eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔خانمی که میگی اگه یکم موهام بیرون باشه خدا ناراحت نمیشه!! ⚠️ﻳﺎﺩﻣﻮﻥ ﻧﺮﻩ که: اگه توی ماه رمضون فقط یه قطره آب را هم اختیاری بخوریم روزمون باطل میشه... حجاب یعنی هرچی خدا میگه... ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/cognizable_wan
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه... اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. آی می چسبید. گفت: بچگی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند. خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به همه هیس نگید. بزار حرف بزنن. بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو، آدمیزاد از "هیس" خوشش نمیاد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
ابادانیه داستانه شکارشو برا دوستش تعریف میکرده: رفتیم شکار یه پرنده دیدم تیر اولو زدم تمام کاکولش ریخت🔫🐤 تیر دومو زدم پرهاى سینش ریخت تیر سومو زدم پرهاى زیر بالش ریخت رفیقش میگه: میگوما تو تفنگت فشنگ میذاشتى یا واجبى!!!؟؟؟😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عکس العمل دخترا و پسرا در مواجهه با اتفاقات آینده : دخترا : واااییییی سمانه جون 6 ماه دیگه عروسی دخترعمومه خیلی خوشحالم از فردا میرم خرید☺️ پسرا : + میگم اکبر فردا عروسی داداشته نمیخوای آماده شی ؟ + نه داداش،هنوز زوده😏😁 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت ‌301 دستانش را کنار برد. آیسودا فاصله اش را با پژمان حفظ کرد. ولی از تخت پایین نیامد. -حالا بخواب. پژمان با اینکه به حرفی اعتمادی نداشت. ولی خوابید. همین که بوی عطر آیسودا زیر بینی اش بود. می توانست خیلی راحت بخوابد. همین هم شد. آیسودا نرفت. فقط کنارش با فاصله دراز کشید و نگاهش کرد. پژمان با آسودگی خوابید. آیسودا خیالش که راحت شد خوابش برده از جایش بلند شد. رفت و میز صبحانه را جمع کرد. این مرد خسته تر از آن بود که در فکر صبحانه باشد. بیشتر از خوردن، به خوابیدن نیاز داشت. همه چیز را به یخچال برگرداند. باید برمی گشت به خانه! رفت چادرش را بردارد که چیزی زیر صندلی گهواره ای توجه اش را جلب کرد. به سمتش رفت. یک پاکت نامه بود که سرش پاره شده. پاکت را برداشت. کاغذ درونش را بیرون کشید. تای کاغذ را باز کرد و نگاه کرد. از دیدن اسامی دوستان دوران دانشگاهش جا خورد. اول از همه هم اسم پولاد و نواب نوشته شده بود. رنگش پرید. این اسامی چطور به دست پژمان رسیده؟ خدای من اگر سراغ پولاد می رفت کارش تمام بود. امکان نداشت بگذارد این اسامی را ببیند. نامه و پاکت را برداشت. از خانه ی پژمان به سرعت بیرون زد. با عجله وارد خانه ی حاج رضا شد. قلبش به شدت تند می زد. از درون کیفش کاغذ و خودکار برداشت. اسامی نوشته شده را پاکنویس کرد. ولی فقط دوستان دخترش را نوشت. نام پولاد و نواب را خط زد. نواب مشکلی نبود. ولی ممکن بود سراغش برود. و از آنجایی که هنوز با پولاد رفیق بود. اگر در مورد روابط گذشته ی پولاد و آیسودا می گفت....! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 302 خدا را شکر که نامه را دید. کارش که تمام شد فورا بلند شد. باید نامه را برمی گرداند. همین کار را هم کرد. چادرش را به سر کشید و به خانه ی پژمان برگشت. هنوز بیدار نشده بود. پاکت را همان جایی که افتاده بود انداخت. نفس راحتی کشید. به اتاق پژمان رفت. سرکی کشید. دمر افتاده بود. خوابِ خواب بود. باید بعدا می پرسید چرا تمام شب را نخوابیده. تازه بوی دود و سوختگی هم می داد. هنوز قلبش بخاطر نامه هیجان داشت. به خانه برگشت. خاله سلیم منتظرش بود. خصوصا که قول داده بود ناهار امروز را درست کند. داخل خانه شد. -خاله سلیم؟ صدای نشنید. به اتاق ها سرک کشید. نبودش. حتما خانه ی یکی از همسایه ها رفته بود. فورا دست به کار شد تا قیمه بادنجان درست کند. بادنجان ها را از یخچال بیرون آورد. پوست کند و نمک زده روی سینک گذاشت. برنج خیساند. و مشغول خورد کردن پیاز شد که صدای زنگ آمد. به سراغ آیفون رفت. سوفیا بود. در را زد و گفت: بیا داخل. دوباره به آشپزخانه برگشت. قابلمه اش را روی گاز گذاشت که سوفیا داخل شد. -سلام. -سلام سوفی، ظهرت بخیر. -ظهر تو هم بخیر. -چای می خوری؟ سوفیا به جای اینکه جوابش را بدهد پرسید: خونه ی این مرده بودی؟ پژمان؟ رنگ آیسودا پرید. -چی؟! -نزن زیرش، خودم دیدم از خونه اش اومدی بیرون. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🔴 💠 اگر تشنه‌ايد و ليوان آبی هم در دست داريد، قبل از آنکه آب را بنوشيد مكث كنيد. اگر کسی از شما سؤالی می‌پرسد، سريعاً جواب ندهيد، سه ثانيه کرده، سپس جواب دهيد. اگر خیلی گرسنه‌ايد، قبل از به دهان گذاشتن هر لقمه غذا، مكث كنيد. اگر در ماشين نشسته‌ايد و خیلی هم داريد، قبل از روشن كردن ماشين، بر روی صندلی ماشین به آرامی، سه ثانيه كنيد بعد ماشينتان را روشن كنيد. 💠 اين مكث‌های سه ثانيه باعث افزایش قدرت و شما شده و در نتیجه باعث ماندگاری و افزون شدن انرژی مثبت شما می‌شود. در اين كار ممارست بخرج دهيد تا اينكه ملكه ذهن شما شده و در حافظه‌تان ثبت گردد. 💠 مهم‌ترين فايده مكث سه ثانيه جلوگیری از بروز خشم و می‌باشد و به شما ترمزی مي‌دهد كه خودتان را كنترل كنيد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردها از متنفرند پس تصور نکنید اگر از او بگیرید به شما خواهد شد را رعایت کنید نه آن قدر دور شوید که شما را نبیند و نه آن قدر نزدیک که آزار ببیند 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
امام عليه السلام فرمودند: 🍀كسى كه صد بار (لا اله الا الله الملك الحق المبين ) بگويد، خداى عزيز و جبار او را از فقر پناه داده و وحشت قبرش را از بين مى برد، بى نيازى را به دست اورده و در بهشت را كوبيده است . 📚 ثواب الأعمال شیخ صدوق 🔰 http://eitaa.com/cognizable_wan
شنیدن کلمه ''دوستت دارم'' از همسر وقتی قشنگه که خودش بهت بگه نه با زور ... نه با اخم ... و نه با تاکید؛ حتی فقط یبار !!! حتی هر چند ماه یبار !!!! 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
پارت 303 -دیوونه شدی؟ من اونجا چیکار می کردم آخه؟ سوفیا چشمانش را ریز کرد. -می خوای منو بپیچونی؟ -نه، ولی انگار تو رد دادی. سوفیا پوزخند زد. -آره تو راست می گی. آیسودا چشم غره ای به او رفت و گفت: خیلی خلی دختر، آخه من خونه ی اون مردیکه ی چیکار می کردم؟ -منم دقیقا می خوام همینو بدونم. -خب کشفش کن، چرا اومدی یقه ی منو گرفتی؟ -چون مطمئنم تو بودی. -من از صبح از خونه بیرون نرفتم. تازگی خیلی دروغگو شده بود. ولی دست خودش نبود. نمی خواست کسی از رابطه اش با پژمان سر در بیاورد. -باشه باور کردم. -سوفی یه جوری حرف نزن که دلخور بشم. -آسو، من با چشمای خودم دیدم. -باشه دیدی اما شاید یکی دیگه بوده. سوفیا ساکت شد. هر چه بیشتر می گفت آیسودا بیشتر انکار می کرد. -باشه دیگه هیچی نمیگم. آیسودا پوفی کشید. قلبش تند می زد. وقتی می آمد خودش دید هیچ کس درون کوچه نبود. سوفیا چطور دیدش؟ می گفتند دیوار موش دارد ها... حالا حکایت او بود. -چای بریزم؟ -بریز! -اخماتو باز کن. سوفیا باز هم نه اخمش را باز کرد نه لبخند زد. ذهنش به شدت درگیر بود. آیسودا به سراغ سماور رفت. -خاله سلیم نیست؟ -نه، نمی دونم کجا رفته! برایش چای خوش رنگی ریخت. برای خودش هم ریخت. هنوز صبحانه نخورده بود. پیازش سرخ شده بود. گوشت ها را روی پیاز ریخت و با کمی ادویه تفت داد. -بخور تا سرد نشده.راستی لب تاب خریدم. -کی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 304 -چند روز پیش! -چرا به من نگفتی باهات بیام؟ -یهویی شد. -کجاست؟ -تو اتاقم، برو ببینش. سوفیا فورا بلند شد و به اتاق آیسودا رفت. از همان جا صدایش می آمد. -ای جوونم،صورتی که! لبخندی روی لب آیسودا نشست. سلیقه ی پژمان حرف نداشت. -خیلی ازش خوشم اومد آیسودا. -ممنونم. سوفیا که بیرون آمد لبخند روی لبش بود. -خیلی چیز خوبیه. -مرسی عزیزم. آیسودا تند غذایش را درهم کرد. همراه با سوفیا درون سالن نشست. -چه خبر؟ سوفیا شانه بالا انداخت. -هیچی! پاهایش را کنار پاهای سوفیا دراز کرد. -از تکرار زندگیم خسته شدم، دلم هیجان می خواد، آدم های تازه، کار تازه... سوفیا هم آه کشید و گفت: منم عین تو. -باز تو خوبی، کل فک و فامیل کنارتن، خانواده ات، می تونی مدام ببینیشون...ولی من... سوفیا دستش را گرفت. -دیوونه به این چیزا فکر نکن، حاج رضا و خاله سلیم خیلی ماهن. -اگه این دوتا نبودن که من الان کارتن خواب بودم. البته با اجازه ی پژمان. -می خوام یه چیزی بهت بگم. دیگر مهم نبود سوفیا بداند یا نه؟ امروز دیدش و انکار کرد. دفعه های دیگر چه؟ خودش بگوید خیلی بهتر بود. -امروز درست دیدی، من بودم از خونه ی پژمان اومدم بیرون. سوفیا برو بر نگاهش کرد. یکهو با صدای بلندی گفت: نگفتم خودت بودی نامرد. لبخند ریزی زد. -اونجا چیکار م کردی؟ -رفتم براش صبحونه درست کنم ولی خواب بود. -مگه کلید خونه شو داری؟ -آره. سوفیا حیرت زده نگاهش کرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاووس برنزه دیده بودی؟ جل الخالق ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁 آن روزها داخل #کانال میرفتند که کمین کنند برای #دشمن، و خودشان در امان باشند؛ کاش این #کانال‌های ما کمین‌گاه #دشمن نشده باشد! 🌿کاش دین‌مان در امان بماند. شیعیان #ظهور نزدیک است! مراقب ایمانمان باشیم...! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
پارت 305 -وایسا ببینم، مگه رابطه ی شما دوتا چطوریه؟ -پژمان بخاطر من اینجاست. -یعنی دختری که گفتی دوست داره توئی؟ به آرامی سر تکان داد. -حرومت باشه دختره. آیسودا بلند خندید. -دییونه. -این یارو شاه ماهیه به قرآن. مردم چه شانسایی دارن. -خل شدی. سوفیا وا رفته گفت: ای خدا همه رو برق می گیره مارو چراغ موشی، ببین خدا چه براش فرستاده نازش میاد، یه دونه از اینا واسه من نمی فرستی که، به خدا منتشم دارم. -بی خیال دختر. بلند شد و از یخچال کمی میوه آورد. جلوی سوفیا گذاشت و گفت: فیوز پروندی بخور حالت جا بیاد. -از کی میشناسیش؟ -8 ساله. -اوه خدا، چه زیاد، پس چرا موندی؟ تا الان باید بچه دارم می شدین. چشم غره ای به سوفیا رفت. -همه که عین تو زرنگ نیستن. -خاک بر سرت کنن دختر. خندید. حالا حالاها باید سوژه ی سوفیا شود. -بی خیال سوفی. -تو کتم نمیره آخه. -ای خدا چه غلطی کردم من به تو گفتم. -خیلی خب چیزی نمی گم. پرتقالی برداشت تا پوست بکند. -فردا زنگ می زنم این مهد کودکه ببینم چی شد. -کار خوبی می کنی، منم باید برم چندتا دفتر فنی و کافینت ببینم کار فتوشاپ و تایپ گیر میاد انجام بدم. -چرا از این آقا پژمان چیزی نمی خوای؟ -سوفی... -خیلی خب بابا. نگاهی به ساعت انداخت. نمی دانست از خواب بیدار شده یا نه؟ کاش زنگ می زد. ولی اگر هنوز خواب باشد چه؟ معلوم بود حسابی کمبود خواب دارد. -به چی فکر می کنی؟ -هیچی هیچی. سوفیا پره ای پرتقال در دهان گذاشت. -دیگه باید تو نخ آقا پژمان بیام بیرون، عشقمو پر پر کردی آسو. خندید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 306 -دیوونه. سوفیا هم خندید. هر چند که حسادت ریزی نسبت به آیسودا داشت. پژمان واقعا خاص بود. **** ناهارش را درست کرده بود. زیر قابلمه ها را خاموش کرد. باید به سراغ پژمان می رفت. دیشب را چکار می کرده که اصلا نخوابیده؟ چادرش را پوشید و رفت. کلید با خودش برد که بدون در زدن داخل شود. همین کار را هم کرد. کلید انداخت، در را باز کرد و داخل شد. هیچ صدایی نمی آمد. نکند هنوز خواب است؟ داخل شد. فضا گرم بود. -پژمان؟! جوابی نشنید. یکراست به سمت اتاق خوابش رفت. حدسش درست بود. هنوز خواب بود. عجب خرسی بود. کنارش روی تخت نشست و تکانش داد. -بلند شو لنگ ظهره. -دختر تو باز برگشتی؟ طاق باز خوابید. آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت. -بابا بلند شو، چقدر می خوای بخوابی. -بیدارم، دستمو کندی. آیسودا ادایش را درآورد. پژمان نیمخیز شد. نگاهی به آیسودا انداخت. -از صبح اینجای؟ -نه، رفتم تازه برگشتم. پژمان از جایش بلند شد و بی توجه به آیسودا به سرویس بهداشتی رفت. آیسودا هم تختش را مرتب کرد و وارد آشپزخانه شد. چای گذاشت. چای صبح که سیاه شده و به درد نمی خورد. با این نگاهش به پاک زیر صندلی گهواره ای هم بود. پژمان که بیرون آمد به ساعت نگاه کرد. نزدیک یک ظهر بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنازم به قدرت خدا عجب مخلوقی افریده ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
امروز نمیدونستم چطوری به خانوادم بگم من زن میخاااام و دیگه بزرگ شدم پا شدم کولرو خاموش کردم بابام اومد ماچم کرد گفت: حالا یه مرد شدی وقته زن گرفتنته کلید اسرار: الگو گرفتن از پدر 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﻣﯿﮑﺮﻭﻓﻦ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﺧﻮشاﻣﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: یا ابالفضل ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﯼ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ. بعد از چند لحظه، ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﻋﺰﯾﺰ ﭘﻮﺯﺵ ﻣﯿﻄﻠﺒﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﺭﯾﺨﺖ شلوارم کثیف شد! یارو از ته هواپیما ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: قبر ﭘﺪﺭﺕ! ﺑﯿﺎ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺷﻠﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﻭﻣﺪ! 😂😂 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
مسح سر با ناخن برخی از مردم مسح سر خود را با ناخن انجام می دهند، در حالی که مسح سر باید با باطن دست صورت گیرد و با ناخن اشکال دارد. استفتاء از دفتر مراجع تقلید 🌱 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی یعنی بخند، هرچند که غمگینی؛ ببخش، هرچند که مسکینی؛ فراموش کن، هرچند که دلگیری اینگونه بودن زیباست، هرچند که آسان نیست! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌟 به سه چیز هرگز نمی‌رسید: 1️⃣ بستن دهان مردم 2️⃣ جبران همه‌ی شکست‌ها 3️⃣ رسیدن به همه‌ی آرزوها 💫 و سه چیز حتماً به ما خواهد رسید: 1️⃣ نتیجه‌ی عمل 2️⃣ رزق و روزی 3️⃣ مرگ 🌸 اگر می‌خواهی به همه چیز برسی، خدا را در زندگیت بیاور. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
پارت 307 انگار زیادی خوابیده. -چرا دیشب نخوابیدی؟ -فضولی؟ -گیریم آره، جوابمو بده. -رفته بودم عمارت. -چرا؟ -اگه هی وسط حرفم نپری و سوال نپرسی میگم چرا؟ آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد و پرسید: خب...؟ -عمارت آتیش گرفته بود. آیسودا هین بلندی گفت. دستش را روی دهانش گذاشت. -وای خدای من... پژمان روی صندلی گهواره ای نشست. بدون اینکه حواسش به نامه باشد. -اتفاقی هم افتاده؟ خسارتی افتاده؟ -طبقه ی پایین سوخته، شعله به بالا نرسیده. -اوف خداروشکر. -کسی هم طوریش نشده. آیسودا به اپن تکیه داد. -وای خداروشکر. پژمان صندلی را تکان داد. -چطوری این اتفاق افتاده بود؟ -اتصالی برق بود. -خیلی متاسف شدم. پژمان با طعنه گفت: واقعا؟ تو که همیشه از اون عمارت متنفر بودی. آیسودا لب گزید. این اظهارنظر واقعا ظالمانه بود. -اینجوری نیست. -فکر می کنم کاملا همینطوره. تکیه از اپن گرفت و به سراغ کتری برقی رفت. -من هیچ وقت حسم اینقد بد نبوده که بخوام نفرین یا دعا کنم اتفاقی بیفته. پژمان جوابش را نداد. آیسودا هم چای درست کرد و گفت: چای می خوری؟ -آره! برایش چای ریخت و همراه نبات آورد. -دوباره می سازیش؟ -آره! آیسودا روی مبلی نزدیک پژمان نشست. -می خوای یه چیزی برای ناهار درست کنم؟ -نه! آیسودا سر تکان داد. درکش می کرد که بابت عمارت ناراحت است. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 308 خب اگر او هم جای پژمان بود شاید بیشتر ناراحت میشد. خصوصا که این عمارت ارثیه بود. ارثیه بیشتر دل را می سوزاند. -درست میشه. -بسیج کردم که عین روز اولش کنن. دستش جلو آمد. روی دست مردانه ی پژمان نشست. -من درک می کنم. پژمان فقط خیره ی دست هایشان شد. -باهام بیا عمارت. آیسودا یکهو دستش را کشید. لبخندیزوری روی لب آورد. -من؟...یعنی خب... پوزخندی روی لب پژمان نشست. -پاشو برو. -از این اخلاقت متنفرم، تا یه چی میشه می خوای منو بیرون کنی. -مگه به دلبخواه خودت اینجایی؟ آیسودا با حاضرجوابی گفت: نه پس، تو خواستی؟ رویش را برگرداند. ادای پژمان را درآورد. پژمان لبخندی کمرنگ روی لب آورد. -خیلی خب، ظهر بمون. -ناهار نداری. -زنگ می زنم بیارن. لبخندی روی لب آیسودا نشست. -گلم می خوام. پژمان دست به سینه ایستاد و نگاهش کرد. -دیگه چی؟ -من یه خانم محترمم، بهتره چیزهایی که می خوام رو برام مهیا کنی وگرنه دیگه نمیام. شیطان می گفت یکی دوتا چک حرامش کند. دختره ی ورپریده. -اصلا گل واسه من نخر، واسه این خونه بخر بوی نرگس و مریم بده. -منتظر دستور جنابعالی بودم. -خب دستور دادم دیگه. -پررو. -شنیدم. -گفتم که بشنوی. آیسودا زبانش را درآورد. پژمان بلند خندید. در همه حالتی این دختر شادش می کرد. حتی اگر غم عالم به دلش ریخته باشد. به دو قدم به سمتش رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✅خرده مسائل زن و شوهری👇👇 🔵از خانواده شوهر معضل نسازید 🔷مادر شوهر و خواهر شوهر را اولویت تاثیرگذار در زندگی‌تان ندانید. 👈آنها می‌توانند خوب یا بد باشند، ممکن است شما را ناراحت کنند، ممکن است احساس کنید آنها قصد دخالت در زندگی تان را دارند. صرف نظر از اینکه آنها چه می‌کنند، خوب هستند یا نه نباید همسرتان را بخاطر رفتار خانواده‌اش تحت فشار قرار بدهید. ❌ او را مجبور نکنید پاسخگوی رفتار خانواده‌اش باشد. ❌ این کار غیرضروری است و تنها نتیجه‌اش این است که او سعی می‌کند در این تنش از شما فاصله بگیرد یا احساس حقارت کند، مقابله به مثل کند و افسرده شود. به وجود آمدن شرایطی باعث می‌شود او درکنار شما شاد نباشد و احساس آرامش نکند. 💑 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
میدونی فرق دوست داشتن و عاشق شدن چیه؟ وقتی یه آدم مهربونه و مدام بهت خوبی میکنه و همه جوره هواتو داره بهش علاقه مند میشی ... اما این علاقه طوری نیست که اگه یه روز نبینیش، دلتنگی پدرتو در بیاره ! فقط بخاطر خوب بودناش بهش علاقه داری ... اما عاشق شدن دقیقا برعکس دوست داشتنه ... حتی اگه طرف بدترین اخلاق رو داشته باشه حتی اگه خوردت کنه و غرورتو بشکنه... بازم نمیتونی دوسش نداشته باشی اگه حتی یه روز نبینیش یا حتی یک ساعت ازش بی خبر باشی بی قراری می کنی ... مدام دلتنگی میاد سراغت و دیوونت میکنه! به این میگن عشق... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔ مواد مخدر جدید فلاکا 🔻در دانشگاه آزاد شیراز سه عامل توزیع و ۲۴ دختر و پسر دانشجو که این مواد را مصرف کرده بودن به حراست دانشگاه برده شدن،همه بعد از مصرف خوی وحشی‌گری بهشون دست داده 🔻مواد مخدر جدید بشکل آدامس با طعم توت فرنگی وارد ایران شده که عمدتا به دانشجویان و دانش آموزان عرضه میشود که باعث میشود شخص رفتاری شبیه زامبی‌ها داشته باشد . 🔻لطفا مواظب فرزندانمان باشیم .. اگه کسی ادامس تعارف کرد قبول نکنید تا میتوانید نشر دهید 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در برابر تربیت فرزندانمون مسولیم اینها امانت خدا در دستانمان هستند فرقو در کلیپ بالا ببینید 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺭﻭ ﺑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ، ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ، ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ... ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ، ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ، ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ من باش 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 309 بالای سرش ایستاد. خم شد و پیشانی آیسودا را بوسید. -خوبه که اینجایی! آیسودا مات نگاهش کرد. بدون اینکه جرات داشته باشد و نگاهش کند. پژمان دست روی شانه اش گذاشت. -تو کار خدا موندم،بین این همه دختر دست گذاشت روی تو برای من، تو هم هرروز یه بهانه داری، 8 ساله زندگی منو رو یه موج نگه داشتی، کی قراره به این ساحل آروم برسم خدا داند و بس! -من حرفی ندارم. پژمان عقب کشید. -لازم نیست حرفی بزنی. -من خیلی متاسفم، شاید هم مقصر من باشم، من تورو نشناختم هنوزم نمیشناسم. -سعیتو نمی کنی. آیسودا سرش را پایین انداخت. -می خوام سعی کنم. دست پژمان را گرفت. -دارم سعی می کنم. -آیسودا من به هرکی آسیب بزنم به تو نمی زنم، عالم و آدم از من بترسن تو هیچ دلیلی برای ترس نداری. -من از تو نمیترسم حداقل اینکه دیگه نمی ترسم. پژمان نرم گونه ی آیسودا را نوازش کرد. -عشق تو دایره المعارف من تو معنی شدی. آیسودا با قلبی تند سرش را پایین انداخت. "نه شب بود نه تنگ غروب... حواسم بود. فقط یک باره اتفاق افتاد. قرار بود رنگ لباست آبی باشد و جوراب هایت سفید... شعر خواندن بلد باشی... من هم عین این تازه به دوران رسیده ها گیتار.... پشت پنجره ی اتاقت بایستم.... دست بکشم روی سیم های گیتار و تو هم شعر بخوانی... قصه مان همین بود. عشق چطور اتفاق افتاد؟" -دلتنگتم دختر. منظور حرفش را نگرفت. جرات سر بلند کردن هم نداشت. دست های پژمان دورش حلقه شد. قلبش بنای ناکوکی گذاشت. -من... به سینه ی پژمان چسبیده شد. -کی مال من میشی؟ وقتی جوری محاصره اش کرده بود که برای نفس کشیدن هم باید اجازه می گرفت این سوال پرسیدن نداشت. سرش را کنار گوش آیسودا برد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 310 "موهایت سرآغاز باریدن برف امسال است. خندیدن را اضافه نکن... بهمن راه می افتد." -قصه هر چی می خواد باشه، ته اش همینی میشه که من می خوام. -تعیین تکلیفه؟ دستش سمت شال روی موهای آیسودا رفت. موهایش را دوست داشت. بارها و بارها موهایش را دیده بود. مخصوصا وقتی خواب بود و موهایش روی بالش پخش! عین هلن تروایی می شد. زنی افسانه ای! -اتمام حجته. -نقش من این وسط چیه؟ شال را از روی مویش کنار زد. موهایی یک دست صاف به رنگ خرمایی روشن! -تو ملکه ی این قصری! آیسودا لبخند زد. هیچ تلاشی برای اینکه شال را روی موهایش بیندازد نکرد. آنقدر محرم شده بود که فایده ای نداشت رو گرفتن! -ملکه ی قصری که خودم انتخاب نکردم؟ -آدم به حرف بزرگتر از خودش گوش میده. موهایش را پشت گوشش زد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیبا بود! انگار از تن و بدنش شعر بریزد. مثل عصرانه ی داغ پاییزی زیر درخت تاکی که برگ هایش یکپارچه زرد بود. -من کسیو ندارم. -همه کست منم. راست می گفت. همه ی دار و ندارش پژمان شده بود. صدای کلاغ از درون حیاط می آمد. پژمان گونه اش را نوازش کرد. -کاش برف میومد. -آدما برای دلخوشی به فصل خاصی احتیاج ندارن. -پس به چی احتیاج دارن؟ -عشق! او هم زمانی عاشق بود. آخرش چه شد؟ واقعا هیچ! دست پژمان را گرفت. -چرا قبلا اینقد خوب حرف نزدی؟ اینقد ظالم بودن هیچ وقت بهت نمی اومد. -شاید تو اون برهه از زمان بدردت خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
زن ذلیل ! گفت : «فلانی خیلی زن ذلیله !» گفتم : «از کجا فهمیدی ؟!» گفت : «خانمش به خانم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک میکنه !» گفتم : «چه اشکالی داره ؟!» گفت : «مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه !» گفتم : «این چیزی که تو میگی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام میده نشونه زن ذلیل بودن نیست !» گفت : «علّامه دهر ! تو بگو به کی میگن زن ذلیل ؟!» گفتم : «زن ذلیل به کسی میگن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.» گفت : «اِ...نه بابا ! ما تا دیروز فکر میکردیم زن ذلیل به آدم بدبختی میگن که ذلیلِ زنش باشه !» گفتم : «کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک میکنه ، ذلیلِ زنش نیست ، زنش براش عزیزه» 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرام و مردونگی رو از حیوان یاد بگیریم ببین چطور بهم کمک میکنن 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 311 آیسودا سرش را تکان داد. واقعا هم بدردش خورد. حداقل ذات پولاد را شناخت. اگر می ماند معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد. از پژمان فاصله گرفت. -زنگ بزن ناهار بیارن و...گل! پژمان لبخند زد. وقتی به دور از شاخه و شانه کشیدن این همه راحت حرف می زدند یعنی یک چیزهایی دارد اتفاق می اتد. چیزهای خوبی که به نفعشان بود. آیسودا شالش را روی موهایش انداخت. پژمان هم تلفن را برداشت تا ناهار سفارش بدهد. البته به یک گلفروشی هم زنگ زد. پیک نداشتند. مجبور بود هزینه ی بیشتری بدهد تا گل ها برسند. وقتی برگشت برخلاف روحیاتش گفت: نمی دونم پیشنهاد خوبی باشه یا نه؟ ولی دوست داری عصر بریم سینما؟ آیسودا متعجب نگاهش کرد. اصلا باور نمی کرد این مرد پژمان باشد. غیر از کار و کار و کار مگر چیز دیگری هم بلد بود؟ -سینما؟! من و تو؟! پژمان دستی به موهایش کشید. لبخندی زوری روی لب آورد. -می دونم پیشنهاد مسخره ایه... آیسودا فورا از جایش بلند شد. -این عالیه! -واقعا؟! -البته! پژمان پوفی کشید. چقدر با یک زن بودن سخت بود. اصلا نمی توانست زن ها را بشناسد. و البته طی کردن با یک زن از یک معامله ی میلیاردی هم سخت تر بود. -خب پس عصر میریم سینما. مساله غرورش نبود. مساله بیان کردن یک حرف بود که جانش را می گرفت. آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد. از اینکه کم کم داشت پژمان را می شناخت راضی بود. مطمئن بود غیر از پژمان انتخاب دیگری نداشت. یعنی اجازه اش را نداشت. پس چه بهتر که پژمان را بشناسد. و البته کمی هم ناز کند. گربه را باید دم حجله کشت. -من زود حاضر میشم. این هم یک تجربه ی جدید بود دیگر. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 312 واقعا هم زود حاضر شد. بعد از ناهار به خانه برگشت. در مقابل سوال خاله سلیم توضیح داد کجا بوده. چیز مخفی نداشت. فقط چیزی در نگاه خاله سلیم بود که درکش نمی کرد. آماده و حاضر جلوی در به انتظار پژمان ایستاد. پژمان هم با ماشین غول پیکرش از در خانه اش بیرون آمد. کمی این پا و آن پا کرد. ولی از جلوی در جم نخورد. نمی خواست لیست افرادی که او را با پژمان دیدند از سوفیا بیشتر تجاوز کند. ماشین که جلوی در خانه ی حاج رضا توقف کرد فورا سوار شد. -لطفا زود برو کسی تو کوچه نبینه. -اگه ببینه؟ آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -نمی خوام حرفی پشت سرمون باشه. -تو متعلق به اینجا نیستی. -بلاخره دارم اینجا زندگی می کنم. -فعلا آره. وقتی ته حرفش زور می شد انگار رگ هایش را از تنش می کشیدند. بلاخره درون عمارتش اربابی می کرد. باید هم به واسطه ی سلطه گریش همه جا زور بگوید. -قیافه تو اونجوری نکن دختر. -قیافه م چشه؟ -بدخلق، یکم لبخند بزن خدا رو خوش بیاد. از حرفش خنده اش گرفت. پژمان ابدا مرد طنازی نبود. اصلا با شوخی کردن غریبه بود. ولی این گاهی تکه پرانی هایش جذابش می کرد. لبخند کوچکی از صدقه سری طنز کلام پژمان روی لبش نشست. -کدوم سینما فیلم خوبی داره؟ شانه بالا انداخت. -خبر ندارم. شاید سوفیا می دانست. قبلا گفته بود بیاید یک بار بروند. اما هنوز وقتش نشده بود که با سوفیای بیچاره وقت بگذراند. زیادی دل مرده شده بود. -صبر کن زنگ بزنم بپرسم. گوشی را از کیف سیاهش درآورد. شماره ی سوفیا را گرفت. طولی نکشید که جواب داد. -سوفی، خوبی؟ -خوبم تو چطوری؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆