eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایااا ایشونو شفا نده تا ملت کمی شاد بمونن😂😂😂😂😂 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
پارت 293 آیسودا هم متعاقبش بلند شد. کمی اطراف رستوران پیاده روی کردند. نزدیک ساعت دو بود که به فروشگاه رفتند. لب تاب آماده بود با دوسال گارانتی. همان چیزی که پژمان می خواست. خودش هم امتحانش کرد. مابقی پول را کارت کشید و همراه با آیسودا بیرون رفتند. شادی قشنگی درون چشمانش آیسودا می درخشید. مطمئن بود بیخودی این لب تاب را نخریده. نم که پس نمی داد. حدود ساعت سه بود که به خانه برگشتند. آیسودا از او تشکر کرد و به خانه برگشت. می دانست باید بابت خرید لب تاب یک توضیح مختصر بدهد. خاله سلیم خواب بود. عادت داشت چرت روزانه بزند. بی سروصدا وارد اتاقش شد. لب تاب را روی زمین گذاشت و لباسش را عوض کرد. خودش هم خسته بود. باید کمی می خوابید. بالشش را روی زمین گذاشت و دراز کشید. فکرش مدام حول وهوش پژمان می چرخید. مطمئن بود جذبش شده. کم کم داشت تسخیرش می کرد. طاق باز خوابید. مردانگی کردن هایش را دوست داشت. حتی وقتی سعی می کرد ناراحتش نکند و از کارت خودش پول لب تاب را داد. قبلا موجودی حساب گرفته بود. آنقدر پول درون کارت بود که بتواند ده تا از این لب تاب ها را بخرد. با این حال باز هم به او احترام گذاشت. واقعا ممنونش بود. مرد خوب لازم نیست چیزی را ثابت کند. همین که باشد... دست هایت را بگیرد... انگار عشق جان گرفته. پژمان مرد خوب بود. ثابت کرده بود که خوب است. ولی او هنوز نمی توانست تصمیم درست و حسابی بگیرد. پولاد ضربه ی بدی به روحش زد. مردی که فکر می کرد حمایتش می کند... جلوی چشمش خیانت کرد. شاید پژمان هم همین می شد. هرچند که پژمان هر کاری می کرد الا خیانت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 294 -بفرمایید. پاکت در بسته را نادر به سمتش گرفت. -چیه؟ -لیست دوستای خانم. با کنجکاوی نامه را گرفت. اصلا برایش مهم نبود که از کجا گیر آورده. همین که الان دوستانش مقابلش بودند کافی بود. سر پاکت را باز کرد که گوشیش زنگ خورد. بر خرمگس معرکه لعنت! گوشیش را برداشت تا خواب بدهد. این وقت شب چه می خواستند؟ -بله؟ -آقا؟ صدای یکی از خدمتکارانش بود. از ترس صدایش کمی برآشفته شد. -چی شده؟ -آقا عمارت آتیش گرفته. پاکت روی پایش بود. از بس باعجله بلند شد پاکت زیر صندلی افتاد. -چطوری؟ -اتصالی برق بوده آقا، خودتونو برسونید. -زنگ زدین آتیش نشانی؟ -بله آقا، تو راهن. -الان حرکت می کنم. تماس را قطع کرد. -باید بریم عمارت. نادر متعجب پرسید: چیزی شده؟ -برو ماشینو ببر بیرون از خونه. خودش هم به سمت اتاق دوید. پالتویش را برداشت و تن زد. بدون اینکه حتی حواسش باشد زیر شلواریش را عوض کند. نادر هم سویچ را از روی میز چنگ زد و بیرون دوید. تا پژمان برسد ماشین را بیرون برد. پژمان همه ی چراغ ها را خاموش کرد. درها را پشت سرش قفل کرد و بیرون دوید. کنار نادر نشست و گفت: فقط با سرعت برو. نادر فقط اطاعت کرد. -چی شده آقا؟ -عمارت آتیش گرفته. نادر چشمانش درشت شد. از این سهل انگاری ها نداشتند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
از حکیمی پرسیدند: معنی زن چیست؟ با تبّسم گفت: لوحی از شیشه است که شفّاف بوده و باطنش را می توانی ببینی، اگر با مدارا او را لمس کنی درخشش افزون می شود و صورت خود را در آن مى بینی اما اگر روزی آن را شکستی جمع کردن شکسته هایش بر تو سخت مى شود اگر احیاناً جمعش کردی که بچسبانی بین شکسته هایش فاصله می افتد و هر موقع دست به محل شکستگی بکشی دستت زخمی میشود ، زن اینچنین است پس آن را نشکن ...👌 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 295 این بار پژمان بد مجازاتشان می کرد. مسیر طولانی نبود. ولی آنقدرها هم نزدیک نبود. تازه قسمت خاکیش هم بماند. با این حال از مسیرهایی رفت که نزدیکتر است. باید هر طور شده می رسیدند. فقط خدا کند آتش نشانی زود برسد. این عمارت یادگار پدر و مادرش بود. بلاخره بعد از یک ساعت رانندگی رسیدند. شعله های آتش و دود از همه دم در هم مشخص بود. ولی خوبیش این بود که ماشین آتش نشانی زود رسیده بود. از ماشین پایین پرید. در باز بود. ا دو خودش را به عمارت رساند. ولی نزدیک نشد. آنطور که مشخص بود نیمی از عمارت در آتش بودی. نیمی که به انبار و آشپزخانه و گوشه ای از سالن پذیرای بود. خدا کند آتش به بقیه سرایت نکند. ماموران آتش نشانی تند در حال خاموش کردن بود. خاله بلقیس که ترسیده یه گوشه کز کرده بود با دیدن پژمان به سمت دوید. -اومدی آقا؟ پژمان فورا پرسید: چی شد؟ -نمی دونم آقا، ما تو آشپزخونه بودیم برقا چند دقیقه رفت، همین که وصل شد صدا یه جرقه اومد اما نفهمیدیم از کجاس، گفتیم حتما خرافاتی شدیم، مشغول کار شدیم، نگو همین چرقه داره میشه آتیش و می افته به جون خونه. دستش مشت شد. باز هم یک بی تدبیری دیگر. این عمارت ارثیه ی پدرش بود. بی نهایت دوستش داشت. تمام خاطرات خوبش در این عمارت بود. بعد از حدود یک ساعت و نیم تلاش ماموران آتش نشانی شعله ها خاموش شد. ماموران برای چکاب دوباره داخل عمارت شدند. باز هم روی جاهایی که فکر می کردند شاید دوباره شعله بکشد آب ریختند. کار که تمام شد پژمان قدرشناسانه تشکر کرد. با رفتن مامورین، پژمان وارد عمارت شد. آشپزخانه نابود شده بود. همینطور انبار و تمام خرده ریزهایی که درونش بود. نیمی از سالن بر باد رفته بود. راه پله هم همینطور. دوباره باید بازسازی می شد. دستی به پیشانیش کشید. باید کارگرها را چند روزی مرخص می کرد. دنبال چندتا بنای خوب می گشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 296 اینجا باید عین روز اولش می شد. کمی با فاصله از سوختگی ایستاد. دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد. چیزی که می دید عین خراب شدن یک رویا بود. از کابوس زشت تر! دو تا چین بزرگ روی پیشانیش افتاد. منظره ی به شدت دلگیری بود. آفتاب طلوع کرده بود. همه جا آب و گرده های سیاه به راه بود. غم بزرگی روی دلش نشست. حتی طلوع آفتاب روی عمارت هم چیزی را قشنگ نمی کرد. دل کند و بیرون آمد. دلش می خواست تک تک کارگرهای خانه اش را مجازات کند. اما حادثه که خبر نمی دهد. بندگان خدا چه تقصیری داشتند؟ باز هم خدا را شکر که زود از عمارت بیرون آمدند و اتفاقی برایشان نیفتاد. جان یک انسان باارزش تر یک ساختمان است. مشاورش که تمام مدت همراهیش کرده بود را به همراه نادر صدا زد. روبرویش که ایستادند گفت: ببینین چی میگم، این عمارت باید دوباره عین روز اولش بشه، با همون نوع کچ بری ها و موادی که استفاده شده، مجبورم برگردم شهر، پس دنبال استادکار خوب بگردین، باید همه چیز رو عین روز اولش در بیارن، خودمم سعی می کنم عصرا سر بزنم. هر دو چشم گفتند. -بین خودتون تقسیم کار کنین. برگشت. دوباره به عمارت نگاه کرد. دلش عین عصر یک جمعه ی پاییزی بود. نگاهش را گرفت. -نادر بالا سر کارگرا باش. -چشم آقا. -کم کاری نبینم. -چشم آقا. با قدم های درشت به سمت ماشینش قدم برداشت. تمام جانش داشت می سوخت. سوییچ را که از نادر از قبل گرفته بود از جیبش در آورد. سوار ماشین شد و بدون معطلی حرکت کرد. تمام شب را نخوابیده بود. فقط ایستاده بود و به شعله ها که چطور در حال بلعیدن عمارت دوست داشتنی اش بودند نگاه می کرد. اصلا درون آینه نگاه نکرد که خودش را ببیند. مطمئنا چشمانش کاسه ی خون بود. کمبود خواب از او یک جانی می ساخت. باید به محض اینکه به خانه می رسید می خوابید. مسیر را با سرعت طی کرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
#امیرمومنان علی علیه السلام : 🍀بدانيد كه اين پوست نازك تحمل آتش را ندارد، پس به خودتان رحم كنيد، شما در مصيبتهاى دنيا آزمايش كرده ايد كه وقتى خارى به بدن يكى از شما مى رود و يا به زمين مى خورد و خونى مى شود و يا شن هاى داغ پايش را مى سوزاند چگونه بيتابى مى كند؟! پس، چگونه خواهد بود اگر ميان دو لايه از آتش قرار گيرد و هم بسترش سنگ و همدمش شيطان باشد؟! 📚نهج البلاغه(صبحی صالح) ص 267 ، خطبه 183 انتشار با ذکر صلوات جایز است 🔰 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری آیت الله مجتهدی ره: 🔷 آثار و برکات باور نکردنی ... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قورباقه سه سر تا حالا دیده ای #کلیپ_تصویری ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی لبخند مراقبان امتحانات وااااای چقدر دقتشون بالاس #کلیپ_تصویری ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 آیا می دانید اگر شب ها قبل از خواب عسل بخوریم چه اتفاقی در بدن مان می افتد ؟ ⇠ درمان سرفه ⇠ کمک به خواب راحت شبانه ⇠ کمک به کاهش فشار خون ⇠ کاهش تری گلیسیرید های خون ⇠ تقویت سیستم ایمنی بدن ⇠ افزایش سرعت چربی سوزی ⇠ جلوگیری از افسردگی 🔸‌عسل حاوی ماده ای به نام پلی فنول است ؛ یک ماده شیمیایی ارگانیک که با مقابله با تنش اکسیداتیو سلول های مغزی ، به جنگ افسردگی می رود. 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک روزهایی را باید اختصاص داد به بی خیالی ! نه به دغدغه ای فکر کرد ، نه غصه ای خورد ، نه نگرانِ چیزی بود ... یک روزهایی را باید از تویِ تقویمِ دنیا بیرون کشید و برایِ خود کرد . از من می شنوید ، گاهی اوقات ، خودتان را بردارید و بزنید به جاده ی بی خیالی ! ميانِ این همه مشغله و روزمرِگی هایِ تکراری ، برایِ ساعاتی هم که شده گوشه ی دنجی رها شوید و برایِ ادامه ی راه ، نفس بگیرید ... اجازه ندهید دلخوشی و آرامش ، مسیرِ قلبِ شما را گم کند ، اجازه ندهید امید و نشاط ، در شما بمیرد ! یک روزهایی برایِ خودتان باشید ، برایِ خودِ خودتان ! 👇👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷کارهای نیکی که ما دوست داریم #بچه هایمان انجام دهند باید خودمان اول با عشق و معرفت آن کارها را انجام دهیم تا فرزندان ما تشنه آن کار شوند مثلا اگر خانم چادر می پوشد باید چنان این چادر را با علاقه سر بکند که #دختر #خانواده با عشق به سمت #چادر برود و مادر خانواده نسبت به کارش عقیده و معرفت درست داشته باشد.🌷 🍃💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیگر عاشق هم نیستیم. چطور عشق را دوباره تولید کنیم؟ فعالیت های مشترک و سرگرم کننده و هیجان انگیز خود را زیاد کنید؛ روی جذاب بودن حقیقی خود کار کنید و هرگز متوقف نشوید. 🌷 آیا خانم ها در رفتار با شوهرانشان به نکات زیر دقت می کنند : 🌷آیا وقتی شوهرتان میخواهد بیرون برود،به او میگویید : من منتظرت هستم, انشا الله موفق باشی ؛ به سلامت , مواظب خودت باش ؟ 🌷وسایلی که شوهرتان برای بیرون از خانه نیاز دارد مثل کلاه ،شال گردن ، و.. صبحانه را برای او آماده کنید. 🌷صحیح نیست مردانتان صبحانه را تنهایی بخورند و شما خواب باشید. 🌷می دانید وقتی مرد می بیند زنش با یک لیوان شربت به استقبال او می آید ؛ چقدر آرام میشود ؟ 🌷خانه ی دل پذیری برای حضور شوهر آماده کنید. 🌷چند دقیقه قبل از ورود همسرتان کارهای خانه را کنار بگذارید و لباس هایتان را مرتب کنید. 🌷اگر شوهرتان ظهر کمی دیر تر می آید ، بهتر است منتظر بمانید و نهارتان را با او بخورید. 🌷متوجه باشید همسرتان که از سر کار می آید ؛ نیاز به محیطی آرام دارد . درس سوم 🌷هنگام ورود به خانه اجناسی که خریده ؛ به دقت نگاه کنید و از او تشکر کنید. 🌷گاهی مردان اجناسی غیر مترقبه ای خریداری می کنند و انتظار ابراز احساسات همسرشان را دارند. 🌷وقتی شوهرتان وارد خانه میشود ، لحظاتی او را در آغوش بگیرید. 🌷اگر اهل قناعت نباشید و شوهرتان مجبور به اضافه کاری باشد ، تاوان سنگینی مثل به هم خوردن آرامش زندگی خواهید پرداخت . 🍃💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 297 در را پشت سرش بست. حس می کرد کمی عصبی است. هنوز متوجه ظاهرش نشده بود. تمام شب گذشته را تا الان با زیرشلواری بود. وارد خانه اش شد. گرم بود. آفتاب هم سخاوتمندانه از پنجره به داخل آمده تا جای که می توانست دست و پایش را دراز کرده بود. پالتویش را درآورد. بدون توجه به اطراف یک راست به اتاق خواب رفت. با همان وضعیت روی تخت دراز کشید. الان فقط خواب مهم بود و بس! * امروز جمعه بود. هوس کرده بود بخاطر تشکر از خرید لب تاب چند روز پیش خودش به خانه ی پژمان برود. برایش صبحانه درست کند. می دانست نباید دروغ بگوید. اما از گفتن راستش هم خجالت می کشید. بخاطر همین وقتی از خانه بیرون زد به خاله سلیم و حاج رضا گفت می رود قدم بزند. همان بیرون هم کیک و آبمیوه می خورد. از خانه بیرون زد. فورا به سمت خانه ی پژمان دوید. کلید انداخت و در را باز کرد. فقط ماند که چراغ ماشین را دیشب داخل نبرده. داخل خانه شد. گرم بود و ساکت و آرام! چادرش را کنار گذاشت. آرام به سمت اتاق پژمان راه افتاد. نمی خواست تا قبل از اینکه صبحانه را آماده کند بیدارش کند. در اتاقش باز بود. سرکی به داخل کشید. خوابِ خواب بود. انگار هفت خوان را در خوابش می دید. لبخند زد و بیرون آمد. وارد آشپزخانه شد. چای گذاشت. از یخچال چند تا پرتقال برداشت و آب گرفت. کره و پنیر و مربا گذاشت. چندتا تخم مرغ هم برای آبپز درون ظرف نهاد. کار تقریبا تمام شد. میز را که چید. حالا می توانست سروقت پژمان برود. ساعت حدود 9 صبح بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 298 دیگر باید بیدار می شد. به سمت اتاق پژمان راه افتاد. در زده داخل شد. پژمان جوری خواب بود که انگار یک قرن است نخوابیده. بالای سرش ایستاد. رویش که خم شد بوی سوختگی را از او استشمام کرد. انگار بوی دود بدهد. -پژمان؟! حتی تکان هم نخورد. چه رسد به اینکه حتی جوابش را هم بدهد. -پژمان، صبح شده بیدار شو. باز هم هیچ به هیچ! دستش را روی بازویش گذاشت و تکانش داد. -پژمان. آقا دنگ بود. بیشتر رویش خم شد. اصلا زنده بود؟ کم کم داشت نگرانش می شد. کنارش نشست. دستش را جلوی بینی اش برد. نفس داغش که به دست هایش رطوبت داد خیالش راحت شد. محکم تکانش داد. -بابا بلند شو دیگه. پژمان تکان خورد. پلک های خمارش را به زور باز کرد. -چی شده؟ -صبح شده چرا بیدار نمیشی؟ پژمان بدون اینکه جوابش را بدهد به پهلوی دیگرش غلتید. آیسودا متعجب نگاهش کرد. فازش دقیقا چه بود؟ او هم لج کرده تخت را دور زد. پتو را رویش کشید. -بلند شو چقدر می خوابی؟ دستش جلو آمد که تکانش بدهد، پژمان مچ دستش را گرفت. محکم به سمت خودش کشید. آیسودا روی تخت پرت شد. پژمان فورا دستانش را دورش حلقه کرد. عملا درون آغوشش زندانیش کرد. آیسودا شوکه فقط به سقف نگاه می کرد. پژمان درون موهایش نفس می کشید. جرات نداشت برگردد و نگاهش کند. حتی نمی توانست حرفی بزند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
یه بوس میدی ی ی ی ی ی ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب با داداشم نشستیم پای هندونه جاتون خالی با قاشق تمام مغزش رو تراشیدیم و خوردیم بابام از اونور داد میزنه میگه یه ذره هندونه بزارید بمونه روی اون پوست تا رومون بشه بزاریمش دم در😐 اینجوری مردم فک میکنن بز تو خونه بستیم😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانم تازه تلگرام نصب کرده. دیروز تولد عمه ام بوده اینا رو براش فرستاده : 💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩 تولدت مبارک به مامانم میگم اینا چیه براش فرستادی 😱😨 میگه مگه اینا کیک یزدی نیست؟؟؟ من😂😂😂 😂😂😂😂 مامانم 😁😁😁😁 عمم 😳😳😳😳 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فرمون دادن پسرها: بیا بیا بشکون بیا بیا برگردون حله دادا..... فرمون دادن دخترا: بیا بیا بیا نه! اینطوری نیا! برو جلو! بیا بیا بیا بیا،نه!!! برو جلو از اول! بیا بیا واااای نیا نیا لهم کردی نیا نیا دیگه بیشور😰 روایت داریم هنوز داره میاد😜😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 299 زبانش بند آمده بود. -من تمام دیشب بیدار بودم، باید بخوابم دختر. همین را گفت. و بعد انگار باز به خواب عمیقش فرو رفت. بدون اینکه آیسودا را رها کند. آیسودا هم تلاش نکرد که از این حصار بیرون بیاید. چون می دانست زور بزند هم پژمان رهایش نمی کند. کافی بود کمی تحمل کند. بلاخره دستانش شل می شد. فقط داشت فکر می کرد دیشب چرا بیدار بود؟ این بودی دود و سوختگی... نکند اتفاقی افتاده؟ به خودش دل و جرات داد. با قلبی که تند می کوبید برگشت و نگاهش کرد. چهره اش مردانه بود. با حالتی از خواب آلودگی بچگانه. بی اختیار دستش بالا آمد. روی گونه ی زبرش نشست. "ببین! باید حرف بزنیم... من از تو و شعر و درخت آلوچه ی حیاطتان... تو هم بی پروا از من بگو و بوسه های یواشکی ایم... به جان خودت نباشد به جان خودم... قصه ی من و تو از عاشقانه های شاملو و آیدایش هم قشنگ تر است... امان بده.... عاشقی با من!" با خودش لب زد: من تورو....عجیب دوست دارم... انگار از حرفی که زده شوکه شده باشد فورا دستش را کشید. ولی این پژمان بود که با چشمان بسته جوابش را داد: منم! تمام تنش گر گرفت. انگار آبرویش رفته باشد. چه غلطی کرد؟ این چه بود از دهانش درآمد؟ اصلا هنوز به باورش رسیده که به زبان می آوردش؟ به پژمان نگاه کرد. خوابِ خواب بود. پس چطور شنید؟ حتما داشته خواب می دیده. وگرنه او جوری گفت انگار فکری در ذهنش رد شده باشد. سعی کرد از آغوشش بیرون بیاید. کارساز نبود. رهایش نمی کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 300 لب گزید. خدا مرگش بدهد. عجب گرفتاری شد. آمد ثواب کند کباب شد. اصلا مرد گنده این چه وضع خوابیدن بود؟ نمی گفت دختر مرد احساساتی می شود؟ بند دلش پاره می شود؟ خون که چه عرض شود کوه هیجان درون قلبش پمپاژ می شود؟ واقعا هم قلبش تند می زد. تب کرده بود و دلش می خواست فرار کند. این همه هیجان او را از پا در می آورد. -من باید برم. صدایی از پژمان نیامد. فقط منظم نفس می کشید. انگار خیلی وقت است که به خواب رفته. تقلایش برای فرار فایده نداشت. ولی غلتیدنش راحت بود. مانده بود برای اینکه بتواند بچرخد و صورت به صورت پژمان شود چر دستانش شل می شود. ولی برای اینکه از آنجا فرار کند دستانش این همه محکم است؟ به صورتش زل زد. مطمئنا بین خواب و بیداری بود. -بیداری؟ جوابش را نداد. -قلقلک بدم چی؟ باز هم جوابی نشنید. دستش به سمت پهلوی پژمان رفت. همان موقع فورا پژمان دستش را گرفت و پلکش باز شد. آیسودا خندید. -نگفتم بیداری؟ -ولی خوابم میاد. -خب بذار من برم. -نمی خوام. -وا! -والا! بعد هم خندید و دوباره پلک هایش را روی هم گذاشت. -وای پژمان بذار من برم، من چیکار دارم به خوابیدن تو؟ -تو باشی بهتر خواب میرم. آیسودا متعجب نگاهش کرد. -خب باشه من جایی نمیرم، دستاتو ببر اونور. پژمان باز چشمانش را باز کرد. -جون آیسودا؟ -آره به خدا! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
⛔خانمی که میگی اگه یکم موهام بیرون باشه خدا ناراحت نمیشه!! ⚠️ﻳﺎﺩﻣﻮﻥ ﻧﺮﻩ که: اگه توی ماه رمضون فقط یه قطره آب را هم اختیاری بخوریم روزمون باطل میشه... حجاب یعنی هرچی خدا میگه... ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/cognizable_wan
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه... اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. آی می چسبید. گفت: بچگی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند. خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به همه هیس نگید. بزار حرف بزنن. بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو، آدمیزاد از "هیس" خوشش نمیاد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
ابادانیه داستانه شکارشو برا دوستش تعریف میکرده: رفتیم شکار یه پرنده دیدم تیر اولو زدم تمام کاکولش ریخت🔫🐤 تیر دومو زدم پرهاى سینش ریخت تیر سومو زدم پرهاى زیر بالش ریخت رفیقش میگه: میگوما تو تفنگت فشنگ میذاشتى یا واجبى!!!؟؟؟😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عکس العمل دخترا و پسرا در مواجهه با اتفاقات آینده : دخترا : واااییییی سمانه جون 6 ماه دیگه عروسی دخترعمومه خیلی خوشحالم از فردا میرم خرید☺️ پسرا : + میگم اکبر فردا عروسی داداشته نمیخوای آماده شی ؟ + نه داداش،هنوز زوده😏😁 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت ‌301 دستانش را کنار برد. آیسودا فاصله اش را با پژمان حفظ کرد. ولی از تخت پایین نیامد. -حالا بخواب. پژمان با اینکه به حرفی اعتمادی نداشت. ولی خوابید. همین که بوی عطر آیسودا زیر بینی اش بود. می توانست خیلی راحت بخوابد. همین هم شد. آیسودا نرفت. فقط کنارش با فاصله دراز کشید و نگاهش کرد. پژمان با آسودگی خوابید. آیسودا خیالش که راحت شد خوابش برده از جایش بلند شد. رفت و میز صبحانه را جمع کرد. این مرد خسته تر از آن بود که در فکر صبحانه باشد. بیشتر از خوردن، به خوابیدن نیاز داشت. همه چیز را به یخچال برگرداند. باید برمی گشت به خانه! رفت چادرش را بردارد که چیزی زیر صندلی گهواره ای توجه اش را جلب کرد. به سمتش رفت. یک پاکت نامه بود که سرش پاره شده. پاکت را برداشت. کاغذ درونش را بیرون کشید. تای کاغذ را باز کرد و نگاه کرد. از دیدن اسامی دوستان دوران دانشگاهش جا خورد. اول از همه هم اسم پولاد و نواب نوشته شده بود. رنگش پرید. این اسامی چطور به دست پژمان رسیده؟ خدای من اگر سراغ پولاد می رفت کارش تمام بود. امکان نداشت بگذارد این اسامی را ببیند. نامه و پاکت را برداشت. از خانه ی پژمان به سرعت بیرون زد. با عجله وارد خانه ی حاج رضا شد. قلبش به شدت تند می زد. از درون کیفش کاغذ و خودکار برداشت. اسامی نوشته شده را پاکنویس کرد. ولی فقط دوستان دخترش را نوشت. نام پولاد و نواب را خط زد. نواب مشکلی نبود. ولی ممکن بود سراغش برود. و از آنجایی که هنوز با پولاد رفیق بود. اگر در مورد روابط گذشته ی پولاد و آیسودا می گفت....! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 302 خدا را شکر که نامه را دید. کارش که تمام شد فورا بلند شد. باید نامه را برمی گرداند. همین کار را هم کرد. چادرش را به سر کشید و به خانه ی پژمان برگشت. هنوز بیدار نشده بود. پاکت را همان جایی که افتاده بود انداخت. نفس راحتی کشید. به اتاق پژمان رفت. سرکی کشید. دمر افتاده بود. خوابِ خواب بود. باید بعدا می پرسید چرا تمام شب را نخوابیده. تازه بوی دود و سوختگی هم می داد. هنوز قلبش بخاطر نامه هیجان داشت. به خانه برگشت. خاله سلیم منتظرش بود. خصوصا که قول داده بود ناهار امروز را درست کند. داخل خانه شد. -خاله سلیم؟ صدای نشنید. به اتاق ها سرک کشید. نبودش. حتما خانه ی یکی از همسایه ها رفته بود. فورا دست به کار شد تا قیمه بادنجان درست کند. بادنجان ها را از یخچال بیرون آورد. پوست کند و نمک زده روی سینک گذاشت. برنج خیساند. و مشغول خورد کردن پیاز شد که صدای زنگ آمد. به سراغ آیفون رفت. سوفیا بود. در را زد و گفت: بیا داخل. دوباره به آشپزخانه برگشت. قابلمه اش را روی گاز گذاشت که سوفیا داخل شد. -سلام. -سلام سوفی، ظهرت بخیر. -ظهر تو هم بخیر. -چای می خوری؟ سوفیا به جای اینکه جوابش را بدهد پرسید: خونه ی این مرده بودی؟ پژمان؟ رنگ آیسودا پرید. -چی؟! -نزن زیرش، خودم دیدم از خونه اش اومدی بیرون. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🔴 💠 اگر تشنه‌ايد و ليوان آبی هم در دست داريد، قبل از آنکه آب را بنوشيد مكث كنيد. اگر کسی از شما سؤالی می‌پرسد، سريعاً جواب ندهيد، سه ثانيه کرده، سپس جواب دهيد. اگر خیلی گرسنه‌ايد، قبل از به دهان گذاشتن هر لقمه غذا، مكث كنيد. اگر در ماشين نشسته‌ايد و خیلی هم داريد، قبل از روشن كردن ماشين، بر روی صندلی ماشین به آرامی، سه ثانيه كنيد بعد ماشينتان را روشن كنيد. 💠 اين مكث‌های سه ثانيه باعث افزایش قدرت و شما شده و در نتیجه باعث ماندگاری و افزون شدن انرژی مثبت شما می‌شود. در اين كار ممارست بخرج دهيد تا اينكه ملكه ذهن شما شده و در حافظه‌تان ثبت گردد. 💠 مهم‌ترين فايده مكث سه ثانيه جلوگیری از بروز خشم و می‌باشد و به شما ترمزی مي‌دهد كه خودتان را كنترل كنيد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردها از متنفرند پس تصور نکنید اگر از او بگیرید به شما خواهد شد را رعایت کنید نه آن قدر دور شوید که شما را نبیند و نه آن قدر نزدیک که آزار ببیند 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
امام عليه السلام فرمودند: 🍀كسى كه صد بار (لا اله الا الله الملك الحق المبين ) بگويد، خداى عزيز و جبار او را از فقر پناه داده و وحشت قبرش را از بين مى برد، بى نيازى را به دست اورده و در بهشت را كوبيده است . 📚 ثواب الأعمال شیخ صدوق 🔰 http://eitaa.com/cognizable_wan
شنیدن کلمه ''دوستت دارم'' از همسر وقتی قشنگه که خودش بهت بگه نه با زور ... نه با اخم ... و نه با تاکید؛ حتی فقط یبار !!! حتی هر چند ماه یبار !!!! 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
پارت 303 -دیوونه شدی؟ من اونجا چیکار می کردم آخه؟ سوفیا چشمانش را ریز کرد. -می خوای منو بپیچونی؟ -نه، ولی انگار تو رد دادی. سوفیا پوزخند زد. -آره تو راست می گی. آیسودا چشم غره ای به او رفت و گفت: خیلی خلی دختر، آخه من خونه ی اون مردیکه ی چیکار می کردم؟ -منم دقیقا می خوام همینو بدونم. -خب کشفش کن، چرا اومدی یقه ی منو گرفتی؟ -چون مطمئنم تو بودی. -من از صبح از خونه بیرون نرفتم. تازگی خیلی دروغگو شده بود. ولی دست خودش نبود. نمی خواست کسی از رابطه اش با پژمان سر در بیاورد. -باشه باور کردم. -سوفی یه جوری حرف نزن که دلخور بشم. -آسو، من با چشمای خودم دیدم. -باشه دیدی اما شاید یکی دیگه بوده. سوفیا ساکت شد. هر چه بیشتر می گفت آیسودا بیشتر انکار می کرد. -باشه دیگه هیچی نمیگم. آیسودا پوفی کشید. قلبش تند می زد. وقتی می آمد خودش دید هیچ کس درون کوچه نبود. سوفیا چطور دیدش؟ می گفتند دیوار موش دارد ها... حالا حکایت او بود. -چای بریزم؟ -بریز! -اخماتو باز کن. سوفیا باز هم نه اخمش را باز کرد نه لبخند زد. ذهنش به شدت درگیر بود. آیسودا به سراغ سماور رفت. -خاله سلیم نیست؟ -نه، نمی دونم کجا رفته! برایش چای خوش رنگی ریخت. برای خودش هم ریخت. هنوز صبحانه نخورده بود. پیازش سرخ شده بود. گوشت ها را روی پیاز ریخت و با کمی ادویه تفت داد. -بخور تا سرد نشده.راستی لب تاب خریدم. -کی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 304 -چند روز پیش! -چرا به من نگفتی باهات بیام؟ -یهویی شد. -کجاست؟ -تو اتاقم، برو ببینش. سوفیا فورا بلند شد و به اتاق آیسودا رفت. از همان جا صدایش می آمد. -ای جوونم،صورتی که! لبخندی روی لب آیسودا نشست. سلیقه ی پژمان حرف نداشت. -خیلی ازش خوشم اومد آیسودا. -ممنونم. سوفیا که بیرون آمد لبخند روی لبش بود. -خیلی چیز خوبیه. -مرسی عزیزم. آیسودا تند غذایش را درهم کرد. همراه با سوفیا درون سالن نشست. -چه خبر؟ سوفیا شانه بالا انداخت. -هیچی! پاهایش را کنار پاهای سوفیا دراز کرد. -از تکرار زندگیم خسته شدم، دلم هیجان می خواد، آدم های تازه، کار تازه... سوفیا هم آه کشید و گفت: منم عین تو. -باز تو خوبی، کل فک و فامیل کنارتن، خانواده ات، می تونی مدام ببینیشون...ولی من... سوفیا دستش را گرفت. -دیوونه به این چیزا فکر نکن، حاج رضا و خاله سلیم خیلی ماهن. -اگه این دوتا نبودن که من الان کارتن خواب بودم. البته با اجازه ی پژمان. -می خوام یه چیزی بهت بگم. دیگر مهم نبود سوفیا بداند یا نه؟ امروز دیدش و انکار کرد. دفعه های دیگر چه؟ خودش بگوید خیلی بهتر بود. -امروز درست دیدی، من بودم از خونه ی پژمان اومدم بیرون. سوفیا برو بر نگاهش کرد. یکهو با صدای بلندی گفت: نگفتم خودت بودی نامرد. لبخند ریزی زد. -اونجا چیکار م کردی؟ -رفتم براش صبحونه درست کنم ولی خواب بود. -مگه کلید خونه شو داری؟ -آره. سوفیا حیرت زده نگاهش کرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاووس برنزه دیده بودی؟ جل الخالق ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁 آن روزها داخل #کانال میرفتند که کمین کنند برای #دشمن، و خودشان در امان باشند؛ کاش این #کانال‌های ما کمین‌گاه #دشمن نشده باشد! 🌿کاش دین‌مان در امان بماند. شیعیان #ظهور نزدیک است! مراقب ایمانمان باشیم...! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆