی بودند.
سلامی کرد و گفت: ببخشید من نتونستم کمکی بهتون بکنم.
خاله سلیم با نگرانی گفت: دستت چی شده؟
انگشت بخیه شده را نشان داد و گفت: بخیه شد.
-بیا بشین یه چای بخور عزیزم.
از دو سه تا پله ی بهارخواب بالا آمد و نشست.
خاله سلیم از فلاکسش چای خوشرنگی ریخت و پولکی های زعفرانی را مقابلش گرفت.
خانه ی پژمان که چای نخورد.
قند نداشت.
چند دانه پولکی برداشت و با اشتیاق چایش را نوشید.
زن ها حرف می زدند.
یکی از شوهرش می گفت که چند مدتی است مغازه اش رونق ندارد.
یکی از شیمی درمانی خواهرزاده اش که برایش نذر برداشته.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆