💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وشش
یوسف_ باشه.. بگو
ریحانه...
مدام درفکر بود. دوست داشت #بارمالی از دوش همسرش بردارد.
_مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم #نظرآخر رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی..
_شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.!
ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد.
_خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒
_الان بگو.. باید بدونم
_میترسم بگم... 😔
یوسف نگاهی کرد...
که یعنی باید بگویی.. باید بدانم...
ریحانه میترسید..
نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به #زحمت بیافتد..❤️😔
_ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. #شرایطمون عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔
به رستوران رسیدند..
سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند...
ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود.
اما یوسف...
در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی #غرور مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش #منطقی بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در #رفاه باشد.. او که #مهریه اش را میبخشید.. مراسم #نامزدیشان هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔
لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد..
اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت..
_یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁
یوسف چهار زانو نشست.
_چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊
_جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️
مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت:
_چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁
_باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی #اختلاف_نظر داشتیم چی!؟😐
_شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. #حرف_حرف_شماست😊
_باشه.. 😊
_تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی #همسفر.. من میدونستم منظورت چیه..
چقدر ساده بود...
کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد..
جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر #بامهارت حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر #الحمدلله روی زبانش جاری شد..🙏
بالبخند گفت:
_مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟
_خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳
_کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد.
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#همـــسرانه
👈اگر کاری برای همسرتون و ابراز عشقتون انجام میدید
✍ سعی کنید زبونی هم بگید.
👌مثلا بگید به خاطر #شوهرگلم که از سرکار اومده
و برای #رفاه حال منو بچه هام کار کرده
یه چایـــــ🍮ـــــی میارم که
👌بدونه چقدر کارش برام ارزش داره
👈اگه این حرفا براتون سخته کم کم شروع کنید.
⏪باید یخ رابطه بشکنه
و دوباره مثل دوران شیرین #نامزدی
#شیطون و #مهربون بشید.
❤🌺🌷💖
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
🌹قبل از #ظهور...
🔹#رفاه و #آسایش و #عافیتطلبی، نیست،
به #شدت_فشرده می شوید و #امتحان
میشويد!
🎙#امام_خامنهای_عزیز (حفظه ا...)
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
🇮🇷🌸🌹🌸
به #دانستنی_های_زیبا بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan