تقدیم به باجناق😜
سلام ای باجناق ور پریده،
که هستی در حسودی یک پدیده
چو عقرب ازچه نیشم میزنی تو
نمک برقلب ریشم میزنی تو
چه کردم با تو ای نا لوطی بد
که راه شادیم را میکنی سد
امیدوارم کر و کور و کچل شی
به پیش اهل فامیلت مچل شی
امیدوارم همین امروز و فردا
سگی وحشی بگیرد پاچه ات را
بیفتی زیر یک ماشین باری
که از دستت نیاید هیچ کاری!
الهبته بعضی هاشون خوبن،خدایش
آقایون ﻫﺮ ﻛﻲ جرات داره بفرسته برای باجناقش😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب داشتیم نذری پخش میکردیم
یه پیرزنه اومد گفت : خیر از جوونیت ببینی , پیر شی ننه , یه غذا به من بده.
گفتم : مادر جان ! غذا تموم شده
گفت : خدا بزنه به کمرت , به حق ابالفضل , تیکه تیکه شی , بری زیر تریلی به حق پنج تن. ایشالا جنازه تو از تو جوب جمع کنن....
دیدم داره خاندانمو به باد میده , رفتم یه غذا براش خریدم دادم بهش.
گفت : پسرم ایشالا هر چی از خدا میخوای , خدا بهت بده!!!!!!!
یعنی دکمه خاموش,روشن دعا و نفرینش به شیکمش وصل بود.😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
-هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش؛
رفاقت نکن،درد دل نکن،شوخی نکن؛
"حرمت ها شکسته میشود"
-هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش،
خوبی نکن،محبت نکن،لطف نکن؛
"تبدیل به وظیفه میشود"
-هیچ وقت از کسی بیشتر از جنبه اش،
خوبی نخواه،کمک نگیر،انتظار نداشته باش؛
"تبدیل به منت میشود"
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 281
-ممنونم.
-همین جا بمون یه چیزی بپوشم.
با ترس به صدایی که می آمد گوش داد.
دستش را روی دسته ی مبل گذاشت.
پژمان از کنارش رفت.
استرس به جانش افتاد.
رفت و برگشت پژمان زیاد طول نکشید.
غیر از لباس گرمی که پوشیده بود، گوشیش هم همراهش بود.
چراغ قوه ی گوشیش را زد.
جلوی پایشان روشن شد.
-چادرم؟
-الان پیداش می کنم.
اطراف نور انداخت تا بلاخره چادر را روی دسته ی یکی از مبل ها دید.
به دست آیسودا داد و گفت: بریم.
هنوز سر شب بود.
احتیاجی نبود که برود.
ولی حس می کرد دختر بیچاره زیادی معذب است.
البته خب اتفاق بوسیدن چیز کمی نبود.
وقتی پیش بیاید هزار رنگت می کند.
با هم از خانه بیرون زدند.
کوچه در تاریکی مطلق بود.
ولی چون فضای باز بود روشن تر از خانه بود.
نور شمع یا چراغ قوه ای از هیچ خانه ای مشخص بود.
همه جا در سکوت و تاریکی بود.
تازه می تواست چهره ی خاکستری پژمان را ببیند.
چهره اش به شدت مردانه بود.
از آنهایی که هر چه نگاهش کنی سیر نمی شد.
ابروهای سیاه و پرپشت...
چشمان درشت و کمی کشیده...
لب هایی که کلفت نبود ولی خط لب باریکی داشت.
صورتش استخوانی بود و کمی شبیه مربع یا بیضی...
نگاهش را گرفت.
هیچ وقت متوجه ی ظاهرش نشده بود.
زیادی خاص بود.
حتی پولاد هم این همه مردانه نبود.
اصلا این همه خاص نبود.
پولاد همیشه می گفت شاید بتوانم.
ولی پژمان اصرار داشت که حتما می تواند.
و حالا آیسودا در چنگش بود.
چون می توانست.
چون می خواست.
جلوی در خانه ی حاج رضا ایستادند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 282
آیسودا ایستاد و نگاهش کرد.
-ممنون...
پژمان منتظرش نگاه کرد.
ادامه داد: بخاطر اینکه تا اینجا همراهیم کردی.
-خواهش می کنم.
-خب پس من دیگه میرم.
کلید در آورد ودرون قفل چرخاند.
-هر وقت بخوای برمی گردیم عمارت.
جواب پژمان را نداد.
برنمی گشت.
نه حداقل این فصل!
بی نهایت احساس تنهایی و زندانی بودن به او درست می داد.
-شب بخیر.
-شب تو هم بخیر.
داخل خانه شد و در را پشت سرش بست.
قدم برداشت که به سمت خانه برود برق ها آمد.
زیر لب فحشی داد.
انگار منتظر بود از خانه ی پژمان برود که برق ها بیاید.
لعنتی!
صدای خاله سلیم و حاج رضا می آمد.
داخل شد و سلام داد.
هیچ کدام نپرسیدند کجا رفته.
چون مشخص بود.
یا خانه پژمان بود یا کنار سوفیا.
جای دیگری نداشت برود.
خاله سلیم ناراضی از برق رفته وارد آشپزخانه شد.
سریال محبوبش را از دست داده بود.
آیسودا ریز ریز خندید.
حاج رضا تلویزیون را روشن کرد که اخبار ببیند.
آیسودا هم به سمت خاله سلیم رفت تا لبوهایی که از یخچال بیرون آورده بود را پوست بگیرد و روی گاز بگذارد.
و باز هم برای بار هزارم عاشق این زن و شوهر شد.
بی نهایت خوب بودند.
انگار لطافت از سر و رویشان می بارید.
با اولین حقوقش اگر کار فردا را بگیرد هدیه می خرید.
برای هر دویشان.
تازه شاید برای پژمان هم خرید.
از اینکه بخواهد چیزی برایش بخرد پر از ذوق شد.
چیزی شبیه به یک کتاب.
مرد کتابخوان نعمت بود.
هرچند که بعضی کارهایش نهایت جاهلیتش بود.
و بعضی کارهایش به شدت دوست داشتی!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ...
ﻃﺮﻑ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﻣﯿﺮﯼ ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ .. ﺑﻠﻪ ﻣﯿﯿﯿﯿﯿﺮﻡ!
ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺭﻭﺯ ﻗﺪﺱ ﺭﺍﻫﭙﯿﻤﺎﯾﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩم!
ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﯿﮏ ﻭ ﺳﺎﻧﺪﯾﺲ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩﯼ ! ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ .. ﺑﻠﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ !
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯼ !! ﺭﻭﺯ ﻗﺪﺱ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﻮﻧﻪ!!
نامردا سوال انحرافی در این حد آخه!! 😔😔😕 😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
خوبه یاد بگیریم که؛
- دخالت در زندگی دیگران، کنجکاوی نیست، فضولیه...
- تندگویی و قضاوت در مورد دیگران، انتقاد نیست، اسمش توهینه...
- هر کار یا حرفی که در آخرش بگی شوخی کردم، شوخی نیست جانم،
حمله به شخصیت اون فرد هست...
- بازی کردن با احساسات مردم زرنگی نیست، هرزگیه...
- خراب کردن یه نفر توی یه جمع، جوک نیست، اسمش بی احترامیه...
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 283
فصل چهاردهم
رفته بودند.
از هر دو مصاحبه گرفته شد.
گفتند خبر می دهند.
جالب بود که دوتا مربی می خواستند.
پنج کلاس مهد بود و پیش دبستانی.
از مهد تا توی بازار را پیاده رفتند.
سوفیا غر زده بود به جانش که چرا دخترانگی نمی کند؟
همه اش درون خانه و خیریه.
پس کی قرار است کمی تفریح کند؟
درون بازار قدم زدند.
درون یکی از بوفه ها ذرت مکزیکی خوردند.
سوفیا کمی لوازم آرایشی و گلسر خرید.
آیسودا به هیچ کدام احتیاجی نداشت.
همه را قبلا با پژمان خریده بود.
و البته استفاده ی آنچنانی هم نکرد.
سوفیا اصرار کرد ناهار هم بمانند.
مخالفتی نکرد.
بیرون ساندویچ خوردند.
کنار ون های زیبای انقلاب چای خوردند.
حرف زدند.
بلند خندیدند.
شعر خواندند.
تازه یکی دوتا پسر هم نشسته بودند گیتار می زدند.
با آوازشان هم نوایی کردند.
عصر بعد از اینکه آیسودا چند جا قیمت لب تاب گرفت به خانه برگشتند.
صورت سوفیا از وقتی که گذرانده بود می درخشید.
رسیده به خانه از اتوبوس پیاده شدند.
-بیا چند شب دیگه بریم کافه.
-چرا شب؟
-خیلی رمانتیکه.
آیسودا خندید.
-دیوونه.
-راست میگم آسو، بیا بریم خوش می گذره.
-سعی می کنم.
-نزن تو حالم.
خندید.
خودش هم دلش می خواست.
منتها ترسش از آقا بالاسرش بود.
از پژمان که ممکن بود بفهمد و الم شنگه به پا کند.
وگرنه خودش که مشکلی نداشت.
کمی خوش می گذراند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 284
وگرنه خودش که مشکلی نداشت.
کمی خوش می گذراند.
به جایی هم برنمی خورد.
-فردا بهت خبر میدم.
-منتظرما.
سوفیا چشمکی زد و به سمت خانه شان رفت.
آیسودا هم با لبخند از او جدا شد.
واقعا دوست خوبی بود.
با اینکه آن اوایل از پرحرفی می کرد و اصلا از او خوشش نیامده بود.
ولی الان بنظرش ماه بود.
حتی پرحرفی هایش هم خوب بود.
به شرطی که این پرحرفی ها به پژمان ختم نشود.
حرف پژمان که به میان می آمد آتشی می شد.
دلش می خواست یکی از آن پسب های 5 سانتی را بردارد.
به دهانش بزند تا بسته شود.
دیگر هیچ وقت اسم پژمان را هم نیاورد.
انگار مرد قحط بود.
باید حتما از پژمان خوشش بیاید؟
تازه مگر پژمان چه داشت؟
هیچی!
با خودش که می خواست منصف باشد ... یک چیزهایی داشت.
یک چیزهای خوب.
وارد حیاط شد.
هوای خوب بهمن ماه هنوز هم سرد بود.
ولی آفتاب پرجان تر از دی ماه بود.
امسال هم که خبری از برف نبود.
اصلا اصفهان بیچاره ده سالی یک بار هم برف به تن خودش نمی دید.
وارد خانه شد.
بوی چای تازه دم می آمد.
-سلام.
سلام جواب داده نشد.
کمی که جلوتر رفت صدای شرشر آب را از حمام شنید.
لبخند زد و به اتاق خودش رفت.
لباس هایش را عوض کرد.
فورا رفت و یک چای تازه دم برای خودش ریخت.
باید زنگ می زد پژمان.
حتما می توانست یک لب تاب خوب برایش پیدا کند.
پولش را داشت.
کارت را می داد تا بخرد.
بعد هم می رفت چندتا از این کافینت ها.بلاخره تایپیست می خواستند.
گرافیک کار کردنش هم خوب بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﮔﻮﺷﻲ رفیقم رو ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ 20009022 ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺍﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻲ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﮏ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ :
😂😂😂😂
" ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﻲ، ﺑﻪ ﻋﺮﺽ ﻣﻴﺮﺳﺎﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﻲ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭﻝ، ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺭﻭﻱ mazda 3 ﺷﺪﻩ ﺍﻳﺪ . ﺿﻤﻦ ﻋﺮﺽ ﺗﺒﺮﻳﮏ ﻟﻄﻔﺎ ﺟﻬﺖ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﮐﺪ ﻣﻠﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﻔﺮﺳﺘﻴﺪ . ﻫﻴﭽﮑﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻴﺴﺖ . ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭﻝ "
ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﯿﺴﺖ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﮐﺪ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻬﺶ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻡ :
" ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﮐﺪ ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﺻﺤﯿﺢ ﻧﻤﯿﺒﺎﺷﺪ . ﻟﻄﻔﺎ ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻓﺮﻣﺎﺋﯿﺪ "
ﺍﻻﻥ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻩ : ﺑﺮﯾﺪ ﮔﻢ شید ﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ !!
ﻣﻨﻢ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻡ : ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻫﯿﺪ ﻣﺰﺩﺍ ﮐﻪ ﺳﻬﻞ ﺍﺳﺖ کوفت هم ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪهیم
دوباره اس داد: غلط کردم غلط کردم. 😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
یادش بخیرشما يادتون نمياد!!
با 100 تومن میرفتیم مغازه با چهارتا چیپس و
سه تا یخمک دوتا لواشک ویه بستنی مگنوم میومدیم
بیرون
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
الان دیگه نمیشه همه جا دوربین داره. 😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #نقش_پـدر_در_آرامـش_خانه
💠 زمانی که #پدر نقش موثری در خانه ایفا نمیکند، تمام مسئولیتهای بچهها برعهده #مادر میافتد و مادر همیشه احساس #خستگی و عصبی بودن و حتی افسردگی دارد.
💠 این مساله باعث میشود مادر نتواند وظایف #مادری و همسرداری خود را به خوبی انجام دهد و روابط گرم و موثری با #بچهها و همسر نخواهد داشت!
💠 #پدر باید ساعتی در روز کنار بچهها باشد تا مادر بتواند برای خودش #وقت بگذارد و به کارهای مورد علاقهاش بپردازد.
💠 در غیر این صورت #مادر همیشه از نظر روانی و جسمی توان لازم را برای ایفای نقش مادری و همسرداری نخواهد داشت.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹آثار نماز🔹
💢علّامه آیةالله حسن زاده آملی :
🍃نمازگزار با آفريدگارش گفتگو مى كند، و جسته جسته بدانجا مى رسد كه هميشه و همواره خودش را در پيشگاه او مى بيند، و هيچگاه خودش را فراموش نمى كند، و پيوسته كشيک خويش مى كشد تا درست گفتار و نيكو كردار و پاكيزه رفتار باشد
منبع : «هزار و یک کلمه» ج 2 ص 378
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #قهر_و_خنده
💠 قهر کردن، #سمّ مهلکی است که روابط همسران را به شدّت سرد میکند. و توصیه میشود سریع پیش قدم شوید و نگذارید فضای زندگی مسموم شود.
💠 یکی از سوالات زیاد زن و شوهرها این است که اگر همسرم قهر کرد چگونه پیشقدم شوم و با چه شیوهای قهر او را تبدیل به #آشتی کنم.
💠 فرمولهای زیادی برای این کار وجود دارد اما یکی از راههای پیشنهادی این است که شما باید با یک رفتار یا گفتاری #شیرین و جذاب که باب میل همسرتان است او را بخندانید. البته دقت کنید شرایط این کار وجود داشته باشد.
💠 در این کار حتما #قلق همسرتان را در نظر بگیرید و با توجه به قلق او، کاری کنید که او بخندد حتی گاهی با قلقک کردن همسر میتوانید او را بخندانید و فضای #آشتی را برای او آماده کنید.
💠 زمان را از دست ندهید چرا که در فضای قهر، #شیطان حجم ناراحتی را بیشتر کرده، تبدیل به #کینه میشود و راه برگشت را برای فرد سخت میکند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹مزاج و درمان بیماریها🌹
بر اساس طب سنتي ايراني، هر فرد از بدو تولد با يک مزاج ذاتي متولد ميشه. اما اين مزاج ذاتي در طول زندگي کم کم ميتونه تحت تاثير شرايط محيطي و سبک زندگي، دچار تغييراتي بشه. اين تغيير و تبديل مزاج اگر به صورت بيمارگونه اي رخ بده ميتونه منجر به بروز بيماريها و مشکلات مختلف بشه. لذا وظيفه پزشک در طب سنتي، شناخت مزاج ذاتي افراد و تشخيص تغييرات رخ داده درمزاج هست. پزشک بوسيله اين شناخت دقيق ميتونه تدبير و درمان مناسب رو براي هر فرد تجويز کنه.
براي تشخيص مزاج ذاتي، علائم و حالات انسان در سه دوره هفت ساله اول، دوم و سوم زندگي توسط پزشک مورد بررسي قرار ميگيره. البته هفت سال اول زندگي براي تعيين مزاج ذاتي بهتر از بقيه است.
انواع مزاج
حالا اصلا مزاج چي هست؟ و چه انواعي داره؟
مزاج، بيان کننده حالات و چگونگي عملکرد بدن مي باشد. و از ديدگاه فلسفي، کيفيتي است که ماحصل کنش و واکنش بين کيفيتهاي مختلف در عناصر چهارگانه مي باشد. اين کيفيتها در طب ايراني عبارتند از گرمي، سردي، تري و خشکي.
مزاجهاي مفرد شامل مزاج گرم، سرد، مرطوب و خشک هستند و مزاجهاي مرکب که از ترکيب دو کيفيت حاصل ميشن شامل مزاج گرم و تر، گرم و خشک، سرد و تر و سرد وخشک هستند. که مجموعا ميشه 8 نوع مزاج خارج از اعتدال.
هر وقت ميگيم مزاج فردي گرم است، يعني مزاج او گرم تر از اعتدال است و يا اگر بگيم مزاجش سرد و خشک است يعني مزاج او سردتر و خشک تر از اعتدال شده و همينطور در مورد ساير مزاجها.
مزاج بر اساس سن و جنسيت
مزاج سن انسان در طول زندگي داراي چهارمرحله است:
1- سن رشد (0-30 سالگي)
2- سن جواني(30-40 سالگي)
3- سن کهولت (40-60 سالگي)
4- سن پيري (بالاي 60 سالگي)
بطورکلي مزاج کودکان و جوانان گرم و معتدل و بدن سالمندان و پيران سرد است. بدن کودکان به خاطر تدوام رشد داراي رطوبت بيشتري از حد اعتدال است. همچنين به صورت کلي، مزاج بانوان سردتر از مزاج آقايان است و داراي رطوبت بالاتري هستند. همچنين مزاج علاوه بر افراد و سنين مختلف، در اعضاي گوناگون بدن، فصول مختلف سال و داروهاي گياهي بيان شده است.
شناخت مزاج به چه دردي ميخوره؟
اگر بر اساس طب سنتي ايراني بخواين سبک زندگيتون رو تنظيم کنين يا بيماريتون رو درمان کنين، شناخت مزاج يکي از مهمترين پارامترها مي باشد. در طب سنتي برخلاف طب کلاسيک، تجويزهاي پزشک خيلي شخصيسازي شده بايد باشند. يعني دو فرد با دو بيماري ظاهرا مشابه ممکنه درمانهاي کاملا متفاوتي داشته باشند. علت اين تفاوت در مزاج اونهاست.
و اما بيشترين فايده شناخت مزاج، براي تنظيم سبک زندگي انسانه. براي اينکه سالمتر زندگي کنه، براي اينکه قويتر باشه، براي اينکه کمتر مريض بشه.
به عنوان مثال آيا کم خوابي با مزاج ارتباطي داره؟ پاسخ: افرادي که مزاج خشکي دارند معمولا خواب کمتري از افراد با مزاج مرطوب دارند. پس الزاما دو خواهر و برادر در يک خانواده، نياز به خواب دقيقا يکسان ندارند. اگر تا حالا بچه هاتون رو مجبور ميکردين به يک اندازه بخوابند، شايد بايد تجديد نظر کنين. اين در مورد بزرگسالان هم کاملا صادقه.
از اين نوع مثالها در زندگي هر روز ما بسيار زياد وجود داره. شايد براي هر کدوم از ما و خانوادمون، صدها مورد باشه که با دونستن درست مزاج ميتونيم اونها رو بهبود بديم. حتي برخي از مريضي هامون رو با کمي تنظيم در خوراکي ها يا سبک زندگي ميتونيم درمان کنيم.
و صد البته تشخيص و تجويز اين موارد بسيار پيچيده و تخصصي است. نبايدبه افراد غیر متخصص در این زمینه که دانش کافی ندارند اطمینان کنیم وگرنه قطعاً مسير رو اشتباه خواهيم رفت.
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
"پادشاه و پیرزن جاهل"
روزی باز پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد.
پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت.
سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره!
تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت...
تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.
با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.
هست دنیا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 285
مخصوصا طراحی برای کارت ویزیت.
قبلا که خوب این کار را می کرد.
کمی تمرین می کرد باز هم عین قبل می شد.
خرج دانشگاهش را از قبلا از همین راه در می آورد.
پولاد گرافیک را یادش داد.
از کامپیوتر داغانی که پولاد داشت هم استفاده می کرد.
چون بیشتر وقتش را درون خانه ی پولاد می گذراند.
یک فنجان چای ریخت.
چندتا گل محمدی هم درونش انداخت.
عطرش را دوست داشت.
گوشیش را برداشت و شماره ی پژمان را گرفت.
کامل بوق خورد و جواب نداد.
متعجب با خودش گفت: یعنی چی؟
دوباره زنگ زد.
باز هم جواب نداد.
دیگر زنگ نزد.
یا کار داشت یا به عمد جواب نمی داد.
پس او هم زنگ نمی زد.
چایش را کمی مزمزه کرد.
کمی خسته بود.
به اتاقش رفت.
پتوی نازکی برداشت.
به سمت بخاری آمد.
چایش را کامل خورد.
بالش گذاشت و کنار بخاری دراز کشید.
دلش می خواست فقط بخوابد.
همین هم شد.
بدون اینکه بداند چقدر طول کشید خوابش برد.
خاله سلیم که حمام بود در حالی که حوله ی کلاهی را روی سرش تنظیم می کرد بیرون آمد.
از دیدن آیسودا با حسرت نگاهش کرد.
چه می شد دخترش بود.
از پوست و گوشت خودش.
ناراضی نبود.
دختر خواهر شوهرش بود.
خیلی دوستش داشت.
ولی داغ اینکه هرگز بچه دار نشدند به دلش ماند.
جلو رفت.
پتو را تا شانه اش بالا کشید.
باز هم خوب بود که حاج رضا پیدایش کرد.
از بودنش درون خانه احساس خوبی داشت.
انگار به این خانه انگیزه بخشیده باشد.
به همین خوبی!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 286
-کی قراره باهاش حرف بزنین؟
حاج رضا ساکت تسبیحش را می انداخت.
-داره دیر میشه.
-می دونم.
-پس این دست دست کردن ها برای چیه؟
نمی دانست.
حس می کرد آیسودا را از خانه اش فراری می دهد.
نمی خواست دوباره فرار کند.
فعلا که یک سرپناه داشت.
مهم نبود که حاج رضا دایی باشد یا یک پیرمرد غریبه.
نفس تندی کشید.
-خودم بهش بگم؟
سرش را بلند کرد.
به تلخی نگاهش کرد.
-وظیفه ی تو نیست.
-می دونم ولی به گردن می گیرم.
از مسر بودن پژمان در تعجب بود.
-چی می خوای؟
-من هیچی، ولی اون دختر یه خانواده می خواد.
-چه تفاوتی میکنه بدونه پسرخاله شی یا یه غریبه؟
-دیگه ازم فرار نمی کنه.
-پس نقل خودته.
چرا حاج رضا نمی فهمید؟
-نه نقل آیسوداست، تنهایی اش، معذب بودنش تو خونه ای که فکر می کنه غریبه اس.
-چیزی گفته؟
-باید بگه؟ نگفته مشخصه.
آه پر دردی کشید.
-خودم حلش می کنم.
-امیدوارم، اگه حل بشه.
نفس عمیقی کشید.
بوی خاک و تسبیح و مهر به شامه اش پیچید.
شیشه های سبز رنگ مسجد با نور آفتاب می درخشیدند.
روی قالی ها نور سبز پخش شده بود.
هنوز مسجد شلوغ نشده بود.
بعضی ها نمازهای مستحبی می خواندند.
چندتا جوان هم دورهمی قرآن تلاوت می کردند.
از جایش بلند شد.
-کجا؟
-کار دارم.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 287
باز هم حرف هایشان به نتیجه نرسید.
اصلا معلوم نبود کی قرار است به نتیجه برسد؟
دست روی بازوی حاج رضا گذاشت.
-با اجازه تون.
-خدا به همراهت.
تشکری کرد و از مسجد بیرون آمد.
اتفاقی همان جوانک بادکنکی را دید.
عضلات پر داشت.
انگار که سالها روی بدنش کار کرده باشد.
بدون اینکه تنه بزند راهش را کشید و رفت.
شاید خودش بلاخره باید همه چیز را بگوید.
حتیاینکه چطور از خانه ی حاج رضا سر درآورد.
به سمت خانه می رفت که دیدش!
مانتوی جدیدی که با خودش خریده بود را به تن داشت.
صورتش آرایش داشت.
اما بیشتر لب هایش به چشم می آورد.
مویش را بافته روی سمت چپ شانه اش انداخته بود.
چهره اش سخت بود.
بدون کوچکترین لبخند .
قدم هایش را درشت برداشت تا به او برسد.
پشت سرش ناگهان گفت: کجا؟
آیسودا عین برق گرفته ها به سمتش برگشت.
چشمانش سرمه کشیده بود.
جوری سیاهی چشمش را به رخ می کشید انگار یک گرگ می خواهد پاچه بگیرد.
-ترسیدم.
-کجا میری؟
-بیرون.
-اینجام بیرونه.
پشت چشمی نازک کرد و گفت: تو وکیل وصی منی آخه؟
-نشد دیگه.
پوفی کشید و گفت: داشتم می رفت چند فروشگاه سر بزنم.
-واسه چی؟
-لب تاب.
ابروی پژمان بالا پرید.
-سر ظهره دیگه.
-هنوز دیر نشده.
-بیا می رسونمت.
-تنهایی هم می تونم برم.
-می دونم.
سوییچ را از جیبش درآورد.
رو به ماشینی که درست پشت سر آیسودا بود گرفت و دزدگیر را زد.
-بیا سوار شو.
یکی به دو نکرد.
فقط سوار شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 288
بیرون رفتن با این مرد گاهی هم دلچسب می شد.
وقتی ولخرجی می کرد.
برای رفتارهای مثلا سبک سرانه اش چشم غره می رفت.
برایش شاخه شانه می کشید.
گاهی همه چیزش قشنگ می شد.
-لب تاب واسه چی می خوای؟
ماشین حرکت کرد.
-دوس دارم داشته باشم.
-مطمئنم پشتش یه فکر داری.
-هیچی نیست.
-مشخص میشه.
امان از دست این تیز بودن های افراطیش.
نمی توانست از دستش هیچ کاری بکند.
-یه جا سراغ دارم، میریم همون جا!
مخالفتی نکرد.
اصلا چه بهتر!
-باشه.
پژمان زیر چشمی نگاهش کرد.
چه عجب یک بار مخالفتی نکرد.
همیشه سرتق بود و یکدنده.
مانده بود چطور چهارسال کنار خودش نگه اش داشت.
مرد بد قصه ی آیسودا مطمئنا او بود.
-دیگه نمیری خیریه؟
-فعلا نه!
-چرا؟!
-می خوام یه کار دیگه پیدا کنم....
فورا هم ادامه داد: می دونم گفتی لازم ندارم ولی به نظر من برای استقلالم لازمه.
پژمان حرفی نزد.
بگذارد هر کاری دوست دارد انجام بدهد.
اصلا برود همه کارهایی که قبلا نمی توانست انجام بدهد..
کارهایی که آرزویشان را داشت...
کارهایی که از پسشان بر می آمد.
بعدش نوبت می رسید به خلوتش...
آن وقت شاید گوشه ی ذهنش که خالی شد پژمان پررنگ شود.
-من چیزی نگفتم.
-چرا اونشب گفتی.
-الان چیزی نگفتم.
-واقعا چرا؟
پژمان فقط لبخند زد.
-عجیبه!
-هر کاری که راضیت می کنه انجام بده.
این روی پژمان واقعا عجیب بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چن روز اومده ایران حالا برگشته به کشورش فرانسه ببین چی سوغات برده😂😂😂
⚛ 👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به ما میگن شما عقده ایی هستین چون آزادی جنسی ندارین اما من میگم عقده ایی اونیه که دنبال هرچیزی میره ونمیتونه خودشو کنترل کنه.
#پشتیبان_من #آزادی #حقوق_زنان #نه_به_حجاب_اجباری #چهارشنبه_سفید #تجاوز
🌺🌺
🌷برخی #مردان از سر غرور کار در خانه انجام نمی دهند .
🌷برخی مردان دیگه از سر #تنبلی در خانه کار انجام نمی دهند .
🌷برخی مردان بخاطر #باورهای غلط مانند : مرد نباید در خونه کار کنه ، خوبیت نداره ، مرد باید سنگین باشه ، کار در خانه انجام نمی دهند .
🌷برخی مردان از اینکه در خانواده و فامیل به آنها انگ و برچسب بچسبانند ، می ترسند ، به عنوان نمونه به او بگویند تو زن ذلیل هستی ، کار در خانه انجام نمی دهند .
🌷برخی مردان نظرشان این است که اگر کمک خانم کردی ، خانم #وابسته و #متوقع می شود و دیگر خودش کارهای خانه را انجام نمی دهد .
🌷در صورتی اینطوری نیست ، کار مرد باعث دلگرمی بیشتر زن به زندگی می شود و #انگیزه و #نشاط ایشون به زندگی بالاتر می رود .
👇👇👇
🍃💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
#یڪ_داستان_یڪ_پند
مردی "سر دسته سارقان" بود و از روستاها و ڪاروانها "دزدی" مےڪرد.
اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند.
سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و "رد طنابے" در آن یافت و دید در زیر گلوی او "دعایے" نوشته و به چرمے بستهاند.
دستور داد؛
"این اسب را از هر ڪجا دزدیدهاید ببرید و سر جایش بگذارید."
سارق گفت:
ای رییس اگر "دزدی بد است" بگو "ترڪش ڪنیم" و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم.
رییس گفت:
ای احمق، صاحب این اسب "اعتقادی" به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد.
"اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مےشود."
* دزدِ مال مردم هستیم نہ اعتقادات مردم.*👌
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
از "صاعقه" آموختم که تفاهم نداشتن ،زیاد هم بد نیست
ابرهایی که بارهای همسان دارند؛ بانیِ آسمان هایِ صاف و آفتابی ، و ابرهایی که بارهای ناهمسان دارند؛ بانیِ زیباترین صاعقه ها و باران اند .
یاد گرفته ام برای دوست داشتنِ آدم ها ، دنبال وجه اشتراکم با آنها نگردم
آنهایی که مثل من فکر می کنند؛ روزهای آفتابیِ زندگی ام را می سازند
و آنهایی که مثل من فکر نمی کنند؛ فصل جدیدی از حیات فکری ام را رقم می زنند
صاعقه ها، با تمامِ خطراتی که دارند؛ بانیِ برترین حالتِ تحول و زایش اند
باید با تناقضاتِ درونی و بیرونی کنار آمد، باید تفاوت ها را پذیرفت ،
که زمین برای زنده بودنش؛ هم باران می خواهد، هم آفتاب !
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 289
این خودِ خود پژمان بود؟
-خودتی؟
-فقط دارم سعی می کنم بفهمم از این دنیا چی می خوای؟
-ممنونم.
"نباید مرد باشی...
مرد بودن سخت است...
می دانی چقدر سخت است دست های زنی را بگیری و از چشمانش تعریف کنی؟
از دستپختش...
از لبخندهای جذابش...
از هیچ کدامشان خبر نداری.
وگرنه با ناز نمی خندیدی.
هی سرخ و زرد نمی پوشیدی...
با اداهایت چشم نمیچرخاندی که اولین گردوی سال را برایت بچینم.
مرد بودن اندازه ی زنانگی تو سخت است."
رسیده به فروشگاهی که پژمان حرفش را زده بود، چندین بار خیابان را بالا و پایین کردند تا بلاخره جای پارک پیدا کرد.
با هم پیاده شدند.
خیابان ها هنوز شلوغ بود.
انگار مرد کار و زندگی نداشتند دم به دقیقه درون خیابان ها می چرخیدند.
وارد فروشگاه شدند.
همه چیز در هاله ای از رنگ سیاه و سفید بود.
اصلا از دکور مثلا مدرنشان خوشش نیامد.
کج سلیقه ها!
-چه مارکی می خوای؟
شانه بالا انداخت.
-نمی دونم.
پژمان یکراست به سمت فروشنده ی اصلی رفت.
6 ماه پیش یک لب تاب جدید از همین جا خرید.
لب تاب خوبی بود.
حداقل اینکه پژمان حسابی راضی بود.
-سلام.
فروشنده نشناختش.
-سلام، بفرمایید.
-یه لب تاب مارک اپل می خوام و...
همه ی مشخصات لب تاب خودش را داد.
فقط در آخر اضافه کرد: با رنگ صورتی.
لبخندی دلنشین روی لب آیسودا نشست.
این مرد محشر بود.
حتی رنگش را هم به سلیقه ی او گذاشت.
ناخودآگاه دست پژمان را گرفت.
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
آیسودا لب زد: ممنونم.
پژمان جوابش را نداد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 290
فقط دستش را فشرد.
این هم نوعی جواب داد بود دیگر.
-یکم طول می کشه، اگه کار دیگه ای دارین برین انجام بدین تا من برنامه هاشو نصب کنم.
پژمان که اهل کافه و این جنگولک بازی ها نبود.
فوقش یا می رفتند رستوران یا یک فست فودی.
-دقیقا چقدر طول می کشه؟
-یه دوساعت.
-باشه پس حدود ساعت دو برمی گردیم.
کارتش را درآورد که آیسودا گفت: لطفا از کارت خودم.
جلوی یک مرد که دست در جیب نمی کنند.
ولی این بار حس کرد احساس آیسودا را زیر پا می گذارد.
-بده!
خوشحالی زیر پوست آیسودا چرخید.
کارت را از کیفش درآورد و به دستش داد.
این هم کارت خودش بود.
موجودیش آنقدر بود که بتواند ده تا لب تاب بخرد.
بیعانه را پرداخت کرد با یک رسید از مغازه بیرون زدند.
-خبر دادی که بیرونی؟
-خبر دادم.
-پس بریم یه جا ناهار بخوریم.
کارت آیسودا را تحویلش داد.
آیسودا کارت را درون کیفش گذاشت.
برای ناهار هم مخالفتی نکرد.
این اطراف رستورانی نمی شناخت.
قاعدتا آیسودا هم نمی شناخت.
فقط باید پرس و جو می کردند.
خود پژمان پرس و جو کرد.
آدرس رستورانی را گرفت و با هم سمت ماشین رفتند.
هوا حسابی سرد شده بود.
ابرها کل آسمان را پوشانده بودند.
انگار قصد بارش داشت.
چقدر به سرعت هوا عوض شد.
خورشید جان می کند ابرها را کنار بزند و قد و هیکلش را نشان بدهد.
ولی فایده ای نداشت.
ابرها قدرتمندتر بودند.
سوار ماشین شدند.
پژمان فورا بخاری را روشن کرد.
سابقه نداشت بهمن ماه این همه سرد شود.
آیسودا تند تند دستانش را بهم می مالید.
پژمان با لبخند نگاهش کرد.
همیشه باید جوری دوست داشتنی بودنش را به رخ بکشد.
اصلا اگر این کارهای بامزه را انجام ندهد که آیسودا نمی شود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
پدربزرگم نصفه شب قلبش درد گرفت
بردیمش بیمارستان، پرستاره ميپرسه سكته كرده ؟
گفتم: نه، دیدیم خوابه، یواشكی آوردیمش ختنه اش كنیم😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
عاقد روز عقد رو به داماد می کنه و میگه همسرت حق طلاق میخواد، نظرت چیه؟؟
داماد میگه:
من به همسرم هم حق طلاق میدم،
هم مهریهی بالا میدم،
هم شیربها میدم، هم جهاز کامل میدم و هم هزاران جوایز نقدیِ دیگر.
فقط در عوضش حق تیر میخوام😂
مد نشه صلوات😬
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
"عمق رابطهها را بسنجیم!!!"
🔹 وارد استخر كه میخوای بشی، معمولا نوک پات رو داخل آب ميزنی تا شرايط رو بسنجی. بعد آروم آروم نردهها رو میگيری و وارد ميشی تا بدنت خودش رو با دمای آب وفق بده...
🔸 بعضیها اما لباس رو كه درآوردند، شيرجه میزنند داخلش، حتی عمق آب رو نمیسنجند كه مبادا ضربه مغزی نشوند!
🔹 حكايت وارد رابطه شدنهای امروزی میمونه! اول سرد و گرمش رو بچش، عمقش رو نگاه كن، بعد شروع كن به شنا كردن. خيلی از خفه شدنها، بخاطر نسنجيدنِ همين عمقِ رابطههاست!!!
🌷☘❤️🌸🌹🌸❤️☘🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 291
-الان گرم میشی.
-ممنونم.
ماشین روشن شد و حرکت کرد.
-گاهی خیلی خوبی!
-مطمئنی فقط گاهی؟
نه راستش!
همیشه خوب بود.
منتها وقتی خوبی هایش با اجبار قاتی می شد آب روغن قاتی می کرد.
کله اش سوت می زد برای دعوا کردن و جار و جنجال!
چهارسال زندانی بود کم نبود.
زندانی بودن حتما به معنای اینکه پشت میله ها باشی که نیست.
همین که عملا خیلی از کارها را نمی توانست انجام بدهد.
با آدم هایی که از ترس پژمان یا با میل او قطع رابطه کرده بود.
این ها می شد زندانی بودن.
وگرنه درون عمارتش خانم خانه بود.
نه آشپزی می کرد نه هیچ کار دیگری...
گاهی می رفت اصطبل.
اسب های پژمان را نگاه می کرد.
از ارتفاع آن هم از نوع متحرکش شدیدا می ترسید.
گاهی هم می رفت باغات میوه.
عین یک دختر محلی میوه می چید.
لباس های گل گلی تابستانه می پوشید.
با یک کلاه حصیری که همیشه از سرش بزرگتر بود.
گاهی یادش می رفت که زندانی است.
شادمانه درون باغ می چرخید.
هر میوه ای هوس می کرد را می چید.
امان از روزی که یک زخم کوچک روی دست و پایش بیفتد.
سرزنش های پژمان که تمامی نداشت.
ولی برایش پانسمان می کرد.
آنقدر به او می رسید تا بلاخره خوب شود.
-شاید از گاهی بیشتر!
-خوش به انصافت.
آیسودا لبخندش را خورد.
-آدرسِ کجارو گرفتی؟
-نزدیکه.
واقعا هم نزدیک بود.
چهارراه را که رد کردند مقابل رستوران بزرگی ایستادند.
نمای بیرونش که حسابی شیک بود.
با آیسودا پیاده شدند و رفتند.
نمای داخل از بیرون هم شیک تر بود.
ترکیبی از رنگ بنفش و طلایی!
با موزیک زنده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 292
هیچ وقت با پولاد این جاها نیامده بود.
دوتا دانشجوی بی پول چیزی نداشتند که بخواهند این جاها خرج کنند.
پژمان خیلی جنتلمن صندلی را برایش عقب کشید.
آیسودا نشست و تشکر کرد.
خودش هم روبروی آیسودا نشست.
منو را به سمت آیسودا گرفت.
آیسودا غرق در نواختن سنتور بود.
صدای دلنشینی داشت.
-دختر...
به سمت پژمان برگشت.
منو را گرفت و نگاه کرد.
-زرشک پلو با مرغ.
-خوبه!
چند دقیقه بعد گارسون با پاپیون بنفش رنگش به سمتشان آمد.
-در خدمتم.
-دو پرس زرشک پلو و مرغ.
-مخلفات؟
-سالاد و نوشابه.
-سوپ سفارش نمی دین؟
-نه ممنون.
گارسون تند یادداشت کرد و رفت.
-اینجا خیلی قشنگه.
-بخاطر ترکیب رنگشه.
-محشره.
پژمان با دقت نگاهش کرد.
مویرگ های زیر پوستش وقتی هیجان زده می شد بیشتر به چشم می آمد.
با ذوق به اطرافش نگاه می کرد.
چقدر پشیمان بود که این صحنه ها را با زندانی کردنش از دست داد.
لحظه به لحظه ی طی شدن با این دختر نوبر بود.
با لبخند دندان نمایی به سمت پژمان برگشت.
-به چی زل زدی؟
پژمان رک گفت: به تو.
سر گونه هایش فورا رنگ گرفت.
-معذبم نکن.
-یه سوال پرسیدی جوابتو دادم.
-دیگه نمی پرسم.
خجالت کشیدنش هم قشنگ بود.
عین گلبرگ که شبنم رویش بنشیند.
ده دقیقه بعد غذا را آوردند.
آیسودا زیر نگاه پژمان به زور نیمی از غذایش را خورد.
ولی نوشابه اش را ته نوشید که غذا پایین برود.
پژمان هزینه ی غذا را درون دفترچه ی منو گذاشت و بلند شد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🔥 #حجاب_در_آخرالزمان❗️
💠امام علی (ع) فرمودند :
🍁در آخر الزمان که بدترین دوران است ؛
جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه برهنه اند
( لباس دارند اما آنقدر نازک و کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند..)
💄و از خانه با آرایش بیرون میآیند، اینها از دین خارج شده اند،
و در فتنه ها وارد شده اند و به سوی شهوات میل دارند ..
⚠️و به سوی لذات خوارکننده شتاب میکنند و حرام ها را حلال میدانند و
(اگر توبه نکنند )
در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار
میشوند ..
📚وسائلالشیعه جلد14ص10
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan