eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم شماره را گرفت... هنوز از آن طرف خط طاهره خانم گوشی را برنداشته بود. استرس و دلشوره های یوسف شروع شده بود.😥 وقتی فخری خانم فهمید.. برای امشب ریحانه خاستگار داشته، خوشحال شد که بهانه ای پیدا کرده برای برهم زدن این وصلت. یوسف از اینطرف بال بال میزد.. که اینو نگو.. اونو بگو..!😬🙈 مادر چشم غره ای به یوسف میرفت، که چیزی نگوید.😠 اما ناخواسته صدایش بلند میشد.😍🙏 این طرف خط،... طاهره خانم میشنید. ریحانه هم بود و یک دنیا امید.🙈 خاستگاری اش را خودش برهم زد.🙈💓 پدرش میدانست که دل دخترکش، گرفتار یوسف است.😊خاستگار آمد، کمی نشستند، اما جواب منفی را گرفتند، و رفتند.😊 به خواسته ریحانه،... طاهره خانم تلفن را روی بلندگو گذاشت.🔉حالا دیگر صدای یوسف واضح می آمد. قرار گذاشته شد،... ❤️برای جمعه همین هفته....❤️ ریحانه،... صدای یوسف از مادرش را کامل میشنید...😅در دلش کارخانه قند آب میکردند.🙈 طاهره خانم،... تلفن را که قطع کرد..ریحانه، لبخند محجوبی زد ☺️🙈و از زیر نگاه پرلبخند مادرش، شد. به پناه برد.🤗 طاهره خانم_خوشبخت بشی مادر. ریحانه خیلی برات دعا کردم.😊 ریحانه_ مطمئن باش مامان جونم. یوسف خیلی خوبه بنظرم.💓☺️ اعتراف کرده بود.. درآغوش مادرش.😱🙈 _ریحانه...! یه وقت خجالتی.. چیزی!😁 _ببخشین دیگه مامان یهویی اومد رو زبونم🙈 ریحانه.... خودش را بیشتر در آغوش مادر برد. مانع میشد حتی مادرش چهره اش را ببیند. از آغوش مادر که بیرون آمد. سریع پا به فرار گذاشت 😬🏃‍♀و به اتاقش رفت. طاهره خانم لبخندی زد. و به آشپزخانه رفت... از آن شبی که یوسف،... تفعلی به قرآن زده بود. و ✨سوره نور آیه ٣٣✨ آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود. ✍✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،.... و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پیشه کنند. تا خداوند از خود آنان را گرداند.."✨ مراسم را... 🍃در خانه آقابزرگ🍃 برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه. اما حرف آقابزرگ همان بود...😊☝️ «این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»✋ این جمله را آقابزرگ،... گرچه تلفنی📞 بود، اما گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود. حالا که ، و ، آقابزرگ برگشته بود.. حالا که همه احترامش را داشتند.. حالا که خریدار داشت.. همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.😊 یوسفی که تمام سعی اش را کرد،.. تا در مراسم ها.. آقابزرگ، یا داشته باشد و یا نظر دهد.😊😍 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هرکسی چیزی میگفت..! خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده😕 مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن😠 دلخوری ریحانه... گرچه، بود، اما جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.⛏🌱 ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا ازم راضی باشه.😊 مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره، شهین خانم.!😇 کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.😏 ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس 😊👑 فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!😕 ریحانه_ حتما زن عمو جون. باشین.😊 آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!😏 ریحانه_ ولی من همینو میگم میتونین امتحانم کنین.😊 مهسا باعصبانیت گفت: _چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم😠 سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.😠 ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما آقای مهندس رو .😊 یوسف همچون برنده🏅 و قهرمان🏆... باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.😍😎💪 فتانه با خباثت و حسادت گفت: _آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟😏 همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت: _بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.😊☝️ سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!🙄 💭یادش افتاد... روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و می‌شمرد... _ ✨مردونگی. ✨غیرت. ✨احترام.✨ غرور.✨دل دریایی.✨صفای باطن.✨ نگهداشتن حرمت به بزرگترها.✨شعور. ✨مهربونی.✨درک.✨هوش.✨اطمینان به کارهای بزرگ.✨یکدلی.✨ادب.✨مفیدبودن.✨ دست چپ عشقش را گرفت.. ایمان.✨اخلاق خوب.✨تواضع.✨درس خون بودن.✨فعال فرهنگی.✨جذاب.✨شجاع.✨با سخاوت.✨ کافیه یا بازم بگم... ؟😊 همه سکوت کرده بودند.. ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور .از همه مهمتر اینطور ☝️ کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان اوست. یوسف ... به ریحانه اش نگاه میکرد..هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش.😍فقط با سکوت به او بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن را به او نسبت میداد.. از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را . اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان بود. ریحانه از قبل محرم شدن... تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال کند از عشقش. باشد. او را تنها نگذارد. حرفهای اطرافیان نشود. 👈حتی اگر بود. حتی اگر بود. دلش قرص و محکم بود..💪باید را قرص و محکم میکرد.✌️تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد. اما از موضع خود عقب نمیرفت... ☝️ میتازید به ... و ..میگفت اما ، و . 💎مهم نبود که دلگیر بود..مهم بود که بسته بود با خودش، باخدایش. 👈شرم و حیایش به جا،.. 👈دفاع از یوسفش به جا،.. 👈احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود. 💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای نیست.. با لبخند حرف میزد. بااحترام..😊 اما از درون دلخور بود و غصه دار...😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ او با لبخندی فاتحانه خبر داد... _مبارزه یعنی این! اگه میخوای کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به 🇮🇷 ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد! با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم.. و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد _من میخوام برگردم ... یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم _پس من چی..؟؟🙁 نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد _قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم! کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم _هنوز که درسمون تموم نشده! و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید.. _مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟😠🗣 به هوای 🔥 سعد🔥 از بریده بودم و او هم میخواست بگذارد... که به دست و پا زدن افتادم.. _چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟ نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید _نازنین! ایندفعه فقط و و نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟ دلم میلرزید.. و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند.. که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و حرف زدم.. _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر میکنی.... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ میدیدم از شهر میبرد... در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و به خانه پدرش آمده ایم... که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد.. و با خونسردی توضیح داد _امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه! در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند..😥 و میخواستم همچنان باشم که آهسته پرسیدم _خب چرا نمیریم خونه خودتون؟ بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم.. که دستش را کشیدم و اعتراض کردم _اینجا کجاس منو اوردی؟ به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم.. و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را کنم که از کوره در رفتم.. _اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه بگیر! من اینجا نمیام!😠 نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید _تو نمیفهمی کجا اومدی؟ 😠هر روز تو این شهر دارن یه جا رو میزنن و آدم ! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟ بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم.. و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد _نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی! و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد... مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...😐☝️مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد...😕توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم... ما کارمون تا قبل شکست بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا خوردن نیست...👌 با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...👉 چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...✌️نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😐 انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو باهاتون حساب کنه... درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این که به این نماز و عبادت داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش بزاریم... . . حرف های زینب خیلی رو من گذاشت و من رو به فکر فرو برد...🤔 برام جالب بود که یه تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده...🤔💪 برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا به بودن اینقدر جلوی مشکلات وایساده....😯🤔 . از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...😓 . چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود شدن ولی ادامه داشت. . ته دلم به زینب علاقه داشتم💓😊 و بهش فکر میکردم ولی از بیانش بهش میترسیدم...😥 چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..😕 . ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد😇 و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو ولی مینا نمیدید😞 زینب حرفام رو ولی مینا نمیشنید😞 زینب بهم داشت ولی مینا نداشت😕 از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...😍☺️ راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...☺️👌 . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:... 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃 اگر در دل کسی جایی نداری، فرش زیر پایش هم نباش... جایی که بودن و نبودنت هیچ فرقی ندارد،نبودنت را انتخاب کن. اینگونه به بودنت احترام گذاشته‌ای... با هر رفتنی اشک نریز و با هر آمدنی لبخند نزن؛ شاید آنکه رفته باز گردد و آنکه آمده برود... و آنقدر محکم و مقتدر باش که با این محبت‌ها و بی‌مهری‌ها زمین‌گیر نشوی... لازم است گاهی در زندگی، بعضی آدمها را گم کنی تا خودت را پیدا کنی . بعضی از آدمها را باید دوست داشت، اما بعضی‌ها را فقط باید داشت... 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan