eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت 305 -وایسا ببینم، مگه رابطه ی شما دوتا چطوریه؟ -پژمان بخاطر من اینجاست. -یعنی دختری که گفتی دوست داره توئی؟ به آرامی سر تکان داد. -حرومت باشه دختره. آیسودا بلند خندید. -دییونه. -این یارو شاه ماهیه به قرآن. مردم چه شانسایی دارن. -خل شدی. سوفیا وا رفته گفت: ای خدا همه رو برق می گیره مارو چراغ موشی، ببین خدا چه براش فرستاده نازش میاد، یه دونه از اینا واسه من نمی فرستی که، به خدا منتشم دارم. -بی خیال دختر. بلند شد و از یخچال کمی میوه آورد. جلوی سوفیا گذاشت و گفت: فیوز پروندی بخور حالت جا بیاد. -از کی میشناسیش؟ -8 ساله. -اوه خدا، چه زیاد، پس چرا موندی؟ تا الان باید بچه دارم می شدین. چشم غره ای به سوفیا رفت. -همه که عین تو زرنگ نیستن. -خاک بر سرت کنن دختر. خندید. حالا حالاها باید سوژه ی سوفیا شود. -بی خیال سوفی. -تو کتم نمیره آخه. -ای خدا چه غلطی کردم من به تو گفتم. -خیلی خب چیزی نمی گم. پرتقالی برداشت تا پوست بکند. -فردا زنگ می زنم این مهد کودکه ببینم چی شد. -کار خوبی می کنی، منم باید برم چندتا دفتر فنی و کافینت ببینم کار فتوشاپ و تایپ گیر میاد انجام بدم. -چرا از این آقا پژمان چیزی نمی خوای؟ -سوفی... -خیلی خب بابا. نگاهی به ساعت انداخت. نمی دانست از خواب بیدار شده یا نه؟ کاش زنگ می زد. ولی اگر هنوز خواب باشد چه؟ معلوم بود حسابی کمبود خواب دارد. -به چی فکر می کنی؟ -هیچی هیچی. سوفیا پره ای پرتقال در دهان گذاشت. -دیگه باید تو نخ آقا پژمان بیام بیرون، عشقمو پر پر کردی آسو. خندید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 306 -دیوونه. سوفیا هم خندید. هر چند که حسادت ریزی نسبت به آیسودا داشت. پژمان واقعا خاص بود. **** ناهارش را درست کرده بود. زیر قابلمه ها را خاموش کرد. باید به سراغ پژمان می رفت. دیشب را چکار می کرده که اصلا نخوابیده؟ چادرش را پوشید و رفت. کلید با خودش برد که بدون در زدن داخل شود. همین کار را هم کرد. کلید انداخت، در را باز کرد و داخل شد. هیچ صدایی نمی آمد. نکند هنوز خواب است؟ داخل شد. فضا گرم بود. -پژمان؟! جوابی نشنید. یکراست به سمت اتاق خوابش رفت. حدسش درست بود. هنوز خواب بود. عجب خرسی بود. کنارش روی تخت نشست و تکانش داد. -بلند شو لنگ ظهره. -دختر تو باز برگشتی؟ طاق باز خوابید. آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت. -بابا بلند شو، چقدر می خوای بخوابی. -بیدارم، دستمو کندی. آیسودا ادایش را درآورد. پژمان نیمخیز شد. نگاهی به آیسودا انداخت. -از صبح اینجای؟ -نه، رفتم تازه برگشتم. پژمان از جایش بلند شد و بی توجه به آیسودا به سرویس بهداشتی رفت. آیسودا هم تختش را مرتب کرد و وارد آشپزخانه شد. چای گذاشت. چای صبح که سیاه شده و به درد نمی خورد. با این نگاهش به پاک زیر صندلی گهواره ای هم بود. پژمان که بیرون آمد به ساعت نگاه کرد. نزدیک یک ظهر بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنازم به قدرت خدا عجب مخلوقی افریده ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
امروز نمیدونستم چطوری به خانوادم بگم من زن میخاااام و دیگه بزرگ شدم پا شدم کولرو خاموش کردم بابام اومد ماچم کرد گفت: حالا یه مرد شدی وقته زن گرفتنته کلید اسرار: الگو گرفتن از پدر 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﻣﯿﮑﺮﻭﻓﻦ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﺧﻮشاﻣﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: یا ابالفضل ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﯼ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ. بعد از چند لحظه، ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﻋﺰﯾﺰ ﭘﻮﺯﺵ ﻣﯿﻄﻠﺒﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﺭﯾﺨﺖ شلوارم کثیف شد! یارو از ته هواپیما ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: قبر ﭘﺪﺭﺕ! ﺑﯿﺎ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺷﻠﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﻭﻣﺪ! 😂😂 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
مسح سر با ناخن برخی از مردم مسح سر خود را با ناخن انجام می دهند، در حالی که مسح سر باید با باطن دست صورت گیرد و با ناخن اشکال دارد. استفتاء از دفتر مراجع تقلید 🌱 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی یعنی بخند، هرچند که غمگینی؛ ببخش، هرچند که مسکینی؛ فراموش کن، هرچند که دلگیری اینگونه بودن زیباست، هرچند که آسان نیست! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌟 به سه چیز هرگز نمی‌رسید: 1️⃣ بستن دهان مردم 2️⃣ جبران همه‌ی شکست‌ها 3️⃣ رسیدن به همه‌ی آرزوها 💫 و سه چیز حتماً به ما خواهد رسید: 1️⃣ نتیجه‌ی عمل 2️⃣ رزق و روزی 3️⃣ مرگ 🌸 اگر می‌خواهی به همه چیز برسی، خدا را در زندگیت بیاور. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
پارت 307 انگار زیادی خوابیده. -چرا دیشب نخوابیدی؟ -فضولی؟ -گیریم آره، جوابمو بده. -رفته بودم عمارت. -چرا؟ -اگه هی وسط حرفم نپری و سوال نپرسی میگم چرا؟ آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد و پرسید: خب...؟ -عمارت آتیش گرفته بود. آیسودا هین بلندی گفت. دستش را روی دهانش گذاشت. -وای خدای من... پژمان روی صندلی گهواره ای نشست. بدون اینکه حواسش به نامه باشد. -اتفاقی هم افتاده؟ خسارتی افتاده؟ -طبقه ی پایین سوخته، شعله به بالا نرسیده. -اوف خداروشکر. -کسی هم طوریش نشده. آیسودا به اپن تکیه داد. -وای خداروشکر. پژمان صندلی را تکان داد. -چطوری این اتفاق افتاده بود؟ -اتصالی برق بود. -خیلی متاسف شدم. پژمان با طعنه گفت: واقعا؟ تو که همیشه از اون عمارت متنفر بودی. آیسودا لب گزید. این اظهارنظر واقعا ظالمانه بود. -اینجوری نیست. -فکر می کنم کاملا همینطوره. تکیه از اپن گرفت و به سراغ کتری برقی رفت. -من هیچ وقت حسم اینقد بد نبوده که بخوام نفرین یا دعا کنم اتفاقی بیفته. پژمان جوابش را نداد. آیسودا هم چای درست کرد و گفت: چای می خوری؟ -آره! برایش چای ریخت و همراه نبات آورد. -دوباره می سازیش؟ -آره! آیسودا روی مبلی نزدیک پژمان نشست. -می خوای یه چیزی برای ناهار درست کنم؟ -نه! آیسودا سر تکان داد. درکش می کرد که بابت عمارت ناراحت است. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 308 خب اگر او هم جای پژمان بود شاید بیشتر ناراحت میشد. خصوصا که این عمارت ارثیه بود. ارثیه بیشتر دل را می سوزاند. -درست میشه. -بسیج کردم که عین روز اولش کنن. دستش جلو آمد. روی دست مردانه ی پژمان نشست. -من درک می کنم. پژمان فقط خیره ی دست هایشان شد. -باهام بیا عمارت. آیسودا یکهو دستش را کشید. لبخندیزوری روی لب آورد. -من؟...یعنی خب... پوزخندی روی لب پژمان نشست. -پاشو برو. -از این اخلاقت متنفرم، تا یه چی میشه می خوای منو بیرون کنی. -مگه به دلبخواه خودت اینجایی؟ آیسودا با حاضرجوابی گفت: نه پس، تو خواستی؟ رویش را برگرداند. ادای پژمان را درآورد. پژمان لبخندی کمرنگ روی لب آورد. -خیلی خب، ظهر بمون. -ناهار نداری. -زنگ می زنم بیارن. لبخندی روی لب آیسودا نشست. -گلم می خوام. پژمان دست به سینه ایستاد و نگاهش کرد. -دیگه چی؟ -من یه خانم محترمم، بهتره چیزهایی که می خوام رو برام مهیا کنی وگرنه دیگه نمیام. شیطان می گفت یکی دوتا چک حرامش کند. دختره ی ورپریده. -اصلا گل واسه من نخر، واسه این خونه بخر بوی نرگس و مریم بده. -منتظر دستور جنابعالی بودم. -خب دستور دادم دیگه. -پررو. -شنیدم. -گفتم که بشنوی. آیسودا زبانش را درآورد. پژمان بلند خندید. در همه حالتی این دختر شادش می کرد. حتی اگر غم عالم به دلش ریخته باشد. به دو قدم به سمتش رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✅خرده مسائل زن و شوهری👇👇 🔵از خانواده شوهر معضل نسازید 🔷مادر شوهر و خواهر شوهر را اولویت تاثیرگذار در زندگی‌تان ندانید. 👈آنها می‌توانند خوب یا بد باشند، ممکن است شما را ناراحت کنند، ممکن است احساس کنید آنها قصد دخالت در زندگی تان را دارند. صرف نظر از اینکه آنها چه می‌کنند، خوب هستند یا نه نباید همسرتان را بخاطر رفتار خانواده‌اش تحت فشار قرار بدهید. ❌ او را مجبور نکنید پاسخگوی رفتار خانواده‌اش باشد. ❌ این کار غیرضروری است و تنها نتیجه‌اش این است که او سعی می‌کند در این تنش از شما فاصله بگیرد یا احساس حقارت کند، مقابله به مثل کند و افسرده شود. به وجود آمدن شرایطی باعث می‌شود او درکنار شما شاد نباشد و احساس آرامش نکند. 💑 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
میدونی فرق دوست داشتن و عاشق شدن چیه؟ وقتی یه آدم مهربونه و مدام بهت خوبی میکنه و همه جوره هواتو داره بهش علاقه مند میشی ... اما این علاقه طوری نیست که اگه یه روز نبینیش، دلتنگی پدرتو در بیاره ! فقط بخاطر خوب بودناش بهش علاقه داری ... اما عاشق شدن دقیقا برعکس دوست داشتنه ... حتی اگه طرف بدترین اخلاق رو داشته باشه حتی اگه خوردت کنه و غرورتو بشکنه... بازم نمیتونی دوسش نداشته باشی اگه حتی یه روز نبینیش یا حتی یک ساعت ازش بی خبر باشی بی قراری می کنی ... مدام دلتنگی میاد سراغت و دیوونت میکنه! به این میگن عشق... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔ مواد مخدر جدید فلاکا 🔻در دانشگاه آزاد شیراز سه عامل توزیع و ۲۴ دختر و پسر دانشجو که این مواد را مصرف کرده بودن به حراست دانشگاه برده شدن،همه بعد از مصرف خوی وحشی‌گری بهشون دست داده 🔻مواد مخدر جدید بشکل آدامس با طعم توت فرنگی وارد ایران شده که عمدتا به دانشجویان و دانش آموزان عرضه میشود که باعث میشود شخص رفتاری شبیه زامبی‌ها داشته باشد . 🔻لطفا مواظب فرزندانمان باشیم .. اگه کسی ادامس تعارف کرد قبول نکنید تا میتوانید نشر دهید 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در برابر تربیت فرزندانمون مسولیم اینها امانت خدا در دستانمان هستند فرقو در کلیپ بالا ببینید 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺭﻭ ﺑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ، ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ، ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ... ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ، ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ، ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ من باش 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 309 بالای سرش ایستاد. خم شد و پیشانی آیسودا را بوسید. -خوبه که اینجایی! آیسودا مات نگاهش کرد. بدون اینکه جرات داشته باشد و نگاهش کند. پژمان دست روی شانه اش گذاشت. -تو کار خدا موندم،بین این همه دختر دست گذاشت روی تو برای من، تو هم هرروز یه بهانه داری، 8 ساله زندگی منو رو یه موج نگه داشتی، کی قراره به این ساحل آروم برسم خدا داند و بس! -من حرفی ندارم. پژمان عقب کشید. -لازم نیست حرفی بزنی. -من خیلی متاسفم، شاید هم مقصر من باشم، من تورو نشناختم هنوزم نمیشناسم. -سعیتو نمی کنی. آیسودا سرش را پایین انداخت. -می خوام سعی کنم. دست پژمان را گرفت. -دارم سعی می کنم. -آیسودا من به هرکی آسیب بزنم به تو نمی زنم، عالم و آدم از من بترسن تو هیچ دلیلی برای ترس نداری. -من از تو نمیترسم حداقل اینکه دیگه نمی ترسم. پژمان نرم گونه ی آیسودا را نوازش کرد. -عشق تو دایره المعارف من تو معنی شدی. آیسودا با قلبی تند سرش را پایین انداخت. "نه شب بود نه تنگ غروب... حواسم بود. فقط یک باره اتفاق افتاد. قرار بود رنگ لباست آبی باشد و جوراب هایت سفید... شعر خواندن بلد باشی... من هم عین این تازه به دوران رسیده ها گیتار.... پشت پنجره ی اتاقت بایستم.... دست بکشم روی سیم های گیتار و تو هم شعر بخوانی... قصه مان همین بود. عشق چطور اتفاق افتاد؟" -دلتنگتم دختر. منظور حرفش را نگرفت. جرات سر بلند کردن هم نداشت. دست های پژمان دورش حلقه شد. قلبش بنای ناکوکی گذاشت. -من... به سینه ی پژمان چسبیده شد. -کی مال من میشی؟ وقتی جوری محاصره اش کرده بود که برای نفس کشیدن هم باید اجازه می گرفت این سوال پرسیدن نداشت. سرش را کنار گوش آیسودا برد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 310 "موهایت سرآغاز باریدن برف امسال است. خندیدن را اضافه نکن... بهمن راه می افتد." -قصه هر چی می خواد باشه، ته اش همینی میشه که من می خوام. -تعیین تکلیفه؟ دستش سمت شال روی موهای آیسودا رفت. موهایش را دوست داشت. بارها و بارها موهایش را دیده بود. مخصوصا وقتی خواب بود و موهایش روی بالش پخش! عین هلن تروایی می شد. زنی افسانه ای! -اتمام حجته. -نقش من این وسط چیه؟ شال را از روی مویش کنار زد. موهایی یک دست صاف به رنگ خرمایی روشن! -تو ملکه ی این قصری! آیسودا لبخند زد. هیچ تلاشی برای اینکه شال را روی موهایش بیندازد نکرد. آنقدر محرم شده بود که فایده ای نداشت رو گرفتن! -ملکه ی قصری که خودم انتخاب نکردم؟ -آدم به حرف بزرگتر از خودش گوش میده. موهایش را پشت گوشش زد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیبا بود! انگار از تن و بدنش شعر بریزد. مثل عصرانه ی داغ پاییزی زیر درخت تاکی که برگ هایش یکپارچه زرد بود. -من کسیو ندارم. -همه کست منم. راست می گفت. همه ی دار و ندارش پژمان شده بود. صدای کلاغ از درون حیاط می آمد. پژمان گونه اش را نوازش کرد. -کاش برف میومد. -آدما برای دلخوشی به فصل خاصی احتیاج ندارن. -پس به چی احتیاج دارن؟ -عشق! او هم زمانی عاشق بود. آخرش چه شد؟ واقعا هیچ! دست پژمان را گرفت. -چرا قبلا اینقد خوب حرف نزدی؟ اینقد ظالم بودن هیچ وقت بهت نمی اومد. -شاید تو اون برهه از زمان بدردت خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
زن ذلیل ! گفت : «فلانی خیلی زن ذلیله !» گفتم : «از کجا فهمیدی ؟!» گفت : «خانمش به خانم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک میکنه !» گفتم : «چه اشکالی داره ؟!» گفت : «مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه !» گفتم : «این چیزی که تو میگی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام میده نشونه زن ذلیل بودن نیست !» گفت : «علّامه دهر ! تو بگو به کی میگن زن ذلیل ؟!» گفتم : «زن ذلیل به کسی میگن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.» گفت : «اِ...نه بابا ! ما تا دیروز فکر میکردیم زن ذلیل به آدم بدبختی میگن که ذلیلِ زنش باشه !» گفتم : «کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک میکنه ، ذلیلِ زنش نیست ، زنش براش عزیزه» 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرام و مردونگی رو از حیوان یاد بگیریم ببین چطور بهم کمک میکنن 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 311 آیسودا سرش را تکان داد. واقعا هم بدردش خورد. حداقل ذات پولاد را شناخت. اگر می ماند معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد. از پژمان فاصله گرفت. -زنگ بزن ناهار بیارن و...گل! پژمان لبخند زد. وقتی به دور از شاخه و شانه کشیدن این همه راحت حرف می زدند یعنی یک چیزهایی دارد اتفاق می اتد. چیزهای خوبی که به نفعشان بود. آیسودا شالش را روی موهایش انداخت. پژمان هم تلفن را برداشت تا ناهار سفارش بدهد. البته به یک گلفروشی هم زنگ زد. پیک نداشتند. مجبور بود هزینه ی بیشتری بدهد تا گل ها برسند. وقتی برگشت برخلاف روحیاتش گفت: نمی دونم پیشنهاد خوبی باشه یا نه؟ ولی دوست داری عصر بریم سینما؟ آیسودا متعجب نگاهش کرد. اصلا باور نمی کرد این مرد پژمان باشد. غیر از کار و کار و کار مگر چیز دیگری هم بلد بود؟ -سینما؟! من و تو؟! پژمان دستی به موهایش کشید. لبخندی زوری روی لب آورد. -می دونم پیشنهاد مسخره ایه... آیسودا فورا از جایش بلند شد. -این عالیه! -واقعا؟! -البته! پژمان پوفی کشید. چقدر با یک زن بودن سخت بود. اصلا نمی توانست زن ها را بشناسد. و البته طی کردن با یک زن از یک معامله ی میلیاردی هم سخت تر بود. -خب پس عصر میریم سینما. مساله غرورش نبود. مساله بیان کردن یک حرف بود که جانش را می گرفت. آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد. از اینکه کم کم داشت پژمان را می شناخت راضی بود. مطمئن بود غیر از پژمان انتخاب دیگری نداشت. یعنی اجازه اش را نداشت. پس چه بهتر که پژمان را بشناسد. و البته کمی هم ناز کند. گربه را باید دم حجله کشت. -من زود حاضر میشم. این هم یک تجربه ی جدید بود دیگر. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 312 واقعا هم زود حاضر شد. بعد از ناهار به خانه برگشت. در مقابل سوال خاله سلیم توضیح داد کجا بوده. چیز مخفی نداشت. فقط چیزی در نگاه خاله سلیم بود که درکش نمی کرد. آماده و حاضر جلوی در به انتظار پژمان ایستاد. پژمان هم با ماشین غول پیکرش از در خانه اش بیرون آمد. کمی این پا و آن پا کرد. ولی از جلوی در جم نخورد. نمی خواست لیست افرادی که او را با پژمان دیدند از سوفیا بیشتر تجاوز کند. ماشین که جلوی در خانه ی حاج رضا توقف کرد فورا سوار شد. -لطفا زود برو کسی تو کوچه نبینه. -اگه ببینه؟ آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -نمی خوام حرفی پشت سرمون باشه. -تو متعلق به اینجا نیستی. -بلاخره دارم اینجا زندگی می کنم. -فعلا آره. وقتی ته حرفش زور می شد انگار رگ هایش را از تنش می کشیدند. بلاخره درون عمارتش اربابی می کرد. باید هم به واسطه ی سلطه گریش همه جا زور بگوید. -قیافه تو اونجوری نکن دختر. -قیافه م چشه؟ -بدخلق، یکم لبخند بزن خدا رو خوش بیاد. از حرفش خنده اش گرفت. پژمان ابدا مرد طنازی نبود. اصلا با شوخی کردن غریبه بود. ولی این گاهی تکه پرانی هایش جذابش می کرد. لبخند کوچکی از صدقه سری طنز کلام پژمان روی لبش نشست. -کدوم سینما فیلم خوبی داره؟ شانه بالا انداخت. -خبر ندارم. شاید سوفیا می دانست. قبلا گفته بود بیاید یک بار بروند. اما هنوز وقتش نشده بود که با سوفیای بیچاره وقت بگذراند. زیادی دل مرده شده بود. -صبر کن زنگ بزنم بپرسم. گوشی را از کیف سیاهش درآورد. شماره ی سوفیا را گرفت. طولی نکشید که جواب داد. -سوفی، خوبی؟ -خوبم تو چطوری؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
استاد فیزیکمون یه مسئله داد گفت هرکی حل کنه۵۰ تومن میدم بهش من رفتم حلش کردم یکم نگاه کرد بعد گفت من۱۰۰تومن میدم بهت فقط بهم بگو چجوری ریدی به مسئله😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تقسيم‌بندی موجودات زنده تغيير کرد. جانوران گياهان مجازیان اين دسته آخر موجودات عجيبی هستن.. نه به غذا نه به آب و نه به اکسيژن نياز دارند... آنها فقط به اينترنت و دنيای مجازی نياز دارند... منظورش ما نیستیما مدیونین به خودتون بگیرین 😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺟﺬﺏ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺷﺪﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ : ﺗﻮﻱ ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮوسی نوشته بود ﻛﻪ : "ﺑِﺎﺳْﻤﻪ ﺗﻌﺎﻟﻲ ؛ " ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ . " ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﻓﻼﻧﻲ ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ﺑﻬﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ! ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁن ها ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ . ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ . " #ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺗﻔﻜﺮ👌 ﺁﺩم هاﻱ ﺑــــــــــﺰﺭﮒ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؛ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺛﺮﻭﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺁن ها قلبي ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه تیڪہ ڪلام داشت؛ وقتی ڪسی می‌خواست غیبت ڪنہ♨️ با خنده می‌گفت: «ڪمتر بگو»🚫 طرف می‌فهمید ڪہ دیگه نباید ادامه بده ... #شهید_مدافع_حرم #مهدی_قاضی_خانی 🌹 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 313 -بد نیستم عزیزم، خبر داریفیلم خوب رو کدوم سینماست؟ سوفیا با شیطنت پرسید: خبریه؟ -بدجنس نشو. -جون سوفی! -دارم میرم فیلم ببینم. -خیلی آب زیرکاهی، مطمئنم تنها نیستی، پژمان جان جذاب باهاته؟ -خدا بکشدت دختر. سوفیا بلند خندید. -برین سینما ساحل، بچه ها خیلی تعریف فیلمشو می دادن. -دستت درد نکنه. -برگشتی میای همه چیو مو به مو تعریف می کنی. لب گزید و گفت: کاری نداری سوفی؟ -خوش بگذره جیگر. تماس را قطع کرد و گفت: بریم سینما ساحل! -دوستت بود؟ -آره، همسایه ی حاج رضاست. -خوبه! حرف دیگری نزد. آیسودا هم از پنجره به بیرون نگاه کرد. برگ ریزان قشنگی بود. درون خیابان که رد می شدند از درختان باران برگ می بارید. شهر یک سره زرد شده بود. انگار پاییز را به همه ی درخت ها تزریق کرده باشی. -من عاشق پاییزم. -می دونم. با استفهام به پژمان نگاه کرد. -از کجا؟ -پژمان عین کف دست آیسودا و علایقش رو می شناسه. نمی دانست چرا از خودش خجالت کشید. پژمان همه چیز از او می دانست و او از پژمان هیچ! نرسیده به چهارراه متوجه ی شلوغی بیش از حد شدند. آیسودا به بیرون سرک کشید. -چه خبر شده؟ اصلا راهی نبود که بتواند وارد خیابان بعدی شوند. پژمان پیاده شد ببیند چه خبر است؟ آیسودا هم پیاده شد. نمی توانست درون ماشین منتظر باشد ببیند چه خبر است! همراه با پژمان از وسط ماشین ها رد شدند. جمعیت زیادی حلقه زده بودند. تصادف شده بود. زنی که چادر رویش پهن کرده بودند همراه با یک بچه کف آسفالت بودند. مردی هم نشسته در حالی که حال مساعدی نداشت با سرو صورت زخمی و چشمان بسته به درخت پشت سرش تکیه داده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 314 به نظر می رسید منتظر آمبولانس هستند. با این جمعیتی که تجمع کرده بود آمبولانس چطور می توانست راه را باز کند و بیاید. آیسودا بازوی پژمان را گرفت و گفت: تو دکتری، برو ببین چشونه. -حرف نزن دختر. آیسودا عبوس گفت: تو می تونی چرا نمیری؟ چشم غره ای به آیسودا رفت. او دکتر نبود. فقط مدرک داشت و بس! یکی از میان جمعیت داد زد: چرا آمبولانس نمیاد؟ تلف شدن بیچاره ها... آیسودا لب گزید. -خواهش می کنم کمکشون کن. پژمان قدم به جلو گذاشت. آیسودا هم پشت سرش رفت. همین که کنار بچه نشست آیسودا داد زد: دکتره! اینگونه خیال جمعیتی که داشتند بر و بر نگاهشان می کردند را راحت کرد. پژمان نبض بچه را گرفت. به شدت کند می زد. واقعا نگران کننده بود. نبض زن را هم گرفت. انگار تردید داشه باشد دستش را روی قلبش گذاشت. آیسودا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟ پژمان با تاسف گفت: این زن مرده! انگار همهمه میان جمعیت بالا گرفت. آیسودا شوک زده آهی کشید. چقدر دردناک بود. مردی که زخمی به درخت تکیه داده بود زیر گریه زد. خبری از راننده خاطی نبود. طولی نکشید که صدای آژیر آمد. پژمان کنار بچه نشسته و معاینه اش می کرد. جمعیت شکافته شد. آمبولانس به همراه پلیس سر رسیده بود. به محض اینکه پرستار آمبولانس پایین آمد برایش توضیح داد: -این زن نیم ساعتی هست فوت کرده، ولی بچه زنده اس، گردنش و قفسه سینه اش شکسته با احتیاط بلندش کنید. مرد پرسید: دکتری؟ -فقط یه مدرک دارم. -ممنونم. آیسودا بازویش را گرفت. پلیس در حال کروکی کشیدن بود. تعدادی هم داشت جمعیت را متفرق می کرد. کم کم راه باز شد. امبولانس حرکت کرد. ولی پلیس ماند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🍃بر خلق خوش و خوی محمد (ص) صلوات 🌸بر عطر گل روی محمد (ص) صلوات 🍃در گلشن سر سبز رسالت گویید 🌸بر چهره گل بوی محمد (ص) صلوات 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 ! روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ... گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتي این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ... ✨سکوتی در عرش طنین انداخت. ✨فرشتگان همه سر به زیر انداختند. ✨خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. ✨باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. ✨آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. ✨گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود... خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216 چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی .👏🏻👏🏻👏🏻 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به گیر چن تا زبون نفهم می افتی و ادرس میخواهی😂😂😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگی می گفت : هر وقت خواستی گناه کنی یک چوب کبریت رو روشن کن و زیر یکی از انگشتات بگیر... اگه تحملش روداشتی برو گناه کن می دانیم که آتش جهنم هفتاد بار از آتش دنیا شدیدتر هست پس چرا وقتی تحمل آتش دنیا را نداریم به این فکر نمی کنیم که خود را از آتش جهنم نجات دهیم با الله باشید پادشاهی کنید و خود را از عذاب سخت قیامت نجات دهید. مَن کانَ لِلهِ کانَ اللهُ لَهُ. هر که با خدا باشد خدا با او خواهد بود 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️نسخه عالی برای #قندبالا ابن بسطام از امام رضا علیه السلام: بادمجان بخورید که آن در روزهای گرم، سرد و در روزهای زیاد سرد، گرم می باشد و در حالات دیگر اعتدال دارد و در همه حال و همه وقت خوب است ✍️اگر کسی حدود 5 الی 6 عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی 600 باشد تا 100 پایین می آید. 😍😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبختی یعنی ...❣ یک نفر باشه که بخاطر تو ؛❣ ضربان قلبش بالا و پایین بشه ...❣ و تورو با تمام وجودش بخواد ...❣ مثلا تو که ❣ علت تپش های نامنظم قلبمی .. :)💕❣💕 ☞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 315 چند نفری هم که هنوز کنجکاو بودند ایستادند ببینند چه می شود. -راه بیفت. همراه با پژمان به سمت ماشینشان که وسط خیابان رها شده بود رفتند. -چرا نمی خوای دکتر باشی؟ پژمان جوابش را نداد. سوار ماشین شدند. -چرا هر چی سوال می پرسم جواب نمیدی؟ -چون فضولی. -کنجکاوم. -تو معنی فرقی باهم ندارن. -منو حرصی نکن، خب جوابمو بده. -به پزشکی علاقه ای ندارم. آیسودا موهایش را داخل شالش فرستاد و گفت: پس چرا 7 سال درس خوندی؟ -بخاطر بابام. ماشین را روشن کرد و با حرکت دادنش از سر راه مردم کنار رفت. -پس خیلی باباتو دوس داشتی؟ -من تک تک اعضای خانواده م رو دوس داشتم، فقط نمی دونم چرا زود رفتن. -متاسفم. -مهم نیست. آیسودا با ترحم نگاهش کرد. هر دویشان کسی را نداشتند. آیسودا که مادرش را از دست داده بود. ولی پدرش... نمی دانست کجای این کره ی خاکی زندگی می کند. نه خاطره ای از او داشت. و نه عکسی! اصلا نمیفهمید این مرد کیست؟ زنده است یا مرده؟ -خوبه که دوسشون داشتی. پژمان بدون نگاه کردن به آیسودا هم دردش را می فهمید. تقریبا شبیه همدیگر بودند. آیسودا برای اینکه حواس خودش و پژمان را پرت کند گفت: دلم برای زنه سوخت. -حادثه خبر نمی کنه. -می دونم ولی فکرشو کن بچه که حالش خوب بشه سراغ مادرشو بگیره، وای حتی فکرشم منو اذیت می کنه. -زیادی خوش قلبی! -اگه خوش قلبی رو تو این دنیا از دست بدیم این دنیا جای خطرناکی میشه. حق با آیسودا بود. -آفرین! لبخندی خنک روی لب آیسودا نشست. تایید از طرف پژمان را دوست داشت. احساس بزرگی و قابل احترام بودن به او دست می داد. -ممنونم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 316 رسیده به سینما ساحل، پژمان ماشین را به یکی از پارکینگ های عمومی بود. انقلاب اصلا جایی نبود که بشود ماشین را گوشه ی خیابان پارک کرد. به شدت شلوغ بود. از درون پارکینگ بیرون آمدند. پژمان دو تا بلیت خرید. تا سانس بعدی شروع شود نیم ساعتی وقت داشتند. کنار سینما ساحل پاساژ بزرگی بود. آیسودا با اشتیاق گفت: بریم این نیم ساعت اینجا وقت بگذرونیم؟ -تمایل شما زنا به خرید و پاساژگردی واقعا عجیبه. آیسودا فقط خندید. پژمان هم مجبور بود همراهیش کند. درون پاساژ ذرت مکزیکی خریدند. آیسودا یک ظرف پر از پاستیل هم خرید. پاساژ بیشتر لباس مردانه داشت. آیسودا کنار کت و شلوار خاکستری رنگی که جلیقه هم داشت ایستاد. خطوط آبی کمرنگی درون رنگ خاکستری کت خوش نقشش کرده بود. اسپرت بود و چسبان. پژمان کنارش ایستاد. -بهت میاد. -شاید. -بریم بپوشی؟ -نه! آیسودا اخم کرد و گفت: تو چرا عادت داری تو ذوق من بزنی؟ خب یه دقیقه بپوش چی میشه؟ -فیلم دیدنمون دیر میشه. -نمیشه، تو برو بپوش! آخر هم مجبور شد کف دستانش را پشت کمر پژمان بچسباند و او را به داخل هول بدهد. خود آیسودا فورا گفت: آقا لطفا از این کت سایز ایشون بیارین. -من کت احتیاج ندارم. -من میگم بهت میاد. پژمان تیز نگاهش کرد. عملا آیسودا داشت نظرش را غالب می کرد. با این حال عجیب بود که مخالفتی نداشت. عجیب تر اینکه با او هم نوایی هم می کرد. خب این هم جوری مهم بودن، بود. شاید با این روش برای آیسودا مهم شده بود. کت و شلوار را که آوردند فورا به اتاق پرو رفت. با پیراهن کرمی که به تن داشت و کت و شلوار سفید رنگ، حسابی شیک شده بود. آیسودا پشت در ایستاده بود. -خب چی شد؟ در را برایش باز کرد تا ببیند. مطمئن بود از کنجکاوی دق می کند. مقابل آیسودا ایستاد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆