eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔ مواد مخدر جدید فلاکا 🔻در دانشگاه آزاد شیراز سه عامل توزیع و ۲۴ دختر و پسر دانشجو که این مواد را مصرف کرده بودن به حراست دانشگاه برده شدن،همه بعد از مصرف خوی وحشی‌گری بهشون دست داده 🔻مواد مخدر جدید بشکل آدامس با طعم توت فرنگی وارد ایران شده که عمدتا به دانشجویان و دانش آموزان عرضه میشود که باعث میشود شخص رفتاری شبیه زامبی‌ها داشته باشد . 🔻لطفا مواظب فرزندانمان باشیم .. اگه کسی ادامس تعارف کرد قبول نکنید تا میتوانید نشر دهید 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در برابر تربیت فرزندانمون مسولیم اینها امانت خدا در دستانمان هستند فرقو در کلیپ بالا ببینید 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺭﻭ ﺑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ، ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ، ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ... ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ، ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ، ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ من باش 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 309 بالای سرش ایستاد. خم شد و پیشانی آیسودا را بوسید. -خوبه که اینجایی! آیسودا مات نگاهش کرد. بدون اینکه جرات داشته باشد و نگاهش کند. پژمان دست روی شانه اش گذاشت. -تو کار خدا موندم،بین این همه دختر دست گذاشت روی تو برای من، تو هم هرروز یه بهانه داری، 8 ساله زندگی منو رو یه موج نگه داشتی، کی قراره به این ساحل آروم برسم خدا داند و بس! -من حرفی ندارم. پژمان عقب کشید. -لازم نیست حرفی بزنی. -من خیلی متاسفم، شاید هم مقصر من باشم، من تورو نشناختم هنوزم نمیشناسم. -سعیتو نمی کنی. آیسودا سرش را پایین انداخت. -می خوام سعی کنم. دست پژمان را گرفت. -دارم سعی می کنم. -آیسودا من به هرکی آسیب بزنم به تو نمی زنم، عالم و آدم از من بترسن تو هیچ دلیلی برای ترس نداری. -من از تو نمیترسم حداقل اینکه دیگه نمی ترسم. پژمان نرم گونه ی آیسودا را نوازش کرد. -عشق تو دایره المعارف من تو معنی شدی. آیسودا با قلبی تند سرش را پایین انداخت. "نه شب بود نه تنگ غروب... حواسم بود. فقط یک باره اتفاق افتاد. قرار بود رنگ لباست آبی باشد و جوراب هایت سفید... شعر خواندن بلد باشی... من هم عین این تازه به دوران رسیده ها گیتار.... پشت پنجره ی اتاقت بایستم.... دست بکشم روی سیم های گیتار و تو هم شعر بخوانی... قصه مان همین بود. عشق چطور اتفاق افتاد؟" -دلتنگتم دختر. منظور حرفش را نگرفت. جرات سر بلند کردن هم نداشت. دست های پژمان دورش حلقه شد. قلبش بنای ناکوکی گذاشت. -من... به سینه ی پژمان چسبیده شد. -کی مال من میشی؟ وقتی جوری محاصره اش کرده بود که برای نفس کشیدن هم باید اجازه می گرفت این سوال پرسیدن نداشت. سرش را کنار گوش آیسودا برد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 310 "موهایت سرآغاز باریدن برف امسال است. خندیدن را اضافه نکن... بهمن راه می افتد." -قصه هر چی می خواد باشه، ته اش همینی میشه که من می خوام. -تعیین تکلیفه؟ دستش سمت شال روی موهای آیسودا رفت. موهایش را دوست داشت. بارها و بارها موهایش را دیده بود. مخصوصا وقتی خواب بود و موهایش روی بالش پخش! عین هلن تروایی می شد. زنی افسانه ای! -اتمام حجته. -نقش من این وسط چیه؟ شال را از روی مویش کنار زد. موهایی یک دست صاف به رنگ خرمایی روشن! -تو ملکه ی این قصری! آیسودا لبخند زد. هیچ تلاشی برای اینکه شال را روی موهایش بیندازد نکرد. آنقدر محرم شده بود که فایده ای نداشت رو گرفتن! -ملکه ی قصری که خودم انتخاب نکردم؟ -آدم به حرف بزرگتر از خودش گوش میده. موهایش را پشت گوشش زد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیبا بود! انگار از تن و بدنش شعر بریزد. مثل عصرانه ی داغ پاییزی زیر درخت تاکی که برگ هایش یکپارچه زرد بود. -من کسیو ندارم. -همه کست منم. راست می گفت. همه ی دار و ندارش پژمان شده بود. صدای کلاغ از درون حیاط می آمد. پژمان گونه اش را نوازش کرد. -کاش برف میومد. -آدما برای دلخوشی به فصل خاصی احتیاج ندارن. -پس به چی احتیاج دارن؟ -عشق! او هم زمانی عاشق بود. آخرش چه شد؟ واقعا هیچ! دست پژمان را گرفت. -چرا قبلا اینقد خوب حرف نزدی؟ اینقد ظالم بودن هیچ وقت بهت نمی اومد. -شاید تو اون برهه از زمان بدردت خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
زن ذلیل ! گفت : «فلانی خیلی زن ذلیله !» گفتم : «از کجا فهمیدی ؟!» گفت : «خانمش به خانم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک میکنه !» گفتم : «چه اشکالی داره ؟!» گفت : «مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه !» گفتم : «این چیزی که تو میگی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام میده نشونه زن ذلیل بودن نیست !» گفت : «علّامه دهر ! تو بگو به کی میگن زن ذلیل ؟!» گفتم : «زن ذلیل به کسی میگن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.» گفت : «اِ...نه بابا ! ما تا دیروز فکر میکردیم زن ذلیل به آدم بدبختی میگن که ذلیلِ زنش باشه !» گفتم : «کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک میکنه ، ذلیلِ زنش نیست ، زنش براش عزیزه» 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرام و مردونگی رو از حیوان یاد بگیریم ببین چطور بهم کمک میکنن 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 311 آیسودا سرش را تکان داد. واقعا هم بدردش خورد. حداقل ذات پولاد را شناخت. اگر می ماند معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد. از پژمان فاصله گرفت. -زنگ بزن ناهار بیارن و...گل! پژمان لبخند زد. وقتی به دور از شاخه و شانه کشیدن این همه راحت حرف می زدند یعنی یک چیزهایی دارد اتفاق می اتد. چیزهای خوبی که به نفعشان بود. آیسودا شالش را روی موهایش انداخت. پژمان هم تلفن را برداشت تا ناهار سفارش بدهد. البته به یک گلفروشی هم زنگ زد. پیک نداشتند. مجبور بود هزینه ی بیشتری بدهد تا گل ها برسند. وقتی برگشت برخلاف روحیاتش گفت: نمی دونم پیشنهاد خوبی باشه یا نه؟ ولی دوست داری عصر بریم سینما؟ آیسودا متعجب نگاهش کرد. اصلا باور نمی کرد این مرد پژمان باشد. غیر از کار و کار و کار مگر چیز دیگری هم بلد بود؟ -سینما؟! من و تو؟! پژمان دستی به موهایش کشید. لبخندی زوری روی لب آورد. -می دونم پیشنهاد مسخره ایه... آیسودا فورا از جایش بلند شد. -این عالیه! -واقعا؟! -البته! پژمان پوفی کشید. چقدر با یک زن بودن سخت بود. اصلا نمی توانست زن ها را بشناسد. و البته طی کردن با یک زن از یک معامله ی میلیاردی هم سخت تر بود. -خب پس عصر میریم سینما. مساله غرورش نبود. مساله بیان کردن یک حرف بود که جانش را می گرفت. آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد. از اینکه کم کم داشت پژمان را می شناخت راضی بود. مطمئن بود غیر از پژمان انتخاب دیگری نداشت. یعنی اجازه اش را نداشت. پس چه بهتر که پژمان را بشناسد. و البته کمی هم ناز کند. گربه را باید دم حجله کشت. -من زود حاضر میشم. این هم یک تجربه ی جدید بود دیگر. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 312 واقعا هم زود حاضر شد. بعد از ناهار به خانه برگشت. در مقابل سوال خاله سلیم توضیح داد کجا بوده. چیز مخفی نداشت. فقط چیزی در نگاه خاله سلیم بود که درکش نمی کرد. آماده و حاضر جلوی در به انتظار پژمان ایستاد. پژمان هم با ماشین غول پیکرش از در خانه اش بیرون آمد. کمی این پا و آن پا کرد. ولی از جلوی در جم نخورد. نمی خواست لیست افرادی که او را با پژمان دیدند از سوفیا بیشتر تجاوز کند. ماشین که جلوی در خانه ی حاج رضا توقف کرد فورا سوار شد. -لطفا زود برو کسی تو کوچه نبینه. -اگه ببینه؟ آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -نمی خوام حرفی پشت سرمون باشه. -تو متعلق به اینجا نیستی. -بلاخره دارم اینجا زندگی می کنم. -فعلا آره. وقتی ته حرفش زور می شد انگار رگ هایش را از تنش می کشیدند. بلاخره درون عمارتش اربابی می کرد. باید هم به واسطه ی سلطه گریش همه جا زور بگوید. -قیافه تو اونجوری نکن دختر. -قیافه م چشه؟ -بدخلق، یکم لبخند بزن خدا رو خوش بیاد. از حرفش خنده اش گرفت. پژمان ابدا مرد طنازی نبود. اصلا با شوخی کردن غریبه بود. ولی این گاهی تکه پرانی هایش جذابش می کرد. لبخند کوچکی از صدقه سری طنز کلام پژمان روی لبش نشست. -کدوم سینما فیلم خوبی داره؟ شانه بالا انداخت. -خبر ندارم. شاید سوفیا می دانست. قبلا گفته بود بیاید یک بار بروند. اما هنوز وقتش نشده بود که با سوفیای بیچاره وقت بگذراند. زیادی دل مرده شده بود. -صبر کن زنگ بزنم بپرسم. گوشی را از کیف سیاهش درآورد. شماره ی سوفیا را گرفت. طولی نکشید که جواب داد. -سوفی، خوبی؟ -خوبم تو چطوری؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
استاد فیزیکمون یه مسئله داد گفت هرکی حل کنه۵۰ تومن میدم بهش من رفتم حلش کردم یکم نگاه کرد بعد گفت من۱۰۰تومن میدم بهت فقط بهم بگو چجوری ریدی به مسئله😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تقسيم‌بندی موجودات زنده تغيير کرد. جانوران گياهان مجازیان اين دسته آخر موجودات عجيبی هستن.. نه به غذا نه به آب و نه به اکسيژن نياز دارند... آنها فقط به اينترنت و دنيای مجازی نياز دارند... منظورش ما نیستیما مدیونین به خودتون بگیرین 😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺟﺬﺏ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺷﺪﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ : ﺗﻮﻱ ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮوسی نوشته بود ﻛﻪ : "ﺑِﺎﺳْﻤﻪ ﺗﻌﺎﻟﻲ ؛ " ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ . " ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﻓﻼﻧﻲ ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ﺑﻬﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ! ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁن ها ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ . ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ . " #ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺗﻔﻜﺮ👌 ﺁﺩم هاﻱ ﺑــــــــــﺰﺭﮒ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؛ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺛﺮﻭﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺁن ها قلبي ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه تیڪہ ڪلام داشت؛ وقتی ڪسی می‌خواست غیبت ڪنہ♨️ با خنده می‌گفت: «ڪمتر بگو»🚫 طرف می‌فهمید ڪہ دیگه نباید ادامه بده ... #شهید_مدافع_حرم #مهدی_قاضی_خانی 🌹 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 313 -بد نیستم عزیزم، خبر داریفیلم خوب رو کدوم سینماست؟ سوفیا با شیطنت پرسید: خبریه؟ -بدجنس نشو. -جون سوفی! -دارم میرم فیلم ببینم. -خیلی آب زیرکاهی، مطمئنم تنها نیستی، پژمان جان جذاب باهاته؟ -خدا بکشدت دختر. سوفیا بلند خندید. -برین سینما ساحل، بچه ها خیلی تعریف فیلمشو می دادن. -دستت درد نکنه. -برگشتی میای همه چیو مو به مو تعریف می کنی. لب گزید و گفت: کاری نداری سوفی؟ -خوش بگذره جیگر. تماس را قطع کرد و گفت: بریم سینما ساحل! -دوستت بود؟ -آره، همسایه ی حاج رضاست. -خوبه! حرف دیگری نزد. آیسودا هم از پنجره به بیرون نگاه کرد. برگ ریزان قشنگی بود. درون خیابان که رد می شدند از درختان باران برگ می بارید. شهر یک سره زرد شده بود. انگار پاییز را به همه ی درخت ها تزریق کرده باشی. -من عاشق پاییزم. -می دونم. با استفهام به پژمان نگاه کرد. -از کجا؟ -پژمان عین کف دست آیسودا و علایقش رو می شناسه. نمی دانست چرا از خودش خجالت کشید. پژمان همه چیز از او می دانست و او از پژمان هیچ! نرسیده به چهارراه متوجه ی شلوغی بیش از حد شدند. آیسودا به بیرون سرک کشید. -چه خبر شده؟ اصلا راهی نبود که بتواند وارد خیابان بعدی شوند. پژمان پیاده شد ببیند چه خبر است؟ آیسودا هم پیاده شد. نمی توانست درون ماشین منتظر باشد ببیند چه خبر است! همراه با پژمان از وسط ماشین ها رد شدند. جمعیت زیادی حلقه زده بودند. تصادف شده بود. زنی که چادر رویش پهن کرده بودند همراه با یک بچه کف آسفالت بودند. مردی هم نشسته در حالی که حال مساعدی نداشت با سرو صورت زخمی و چشمان بسته به درخت پشت سرش تکیه داده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 314 به نظر می رسید منتظر آمبولانس هستند. با این جمعیتی که تجمع کرده بود آمبولانس چطور می توانست راه را باز کند و بیاید. آیسودا بازوی پژمان را گرفت و گفت: تو دکتری، برو ببین چشونه. -حرف نزن دختر. آیسودا عبوس گفت: تو می تونی چرا نمیری؟ چشم غره ای به آیسودا رفت. او دکتر نبود. فقط مدرک داشت و بس! یکی از میان جمعیت داد زد: چرا آمبولانس نمیاد؟ تلف شدن بیچاره ها... آیسودا لب گزید. -خواهش می کنم کمکشون کن. پژمان قدم به جلو گذاشت. آیسودا هم پشت سرش رفت. همین که کنار بچه نشست آیسودا داد زد: دکتره! اینگونه خیال جمعیتی که داشتند بر و بر نگاهشان می کردند را راحت کرد. پژمان نبض بچه را گرفت. به شدت کند می زد. واقعا نگران کننده بود. نبض زن را هم گرفت. انگار تردید داشه باشد دستش را روی قلبش گذاشت. آیسودا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟ پژمان با تاسف گفت: این زن مرده! انگار همهمه میان جمعیت بالا گرفت. آیسودا شوک زده آهی کشید. چقدر دردناک بود. مردی که زخمی به درخت تکیه داده بود زیر گریه زد. خبری از راننده خاطی نبود. طولی نکشید که صدای آژیر آمد. پژمان کنار بچه نشسته و معاینه اش می کرد. جمعیت شکافته شد. آمبولانس به همراه پلیس سر رسیده بود. به محض اینکه پرستار آمبولانس پایین آمد برایش توضیح داد: -این زن نیم ساعتی هست فوت کرده، ولی بچه زنده اس، گردنش و قفسه سینه اش شکسته با احتیاط بلندش کنید. مرد پرسید: دکتری؟ -فقط یه مدرک دارم. -ممنونم. آیسودا بازویش را گرفت. پلیس در حال کروکی کشیدن بود. تعدادی هم داشت جمعیت را متفرق می کرد. کم کم راه باز شد. امبولانس حرکت کرد. ولی پلیس ماند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🍃بر خلق خوش و خوی محمد (ص) صلوات 🌸بر عطر گل روی محمد (ص) صلوات 🍃در گلشن سر سبز رسالت گویید 🌸بر چهره گل بوی محمد (ص) صلوات 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 ! روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ... گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتي این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ... ✨سکوتی در عرش طنین انداخت. ✨فرشتگان همه سر به زیر انداختند. ✨خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. ✨باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. ✨آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. ✨گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود... خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216 چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی .👏🏻👏🏻👏🏻 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به گیر چن تا زبون نفهم می افتی و ادرس میخواهی😂😂😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگی می گفت : هر وقت خواستی گناه کنی یک چوب کبریت رو روشن کن و زیر یکی از انگشتات بگیر... اگه تحملش روداشتی برو گناه کن می دانیم که آتش جهنم هفتاد بار از آتش دنیا شدیدتر هست پس چرا وقتی تحمل آتش دنیا را نداریم به این فکر نمی کنیم که خود را از آتش جهنم نجات دهیم با الله باشید پادشاهی کنید و خود را از عذاب سخت قیامت نجات دهید. مَن کانَ لِلهِ کانَ اللهُ لَهُ. هر که با خدا باشد خدا با او خواهد بود 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️نسخه عالی برای #قندبالا ابن بسطام از امام رضا علیه السلام: بادمجان بخورید که آن در روزهای گرم، سرد و در روزهای زیاد سرد، گرم می باشد و در حالات دیگر اعتدال دارد و در همه حال و همه وقت خوب است ✍️اگر کسی حدود 5 الی 6 عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی 600 باشد تا 100 پایین می آید. 😍😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبختی یعنی ...❣ یک نفر باشه که بخاطر تو ؛❣ ضربان قلبش بالا و پایین بشه ...❣ و تورو با تمام وجودش بخواد ...❣ مثلا تو که ❣ علت تپش های نامنظم قلبمی .. :)💕❣💕 ☞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 315 چند نفری هم که هنوز کنجکاو بودند ایستادند ببینند چه می شود. -راه بیفت. همراه با پژمان به سمت ماشینشان که وسط خیابان رها شده بود رفتند. -چرا نمی خوای دکتر باشی؟ پژمان جوابش را نداد. سوار ماشین شدند. -چرا هر چی سوال می پرسم جواب نمیدی؟ -چون فضولی. -کنجکاوم. -تو معنی فرقی باهم ندارن. -منو حرصی نکن، خب جوابمو بده. -به پزشکی علاقه ای ندارم. آیسودا موهایش را داخل شالش فرستاد و گفت: پس چرا 7 سال درس خوندی؟ -بخاطر بابام. ماشین را روشن کرد و با حرکت دادنش از سر راه مردم کنار رفت. -پس خیلی باباتو دوس داشتی؟ -من تک تک اعضای خانواده م رو دوس داشتم، فقط نمی دونم چرا زود رفتن. -متاسفم. -مهم نیست. آیسودا با ترحم نگاهش کرد. هر دویشان کسی را نداشتند. آیسودا که مادرش را از دست داده بود. ولی پدرش... نمی دانست کجای این کره ی خاکی زندگی می کند. نه خاطره ای از او داشت. و نه عکسی! اصلا نمیفهمید این مرد کیست؟ زنده است یا مرده؟ -خوبه که دوسشون داشتی. پژمان بدون نگاه کردن به آیسودا هم دردش را می فهمید. تقریبا شبیه همدیگر بودند. آیسودا برای اینکه حواس خودش و پژمان را پرت کند گفت: دلم برای زنه سوخت. -حادثه خبر نمی کنه. -می دونم ولی فکرشو کن بچه که حالش خوب بشه سراغ مادرشو بگیره، وای حتی فکرشم منو اذیت می کنه. -زیادی خوش قلبی! -اگه خوش قلبی رو تو این دنیا از دست بدیم این دنیا جای خطرناکی میشه. حق با آیسودا بود. -آفرین! لبخندی خنک روی لب آیسودا نشست. تایید از طرف پژمان را دوست داشت. احساس بزرگی و قابل احترام بودن به او دست می داد. -ممنونم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 316 رسیده به سینما ساحل، پژمان ماشین را به یکی از پارکینگ های عمومی بود. انقلاب اصلا جایی نبود که بشود ماشین را گوشه ی خیابان پارک کرد. به شدت شلوغ بود. از درون پارکینگ بیرون آمدند. پژمان دو تا بلیت خرید. تا سانس بعدی شروع شود نیم ساعتی وقت داشتند. کنار سینما ساحل پاساژ بزرگی بود. آیسودا با اشتیاق گفت: بریم این نیم ساعت اینجا وقت بگذرونیم؟ -تمایل شما زنا به خرید و پاساژگردی واقعا عجیبه. آیسودا فقط خندید. پژمان هم مجبور بود همراهیش کند. درون پاساژ ذرت مکزیکی خریدند. آیسودا یک ظرف پر از پاستیل هم خرید. پاساژ بیشتر لباس مردانه داشت. آیسودا کنار کت و شلوار خاکستری رنگی که جلیقه هم داشت ایستاد. خطوط آبی کمرنگی درون رنگ خاکستری کت خوش نقشش کرده بود. اسپرت بود و چسبان. پژمان کنارش ایستاد. -بهت میاد. -شاید. -بریم بپوشی؟ -نه! آیسودا اخم کرد و گفت: تو چرا عادت داری تو ذوق من بزنی؟ خب یه دقیقه بپوش چی میشه؟ -فیلم دیدنمون دیر میشه. -نمیشه، تو برو بپوش! آخر هم مجبور شد کف دستانش را پشت کمر پژمان بچسباند و او را به داخل هول بدهد. خود آیسودا فورا گفت: آقا لطفا از این کت سایز ایشون بیارین. -من کت احتیاج ندارم. -من میگم بهت میاد. پژمان تیز نگاهش کرد. عملا آیسودا داشت نظرش را غالب می کرد. با این حال عجیب بود که مخالفتی نداشت. عجیب تر اینکه با او هم نوایی هم می کرد. خب این هم جوری مهم بودن، بود. شاید با این روش برای آیسودا مهم شده بود. کت و شلوار را که آوردند فورا به اتاق پرو رفت. با پیراهن کرمی که به تن داشت و کت و شلوار سفید رنگ، حسابی شیک شده بود. آیسودا پشت در ایستاده بود. -خب چی شد؟ در را برایش باز کرد تا ببیند. مطمئن بود از کنجکاوی دق می کند. مقابل آیسودا ایستاد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
من نمیفهمم چرا هر کس چادریه فکر می کنه نباید باکلاس باشه و فکر میکنه نمیتونه با چادر و حجاب باکلاس باشه ... با اینکه زیباترین و شیک ترین پوشش دنیا همین پوشش حجاب و چادره ... بدانند که هنرمند کسی است که در عین پوشیدگی شیک و باکلاس باشه ... 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
نجسترین چیز دنیا گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!! 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 از مقایسه و ویژگی های و ، می توان نتیجه های زیر را به دست آورد: 🔷 زنان و مردان، یکدیگر هستند؛ ویژگی مردان، زنان و ویژگی های زنان، مردان را می کند. 👌 ♦️به عبارت دیگر، هر کدام کمبودهای را برطرف می سازند، بنابراین اگر با یکدیگر شوند، در بسیاری از موارد، مسایل و مشکلات تر، تر و تر برطرف می گردند.👏 🔶 وقتی زن و مرد تفاوت های یکدیگر را و آنها را ، 👈 ارتباط و موثری بین آنان برقرار می شود و ، فرصت شکوفایی پیدا می کند. ♦️بنابراین، آگاهی از ویژگی های رفتاری زنان و مردان، در روابط همسران و ایجاد بیشتر و کمتر، موثر می باشد.👌 🔷 یکی از های اصلی ستیزه ها و کشمکش های دائمی، عذاب آور و جان فرسا بین زن و شوهرها، این است که مردان، زنان را با " " ارزیابی می کنند و زنان، مردان را با " خود " می سنجند. ♦️سنجش مایعات با متر و منسوجات با لیتر، همان قدر است که مردان و زنان، خصوصیات خود را با یکدیگر مقایسه کرده😳🙄 و به سنجش و ارزیابی هم بپردازند. 😒 چنین سنجش هایی به طور معمول، یا به دنبال دارد. 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
✍آیت‌الله بهجت (ره): هر چه برای خودتان می‌خواهید برای مؤمنانی دعا كنید كه گرفتار آن مورد هستند؛ در این صورت خدا برای شما دعا می‌كند، ملائکه برای شما دعا می‌كنند. 📚 برگی از دفتر آفتاب، ص١٨۴ 🌷
من موندم اگر توی اون دنیا نامه اعمال خوبم رو بدن دست راستم اعمال بدمو بدن دست چپم . . گوشيمو چیکارکنم؟؟؟😐😂🖐 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم پسره به عشقش زنگ میزنه میگه: کجایی؟ میگه: با پدرم تو ماشین bmwش داریم میریم از بانک پول بگيريم که من برم برای اسبم پد زین بخرم بابامم میخاد فیکسای چوب اسکیاشو عوض کنه 😐😑 تو کجایی عزیزم؟ 😍 پسره میگه: تو همین اتوبوسی که تو هستی، خواستم بگم پول بلیط رو من حساب كردم تو نميخواد بدی 😂😆😆😆😆✌ (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 317 -خب... آیسودا با شگفتی گفت: محشر شدی! پژمان از نگاه حیرت زده ی آیسودا دوباره برگشت و درون آینه به خودش نگاه کرد. واقعا فیت تنش بود. جوری هیکلش را قاب گرفته انگار مختص خودش دوخته باشند. -خیلی بهت میاد. از اتاق پرو بیرون آورد. آیسودا دورش چرخید. -میشه بخریش؟ واقعا خوبه! -باشه! چشمان آیسودا ستاره باران شد. مطمئنا اگر قرار بود برای خودش لباس بخرد این همه خوشحال نمیشد. پژمان دوباره به اتاق پرو برگشت و لباسش را تعویض کرد. با کت و شلوار که روی دستش بود بیرون آمد. لباس را روی پیشخوان گذاشت و گفت: می برمش. فروشنده شروع به تعریف کردن کرد. -واقعا کار شیکیه، ما خیلی از این کت و شلوار فروش داشتیم، تو تن خیلیفیت و خوب می افته. عین بچه پولدارها اهل مزون رفتن نبود. اصلا کسی را هم نمی شناخت. هر وقت درون پاساژها می گشت اگر چیزی توجه اش را جلب می کرد می خرید. کاری هم نداشت قیمتش چند است. فقط به تن و بدنش بیاید. کت و شلوار را که خریدند از پاساژ بیرون زدند. -مبارکه! -سلامت باشی. شادی عجیبی درون آیسودا بیداد می کرد. انگار اتفاق خاصی افتاده باشد. در صورتی که یک لباس خریدن ساده بود. وارد سینما شدند. جلوی در پژمان بلیط ها را داد. طبق بلیط صندلی های میانه بودند. ولی قبل از اینکه وارد تاریک خانه ی سینما شوند پژمان تنقلات خرید. مقدار تنقلات آنقدر زیاد بود که آیسودا گفت: کی اینارو می خوره؟ -من! آیسودا خندید. برخلاف تصورات گذشته اش وقت گذرانی با این واقعا خوب و دلپذیر بود. گوشت که هیچ حتی استخوان هم می آورد. روی صندلی ها کنار همدیگر نشستند. فضا هنوز تاریک نبود. هنوز بودند کسانی که وارد شوند. با این حال تبلیغات اول فیلم در حال نمایش بود. آیسودا یکی از ظرف های پاپ کورن را از پژمان گرفت و مشغول خوردن شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 318 -آخرین باری که اومدی سینما کی بود؟ -من تا حالا سینما نیومدم. آیسودا متعجب نگاهش کرد. -واقعا؟ -بله. -حتی تو دوران دانشجویی؟ -وقتشو نداشتم. آیسودا با حیرت گفت: تو خیلی جذابی لعنتی! پژمان برگشت و نگاهش کرد. آیسودا خندید. -منظورم اینه کسی عین تورو ندیدم. -حالا دیگه دیدی. -از اون جور آدم هایی هستی که وقتی وارد زندگی یکی بشی هرگز فراموش نمیشی، نمیشه فراموشت کرد چون ویژگی های خاص داری که تو ذهن پررنگ می مونن، یه آدم خاص که هر چی هم کشفش کنی بازم ناشناخته داره. فقط به آیسودا نگاه کرد. نمی دانست این یک تعریف است یا نه؟ ولی هر چه بود به دلش نشست. -مثلا من، 4 سال باهات بودم نه؟ البته چهار سال به زور منو جایی نگه داشتی که ازش بیزار بودم، نخواستم و نشد هم که بشناسمت یا حتی باهات راه بیام، ولی حالا که اینجا بدون هیچ تنشی کنارت نشستم، انگار کلی اتفاق خوب افتاده به جونم، تازه در کمال تعجب دارم لذت می برم، انگار همه چیز قشنگ شده. باز هم حرفی نزد. دوست داشت بیشتر و بیشتر از آیسودا در مورد خودش و حتی حس هایی که داشت بشنود. -یه روزهایی خیلی برام سخت گذشت، شب که می شد صبح و صبح، شب با خودم می گفتم چرا نمی گذره، چرا همه چیز رو یه دور مزخرف و کنده، ولی حالا دیگه همه چیز برام فرق کرده، شایدم چون تورو دارم کشف می کنم، تازه دارم می فهمم چقدر خاصی، چقدر میشه یه مرد و کاراشو درک کرد. -خوشحالم. -هنوز نمی دونم باید بگم ممنونم که وارد زندگیم شدی یا نه؟ ولی در حال حاضر از اینکه اینجا کنارتم خوشحالم. برگشت و با چشمان درشت سیاه رنگش به پژمان نگاه کرد. -خوشحالم چشم رنگی نیستی. پژمان متعجب پرسید: چرا؟! شانه بالا انداخت. نمی خواست در مورد پولاد حرفی بزند. نحس بود. چشمان عسلی رنگش که در ذهنش نقش می بست تمام جانش کهیر می زد. چراغ ها خاموش شد. تیراژ اول فیلم در حال پخش شدن، شد. -اولین سینما رفتنت با منه. این جمله را که گفت ذوق و شوقی عجیب درون صدایش بود. -خیلی از اولین هام با تو بوده نفهمیدی. خنده از لب آیسودا پر کشید. چرا مدام حرفی میزد که ضربه فنی شود؟ والا ظلم بود. دختر مردم گناهی نداشت دلش عین موج دریا هی بالا و پایین شود. جذر و مد هم مدام نبود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گربه هست یا ببر بنگال تو رو خدا ببینش😂😂😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
عجیب‌ترین و بی‌سابقه‌ترین سرقت تاریخ فرانسه را یک متهم در حین دادرسی انجام داد. 🔹جیب بر حرفه‌ای "ارالد کارمیو" بعد از دادگاه جیب قاضی دادگاهش را هم زد!😐😂 🎯 👇👇 🎭 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎭
پارت 319 لب گزید. -معذبم نکن. بعد از آن بوسه تعجب برانگیز بود که این دختر هنوز هم از خیلی چیزها خجالت می کشید. دوستش داشت. -فقط یه حقیقت رو گرفتم. صحنه ی فیلم از خیابان و ترافیک تهران شروع شد. زن و مردی وسط خیابان در حال دعوا بودند. سکوت سالن را فرا گرفته بود. نگهبان هم با چراغ قوه میان صندلی ها رفت و آمد می کرد. -ممنونم. پژمان جوابش را نداد. خیلی خوب می شناختش! دختر حساسی بود. بعضی حرف ها به شدت خجالت زده اش می کرد. همین هم دوست داشتنی اش می کرد. اگر آفتاب هم می شد این همه خوب نمی شد. جان شده بود. جان می ریخت. "باید بختک زندگیش می کرد. شب و روزش هم فرقی نداشت. فقط باشد... بیفتد به جانش و رهایش نکند. از این قشنگ تر هم مگر داریم؟" از گوشه ی چشم نگاهش کرد چطور پاپ کورن می خورد. کاش می توانست همین جا محکم بغلش کند. حیف که خط قرمزهایی داشت. و البته غرور و حرمتی که برای خودش و دختری که کنارش بود قائل بود. وگرنه همین جا وسط شلوغی جمعیت، محکم بغلش می کرد. سر و صورتش را غرق بوسه می کرد. برایش جان می داد. حق هم نداشت اعتراض کند. اعتراض می کرد بیشتر می بوسیدش. حقش بود. سهمش از این دنیا! خانواده که نداشت. حداقل آیسودا را تمام و کمال داشته باشد. -به من زل نزن، فیلمو نگاه کن. سینما آمدنش هم خنده دار بود. اولین بارش بود ولی میخ آیسودا و کارهایش بود. واقعا نمی فهمید چرا از این دختر سیر نمی شود. هر روز جوری برایش تازگی داشت. این هم از شانس خودش و آیسودا بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 320 نگاهش را به فیلم دوخت. می دانست چیزی از فیلم نمی بیند. این پیشنهاد فقط محض این بود که اولین هایش را با آیسودا تجربه کند. خاطراتش فقط باید این دختر می بود و بس! -فیلم قشنگیه نه؟ نه، مگر می دید چه خبر است؟ -نمی دونم. -فیلمو نگاه نمی کنی؟! سیراب چیز دیگری بود. فیلم می خواست چیکار؟ -می بینم. -کاملا مشخصه! خنده ی پشت لب مانده اش را همان جا زندانی کرد. مشتی پاپ کورن از ظرف آیسودا برداشت. -هی، مال خودمه. قیافه ی پژمان جوری از تعجب بامزه شد که آیسودا زیر خنده زد. صدایش آنقدر بلند بود که اطرافیان به سمتش چرخیدند. فورا دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بالا نرود. پژمان حرفی نزد. ترجیح می داد صدای خنده ی شادمانه اش را بشنود. -وای پژمان، اصلا باور نمی کنم گاهی که این تو باشی، خیلی متفاوت میشی گاهی. وقتی بدون خجالت اسمش را صدا می زد لذت می برد. شاید هم اسمش از زبان آیسودا این همه قشنگ می شد. فیلم رو به پایان بود. دقیقا هیچ چیزی از آن نفهمیده بود. نگاهش یا دزدکی روی آیسودا بود یا می خورد. فیلم هم در وقت اضافه اش می دید. تیراژ آخر که پخش شد، آیسودا دامن مانتویش را تکاند و بلند شد. همه ی چراغ های بالای سرشان روشن شد. -بریم؟ پژمان هم بلند شد. با هم از در دیگر بیرون رفتند. -فیلم خوب بود؟ -درست ندیدمش. -می دونستم. پژمان فقط لبخند زد. -می دونستم نمی بینی الکی اومدی. -الکی نبود. -چرا بود. -دوتایی دیدن فیلم می ارزید. باز حرفی زد که روز، شب شود. سحر و جادو می ریخت لامصب. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
از خدا پرسیدم: چرا وقتی شادم، همه بامن میخندند! ولی وقتی ناراحتم کسی با من نمیگرید؟ جواب داد: شادیها را برای جمع کردن دوست آفریده ام ولی غم را برای انتخاب بهترین دوست!!