پیشاپیش💐 فرا رسیدن نیمه شعبان بر همه ی چشم انتظاران حضرت مهدی عج الله مبارک.
قابل توجه تمامی افرادی که در سالهای گذشته اقدام به برگزاری ایستگاه صلواتی و پخش شربت وشیرینی می کردند، به علت بیماری کرونا امسال بیاییم با تهیه سبد کالا به یاری افراد نیازمند در این ایام سخت بشتابیم و این عمل را نذر ظهور حضرت آقا قرار دهیم باشد که مقبول افتد ان شالله
#پارت211
بعد عمیق بو کشید و گفت:
–بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که میگفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟
–نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد
خمیازه ایی کشیدم.
پرسید:
–خوابت میاد؟
–یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم.
بالشتی برداشت.
–الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم.
او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت:
–چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم.
صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم.
آرش با لبخند گفت:
–خیلی دوستت دارم راحیل.
صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید.
–آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه.
آرش فوری گفت:
–تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا.
وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه:
جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه...
مژگان رو به من کردو پرسید:
–آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه.
نگاهی به آرش انداختم و نمیدانستم چه بگویم که آرش گفت:
–اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد:
– بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه.
مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت.
مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم.
آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد.
تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت:
–آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد.
–مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره.
مامان آرش دیگر حرفی نزد.
نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم.
کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم.
وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت:
–میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره.
–نه، اشکالی نداره، می خورم.
همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد.
کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت:
داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه...
وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسهی مشترک ما انداخت و گفت:
–چه رومانتیک!
آرش گفت:
–واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین...
پریدم وسط حرف آرش و گفتم:
–نه، می خورم.
آرش نگاهی به من کردوگفت:
–می خوری ولی زوری...
دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم:
–آرش...
کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد.
بقیه هم که انگار نشنیده بودند.
کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید.
هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت:
– خوردنش برات راحت تره.
بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت.
من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلیان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم.
مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید:
–کجارفت؟
مادر آرش گفت:
–شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره.
–مژگان متفکر گفت:
–فکر نکنم.
بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت:
–این چرانیومد الان غذاش سرد میشه.
–خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت.
–گوشیم مونده توی ماشین.
آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشیاش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد.
سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت:
–شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد.
فقط با تعجب نگاهش می کردم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت212
مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمیدانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت:
– بخوردیگه،
روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد.
زیرگوش آرش گفتم:
–میری یه کاسه خالی بگیری؟
باتعجب نگاهم کرد.
دوباره آرام گفتم:
–واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد...
آرش رفت کاسهایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد.
بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد.
آرش گفت:
–داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن.
باهمان صدای بمش گفت:
–نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانیاش بود ترسیدم.
کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم.
مژگان باطعنه گفت:
–خداشانس بده... انگار بعضیها مهرهی مار دارن.
آرش باخنده گفت:
– اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند.
–تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه...
آرش حرفش را برید و گفت:
–مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه...
–همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه...
آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت:
–مسئله این است بودن یانبودن...
حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود.
آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنههای گاه به گاه مژگان را جدی نمیگرفتم.
بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت:
–از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش.
–آره می دونم.
آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم.
دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم.
من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم.
همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد:
–خوبی؟
باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم:
–خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید.
از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم.
دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم"
من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم.
چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود.
بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است.
آرام از آرش پرسیدم:
–میوه می خوری برات پوست بکنم.
بالبخند گفت:
–اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل.
لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینیام گذاشتم.
آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد:
– خوابه.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 نکات حیاتی و مهم در دوران اپیدمی کرونا برای افراد کم توان یا کسانی که با آن ها زندگی می کنند.
#کرونا_را_شکست_میدهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نفسکش میخوام بیاد جلوووووو
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت213
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم.
همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت:
–میوه پوست می کنی؟
–بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم:
–بفرمایید.
گرفت وتشکر کرد و گفت:
–بده من براتون پوست می کنم.
–فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم.
چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت:
–خودتم بخور.
–حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکهی دیگری به طرفش گرفتم.
–از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی.
از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم:
–بگیر.
باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد.
–مادرش خنده ایی کرد و گفت:
–حالا من هر دفعه که شمال میرفتیم پوست میکندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست.
آرش خندید و گفت:
–آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد:
–ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من...
حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم:
–آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم.
بعد از خوردن میوه ارش گفت:
– راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم:
–خیلی قشنگه...
بعد از چند دقیقه پرسیدم:
چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟
نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟
–خسته شدی؟
–نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم.
بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه.
زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم.
آرش گفت:
–باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا.
هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید:
–دختر تو نپختی توی اون چادر؟
–چرا خیلی گرمه.
–آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت:
–بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه.
کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس.
مادر ارش هم دنبال ما میآمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟
باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد.
بوی دریا میآمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم.
نگاهی به آرش انداختم وگفتم:
–اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند.
هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود.
–هوای این سمت ویلا خنک تره...
–آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید:
– قدم بزنیم؟
با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم:
–اگه تو خسته نیستی من از خدامه.
نگاه مهربانی نثارم کرد.
–مگه باتو بودن خستگی داره...
لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم.
کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت:
–روی شنها بشینیم؟
–اهوم.
او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم.
گوشیاش را از جیبش درآورد.
–یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم.
نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت.
با صدای زنگ گوشیاش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد.
–امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم.
حرفش که تمام شدگفت:
–راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه.
به طرف ویلا پاتندکردیم.
–آرش مسابقه بدیم؟
–برو بابا عمرا تو به من برسی.
–چیه فکرکردی یوسین بولتی؟
–اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم.
–اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته.
دوما: واسه یه خانم کُری نخون.
اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم،
دوما...
–ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟
بعد خم شد به حالت دو، گفت:
–یک، دو، سه...
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت214
همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن.
من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟»
بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت:
–هنوز هیچی نشده کم آوردی؟
–نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی.
–ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا.
نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت:
–برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه.
من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم.
–کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه...
همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم.
برگشتم وپشتم را نگاه کردم، او هم خم شده بودو با فریا می شمرد.
همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود.
کمکم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود. انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش امده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خندهاش گرفته بود.
من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم:
–رسیدیم، من برنده شدم.
همانجا روی زمین ولو شد و گفت:
–با نامردی؟
از نفس افتاده بودم. حتی نمیتوانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم و سرم رو روی قلبش گذاشتم. آنقدر محکم می کوبید که احساس کردم الان بیرون میآید. نفس نفس میزد. باهمان حال گفت:
–ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی.
–فعلا که تو صورتت شده عین لبو.
–ازخودت خبرنداری...
–ازگرما دارم می پزم آرش.
درجابلندشدو دستم را گرفت وگفت:
–بدو بریم داخل.
–دستم را آرام از توی دستش درآوردم وگفتم:
–نمی تونم آرش...صبرکن یه کم حالم جابیاد.
جلویم زانو زدو صورتم را در دستهایش گرفت وگفت:
–برم برات آب خنک بیارم؟
–نه.
–بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کردوبا لحن خنده داری گفت:
–بپر بالا.
ار حرفش خندهام گرفت.
مهربانیاش پرانرژیام کرد. همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم:
–پاشو بریم.
دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم.
–اینجا ویلای کیارشه؟
–آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون. ولی کیارش رضایت نداد.
–اینجا که قشنگه...
–آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنکتره. البته از این جا بزرگترم هست.
وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خوردهاند و رفتهاند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونههای برنج بود و تمیزنشده بود.
روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد. آرش چمدان را برداشت وگفت:
–پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار.
پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم.
بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم.
آرش لبخندی زد و گفت:
–برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم.
–من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای. لبخندی زدم وگفتم:
–باشه ممنون. صدای اذان از گوشیام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم.
موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که میشود خشکش کنم، اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا. پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم.
باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد.
–گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا.
–چقدر مهربونی آرش، ممنونم.
یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت:
–نه به اندازه ی شما...
غذا جوجه کباب بود. آرش میگفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد.
بعد از خوردن غذا آرش گفت:
–خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست.
نگاهش کردم و گفتم:
–اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟
به زور جواب داد:
–نه، برو. معلوم بود خیلی خوابش میآید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمیآمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم.
موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می سپردند
در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میانسال
زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره شان پاشیده شده بود.
در یکی از استراحتگاه ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند.
و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند.
در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند.
یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت:
آنجایی که آنها ایستاده اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند
به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است
مرد جوان بیخیال با خنده گفت:
بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف چینی به سرشان نزند
مرد پیر در حالی که چهره اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت.
مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند
شب هنگام موقع استراحت شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند
و راجع به وقایع روزانه صحبت می کردند
شیوانا در حین صحبت گفت : متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را از مرد جوان بیشتر دوست دارد؟ دارد؟ حتی بیشتر از
یکی از شاگردان با تعجب گفت : از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟ هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: از روی چهره شان
مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فراگرفت.
و چهره اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار همزمان او هم به پایش خار فرو رفته است و همپای همسرش داشت زجر می کشید.
اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می کشید با او هم احساس نبود و درد او را درک نمی کرد و می خندید.
و جملاتی می گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند
عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تاثیر زیاد سردی ها (ترشیها) در افزایش کسالت, در سنین بالا
🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻
📚حکیم خیراندیش
گل مورد علاقه همسرتان را بشناسید و گاهی هنگامی که به خانه میروید برای همسرتان گل بخرید. حس تازگی و طراوتی که گل به روحیه و خانه میبخشد، حس تازگی و شادمانی است.
🌷🌷🌷🌷🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانمها_بدانند
مردها چه در اوج شادی باشند، چه در اوج غم؛ ترجیحشان این است که در گوشهای خلوت، به اتفاقاتی که افتاده فکر کنند و نهایتا لبخندی بزنند. لبخندی گاه تلخ و گاه شیرین...!
🌺🍀🌺🍀🌺
http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️
آنجای «دوستداشتن»،
آنجای «خیلی دوستداشتن» را دوست دارم که به معامله میاندازدت.
آنجا که وادارت میکند داشتههایت را
یکییکی بدهی بلکه قدمی به او نزدیکتر شوی.
آنجا که عقلِ حسابگرِ مدعی جلو میآید
تا عرض اندام کند ولی دل،
همهی داشتهها را فروخته
و هزار فرسخ رفته . . . . .
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنان که به من بدی کردند ، مرا هشیار کردند
آنان که از من انتقاد کردند ، به من راه و رسم زندگی آموختند
آنان که به من بی اعتنایی کردند ، به من صبر وتحمل آموختند
آنان که به من خوبی کردند ، به من مهر و وفا ودوستی آموختند
پس خدایا :
به همه ی آنانی که باعث تعالی دنیوی واخروی من شدند ،
خیر ونیکی دنیا وآخرت عطا بفرما .
#شهید_دکترچمران
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
پسر خاله :
بدی آدم نمک نشناس اینه که وقتی یاد کارایی که براش کردی میوفتی،
از خودت بیشتر بدت میاد تا اون..!💞
#کلاه_قرمزی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
.:
محققین دلایل چاقی ایرانیان را شناسایی كردند:👇
بخور حیفه 😳
بخور مفته 😃
بخور تبركه 😌
بخور دیگه گیرت نمیاد 😲
بخور همین یه امشبه از فردا نخور 😁
بخور مگه سالی چندبار تولده 😒
بخور عیده 😄
بخور عروسیه 😍
بخور جشنه 🤗
بخور فردا میخای روزه بگیری 🙈
بخور شیرینی نامزدیه 😜
بخور شیرینی زایمانه 👶🏻
بخور میخوای درس بخونی 🤓
بخور دیگه اومدیم بیرون خوش بگذرونیم ☺️
بخور اومدی مهمونی تو خونه خودت نخور 😊
بخور پول دادیم نريزيم بره 😏
من هلاک این آخریم 😂😂☝️
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
داستان ما ايرانيا:
ﺍﮔﺮ ﻋﻘﺪ ﮐﺮﺩ : ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ😳
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ
ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ😳
ﺭﻓﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ😉
ﻗﺒﻮﻝ ﺷﺪ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ😒
ﺍﻓﺘﺎﺩ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ😕
ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ😩
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﺮﯾﺪﻥ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ🚗
ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪﻥ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ🏢
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮﺵ ﻫﻮﻭ ﺍﻭﺭﺩ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ💁
ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺖ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ😭
ﻭ ﺁﺧﺮﺷﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﭼﺸﻤﻤﻮﻥ ﺯﺩﻥ👀
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﭼﺶ ﺧﻮﺭﺩﻥ؟
ﺧﻮﺍﻫﺸﺄ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺘﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ
ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺍﮔﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺕ ﮔﺮﻓﺖ
ﺑﺨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﮐسي نفهمه😂 😂😂
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه معتادا کرونا نمی گیرن برا همین اومده تو پارک🤣😂😂
#طنز
🎞 http://eitaa.com/cognizable_wan
لطفا به این توصیه تا اطلاع ثانوی بدقت عمل کنید.👇👇
ویروس کوید-۱۹ بطور خفته و ضعیف به وجود اکثر ما وارد شده و چون خفیف است بی اطلاع هستیم و بظاهر سلامتیم. اما استفاده از وایتکس و محلولهایی چون جوهر نمک که دارای گاز متصاعد شونده بسیارقوی و خطرناک هستند و با اولین تنفس جذب ریه میشوند بلافاصله با ویروس کوید ۱۹ ترکیب شده و ویروس جدیدی را بوجود می آورند که بسیار قویتر و خطرناکتر با قابلیت نفوذ بالاتر است. این ویروس ناشناخته جدید فرصت زنده بودن را تا ۲۴ ساعت هم نمیدهد. هیچ علامت بیرونی خاصی مثل سرفه یا تنگی نفس ندارد و مرگ بیصدا بدنبال دارد. لذا از استفاده از هرگونه محلول شیمیایی با بوی تند نظیر وایتکس و جوهرنمک و امثال اینها بپرهیزید و از خانه و کاشانه تان دور کنید. ویروس کوید ۱۹ در مقابل C2H5 یعنی الکل اتانول بشدت آسیب پذیر است. پس برای ضدعفونی کردن دست و رویتان از آب و صابون،برای ضدعفونی سطوح از الکل اتانول و آب و برای ضد عفونی کردن موادغذایی از محلول نمک و سرکه رقیق شده استفاده کنید. سلامت و پیروز باشید. لطفا اطلاع رسانی کنید. ♦ ناپديد شدن خود به خودي ويروس كرونا
✍دکتر خداکرمیان دانشگاه بوعلی سینا👇👇
🔹به دلایل کاملاً علمي كه مجال شرح آن نيست با توجه به نرخ جهش، طول ژنوم و سرعت تکثیر ويروس حدوداً سه تا چهار ماه طول ميكشد كه اين ويروس دستكاري شده به حالت Wild type برگردد و آنقدر ضعيف شود كه سيستم ايمني بدن در صورت ورود آنرا حذف كند.
🔹با توجه به دوره کمون ویروس وچرخش آن از يك ميزبان به ميزبان ديگر و به دلایل کاملاً علمي بین اواسط اردیبهشت تا اواسط خرداد به طور کلی اين ويروس از ایران خود به خود ناپدید خواهد شد و بعد به همان دليل از ساير كشورهايي كه پس از ايران گرفتند هم ناپديد خواهد شد.
🔹 ناپديد شدن اين ويروس به دليل گرم شدن هوا نيست (هرچند گرما ويروس باقيمانده روي سطوح را زودتر از بين ميبرد) بلكه به دلايل نهفته در ذات خود ويروس است كه تفسير آن طولاني است و در اينجا مجال شرح آن نيست.
🔹اين موضوع را نوشتم تا خيال شما و خانواده و دوستان و آشنايان راحت باشد و استرس نداشته باشيد ضمن اينكه تمام توصيه هاي بهداشتي مراكز رسمي را رعايت مي كنيد خدمت شما عرض كنم كه تنها اقدام مفيدي كه در سطح كلان ميتوانستند بكنند اين بود كه فقط و فقط و فقط قرنطينه كنندتا از شيوع بيشتر جلوگيري شود و گرنه حذف خود به خودي ويروس حتمي است!!!!
🔹به نظر ميرسد دستكاري و مهندسي اين ويروس كرونا و رهاسازي آن در جوامع مختلف (سرعت گسترش جهاني ويروس و الگوي پخش آن به خوبي گوياي اين واقعيت است)
🔹 يك پروژه جهاني با همكاري كشورهاي پيشرفته براي بسياري از مقاصد جهاني، از جمله براي كمك به جلوگيري از گرم شدن بيشتر كره زمين، شوك به اقتصاد جهان براي بازنگري سيستم اقتصاد جهاني، بازآرايي مديريت كلان جهاني، اهداف فرهنگي و سياسي و....... بوده است كه بعداً ابعاد آن مشخص خواهد شد.
🔹ضمناً كسانيكه از اوايل فروردين به بعد ويروس كرونا را مي گيرند به دلايل كاملاً علمي مرگ و مير در آنها بسيار نادر است مگر اينكه سيستم ايمني آنها به دلايل شيمي درماني زياد و برخي بيماريهاي ديگر ضعيف كننده سيستم ايمني به شدت ضعيف شده باشد!!!!
🔹 بنابراين تا اون موقع لطفاً مواظب خود و خانواده و ساير افراد مرتبط باشيد!!!!
*وایتکس را از خانه هایتان دور کنید*
*سخنگوی بهداشت جهانی با نقشه از پیش تعین شده توسط وایتکس به کشتار جهانیان شتافته*
*وایتکس شوینده ای که برای ضدعفونی طراحی کرده اند سلاح سرد کشتار دسته جمعی مردم جهان است*
*استشمام ضدعفونی کننده وایتکس به ریه ها آسیب جدی می رساند شش ها را سفید می کند تنفس را سخت می کند تب ولرز به همراه دارد*
*شخص دچار سرفه های شدید می شود کرونا چیزی نیست جز وایتکس*
*در منزل محل کار به هیچ عنوان از محلول ضدعفونی وایتکس واب استفاده نکنید*
*گاز موجود در وایتکس بسیار قوی و کشنده است*
*وایتکس مرگ خاموش می آورد*
*ملت فهیم ایران زودتر از هر دانشمند دیگری راز کرونا را کشف کردند*
*این پیام را بسیار جدی بگیرید و به دیگر ایرانیان منتقل کنید تا سخنگوی بهداشت جهانی بداند که ایرانیان دستش را خواندند او قصد نابودی جهان را دارد*
*کرونا وایتکس وایتکس پوست دست را می سوزاند وایتکس ریه ها و شش ها را در زمان بسیار کوتاه از بین میبرد و شخص را به کام مرگ می کشاند*
*ضدعفونی کردن با وایتکس حتی به مقدار یه قطره در یک لیتر آب استشمامش باعث مرگ زودرس می شود که امروز بنام مرگ کرونایی نسبت داده شده است*
*این هشدار را جدی بگیرید*
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻سازنده ویروس کرونا دستگیر شد!؟
◽شنیده شده یک پزشک آمریکایی در استخدام دانشگاهی در ووهان چین بوده و مبلغ ماهیانه ۱۵۰ هزار دلار دستمزد به علاوه ۵۰ هزار دلار حقوق ثابت و دائم از دانشگاهی در ووهان چین دریافت کرده و قرار بوده ظرف مدت ۷ تا ۸ ماه ویروس را به دستور همان دانشگاه چینی پرورش داده و به ووهان بفرستد!
◽او ۱.۵ میلیون دلار هم برای هزینهی آزمایشگاه از دانشگاه دریافت کرده بوده!
http://eitaa.com/cognizable_wan
+این خبر را نه تایید میکنیم نه رد
سازمان بهداشت جهانی
. مگه میشه اون مامانی که رفته جلو مدرسه تا پسر کوچولوشو بیاره خونه ،دست یه بچه دیگه رو بگیره به جای بچه خودش؟
بگه اون یکی خوشگلتره،قویتره، اون یکی زرنگتره اونو ببرم به جای بچه خودم؟
واسه مامانا که هیچکس تو دنیا بچه خودش نمیشه من میگم عشق هم باید اینطوری باشه اینجوری عاشق هم باشید
آدمای قوی گریه هاشونو میزارن واسه شب ∞⚇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری
❁❁ ═🌸🌸🌸═❁❁ ═🌸🌸🌸═❁❁
✅وقتى ميخوايد همسرتون رو نقد كنيد؛ يا با يه تصميم و يا نظرش مخالف هستيد؛ اول يه قسمتى از حرفشون كه درسته رو تاييد كنيد و بعد حرف خودتون رو هم بزنيد.
✅اگر با مخالفت شروع كنيد مقاومت ايجاد ميشه و حتى طرف مقابل ديگه دلايل شما رو نمى شنوه!
✅بهتره اول تاييد كنيد تا مقاومت بشكنه؛ احساس نزديكى به وجود بياد و بعد نظرتون رو بگيد و توضيح بديد.
✅اينجورى پذيرش حرف شما بالاتر ميره و زودتر نتيجه مى رسيم. بدون بحث و ناراحتى💪 🌸
❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅
http://eitaa.com/cognizable_wan
❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅
تصویر بالا سنگ قبری است در قبرستان مهرنجان ممسنی استان فارس مربوط به ۱۰۴ سال قبل که متن آن را در زیر مطالعه خواهید کرد. این متن در شرایط کنونی بسیار جالب و در عین حال تامل برانگیز است.
وفات مرحمت پناه
علی رضا ولد صدق ملا علی نجات جاویدلله در سنه ی ۱۳۳۷ (قمری) ناخوشی و بلایی بر کل ربع مسکون نازل که تمام حکیمان از معالجه آن حیران و سرگردان و از غره ی شهر صفر تا پانزدهم شهر مذکور، تمامی نوع انسان را سه قسم و دو قسم آن را هلاک و یک قسم باقی و آن یک قسم از عهده ی کفن و دفن بر نیامدند. علامت ناخوشی عطسه ای و سرفه ای بود. بجهت عبرت نوشته شد.
🔸چگونه از وسایل شخصی خود در برابر ویروس کرونا محافظت کنیم؟
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#مستند_کرونا
سازمان بهداشت جهانی: سیگار کشیدن خطر ابتلا به کرونا را در شما افزایش می دهد.
در توضیح این پست آمده است که تنباکو دستگاه تنفسی شما را تضعیف می کند و از این طریق شما را در مقابل ویروس کرونا آسیب پذیرتر می کند.
بعلاوه با سیگار کشیدن چون مدام دست رو روی لبها قرار میگیرد، این کار میتواندویروس رو به بدن منتقل کند.
به اشتراگ گذاری دخانیاتی مثل قلیون، میتونه باعث شیوع و گسترش ویروس کرونا بین افراد شود.
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#پارت215
روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد.
دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم.
بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید.
چوبی پیدا کردم و مشغول شدم.
کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ میتوانستم داخلش دراز بکشم.
بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم.
یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود.
آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم...
دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بودونیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار میشود کارم نصفه باشد. ساعت مچی ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد.
حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام میشود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جادهی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم.
ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود.
دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید.
بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم.
دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد.
رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم:
–کمک نمیخواهید مامان جان؟
–سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟
–نه بیرون بودم.
–دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید.
–چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین میآمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت.
سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب دادوکیارش باتکان دادن سرش.
وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود،ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگیام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم.
–صداتم قشنگه ها...
باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم:
–بالاخره بیدار شدی؟
–ساعت چنده راحیل.
–سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟
هینی کشیدوگفت:
–چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟
منم هینی کشیدم وگفتم:
–وای نگو، خدانکنه.
–دوباره رفتی حموم؟
–آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود.
–این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟
–یه کار خوب. اشاره به موهام کردوگفت:
–بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون.
روی تخت نشستم.
–نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم.
–چیکارکردی؟
–سورپرایزه.
–یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم.
–عه، آرش... کلی زحمت کشیدم.
–میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم.
–عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی.
–اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام.
–حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم.
–نه، بعدا از زیرش در میری...
–باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم.
–خوشحال شدو گفت:
–باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد:
–خدایا خودم روبه توسپردم.
گوشیام را هم برداشتم.
–توام گوشیت روبردار.
–میخوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟
–حالا بیا بریم.
وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan