#رمان_فراری
پارت 291
-الان گرم میشی.
-ممنونم.
ماشین روشن شد و حرکت کرد.
-گاهی خیلی خوبی!
-مطمئنی فقط گاهی؟
نه راستش!
همیشه خوب بود.
منتها وقتی خوبی هایش با اجبار قاتی می شد آب روغن قاتی می کرد.
کله اش سوت می زد برای دعوا کردن و جار و جنجال!
چهارسال زندانی بود کم نبود.
زندانی بودن حتما به معنای اینکه پشت میله ها باشی که نیست.
همین که عملا خیلی از کارها را نمی توانست انجام بدهد.
با آدم هایی که از ترس پژمان یا با میل او قطع رابطه کرده بود.
این ها می شد زندانی بودن.
وگرنه درون عمارتش خانم خانه بود.
نه آشپزی می کرد نه هیچ کار دیگری...
گاهی می رفت اصطبل.
اسب های پژمان را نگاه می کرد.
از ارتفاع آن هم از نوع متحرکش شدیدا می ترسید.
گاهی هم می رفت باغات میوه.
عین یک دختر محلی میوه می چید.
لباس های گل گلی تابستانه می پوشید.
با یک کلاه حصیری که همیشه از سرش بزرگتر بود.
گاهی یادش می رفت که زندانی است.
شادمانه درون باغ می چرخید.
هر میوه ای هوس می کرد را می چید.
امان از روزی که یک زخم کوچک روی دست و پایش بیفتد.
سرزنش های پژمان که تمامی نداشت.
ولی برایش پانسمان می کرد.
آنقدر به او می رسید تا بلاخره خوب شود.
-شاید از گاهی بیشتر!
-خوش به انصافت.
آیسودا لبخندش را خورد.
-آدرسِ کجارو گرفتی؟
-نزدیکه.
واقعا هم نزدیک بود.
چهارراه را که رد کردند مقابل رستوران بزرگی ایستادند.
نمای بیرونش که حسابی شیک بود.
با آیسودا پیاده شدند و رفتند.
نمای داخل از بیرون هم شیک تر بود.
ترکیبی از رنگ بنفش و طلایی!
با موزیک زنده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 292
هیچ وقت با پولاد این جاها نیامده بود.
دوتا دانشجوی بی پول چیزی نداشتند که بخواهند این جاها خرج کنند.
پژمان خیلی جنتلمن صندلی را برایش عقب کشید.
آیسودا نشست و تشکر کرد.
خودش هم روبروی آیسودا نشست.
منو را به سمت آیسودا گرفت.
آیسودا غرق در نواختن سنتور بود.
صدای دلنشینی داشت.
-دختر...
به سمت پژمان برگشت.
منو را گرفت و نگاه کرد.
-زرشک پلو با مرغ.
-خوبه!
چند دقیقه بعد گارسون با پاپیون بنفش رنگش به سمتشان آمد.
-در خدمتم.
-دو پرس زرشک پلو و مرغ.
-مخلفات؟
-سالاد و نوشابه.
-سوپ سفارش نمی دین؟
-نه ممنون.
گارسون تند یادداشت کرد و رفت.
-اینجا خیلی قشنگه.
-بخاطر ترکیب رنگشه.
-محشره.
پژمان با دقت نگاهش کرد.
مویرگ های زیر پوستش وقتی هیجان زده می شد بیشتر به چشم می آمد.
با ذوق به اطرافش نگاه می کرد.
چقدر پشیمان بود که این صحنه ها را با زندانی کردنش از دست داد.
لحظه به لحظه ی طی شدن با این دختر نوبر بود.
با لبخند دندان نمایی به سمت پژمان برگشت.
-به چی زل زدی؟
پژمان رک گفت: به تو.
سر گونه هایش فورا رنگ گرفت.
-معذبم نکن.
-یه سوال پرسیدی جوابتو دادم.
-دیگه نمی پرسم.
خجالت کشیدنش هم قشنگ بود.
عین گلبرگ که شبنم رویش بنشیند.
ده دقیقه بعد غذا را آوردند.
آیسودا زیر نگاه پژمان به زور نیمی از غذایش را خورد.
ولی نوشابه اش را ته نوشید که غذا پایین برود.
پژمان هزینه ی غذا را درون دفترچه ی منو گذاشت و بلند شد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🔥 #حجاب_در_آخرالزمان❗️
💠امام علی (ع) فرمودند :
🍁در آخر الزمان که بدترین دوران است ؛
جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه برهنه اند
( لباس دارند اما آنقدر نازک و کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند..)
💄و از خانه با آرایش بیرون میآیند، اینها از دین خارج شده اند،
و در فتنه ها وارد شده اند و به سوی شهوات میل دارند ..
⚠️و به سوی لذات خوارکننده شتاب میکنند و حرام ها را حلال میدانند و
(اگر توبه نکنند )
در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار
میشوند ..
📚وسائلالشیعه جلد14ص10
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایااا
ایشونو شفا نده تا ملت کمی شاد بمونن😂😂😂😂😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 293
آیسودا هم متعاقبش بلند شد.
کمی اطراف رستوران پیاده روی کردند.
نزدیک ساعت دو بود که به فروشگاه رفتند.
لب تاب آماده بود با دوسال گارانتی.
همان چیزی که پژمان می خواست.
خودش هم امتحانش کرد.
مابقی پول را کارت کشید و همراه با آیسودا بیرون رفتند.
شادی قشنگی درون چشمانش آیسودا می درخشید.
مطمئن بود بیخودی این لب تاب را نخریده.
نم که پس نمی داد.
حدود ساعت سه بود که به خانه برگشتند.
آیسودا از او تشکر کرد و به خانه برگشت.
می دانست باید بابت خرید لب تاب یک توضیح مختصر بدهد.
خاله سلیم خواب بود.
عادت داشت چرت روزانه بزند.
بی سروصدا وارد اتاقش شد.
لب تاب را روی زمین گذاشت و لباسش را عوض کرد.
خودش هم خسته بود.
باید کمی می خوابید.
بالشش را روی زمین گذاشت و دراز کشید.
فکرش مدام حول وهوش پژمان می چرخید.
مطمئن بود جذبش شده.
کم کم داشت تسخیرش می کرد.
طاق باز خوابید.
مردانگی کردن هایش را دوست داشت.
حتی وقتی سعی می کرد ناراحتش نکند و از کارت خودش پول لب تاب را داد.
قبلا موجودی حساب گرفته بود.
آنقدر پول درون کارت بود که بتواند ده تا از این لب تاب ها را بخرد.
با این حال باز هم به او احترام گذاشت.
واقعا ممنونش بود.
مرد خوب لازم نیست چیزی را ثابت کند.
همین که باشد...
دست هایت را بگیرد...
انگار عشق جان گرفته.
پژمان مرد خوب بود.
ثابت کرده بود که خوب است.
ولی او هنوز نمی توانست تصمیم درست و حسابی بگیرد.
پولاد ضربه ی بدی به روحش زد.
مردی که فکر می کرد حمایتش می کند...
جلوی چشمش خیانت کرد.
شاید پژمان هم همین می شد.
هرچند که پژمان هر کاری می کرد الا خیانت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 294
-بفرمایید.
پاکت در بسته را نادر به سمتش گرفت.
-چیه؟
-لیست دوستای خانم.
با کنجکاوی نامه را گرفت.
اصلا برایش مهم نبود که از کجا گیر آورده.
همین که الان دوستانش مقابلش بودند کافی بود.
سر پاکت را باز کرد که گوشیش زنگ خورد.
بر خرمگس معرکه لعنت!
گوشیش را برداشت تا خواب بدهد.
این وقت شب چه می خواستند؟
-بله؟
-آقا؟
صدای یکی از خدمتکارانش بود.
از ترس صدایش کمی برآشفته شد.
-چی شده؟
-آقا عمارت آتیش گرفته.
پاکت روی پایش بود.
از بس باعجله بلند شد پاکت زیر صندلی افتاد.
-چطوری؟
-اتصالی برق بوده آقا، خودتونو برسونید.
-زنگ زدین آتیش نشانی؟
-بله آقا، تو راهن.
-الان حرکت می کنم.
تماس را قطع کرد.
-باید بریم عمارت.
نادر متعجب پرسید: چیزی شده؟
-برو ماشینو ببر بیرون از خونه.
خودش هم به سمت اتاق دوید.
پالتویش را برداشت و تن زد.
بدون اینکه حتی حواسش باشد زیر شلواریش را عوض کند.
نادر هم سویچ را از روی میز چنگ زد و بیرون دوید.
تا پژمان برسد ماشین را بیرون برد.
پژمان همه ی چراغ ها را خاموش کرد.
درها را پشت سرش قفل کرد و بیرون دوید.
کنار نادر نشست و گفت: فقط با سرعت برو.
نادر فقط اطاعت کرد.
-چی شده آقا؟
-عمارت آتیش گرفته.
نادر چشمانش درشت شد.
از این سهل انگاری ها نداشتند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
از حکیمی پرسیدند:
معنی زن چیست؟
با تبّسم گفت: لوحی از شیشه است
که شفّاف بوده و باطنش را می توانی ببینی،
اگر با مدارا او را لمس کنی
درخشش افزون می شود
و صورت خود را در آن مى بینی
اما اگر روزی آن را شکستی
جمع کردن شکسته هایش بر تو سخت مى شود
اگر احیاناً جمعش کردی
که بچسبانی بین شکسته هایش
فاصله می افتد
و هر موقع دست به محل
شکستگی بکشی دستت زخمی میشود ،
زن اینچنین است پس آن را نشکن ...👌
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 295
این بار پژمان بد مجازاتشان می کرد.
مسیر طولانی نبود.
ولی آنقدرها هم نزدیک نبود.
تازه قسمت خاکیش هم بماند.
با این حال از مسیرهایی رفت که نزدیکتر است.
باید هر طور شده می رسیدند.
فقط خدا کند آتش نشانی زود برسد.
این عمارت یادگار پدر و مادرش بود.
بلاخره بعد از یک ساعت رانندگی رسیدند.
شعله های آتش و دود از همه دم در هم مشخص بود.
ولی خوبیش این بود که ماشین آتش نشانی زود رسیده بود.
از ماشین پایین پرید.
در باز بود.
ا دو خودش را به عمارت رساند.
ولی نزدیک نشد.
آنطور که مشخص بود نیمی از عمارت در آتش بودی.
نیمی که به انبار و آشپزخانه و گوشه ای از سالن پذیرای بود.
خدا کند آتش به بقیه سرایت نکند.
ماموران آتش نشانی تند در حال خاموش کردن بود.
خاله بلقیس که ترسیده یه گوشه کز کرده بود با دیدن پژمان به سمت دوید.
-اومدی آقا؟
پژمان فورا پرسید: چی شد؟
-نمی دونم آقا، ما تو آشپزخونه بودیم برقا چند دقیقه رفت، همین که وصل شد صدا یه جرقه اومد اما نفهمیدیم از کجاس، گفتیم حتما خرافاتی شدیم، مشغول کار شدیم، نگو همین چرقه داره میشه آتیش و می افته به جون خونه.
دستش مشت شد.
باز هم یک بی تدبیری دیگر.
این عمارت ارثیه ی پدرش بود.
بی نهایت دوستش داشت.
تمام خاطرات خوبش در این عمارت بود.
بعد از حدود یک ساعت و نیم تلاش ماموران آتش نشانی شعله ها خاموش شد.
ماموران برای چکاب دوباره داخل عمارت شدند.
باز هم روی جاهایی که فکر می کردند شاید دوباره شعله بکشد آب ریختند.
کار که تمام شد پژمان قدرشناسانه تشکر کرد.
با رفتن مامورین، پژمان وارد عمارت شد.
آشپزخانه نابود شده بود.
همینطور انبار و تمام خرده ریزهایی که درونش بود.
نیمی از سالن بر باد رفته بود.
راه پله هم همینطور.
دوباره باید بازسازی می شد.
دستی به پیشانیش کشید.
باید کارگرها را چند روزی مرخص می کرد.
دنبال چندتا بنای خوب می گشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 296
اینجا باید عین روز اولش می شد.
کمی با فاصله از سوختگی ایستاد.
دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد.
چیزی که می دید عین خراب شدن یک رویا بود.
از کابوس زشت تر!
دو تا چین بزرگ روی پیشانیش افتاد.
منظره ی به شدت دلگیری بود.
آفتاب طلوع کرده بود.
همه جا آب و گرده های سیاه به راه بود.
غم بزرگی روی دلش نشست.
حتی طلوع آفتاب روی عمارت هم چیزی را قشنگ نمی کرد.
دل کند و بیرون آمد.
دلش می خواست تک تک کارگرهای خانه اش را مجازات کند.
اما حادثه که خبر نمی دهد.
بندگان خدا چه تقصیری داشتند؟
باز هم خدا را شکر که زود از عمارت بیرون آمدند و اتفاقی برایشان نیفتاد.
جان یک انسان باارزش تر یک ساختمان است.
مشاورش که تمام مدت همراهیش کرده بود را به همراه نادر صدا زد.
روبرویش که ایستادند گفت: ببینین چی میگم، این عمارت باید دوباره عین روز اولش بشه، با همون نوع کچ بری ها و موادی که استفاده شده، مجبورم برگردم شهر، پس دنبال استادکار خوب بگردین، باید همه چیز رو عین روز اولش در بیارن، خودمم سعی می کنم عصرا سر بزنم.
هر دو چشم گفتند.
-بین خودتون تقسیم کار کنین.
برگشت.
دوباره به عمارت نگاه کرد.
دلش عین عصر یک جمعه ی پاییزی بود.
نگاهش را گرفت.
-نادر بالا سر کارگرا باش.
-چشم آقا.
-کم کاری نبینم.
-چشم آقا.
با قدم های درشت به سمت ماشینش قدم برداشت.
تمام جانش داشت می سوخت.
سوییچ را که از نادر از قبل گرفته بود از جیبش در آورد.
سوار ماشین شد و بدون معطلی حرکت کرد.
تمام شب را نخوابیده بود.
فقط ایستاده بود و به شعله ها که چطور در حال بلعیدن عمارت دوست داشتنی اش بودند نگاه می کرد.
اصلا درون آینه نگاه نکرد که خودش را ببیند.
مطمئنا چشمانش کاسه ی خون بود.
کمبود خواب از او یک جانی می ساخت.
باید به محض اینکه به خانه می رسید می خوابید.
مسیر را با سرعت طی کرد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#امیرمومنان علی علیه السلام :
🍀بدانيد كه اين پوست نازك تحمل آتش را ندارد، پس به خودتان رحم كنيد، شما در مصيبتهاى دنيا آزمايش كرده ايد كه وقتى خارى به بدن يكى از شما مى رود و يا به زمين مى خورد و خونى مى شود و يا شن هاى داغ پايش را مى سوزاند چگونه بيتابى مى كند؟! پس، چگونه خواهد بود اگر ميان دو لايه از آتش قرار گيرد و هم بسترش سنگ و همدمش شيطان باشد؟!
📚نهج البلاغه(صبحی صالح) ص 267 ، خطبه 183
انتشار با ذکر صلوات جایز است
🔰 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
آیت الله مجتهدی ره:
🔷 آثار و برکات باور نکردنی ...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قورباقه سه سر تا حالا دیده ای
#کلیپ_تصویری
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی لبخند
مراقبان امتحانات
وااااای چقدر دقتشون بالاس
#کلیپ_تصویری
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan