🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#حاضری_به_جای_دوستت_شکنجه_بشوی؟!!
🌷روزی یکی از اسرا که اهل زنجان بود به نام "فتحعلی" را به شدت زیر شکنجه قرار دادند و من صدای نالهها و جیغ و فریاد او را میشنیدم. من هم در راهرو استخبارات بودم و هرکسی که رد میشد و میدید لباس بسیج بر تن من است، یک لگد به شکم، سر و کمر من میزد و میرفت، آنهم با پوتین تاف عراقی که لبهاش آهندار بود!!
🌷من به شکنجهگر عراقی گفتم؛ او را نزنید. او تنها پسر خانوادهاش است. سرباز عراقی رو به من گفت: داری از او طرفداری میکنی؟ الان بهت میگویم. فتحعلی به قدری شکنجه شده بود که الان جزو جانبازان اعصاب و روان است و یک گوشش اصلاً شنوایی ندارد. آنها من را به جای فتحعلی شکنجه دادند تا حدی که له شدم. فتحعلی، تا زمانی که باهم در اسارت به سر میبردیم به من میگفت:...
🌷میگفت: آقا سید، ببخشیدها، من باعث شدم شما به جای من کتک بخوری. من هم در جوابش میگفتم: اشکالی ندارد من میخواستم به جای تو فدا شوم. من قصد تعریف کردن از خودم را ندارم اما واقعیت این است که در آن زمان همه اسرا بویژه اسرای مفقودالاثر، حس ایثارگری و اخلاص بالا داشتند و همه حاضر بودند به جای دوستشان شکنجه شوند.
#راوی: آزاده سرافراز و جانباز شیمیایی سید هادی غنی که قریب به چهار سال مفقودالاثر بوده و در اسارت بعثیها به سر برده است. او سال ۶۴ شیمیایی شد، سال ۶۵ اسیر و سال ۶۹ از اسارت اردوگاه ۱۱ تکریت آزاد شد.
منبع: سایت نوید شاهد
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#نگران_نباش، #من_هستم!
🌷هشت ساعت زیر باران مدیترانهای چیزی برایمان نگذاشته بود، میثم یک لحظه چشم از دوربین حرارتی برنمیداشت، سوز سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود. به میثم گفتم: «کسی رو تو دوربین داری؟» با تعجب گفت:
«تو این سرما، حرارتی تو بدن آدم نمیمونه که من بتونم با دوربین حرارتی اونها رو ببینم.» گفتم: «تا عملیات چیزی نمونده، سنگر کمین رو گم نکن.» گفت: «از قبل با جی.پی.اس سنگرهای اونا رو ثبت کردم، نگران نباش.»
🌷آن شب به خاطر سرما و باران شدید، عملیات لغو شد، فردای آن روز آمد به من گفت: «وقتی ازم پرسیدی، دشمن را داری و من گفتم نه؛ محمد شالیکار اومد زیر گوشم گفت: نگران نباش، من هستم، سنگر اونا رو بهم حدوداً نشون بده کجاست، من میرم به سمت اونها، هر وقت بهم شلیک کردند، شما همونجا رو با آر.پی.جی بزنید!» گفتم: «وجود محمد برای گروه ما نعمت است.» میثم گفت: «آره، جدا از تجربه جنگی، روحیه و معنویتش منو مجذوب خودش کرد.»
🌹خاطره ای به یاد جانباز سرافراز بالای ۵۰ درصد هشت سال دفاع مقدس و شهید مدافع حرم محمد شالیکار (فریدونکنار) و جانباز شهید مدافع حریم میثم علیجانی (بابلسر)
#راوی: رزمنده دلاور مفید اسماعیلیسراجی
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سختیهای_لذتبخش....
🌷با آنکه اسفند بود و هوا رو به بهار میرفت، اما سرمای غرب کشور بیداد میکرد. جادهها عموماً بسته میشد و در سرما به هر طریقی جیره غذایی و ذخیره نفت میرسید، ولی باز به مشکل برمیخوردیم. اکثر اوقات آب قطع میشد و به ناچار از آب برف استفاده میکردیم. تا پایان زمستان در همین سنگرها مستقر بودیم. بیشتر وقتها برف سنگینی میآمد. شبها معمولاً آسمان صاف بود و صبح که بلند میشدیم از زور برف در سنگر را نمیتوانستیم باز کنیم. راحت یک متر و نیم برف جلوی در سنگر بود. نگهبان میآمد برفها را کنار میداد و راه را باز میکرد. در سرمای هوا رفت و آمدمان به بیرون مشکل بود و باید چارهای میاندیشیدیم. با بچهها جلوی سنگر را یکی دو متر ورق اضافه کردیم و کیسه خاک چیدیم و مثل دیواره سه طرفش را بالا آوردیم، رویش پیلت گذاشته و خاک ریختیم.
🌷باید به فکر آب گرم هم میبودیم. خودم یک مشعل نفتی گذاشتم و یک بشکه نفت خالی شده را نصف کرده و چهارپایه درست کردم از بغل هم یک برش دادم و شیر آب گذاشتم. بشکه مدام روی مشعل بود. داخلش برف میریختم و به راحتی برای سرویس بهداشتی، وضو و شستن ظرف و استحمام آب گرم داشتیم. گاهی ۱۵ روز جاده بسته میشد. رفت و آمد برای استحمام مشکلساز بود و ضمن اینکه بیرون از سنگر هم سرما و برف بود. همین بشکه آب گرم مشکل ما را حل میکرد و راحت گنجایش صد لیتر آب را داشت. شلنگی از بالا به شیر بشکه وصل بود و به راحتی کار دوش حمام را انجام میداد. دو متر کَفِ سنگر را هم بتن کرده و شیب داده بودم، لولهای هم گذاشته بودم که آبهای آلوده به دره سرازیر میشد.
🌷در چند ماهی که در این محور بودیم زمین والیبال هم درست کردم و یک تور دست بافت؛ تا بچهها با همان سبک و سیاق جبهههای خودمان در اوقات فراغت سرگرم باشند. خودم هم فوتبال بازی میکردم و همین بازی و شوخیها در وقت فراغت اخوت و یکدلی بین بچهها را بیشتر میکرد. حضور در این محیط و کنار هم بودن، از ترس ناشی از حمله ناگهانی دشمن میکاست. بعضی شبها که بچهها نگهبانی میدادند، نیمههای شب دور میزدم و دمی با آنها هم صحبت میشدم که احساس ترس نکنند و یا خدایی نکرده فکر نکنند چون من فرمانده هستم باید بخوابم و آنها نگهبانی دهند.
#راوی: فرمانده دلاور سید علیاصغر سیدالنگی
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#وقتی_شکمم_منفجر_شد!!
🌷در این شب [عملیات کربلای ۴، تاریخ ۵/۱۰/۶۵] برای لحظهای چشمهایم را خواب فرا گرفت و دیدم به طرف پدرم که سال ۶۴ شهید شده بود حرکت میکنم و او دستانش را به سوی من دراز کرده است. در همین حال متوجه شدم دو دختر بچه کوچک پاهایم را گرفته و اجازه نمیدهند که حرکت کنم، یکی از دخترها را شناختم تنها فرزندم فاطمه بود و دختربچه دیگر را نشناختم، ناگهان از دلشوره عملیات از خواب بیدار شدم. احساس کردم اتفاقی خواهد افتاد و قبل از آغاز عملیات به همرزمان گفتم امروز برایم اتفاقی میافتد، فقط نگذارید جنازهام به دست نیروهای عراقی بیفتد. بعدها فهمیدم که دختر بچه دیگری که اجازه نمیداد در خواب به طرف پدرم حرکت کنم و با او بروم فرزند دوم من است که در آن هنگام هنوز متولد نشده بود. عملیات با شور و اشتیاق نیروهای رزمنده آغاز شد....
🌷در این عملیات که با آتشبار نیروهای بعثی از هوا و زمین شدت گرفته بود، مشغول جابجایی تاکتیکی و بازگشت نیروها به پشت جبهه بودیم. ناگهان احساس کردم که از ناحیه شکم منفجر شدم تا چند دقیقهای گیج بودم و احساس میکردم که پاهایم قطع شده است. درحالیکه نشسته بودم و از سوزش و درد و خونریزی فراوان به خود میپیچیدم، رزمندگان یکی یکی از کنارم رد میشدند و متوجه مجروح شدنم نبودند. زیرا تاریکی هوا نیز به آنها اجازه نمیداد که شرایط مرا ببینند. کم کم متوجه شدم که همه اعضای داخلی شکمم بیرون آمده. با سختی و درد فراوان اعضای داخلی بدنم را با فشار دست وارد شکم کردم. برای آنکه خود را به پشت جبهه برسانم باید هشت کیلومتر را طی میکردم و از کانالی کم عرض نیز عبور مینمودم. دشمن از هوا و زمین باران گلوله را میریخت و من با هر حرکت رزمندگان با شکم زخمی به زمین میخوردم.
🌷در همین حین دو نفر از برادران که متوجه وضعیت من شدند مرا تا کنار رودخانه همراهی کردند. به همراه دو زخمی دیگر سوار بر بلم شدیم اما هنوز چند لحظهای حرکت نکرده بودیم که بلم در آب غرق شد. با سختی فراوان در رودخانه پر از سیم خاردار و مین، فقط با توجه الهی خود را به کنار رودخانه و کنار کانالی رساندم. با غرق شدن در آب همه آبهای آلوده وارد شکم پاره و زخمی من شد و با رنج زیادی خود را به پشت جبهه رساندم. در آنجا توسط آمبولانس گردان نیروهای بروجرد به پشت جبهه منتقل شدم و زمانیکه چشم گشودم خود را در هواپیما دیدم و متوجه شدم که سه روز از بیهوشی من میگذرد. به دلیل شدت جراحات و مجروح شدن از ناحیه پا و شکم دیگر سعادت رفتن به جبهه نصیبم نشد و به یاد آن رشادت ها و ایثارگریهای رزمندگان در سنگر دیگری به فعالیت پرداختم....
🌷 #راوی: جانباز سرافراز سرهنگ احمد محمدی، فرمانده ناحیه مقاومت بسیج سپاه بروجرد ( که در عملیات کربلای چهار در تاریخ ۵/۱۰/۶۵ در منطقه شلمچه به عنوان فرمانده گروهان نیروهای اعزامی لرستان مسئولیت این عملیات را برعهده داشت.)
منبع: سایت خبرگزاری ایرنا
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#ترکشی_که_قسمت_من_شد....
🌷....خلاصه با اصرار و پیگیری اخوی عرب به دستم سرم وصل کردند و داخل یکی از اتاقها بستری شدم. چند روز بعد وقتی کلی ترکش از بدنم خارج کردند با هواپیمای 130-C به همراه تعداد دیگری مجروح به سنندج منتقل شدم. البته هیچکدام از این اتفاقات را به خاطر ندارم به جز چند لحظهی کوتاه که هنگام انتقال از بیمارستان به فرودگاه داخل هلیکوپتر به هوش آمدم ولی توان صحبت یا حرکت نداشتم. بالأخره پس از عمل جراحی که پروفسور سمیعی در بیمارستان شهید نمازی شیراز روی کمرم انجام داد به هوش آمدم و شنیدم صدایی گفت: به هوش آمد. وقتی توانستم صحبت کنم از پرستار پرسیدم: من چرا اینجام؟ من که حالم خوبه، فقط یه ترکش خوردم.
🌷پرستار در جواب گفت: برادر شما چند روزی هست که بیهوشی. نگران رفقایم بودم و نگران اخویعرب. صدا زدم: مسئول اینجا کیه؟ کمی بعد یکی از بچههای تعاون سپاه شیراز برای ثبت مشخصاتم به اتاق آمد. میخواستم بلند شوم ولی انگار وزنه سنگینی روی پاهایم بود. پرسیدم: چه اتفاقی برای من افتاده؟ و پاسخ شنیدم: پاراپولوژیک شدهاید. این لغت را تا به آن روز نشنیده بودم و معنایش را هم نمیدانستم. از برادر سپاهی خواستم اگر ممکن است یک تلفن بیاورد تا با منزل تماس بگیرم. او تلفن را آورد و خودش برایم شماره گرفت. همسرم گوشی را برداشت. سلام کردم خانمم با آنکه تازه به هوش آمده بودم و نمیتوانستم خوب صحبت کنم، بلافاصله صدایم را شناخت و گفت:....
🌷و گفت: الو الو محمد جان تویی؟ جواب دادم: خودم هستم. پرسید: حالت چطوره؟ از کجا زنگ میزنی؟ گفتم: اشتباهی من رو آوردند شیراز. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. آن روز تازه متوجه شدم بعد از عملیات و با انتقال پیکر شهید علی اصغر یحیایی وقتی خبری از من به خانوادهام نرسید، همه فکر کردند من هم شهید شدهام. چند لحظهای گوشی را نگه داشتم و از برادر پاسدار پرسیدم: تا کی باید اینجا بمونم؟ او گفت: طبق پروندهتون فعلاً باید بمونین. این سئوال را پرسیدم تا ببینم کی میتوانم به شاهرود برگردم و با جوابی که شنیدم از همسرم خواستم خبر مجروح شدنم را به بقیه برساند و آنها را از نگرانی بیرون بیاورد.
🌷وقتی دکتر برای ویزیت به اتاق آمد از او راجع به وضعیت خودم پرسیدم دکتر گفت: پاراپولوژیک. پرسیدم: یعنی چی؟ و او جواب داد: یعنی قطع نخاع. از دکتر پرسیدم: دیگه نمیتونم راه برم؟ گفت: اگر خدا بخواد میتونید. آن روز تا چند ساعت گذشته را مرور میکردم، خاطرات مسابقات دومیدانی، عملیات روی کوه و رفتن به سنگر برادرم محمود از مقابل چشمانم میگذشتند اما مهمترین نگرانیام این بود که: با این وضعیت باز هم میتوانم به جبهه برگردم؟!
#راوی: جانباز سرافراز قطع نخاع محمد یحیایی
📚 کتاب "دیدار با آفتاب"
منبع: سایت نوید شاهد
✾📚 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#شانزده_دی_پنجاهونه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟!
🌷پيش از اينكه خودم كارت شناسايی را نگاه كنم، روزعلی را صدا زدم. كارت را برای هر دومان خواندم: حسين خوشنويسان .... نام پدر .... متولد .... سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد. پيش از اين بارها او را در جهاد سوسنگرد ديده بودم، اما اسمش را نمیدانستم. آر.پی.جی را از زمين برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه روزعلی خودش را به من رساند. گفتم: تو ديگه كجا میآی؟ _اگه تو هم ده قدم ديگه به سرنوشت خوشنويسان دچار شدی، كی آر.پی.جی رو به حسين برسونه؟ راست میگفت، با هم راه افتاديم.... به هر زحمتی بود خودمان را به حسين علمالهدی رسانديم. قامت حسين از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا بود. يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند.
🌷غير از گلولهای كه در آر.پی.جی بود، يك گلوله ديگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتيم. تانكها هنوز ما را نديده بودند، دوباره پيشروی تانكها شروع شده بود. به قصد تصرف خاكريز پيش میآمدند، حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متری خاكريز كه رسيد، حسين گلولهاش را شليك كرد، دود غليظی از تانك بلند شد. تانك ديگری با سماجت شروع به پيشروی كرد. روزعلی كه آر.پی.جی را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانك به آتش كشيده شد. روزعلی همينطور كه خودش را پايين میكشيد، گفت: حسين يه گلوله بيشتر نداره. تانكها هم دارند میرن سراغش. من فقط همين يه گلوله برام مونده. چهار تانك ديگر به پنجاه متری حسين رسيده بودند. حسين بلند [شد] و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقیمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و گلولهها خاكريزش را به هوا بردند.
🌷گرد و خاك كه كمی فرو نشست، توانستيم اول آر.پی.جی و بعد حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت، روی ته مانده خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكی از تانكها به چند قدمی حسين رسيده بود و میرفت كه از روی جسد حسين عبور كند. روزعلی با شليك آخرين گلولهاش تانك را ناكام كرد....» دو تانك دشمن خلاف آن سمتی كه من تصور میكردم به راه افتادند، به سمت مجروحان. با خودم گفتم حتماً نزديك بچهها كه برسند، راهشان را كج میكنند يا میايستند. تانكها نزديك و نزديكتر شدند، ولی نه ايستادند و نه راهشان را كج كردند. دستهايم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بیاختيار به لبهی خاكريز كوبيدم. آنچه در آن حال میشنيدم، صدای آزاردهندهی زنجير تانكهای دشمن بود، ولی....
🌷ولی برای من از همه جانسوزتر فرياد آن مجروح زنده بود كه حركت تانك عراقی و سنگينی آن را بر بدنش احساس میكرد. تانكها با تكهپارههايی از گوشت و استخوان بهجا مانده بر زنجيرها گذشتند و پنج جنازه را با خاك همسطح كردند. از جنازهها تنها آن مقداری که به زير چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پايی، يا سينهای. تانكها رفتند، ولی من توان بلندشدن نداشتم. به فكر روز گذشته افتادم، روزی كه آن همه اسير را مثل مهمان در آغوش گرفتيم و آنقدر با آنها ملاطفت كرديم كه تصور كردند فريب و توطئهای در كار است و حالا جنازه همان بچههايی كه ديروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابهلای زنجير تانكهای دشمن خرد میشد!!!
🌹خاطره ای به یاد تمامی شهدای کربلای هویزه؛ فرمانده شهید سید محمدحسین علمالهدی، شهید معزز حسین خوشنویسان
#راوی: رزمنده دلاور نصرتالله محمودزاده
📚 کتاب "حماسه هويزه"
❌️❌️ حضرت امام خامنهای حفظهالله: «وقتی که خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم، اوّل چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.»
✾📚 ─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#عطر_شعار
🌷دی ماه ۱۳۵۹ بود. من بهعنوان فرماندهی دسته در گروهان ژاندارمری سومار در منطقهی عملیاتی "دار بلوط و زله زرد" شهرستان گیلانغرب مشغول انجام وظیفه بودم. قرار بود رزمندگان، عملیاتی را برای آزادسازی ارتفاعات "چقالوند" که در اشغال نیروهای بعثی بود به مرحلهی اجرا درآوردند. از واحدهای مستقر در منطقه تقاضای نیرو به صورت داوطلب داشتند. دستهی ۵۲ نفری ما بهعنوان داوطلب عازم محل مورد نظر گردید، شناسایی محل انجام گرفت. شرح وظایف هر یک از واحدها مشخص شد. کلیهی پرسنل برای شروع عملیات لحظه شمار میکردند.
🌷در بین پرسنل دسته، گروهبان دوم محمدرضا خاطری به عنوان آر.پی.جیزن مشغول خدمت بود. ۴۸ ساعت بیشتر به آغاز عملیات نمانده بود. محمدرضا در داخل سنگرهای منطقه مدام فریاد (شهیدان زندهاند الله اکبر) را با صدای بلند تکرار میکرد. طوریکه افراد داخل سنگر با تعجب به او نگاه میکردند. اما با گذشت اندک زمانی همه شروع به سر دادن این شعار کردند. تمام فضای منطقه را عطر این شعار پر کرده بود. تا اینکه زمان عملیات فرا رسید. ساعت یک نیمه شب به سمت چقالوند حرکت کردیم و تا صبح عملیات ادامه داشت. دسته ما نیز از سمت جنوب محل مورد نظر، پس از محاصرهی محل، عملیات خود را شروع کرد.
🌷من، محمدرضا و دو نفر دیگر از همرزمان در داخل سنگر در یک درگیری مستقیم درحالیکه کمتر از ۵۰ متر با دشمن فاصله داشتیم شروع به تیراندازی کردیم. محمدرضا که درست کنار من قرار داشت با صدای بلند شعارِ (شهیدان زندهاند....) را تکرار میکرد و با هر شعاری سر خود را از سنگر بیرون میآورد و سنگرهای دشمن را [که] در روبرو قرار داشت هدف قرار میداد. یک آن از شعار دادن باز نمیماند. در ششمین مورد که قصد شلیک داشت، همان لحظه که سر خود را از سنگر بیرون برده بود پیشانیاش مورد اصابت گلوله قرار گرفت....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا خاطری
#راوی: رزمنده دلاور یونس نوروزی
منبع: سایت نوید شاهد
✾─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#روز_پنجم....
🌷عبدالله پسر اولم بود، چند روزی بود که به مرخصی آمده بود و وقتی میخواست برود کمی به حال و روزم نگاه کرد و گفت: "مادر نترس من میروم، ولی شهید نمیشوم." اما از همه حلالیت طلبید و من آن روز ساکش را بستم و از زیر قرآن ردش کردم، اما بیاختیار اشک از چشمانم جاری بود. پسرم گفت:"مادر گریه نکن، غصه هم نخر، من دوباره برمیگردم خیالت تخت تخت." عبدالله در آن لحظه از من خداحافظی کرد ولی انگار با رفتنش، مرا هم با خودش برد.
🌷او که رفت همسایهمان به خانه آمد و گفت چقدر عبدالله چهرهاش نورانی شده بود. این را که گفت دلم برات شد که اینبار، بار آخری بود که او را میدیدم و شهید میشود. رفتم داخل اتاق و عکسش را گذاشتم لای قرآن و سپردمش به خدا و با خودم گفتم: اگر عبدالله شهید شد این عکس را برای اعلامیهاش میدهم. پنج روزی بود که از رفتنش گذشته بود و هر روز به قرآن سر میزدم تا اينکه درست روز پنجم خبر شهادتش را آوردند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالله محبی
#راوی: خانم لیلا حاجیزاده مادر گرامی شهید
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دعای_لحظه_اسارت_من....
🌷....حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شنزار فکه میتابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتینهایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاهآهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسهها سیاه شده و همین تشنگیام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهمآلود میشنیدم که میگفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعهای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم.
🌷حتی از شدت تشنگی از علفهای بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانم تَر شود. ناگهان دیدم از سمت تپههای بادی چند نفر به طرفم میآیند که آشنا نیستند. این نیروها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحهات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیشرویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم. اسلحهام را پایین پرت کردم و یکی از نیروهای دشمن گفت ما برادر و مسلمان هستیم. در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمدهام. یک لحظه به آدم شوک وارد میشود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم.
🌷از شدت ضعف و بیحالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو و دستهایت را بلند کن. من امتناع میکردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشتهاند تا آنها به کسانی که در بیابان گم شدهاند بگویند برادر اینجا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من در کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد و دوران اسارتم کنار حاجآقا ابوترابی گذشت....
#راوی: آزاده سرافراز و نویسنده دفاع مقدس عبدالمجید رحمانیان [سال ۱۳۶۱ در سن ۱۹ به اسارت دشمن درآمد و پس از گذشت هشت سال و چهار ماه از اسارتش به میهن بازگشت.]
📚منبع: سایت خبرگزاری میزان
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#یکی_از_شاهکارهای_پزشکی_بعثیها!!
🌷یکی از شاهکارهای پزشکی آنها عمل جراحی روی صورت یکی از دوستان، به نام محمدجواد طُرفی بود. او عرب زبان بود و اهل خرمشهر. بعثیها هنگام عمل جراحی، هر چه کینه داشتند سر او خالی کرده بودند. جریان از این قرار بود که محمدجواد فک نداشت و دهانش غنچه بود. او غذایش را آبکی میکرد و با لوله خودکار مینوشید. پوست صورتش وصله پینه شده بود و مرتب از چشمش اشک میآمد. پوست او هنگام انفجار از هم پاشیده بود.
🌷عراقیها هم یک تکه از پوست سینهاش را روی گونهاش پیوند زده بودند. ولی وقتی پوست سینه را میبریدند، چند سانت کم آورده بودند؛ برای همین قسمتی از پوست پیشانی را کنده و روی گونه و زیر چشمش وصله کرده بودند. غافل از اینکه چند تا از پیازهای موی سر، روی این پوست قرار دارد. این چند تار مو رشد میکردند و داخل چشمانش فرو میرفتند. برای همین هم هر روز صبح باید یک نفر این موها را کوتاه میکرد که بتواند جایی را ببیند و از چشمش اشک نیاید. خدا را شاکریم که حزب بعث را نابود کرد و به سزای عملشان رساند.
#راوی: جانباز و آزاده سرافراز مجتبی جوادی شریف
منبع: سایت روزنامه کیهان
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سرباز_وطن_اینطوری_بود....
🌷یکبار که برای درخواستی به سنگر یک سرهنگ رفته بودم، دیدم یک جوان سیاه سوخته موفرفری، لنگی به پایش بسته و گوشه ای نشسته. سرهنگ موقع خروج به من گفت: سرباز نمیخواهی؟ گفتم: چطور؟ گفت: این سرباز پایش لنگ است و نمیدانیم به چه کاری بگیریمش. اگر میتوانی تو ببر و ببین به دردت میخورد یا نه. پایش دررفته بود و سیاه شده بود. هر واحدی او را فرستاده بودند برگشته بود؛ از واحد خمپاره، گشت شناسایی، دراگون و.... آمده بود منطقه و پایش اینطور شده بود. من گفتم: باشه خودم درستش میکنم. اسمش را پرسیدم. گفت: راشد نجار. بچه کلمان فارس بود. گفتم: چه شده؟ جواب داد در آموزشی اینطوری شدم.
🌷آوردم در سنگر خودمان نشاندمش. یکی بود بنام علی بیراه که هنوز هم هست. وقتی من در بمباران ترکش خوردم، انبار مرا به او تحویل دادند. پدرش ژاندارم بود و خودش هم با شکسته بندی آشنا بود. پدرش از شکسته بندهای منطقهشان بود. او را صدا کردم در سنگر. گفتم به پای این سرباز نگاهی بکن. وقتی دید، ناراحت شد و پرسید: چند وقت است اینطور شده؟! سرباز گفت: الان دو _ سه ماه است که اینطورم و نمیتوانم راه بروم. گفت: چون میتوانی تکان بدهی، نشکسته ولی دررفته است. دستی زد و گفت: من درستش میکنم. گفتم: چه میخواهی؟ گفت یک پیت ۱۸ لیتری آب جوش با یک تشت یا لگن.
🌷تا وسایل آماده شود، پرسیدم: نجار! چه کارهایی بلدی. گفت جناب سروان! شما این پای مرا درست کن، من به تمام افسران دستهها ثابت میکنم که چه کارهایی بلدم. کوه را برایتان جابجا میکنم. علی بیراه آمد و جایش انداخت و گفته بود که ۴ _ ۳ روز استراحت کند، ولی ۲۴ ساعت بیشتر استراحت نکرد! از سنگرش بیرون آمد و گفت: من آماده ام؛ و بحق هم کار کرد. تِراوِرس را یکنفری بلند میکرد و میگذاشت روی کولش و جابجا میکرد. سنگر ۲ در ۲ به عمق دو متر را در ۲۰ دقیقه میکَند. من انبار را به او تحویل دادم. وقتی من نبودم، چون بسیار صادق بود، خیالم راحت بود که یک چوب کبریت جابجا نمیشود. همه اینها را که یادآوری میکنم شیرین است....
#راوی: رزمنده دلاور، جانباز شیمیایی ۲۵ درصد ارتش، عزیز الله فقیهی
منبع: سایت فاش نیوز
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#بهترین_سوغاتی 💕
🌷جمعیت زیادی در خیابانهای مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمیگشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: «شما ایرانی هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «بسیجی؟» نگاهی به چفیهی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: «بله امرتان را بفرمایید.» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی میخواهيد؟»
🌷گفتند: «وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عدهای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. «هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ۵۰ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
#راوی: رزمنده دلاور علی زمانی
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
....#فقط_صورت_نداشت_و_دست_چپ!!
🌷سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همّت و میرافضلی جلو میرفتند و من پشت سرشان. دو_سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی میخواست برود پایین جاده بود. برای رفتن به آنجا میبایست از پایین پد میرفتیم روی جادّه. این کار باعث میشد که شتاب دور موتور کم شود. عراقیها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آنجا رد میشد، تیر مستقیم شلّیک میکردند.
🌷موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من که پشت سر آنها بودم، گفتم: «حاجی اینجا رو گاز بده.» حاجی گاز را بست به موتور که یک آن، گلولهای شلّیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همّت ایجاد شده بود. بر اثر موج انفجار، به گوشهای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.
🌷دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده، افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همّت و میرافضلی جلوی من حرکت میکرد. به سمت جنازهها رفتم. اوّلی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم. نمیتوانستم باور کنم، میرافضلی بود. عرق سرد بر پیشانیم نشست.
🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت و سردار شهید سید حمید میرافضلی معروف به سيد پا برهنه
#راوی: رزمنده دلاور مهدی شفازند
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#طعم_خون_عراقی!💕
🌷وقتی در خط مقدم بودیم عراق برای اینکه شهر فاو را پس بگیرد اقدام به پاتکهای سنگینی میکرد و در آن زمان فرماندهان جنگ تصمیم گرفتند که یک حمله به قرارگاه تانک عراق در نزدیکی بصره انجام بشود تا این قرارگاه منهدم و کمی جلوی تکهای عراقیها گرفته شود. به همین دلیل شب ۲۸ بهمن ۱۳۶۴ با گردان حضرت قاسم ابن الحسن مأموریت داشتیم به اتفاق چند گردان دیگر به این قرارگاه ضربه بزنیم و برگردیم. این قرارگاه نزدیک جاده آسفالت منتهی به بصره قرار داشت. به اتفاق دو تن از دوستان با تعدادی گلوله آر.پی.جی تا ۵۰_۶۰ متری جاده آسفالت پیش رفتیم که بتوانیم تانکهایی را که پایین شانه جاده سنگر گرفته بودند و با گلوله مستقیم بچهها را میزدند منهدم کنیم.
🌷بعد از چندین شلیک به یکباره رگباری از تیربار تانک به سمت ما آمد که در همان لحظه من از ناحیه شکم و یکی از دوستان از ناحیه پا مجروح شدیم. در همانجا ماندم و دو تا از بچهها که یکی زخمی بود به عقب برگشتند. نمیدانم چقدر طول کشید ولی دیدم برادر علی اکبر سوری که با من و سالم بود و به عقب برگشته بود با یکی از همرزمان به نام حسین جابری که هم اکنون هر دو عزیز در کسوت جانبازی هستند آمدند که بنده را به عقب منتقل کنند اما، اینبار هر سه تیر خوردیم که من از ناحیه پای چپ مجدداً تیر خوردم و با توجه به شدت جراحات امکان همراهی دوستان نبود و همانجا ماندم. فردای عملیات که نیروهای عراقی برای پاکسازی خط آمدند با جسم غرق در خون من مواجه شدند.💕
🌷ابتدا فکر کردن من تمام کردهام. چندین بار از کنار من بیتفاوت گذشتن تا اینکه در یک لحظه که من به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم، دیدم چند عراقی بالای سر من هستند و بلند بلند عربی حرف میزنند و اشاره میکردند که بلند شوم اما متوجه شدند قادر به راه رفتن نیستم به همین خاطر با استفاده از سرشانههای لباسم من را تا سر جاده آسفالت کشیدند و در کنار سایر رزمندگان که مجروح یا اسیر شده بودند، قرار دادند. بعد از اینکه تمام زخمیهای شب عملیات را روی جاده آسفالت جمع کردند با چند دستگاه خودرو «ایفا» و در بدترین شرایط ممکن ما را به پشت خط منتقل کردند و در آنجا که بیمارستان صحرایی بود پانسمان اولیه کرده و به بیمارستان نیروی هوایی عراق در بصره اعزام کردند. یادم هست وقتی من را به اتاق عمل بردند یک نفر....
🌷یک نفر که فارسی صحبت میکرد پرسید: «گروه خونی تو چیه؟» گفتم: «آ مثبت» و درحالیکه یک کیسه خون در دستش بود گفت: «میدونی این چیه؟» گفتم: «بله خون است.» با تأکید گفت: «نه این خون عراقیه!» گفتم: «اشکالی نداره ما و شما برادر هستیم.» که دکتر عراقی گفت: «پس چرا اومدی جنگ؟» گفتم: «برای دفاع از وطنم اومدم.» و دیگه هیچی متوجه نشدم تا به گفته دوستانم پنج شب بیهوش بودم. بعد از دو روز ما را به سالنی در مجاورت فرودگاه منتقل کردند. در آنجا تمام مجروحین را با بدترین وضع روی زمین خوابانده بودند. بعد از چند روز با قطار به بغداد منتقل کردند و بعد از راه آهن سوار اتوبوس کردند قبل از بردن به سازمان استخبارات عراق ما را در شهر به نشانه پیروزی ارتش عراق بچرخانند....💕
#راوی: آزاده و جانباز سرافراز محمود نانکلی (ایشان زمانیکه ۱۶ سال داشتند و برای چهارمین بار به منطقه اعزام شده بودند، مدال جانبازی بر گردن آویختند و به اسارت دشمن بعثی درآمدند.) 💕
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پیراهن_سفید💕
🌷پیراهن سفیدی داشت که خودم برایش دوخته بودم. در عملیات قبلی آن را پوشیده بود، وقتی به مرخصی آمد گفت: دکمهی بالایی این پیراهن خیلی بالاست و فاصلهاش با دکمهی پایینی زیاد است، این را برایم درست کن. مرخصیاش تمام شده بود و در حال اعزام بود، با عجله خودم را رساندم که پیراهنش را بدهم. همین که پیراهن را گرفت گفت: تو هیچ میدانی من چرا این رنگ را انتخاب کردهام؟ گفتم: برای چی؟ گفت: برای اینکه این دفعه عملیات داریم و میخواهم شهید شوم و خونم روی این پیراهن سفید بریزد. من که....
🌷من که حسابی جاخورده و ناراحت شده بودم، بلافاصله پیراهن را از دستش گرفتم و گفتم: دیگه بهت نمیدهم. برادرم که ناراحتی مرا دید بلافاصله گفت: شوخی کردم، میخواستم ببینم تو چه عکسالعملی نشان میدهی و هر چه اصرار کرد، من پیراهن را ندادم و گفتم این دفعه که آمدی بهت میدهم. پیراهن را نزد خودم نگه داشتم تا یکبار دیگر او را ببینم، اما او رفت و دیگر برنگشت و من هنوز هم ناراحتم که چرا پیراهن سفیدش را ندادم و آن پیراهن را برای خودم نگه داشتم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مرتضی گودرزوند چگینی
#راوی: خواهر گرامی #شهید
منبع: سایت نوید شاهد
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#بمباران_لیزری💕
🌷اوايل جنگ تا رسيدن نيروهای زمينی و انسجام آنها با عملياتهای مختلف پروازی، پيشروی نيروهای عراق به ويژه يگانهای زرهی را کند کرديم. يکی از اين مأموريتها انهدام پلی برای قطع خطوط مواصلاتی دشمن بود. از آنجا که ظاهراً نزد مسئولان انهدام پل از اهميت خاصی برخوردار بود، قرار شد آن را بمباران ليزری کنيم. اين شيوه معمولاً برای محلهايی که پدافند قابل توجه ندارند به کار میرود. اما....
🌷اما ما مجبور بوديم دستور را اجرا کنيم. يک فروند اف_۴ دی به خلبانی ارسلان مرادی و کابين عقبش، مجيد علیدادی، وظيفهی ليز کردن را داشتند. برای اين کار بايد در ارتفاع پنج هزار پا دور هدف گردش کرده و با نشانهروی ليزری، که کابين عقب انجام میداد، يک قيف مجازی ليزر میساختند تا ساير هواپيماها بمبهايشان را در اين قيف ليزری رها کنند. در اين صورت بمبها دقيقاً به پل اصابت و آن را نابود میکرد.
🌷با توجه به پدافند آماده و قوی دشمن، اين هواپيما هدف قرار گرفته شد و خلبانان مجبور به ترک اضطراری آن شدند. صندلی علیدادی عمل کرد، اما مرادی که صندلیاش پرتاپ نشد، مجبور شد به عنوان اولين و آخرين خلبان شکاری فانتوم با باز کردن همهی اتصالات خود از صندلی پران، به جز چتر نجات، از هواپيما بيرون بپرد. البته به شکلی معجزهآسا به رغم صدماتی که متحمل شده بود از سانحه جان سالم به در برد.
#راوی: خلبان اصغر باقری
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#عصرانهی_خونین💕
🌷پانزده روز از ازدواج «سعیدی» میگذشت؛ اما گویا به او الهام شده بود که باید به جبهه برود. ساعت ۴ بعدازظهر یکی از روزهای بهار، همراه ۱۲ تن از همرزمان در وقت استراحت و در محل خدمت، پایگاهی در منطقهی سیا حومهی بانهی کردستان، مشغول بازی فوتبال بودیم. در همین هنگام دو روستایی به ما نزدیک شده و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. دو نفر دیگر هم در فاصلهی ۲۰۰ ـ ۳۰۰ متری ما مشغول کشاورزی بودند.
🌷آن دو نفر پس از سلام و احوالپرسی، به طرف کشاورزان حرکت کردند. دقایقی بعد دیدیم که سفرهای را دارند روی زمین پهن میکنند، ما به گمان اینکه میخواهند عصرانهای بخورند، به این موضوع توجهای نکردیم و دوباره مشغول بازی شدیم، که صدای رگبار اسلحههای آنها همه ما را به وحشت انداخت. همه وحشتزده روی زمین دراز کشیدیم؛ اما «سعیدی» یک آن از جایش بلند شد و خود را به اسلحهخانه رساند و اسلحهاش را برداشت.
🌷هر لحظه به تعداد آنها، که از اعضای حزب «کومله» بودند، اضافه میشد. «سعیدی» را دیدم که اسلحه به دست، برای نجات ما به سمتشان داشت شلیک میکرد. نفس ضدانقلاب را بریده بود؛ اما، ناگهان نقش بر زمین شد و افتاد. خودم را هر طور بود بالای سرش رساندم، بدنش سالم بود. سرش را روی زانویم گذاشتم، که یک آن متوجه شدم تیر به دهانش خورده و از پشت سر خارج شده است.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عینالله سعیدی خزانآبادی (تولد: ۸ مهر ۱۳۴۲، شهادت: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۴)
#راوی: رزمنده دلاور محمد برهانی
منبع: سایت نوید شاهد
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خدا_را_ارزان_فروختی!💕
🌷به دلیل اینکه در منطقه جنگی و در محاصره آبادان، توسط رژیم عراق بودم، متأسفانه امکان حضور در مراسم تشییع برادرم را نداشتم، ولی برای مراسم چهلمین روز شهادتش خودم را رساندم به قزوین و در مراسم بزرگداشتش شرکت کردم. پس از مراسم که به جبهه برگشتم، برای یکی از عملیاتهای شناسایی آماده شدیم، من بودم به عنوان مسئول گروه و ۳۳ نفر نیرو هم در اختیارم قرار دادند. در عملیات شناسایی که وارد شدیم، در مقطعی میبایستی با دشمن وارد درگیری میشدیم، اما من احساس کردم بهتر است که با دشمن درگیر نشده و برگردیم، شاید هم در آن لحظات به فکر مادرم بودم و اینکه....
🌷و اینکه تحمل داغ دو شهید برایش سنگین باشد، به هر شکل دستور بازگشت را به گروه صادر کردم. شب خسته بودم و درون سنگر خوابم برد، در عالم خواب اخوی شهیدم را دیدم که به سنگر ما آمده، درحالیکه بسیار عصبی و ناراحت بود و یک جورایی انگار با من قهر کرده است. گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی! این حرف را که زد من به قدری ناراحت شدم که از خواب پریدم. وقت نماز بود، نماز صبح را خواندم و مشغول خواندن دعا شدم و ناراحت از اینکه چرا در عملیات شناسایی آنگونه عمل کردم که اخوی شهیدم از دست من ناراحت شده است. از این قضیه...
🌷از این قضیه حدود یک ماه گذشت، عملیات دیگری به عهده ما گذاشته شد، اینبار به جد وارد عملیات شده و در مقابل دشمن ایستادیم و به اهدافی هم که در نظر داشتیم رسیدیم. از این اتفاق خیلی خوشحال بودم، درست مثل واقعه قبلی به سنگر آمدم و از فرط خستگی دراز کشیدم و در فکر بودم که اگر اینبار برادرم به خوابم بیاید چه میگوید و لابد کلی از عملکرد من خوشحال شده است. در همین فکر بودم که خوابم برد، ناصر برادرم دوباره به خوابم آمد و دوزانو توی سنگر ما نشست. گفتم: حالا چی داری بگی؟ گفت: برای خدا نبود؟
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز ناصر ذوالقدر (شهادت: ۱۹ آذر ۱۳۵۹ در سومار) فرزند شهید معزز محمد ذوالقدر (شهادت: سال ۱۳۶۲)
#راوی: رزمنده دلاور جعفر ذوالقدر
منبع: سایت نوید شاهد
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
🌷یک روز اسرای عنبر با اتفاقی در اردوگاه روبرو شدند که هم تعجب و هم غیرت آنها را به درد آورد. از ظهر گذشته بود که خودرویی وارد اردوگاه شد، به همه داخلْ باشْ دادند، کسی حق نگاه کردن از پشت پنجره به بیرون را نداشت ولی هرطور بود این خبر بین بچهها پخش شد. از در پشتی آن خودرو، چهار اسیر زن پیاده شدند همه با تعجب نگاه میکردیم که این اسرای زن در اینجا و در دست این نامردان چه میکنند؟ چگونه اسیر شدهاند؟ پاسخ این پرسشها، ذهن ما را به خود مشغول کرده بود.
🌷با آمدن این چهار خواهر غم بزرگی بر دلمان نشست، میدانستیم که اسارت برای آنها و خانوادههایشان چندین برابر از ما سختتر است؛ زیرا آنها دختران جوانی بودند که اسیر دست دشمن شدند. کسانی که به هیچ قانونی پایبند نبودند، ولی ما که دائماً، مستقیم و غیرمستقیم آنها را زیر نظر داشتیم، با گزارش گرفتن از حال و نیاز آنها، به وسیله نوشته هایی که در مکانهای خاص، دسترسی به آنها را ممکن میساخت، از مقاومت، صلابت و پاکدامنی آنها مطمئن بودیم.
🌷آنها در طبقه بالای آسایشگاه ما اقامت داشتند و ما دائم موظب بودیم که کدام سرباز به آن۹جا رفت و آمد دارد. اگر کمترین سوءظنی به یکی از سربازان داشتیم فوراً به مسئول و فرمانده خود اطلاع میدادیم تا به فرمانده عراقی برساند. عراقیها خوب میدانستند که ما نسبت به این چهار خواهر بسیار حساس هستیم، سربازانی که مسئول حفاظت از آنها بودند، خوب میدانستند که اگر کمترین حرکتی خلاف مرام ما انجام دهند، برای آنها خیلی بد میشود! سربازان بعثی کاملاً مواظب بودند که به هیچ وجه اسیر دیگری، جز آنهایی که خودشان انتخاب کرده اند، با آنها ارتباطی برقرار نکند.
🌷ما برای اینکه از وضعیت آنها مطلع شویم، مکانهایی مانند دستشویی و شکافهای دیوار را مشخص کرده بودیم و با قرار دادن شیءی یا کاغذی، از احوالشان مطلع میشدیم. تنها چند نفر از اسرای کم سن و سال را مسئول این کار قرار دادیم. هر وقت عرصه بر ما تنگ میشد، حضور آنها در اسارت به ما روحیه میداد و ما را آرام میکرد. هرگاه کارد به استخوان میرسید، به خود میگفتیم: «آیا با وجود چهار دختر در اسارت، ابراز خستگی و ضعف معنی دارد؟»
#راوى: جانباز و آزاده سرافراز محمدحسین چینی پرداز که از شهر دزفول در جبهههای جنگ حضور یافت و در نخستین روز از نوروز سال «۶۱» اسیر شد.
📚 کتاب "شصت و یک" خودنوشت راوى
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#یک_نمونه_از_اخلاق_او🎋
🌷آنها همینطور که دوست نداشتند هموطنانشان در آن جنگ نابرابر کشته شوند، حتی دوست نداشتند عراقیها کشته شوند. از دوستانشان شنیدهام که در عملیاتی عراقیها کانالی کنده و داخل آن را از قیر شل پر کرده بودند، خیلی از رزمندهها در آن کانال گرفتار و بعد هم شهید شدند و پیکرهایشان همانجا ماند. در میان آنها جنازههای سربازان عراقی هم بود.
🌷بقیه افراد برای عبور از آن مسیر گاهی مجبور میشدند پایشان را روی پیکرهایی که آنجا بود بگذارند اما حمید برای عبور از آنجا حاضر نشده بود حتی پایش را روی جنازه عراقیها بگذارد و بگذرد. چون معتقد بود آنها هم مسلمان بودند و انجام آن کار اذیتاش میکرد. این فقط یک نمونه از اخلاق اوست.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حمید باکری
#راوی: همسر شهید
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سه_فرمانده_در_یک_قاب!
🌷به او مسیح کردستان میگفتند. واقعاً چهره مسیحایی داشت. از نظر شجاعت و قدرت سازماندهی توانمند بود و سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد را تأسیس کرد. پیشمرگان واقعاً برای آزادسازی کردستان خدمت کردند. آنقدر صبور و تأثیرگذار بود که وقتی نیروهای ضدانقلاب اسیر میشدند با آنها بحث و آنها را متقاعد میکرد که مسیرشان اشتباه است. حتی در مورد ضدانقلاب هم به کار فکری قائل بود. بعضاً حکم اعدام ضدانقلابی که محکوم شده بود را با توبهدادن و بردن پیش قاضی دادگاه به حبس ابد تغییر میداد. چه در کردستان و چه در جنگ منشأ اثر بود و تا زمان حیاتش اگر بخواهم یک نفر اصلی را نام ببرم که در آزادسازی کردستان نقش بزرگی داشت محمد بروجردی بود.
🌷برای عملیات فتحالمبین هم کسی که حاضر شد و موافقت کرد حاج احمد متوسلیان و بچههای سپاه مریوان را از کردستان به جبهه جنوب بیاورد و تیپ ۲۷ محمد رسول الله را بنیانگذاری کند، خود او بود. من و آقامحسن برای عملیات فتح المبین در بهمن ۶۰ به کرمانشاه رفتیم. بروجردی، ناصر کاظمی و فرماندهان دیگر هم بودند. آقا محسن مطرح کرد که میخواهیم عملیات بزرگی در غرب رودخانه کرخه انجام دهیم ولی یگان کم داریم و آمدیم از اینجا نیرو ببریم. شما یک تیپ تشکیل بدهید. ناصر کاظمی گفت شما به دلیل جنگ در جنوب همه پاسدارها را دارید میبرید و بسیجیها هم به جنوب میآیند. ما برای کردستان نه پاسدار داریم و نه بسیجی. تازه میخواهید از اینجا یک چیزی هم بردارید و ببرید! ایشان با ناراحتی از جلسه بلند شد و بیرون رفت.
🌷ولی بروجردی بزرگوار به ریشهای طلایی رنگش دست کشید و گفت: امام جنگ را مسئله اصلی میدانند. چشم! من خودم میآیم و نیروها را هم میآورم. ماشین و سلاح هم میآورم. از شما هم هیچ چیز نمیخواهم. فقط یک حکم به من بدهید. خودش رفت بچههای مریوان، احمد متوسلیان و قجهای را به جنوب آورد و تیپ را تشکیل داد. گفتیم شماره تیپ شما ۲۷ است ولی اسمش را خودتان انتخاب کنید. احمد متوسلیان دستش را به هم مالید و گفت میخواهم اسمی انتخاب کنم که هر کس این اسم را ببرد صلوات بفرستد. نام تیپ را محمد رسول الله گذاشت. بنابراین بروجردی خودش آمد و در عملیات فتحالمبین در فروردین سال ۶۱ شرکت کرد. بروجردی واقعاً مطیع امام بود.
🌹خاطره اى به ياد قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار شهید محمّد بروجردی و سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان و شهید ناصر کاظمی فرماندار پاوه و مسئول سپاه پاسداران کردستان
#راوی: سردار سیدیحیی رحیمصفوی
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پیروزی_بدون_موشک!🎋
🌷مأموريت ما گشت هوایی در غرب کشور و جلوگیری از نفوذ هواپیماهای دشمن بود. در حال سوختگیری هوایی بودم که متوجه شدم سیستم موشکم دچار اشکال شده و قادر به شلیک راداری موشک نیستم. از مرکز خواستم تا هر چه سریعتر یک هواپیما جایگزین من کنند ولی اطلاع دادند که یک دسته ۱۶ فروندی از هواپیماهای دشمن وارد کشور شدند و به سوی کرمانشاه در حال حرکت هستند. بهطور حتم ۱۲ فروندشان بمب_افکن بودند. ارتفاع آنها را بررسی کردم و متوجه شدم ۲۰۰۰ پا بالاتر از برد پدافند مستقر در منطقه هستند و میتوانستند به راحتی کرمانشاه را بمباران کنند و با....
🌷و با این حجم بالای هواپیما فاجعه بزرگی رخ میداد و تعداد زیادی از هموطنان غیر نظامی کشته میشدند. طبق قانون میبایست هر چه سریعتر برمیگشتم، ولی نمیتوانستم شهر را تنها بگذارم. به حسینی گفتم: یدالله بمب افکنهای عراقی به راحتی میتوانند کرمانشاه را بمباران کنند. به نظر تو بهتر است ۲ نفر آدم بمیرند یا ۲۰۰۰ نفر؟ بهتره با هواپیما خودمان را به آنها بزنیم و مانع مأموريتشان شویم. نظر تو چیست؟ گفت من هم موافقم. به محض جدا شدن از تانکر، بدون کم کردن ارتفاع به سمت غرب حرکت کردم تا عراقیها بتوانند من را در رادار ببینند. سرعت هواپیما را به حداکثر رساندم تا حتماً قبل از آنها به کرمانشاه برسم.
🌷با نزدیکتر شدن به آنها روی آنها قفل راداری نمودم اگرچه موشکی در کار نبود. عراقیها قادر بودند که توسط سیستمهای ناوبری خود متوجه قفل راداری من شوند. با خود فکر میکردم که آنها متوجه حمله من شدهاند و با توجه به خاطراتی که عراقیها از رویارویی با تامکت داشتند، روحیه آنها خراب شده است. حدود ۲۰ مایل با هواپیمای دشمن فاصله داشتم که دو موشک حرارتی خود را با وجود این که میدانستم شلیک آنها از جلو هیچگونه تأثیری ندارد پرتاب کردم. در دلم شروع به دعا کردم: خدایا راضیم به رضای تو، خودت مواظب زن و فرزندانم باش....
🌷نزدیکشان شده بودم که ناگهان در رادار دیدم که هواپیماهای دشمن در حال گردش به سمت خاک خودشان هستند. با همان سرعت ادامه دادم تا آنها بدانند که همچنان در تعقیبشان هستم. روی شهر کرمانشاه رسیدم. خوشبختانه خبری نبود. کوههای غرب شهر را غرق در آتش دیدم. خلبانان عراقی از روی ترس تمامی بمبهای خود را روی کوهها رها کرده بودند و در حال فرار بودند. دیگر نتوانستم طاقت بیارم و شروع به گریه کردم. حسینی هم مانند من در حال گریه بود. واقعا هیچکس نمیتواند حال من را در آن لحظه درک کند. ما مأموريت دشمن را کنسل کرده بودیم.
#راوی: سرتیپ خلبان فضل الله جاویدنیا
منبع: پایگاه خاطرات پرواز🎋
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#شهیدی_که_نمیخواست_شهید_شود!
🌷وقتی خبر شهادت مرتضی را به من دادند، گفتم: مرتضی شهادت را نمیخواست. مرتضی میخواست خدمت کند. اما همیشه میگفت اگر خدا انتخابم کند من نه نمیگویم. این را همیشه میگفت. اولین باری که بعد از عروسی مجروح شد گلوله تکتیرانداز به شکمش خورده بود و چند انگشت پایینتر از ناف شکاف عمیقی ایجاد کرده بود. خوب به یاد دارم مرتضی گفت: آن لحظه که تیر خوردم و افتادم حس کردم شهید شدم، چشمهایم را بستم.
🌷گفتم: مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه میشود؟ گفت: چرا گفتم اما بعد گفتم خدایی که فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتین را گفتم. وقتی ناراحت میشدم میگفت: من برای شهادت نمیروم اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من که نمیگویم نه! تمام فکر و ذکرش خدمت بود. یک بار در حرم حضرت رقیه (س) بودیم که همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم میخوام برم، برم سرم بره» را میخواندند و سینه میزدند، من ناراحت شدم و به مرتضی....
🌷و به مرتضی پیام دادم بیا بیرون. گفت: چه شده؟ گفتم: من نمیخواهم تو این شعر را بخوانی! گفت: نمیخواندم، ایستاده بودم کنار و داشتم میخندیدم. گفتم: میخندیدی؟! به چی؟ میگفت: به دوستان. گفتم من نمیخواهم سرم برود، من میخواهم بروم بیتالمقدس نماز بخوانم، من میخواهم بروم آمریکا کار دارم، میخواهم بروم عربستان بجنگم، من میخواهم انتقام بگیرم. من تا ریشه اینها را نسوزانم نمیروم. آرمانش بیتالمقدس بود و از بین بردن تکفیریها.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید مدافع حرم مرتضی حسینپور
#راوی: خانم فاطمه کاظمی همسر گرامی شهید
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جایی_نزدیکتر_به_خدا....💕
🌷شب قبل از عملیات کربلای۴، فرماندهان رده بالای لشکر؛ آقای قربانی، شهید طوسی و... منتظر بودند یکی از نیروهای واحد اطلاعات، از مأموریت شناسایی برگردد و آخرین اطلاعات خود را از شناسایی مواضع دشمن به آنها بدهد. آمدن کیامرث کمی به درازا کشید. هزار فکر و خیال سراغ فرماندهان رفت: -نکند کیامرث اسیر نیروهای عراقی شده باشد!! فاصلهی شناسایی او از دشمن کمتر از ۴ متر بود. انجام این مأموریت واقعاً دل شیر میخواست؛ شناسایی تحرکات، استعداد، میادین مین، اسلحههای سبک و سنگین دشمن، بخشی از مسیر شناسایی کیامرث هم از توی آب بود، آبی با عمق بیست متر.
🌷فرماندهان نذر حضرت زهرا (سلام الله علیها)کردند. تا کیامرث سالم برگردد. در همین حین صدایی از دل اروند، بیرون آمد. آقای قربانی سراسیمه رفت سمت صدا. سر شهید صیدانلو از دل آب زد بیرون. آقای قربانی او را به آغوش کشید. نفس که تازه کرد، علت تأخیر را از او سؤال کرد، گفت: «در چهار متری دشمن با استتار کامل در باتلاق منتظر تعویض نگهبان عراقیها بودم تا از فرصت استفاده کنم، برگردم. حاج آقا! باور کنید آن لحظه از همهی وقتهای دیگر به خدا نزدیکتر بودم، چه صفایی داشت.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کیامرث صیدانلو
#راوی: رزمنده دلاور امیر بابایی
✾🇮🇷🌸🌹🌸
به #دانستنی_های_زیبا بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
❌️❌️ بانوان بارها و بارها بخوانند
.
#انتقام_آن_دختر_پرستار....🎋
🌷در همان روزها (آستانه عملیات بیت المقدس) و در منطقه مشغول صرف ناهار بودیم که ناگهان یکی از بچههای تکاور نیروی دریایی ارتش با حالتی پریشان و آشفته وارد شد؛ خیلی بغض کرده بود و در نهایت نتوانست مانع گریه کردن خود شود. وقتی دلیل این حالت را از وی جویا شدیم؛ این تکاور که به سختی حرف میزد؛ گفت: همین الان از خرمشهر میآیم؛ ساعاتی قبل صحنههایی دیدم که بسیار تکان دهنده و وحشتناک بود و برایم به کابوسی تبدیل شده است. تکاور در خصوص جزئيات صحنههایی که مشاهده کرده بود گفت: در خرمشهر وقتی بعثیها حمله کردند؛ من خود را درون یک تانکر خالی از آب پنهان نمودم.
🌷....تانکر هم به حدی گلوله خورده بود که سوراخ سوراخ شده بود وقتی از یکی از این سوراخها بیرون را نگاه میکردم؛ دیدم بعثیها یک دختر پرستار را به اسارت در آوردهاند. آنها بعد از آزار و اذیت بسیار به این دختر معصوم؛ در نهایت تیر خلاصی به سر او زدند و دخترک پرپر شد. در همین لحظه سرلشکر شهید عباس دوران بسیار متاثر و ناراحت شده بود؛ از جای برخاست و گفت: زود باشید بچهها؛ الان موقعش است که یک ضربه حسابی به این نامردها بزنیم و حق آن دختر معصوم را بگیریم. وقتی با عباس به پرواز درآمدیم؛ نزدیکیهای جزیره مینو چادرهای بعثیها را مشاهده کردیم و....
🌷و دیدیم که افسرانشان روی صندلی نشسته بودند و سایر افراد آنها به صورت چهار ردیفی ایستاده بودند و آشپزها مشغول دادن غذا به آنها بودند. در این هنگام به اتفاق شهید دوران؛ آنها را به رگبار مسلسل بستیم و درست مانند یک سفره ۱۰۰ متری که از فراز آسمان مشهود است؛ دیدیم که همه آنها قلع و قمع و بر زمین پهن شدند؛ در این هنگام دیدم که دماغ هواپیمای شهید دوران چپ و راست میشود؛ احساس کردم که هواپیمای وی آسیب دیده اما موضوع این نبود بلکه این همرزم من چنان خشمگین و برآشفته شده بود که چپ و راست میرفت و بعثیها را درو میکرد. در این هنگام شهید دوران فریاد میزد انتقام آن دختر پرستار را میگیرم.
🌹خاطره اى به ياد سرلشکر خلبان شهید عباس دوران، فرمانده عمليات پايگاه سوم شكارى [شهيد نوژه]
#راوی: جانباز سرافراز امیر سرتیپ خلبان کیومرث حیدریان ملقب به عقاب زاگرس
منبع: پایگاه اطلاعرسانی ارتش
🇮🇷🌸🌹🌸
به #دانستنی_های_زیبا بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan