eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی باحال فقط اون خانومه اهری که مامانشو صدا میکنه😂😂😂 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
-سگ های بیچاره رو تیکه پاره کردن. -بسه! اعصابش بهم ریخته بود. هیچ کس پیش بینی گرگ ها را نکرده بود. این منطقه گرگ داشت. ولی فصل خاصی بیرون می زدند. بیشتر هم زمستان که طعمه ی خوبی نداشتند. ولی خارج از فصل هم گاهی شبیخون می زدند. تازه یک ذره علف درآمده بود. سرسبزی خاصی که نبود. ولی همان یک ذره هم برای گوسفندانی که چندین ماه درون آخور و طویله بودند غنیمت بود. پاهایشان کمی ورزش می کرد. به سمت ماشینش رفت. نشست. مشاور هم کنارش! -خونه هاشون؟ مشاور ادرس داد و پژمان حرکت کرد. کارد می زدی خونش در نمی آمد. حس بدی بود. انگار مسئول این حمله او باشد. کاش گفته بود مواظب باشند. هرچند گله بردن بیرون به دستور او نبود. خود چوپانان تشخیص می دادند چه زمانی برای بردن گله مناسب است. ولی اگر کاری از دستش برمی آمد باید انجام می داد. در این روستا همه روی او حساب دیگری باز می کرد. این احترام و ابهت را خراب نمی کرد. جلوی خانه ی چوپانی که حالش وخیم تر بود نگه داشت. مطمئنا کسی الان خانه نبود. ولی برای اطمینان هم که شده پیاده شد و در زد. کلونی که روی در نبود. مجبور بود با سنگی که روی زمین افتاده در بزند. در به وسیله ی پسر نوجوانی باز شد. -سلام خان زاده. -سلام، کسی خونه اس؟ -نه همه رفتن بیمارستان. اخم های پژمان در هم گره خورد. اینجا بودن فایده نداشت. باید می رفت بیمارستان. -باشه! سوار ماشین شد. -بریم بیمارستان. -دردی رو دوا نمی کنه آقا. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -می دونم، ولی حضورمون مهمه. حق با پژمان بود. بی تفاوت بیشتر درد دارد. یکراست به سمت نزدیکترین بیمارستانی که بود رفتند. همان یکی هم به روستا نزدیک بود. جلوی پذیرش اورژانس اسم و آدرس چوپان ها را دادند. اجازه ی ورود که نمی دادند. وقت ملاقات نبود. ولی پژمان سر کیسه را شل کرد. مشاور دم در ماند. ولی پژمان داخل رفت. چوپانی که جراحتش بیشتر بود در بخش مراقبت های ویژه بود. ولی دومی پارگی جزئی درون دستش داشت. بالای سرش ایستاد. به شدت شرمنده بود. چوپان پسر جوان 18 ساله بود با خط ریش تنک! کمی لکنت داشت. که ظاهرا از بس ترسیده بود این لکنت بیشتر هم شده بود. از ناراحتی حرف هم نمی زد. دست روی شانه اش گذاشت. -درست میشه. کمی ماند و با پدرش حرف زد. پدرش مرد فهمیده ای بود. خوب و بد را می دانست. اصلا وابدا خان زاده مقصر نبود. مقصر نابخردی خودشان بود. ولی متاسقانه غیر از گله های پژمان، بقیه هیچ کدام بیمه نداشتند. افتضاح بود. مجبور باید فکر دیگری می کرد. چوپان اولی را هم که ندید. از بیمارستان بیرون آمد. به همراه مشاور برگشت. -ببین چیزی لازم نداشته باشن، باید برای مراتع حصار زد. -ولی لازم نیست اقا. -لازمه، هر بار که گرگ ها شبیخون بزنن من و تو خبردار نمیشیم که کمک کنیم. شاید هم حق با پژمان بود. تا الان خیلی خسارت دیده بودند. -رو زمین های من بزن، از اهالی هم بپرس هر کی رضایت داره حصار بزنین. -چشم آقا. -از گله ی خود هر تعداد که از گله های بقیه گوسفند رفته سوا کن و بده، ولی بگو سر سال به محض زایمانشون یکی گوسفند ماده بدن به ما. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
حداقل کمکی کرده باشد. به عمارت که رسید مشاور را پیاده کرد. خودش هم ماشین را داخل برد. آیسودا با نگرانی طول و عرض عمارت را طی می کرد. داخل شد. -سلام. آیسودا فورا به سمتش برگشت. -کجا بودی؟ -قصه اش مفصله. از رد ناراحتی درون چهره ی پژمان نگران شد. -چی شده؟ مقابلش ایستاده بود. با اینکه قدش نمی رسید ولی سرش را بالا نگه داشته بود. پژمان به نرمی دستش را گرفت. او را به سمت مبلمان کشاند. -گرگ زده به گله ها. قیافه اش ترسیده و متعجب شد. -مگه اینجا گرگم داره؟ -نمی دونستی؟ -نه، مگه کی گفته بود بهم؟ راست می گفت. آیسودا در تمام مدتی که اینجا بود خیلی کم با کسی حرف می زد. اگر هم حرفی می زد معمولا در مورد چیزهای عادی زندگی بود. -داره، خوبم داره. آیسودا در خودش جمع شد. -دیگه بیرون نمیرم. پژمان خندید. -نمیان بخورنت که! -اگه خوردن چی؟ خنده ی پژمان شدت گرفت. هیچ وقت در زندگیش این همه نخندیده بود که با این دختر می خندید. عصاره ی جان بود...ختم کلام! آیسودا را به سمت خودش کشید. محکم بغلش کرد. -کی بیدار شدی؟ -یک ساعتی هست، کجا رفتی؟ -بیمارستان. -چرا؟! -دو تا چوپانا زخمی شدن. -الهی، چرا؟ -گفتم که! زن های خنگ به شدت ناز بودند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هرچند که گاهی در جاهایی آنقدر باهوش می شوند که دست هر بنی و بشری را از پشت می بندند. آیسودا خودش خنده اش گرفت. این خنگ بازیش به شدت در ذوق می زد. -نه خب حواسم نبود. پژمان کمرنگ لبخند زد. -خسته نباشی. -ممنونم. -میرم برات یه چای بیارم. -لازم نیست. دست آیسودا را کشید. درون آغوشش محبوسش کرد. -بمون. صورتش را میان موهای آیسودا فرو برد. -خیلی بهم ریختم امروز! -فهمیدم. نفس عمیقی میان موهایش کشید. -بوی عطرتو دوس دارم. -عطر نزدم. -ولی خیلی خوشبویی. "جان به جانش کنند خوب بود. اصلا خوبی به تن و قیافه اش می آمد. شیک پوشش می کرد. برند خاصی می شد عین یک دلبر واقعی!" -عین تو! حلقه ی دست پژمان تنگ تر شد. -مرسی. -بابت چی؟ -بودنت، آروم شدم. -من کنارتم. -می دونم. آیسودا صورتش را به صورت زبر پژمان چسباند. -بذار برم برات چای بیارم. -باشه. آیسودا بلند شد. پیشانی پژمان را بوسید. به آشپزخانه رفت. یکی از آن چای های مخصوص و عطردار خاله بلقیس را درون لیوان ریخت. بوی عطرش را دوست داشت. گل محمدی ریخته بود با کمی هل! اوف، جان بود این چای! کمی شکر هم درون چای ریخت. هرچند می دانست پژمان چای را معمولا تلخ می خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💠ده فرد سمی که باید به هر قیمتی از آنها دوری کنید ➖➖➖➖ ✅آدم‌های سمّی چه نشانه‌های دارند؟ از کجا بدانید که با یک فرد سمّی معاشرت می‌کنید؟ و اگر اینطور است، بایدها و نبایدها در این خصوص کدامند؟ سروکار داشتن با افراد سمّی اجتناب‌ناپذیر است. 🔹آدم‌های سمّی همه جا حضور دارند. آنها نه‌ تنها زندگی‌تان را نابود می‌کنند و جلوی پیشرفت شما را می‌گیرند، بلکه می‌توانند شما را تا سطح خودشان پایین بیاورند و شما را نیز به یک فرد سمّی تبدیل کنند. ➖➖➖ 1️⃣ شایعه‌پردازها شایعه‌پردازها از بدبختی دیگران لذت می‌برند. شاید در ابتدا سرک‌ کشیدن به لغزش‌های شخصی و حرفه‌ای دیگران مایه‌ی سرگرمی باشد، اما با گذشت زمان خسته‌کننده می‌شود و به شما احساس شرم می‌دهد و دیگران را نیز می‌رنجاند. 2️⃣دمدمی‌مزاج‌ها برخی افراد هیچ کنترلی روی احساسات‌شان ندارند. آنها شما را به باد فحش خواهند گرفت، احساسات‌شان را به شما فرافکنی خواهند کرد و در تمام مدت تصور می‌کنند شما باعث بی‌قراری آنها شده‌اید. 3️⃣ قربانی‌ها شناسایی قربانی‌ها دشوار است، چون شما نخست با مشکلات آنها همدردی می‌کنید، اما با گذشت زمان، متوجه می‌شوید «زمان احتیاج» آنها، همه‌ی وقت شماست. قربانی‌ها در عمل هرگونه مسؤلیتی را کنار می‌زنند و هر سرعت‌گیر پیش رویشان را یک کوه غیرقابل‌ صعود جلوه می‌دهند. 4️⃣ خودبین‌ها خودبین‌ها با حفظ فاصله‌ی شدید از دیگران، شما را از پای درمی‌آورند. هر زمان که کاملا احساس تنهایی می‌کنید می‌توانید حدس بزنید که دور و بر خودبین‌ها می‌پلکید. داشتن رابطه‌ی واقعی میان آنها و دیگران هیچ فایده‌ای ندارد. شما صرفا ابزاری هستید که به خودبینی آنها پر و بال بدهید. 5️⃣حسودها برای حسودها، همیشه مرغ همسایه غاز است. حتی وقتی اتفاق خوبی برای حسودها می‌افتد، هیچ لذتی از آن نمی‌برند. دلیلش این است که آنها بخت و اقبال خود را با بخت و اقبال تمام دنیا مقایسه می‌کنند. آنها به شما یاد می‌دهند موفقیت‌های خودتان را بی‌اهمیت بدانید. 6️⃣ فریب‌کارها آنها با شما مثل یک دوست رفتار می‌کنند. می‌دانند شما چه چیزهایی را دوست دارید، چه چیزهایی خوشحال‌تان می‌کند و اینکه از نظر شما چه چیزی مضحک است. فریب‌کارها همیشه از شما چیزی می‌خواهند و اگر به رابطه‌تان با آنها رجوع کنید، تماما از شما گرفته‌اند و چیزی به شما نیفزوده‌اند. 7️⃣دیوانه‌سازها (دمنتورها) آنها همیشه نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بینند و می‌توانند ترس و نگرانی را حتی به بی‌خطرترین موقعیت‌ها تزریق کنند. در تحقیقی از سوی دانشگاه نوتردام مشخص شد دانشجویانی که هم‌اتاقی‌های منفی‌نگر داشتند احتمال منفی‌نگر شدن و حتی افسرده‌ شدن خودشان بسیار بیشتر بود. 8️⃣ غیرعادی‌ها افراد سمّیِ خاصی هستند که نیت‌های بد دارند و از درد و بدبختی دیگران لذت وافر می‌برند. هدفشان در زندگی این است که یا به شما آزار برسانند، یا کاری کنند احساس بدی پیدا کنید و یا چیزی از شما بگیرند، در غیر این صورت علاقه‌ای به شما ندارند. 9️⃣ عیب‌جوها عیب‌جوها همیشه آماده‌‌‌اند به شما بگویند دقیقا چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. آنها کاری می‌کنند که نسبت به بهترین چیز مورد علاقه‌‌تان، بدترین احساس را پیدا کنید. عیب‌جوها تمایل شما به پرشور بودن و ابراز آن را خفه می‌کنند. 🔟 مغرورها مغرورها زمان شما را هدر می‌دهند، چون به هر کاری که شما انجام می‌دهید به چشم یک چالش شخصی نگاه می‌کنند. افراد مغرور معمولا عملکردی ضعیف دارند، بیشتر ناسازگار هستند و بیش از افراد معمولی، دشواری‌های شناختی دارند.... 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺 حکم طهارت با آب قلیل 🌺 پرسش: چگونگی طهارت گرفتن با آب آفتابه را توضیح دهید؟ پاسخ: آیات عظام امام، بهجت، سیستانى، فاضل و نورى: اگر بعد از برطرف شدن بول، یک بار شسته شود، کفایت مى کند و فرقی بین آب لوله کشی و آب آفتابه نیست.۱ آیات عظام تبریزى، خامنه اى و صافى: اگر شستن با شیلنگ متصل به آب لوله کشى باشد، یک مرتبه شستن، کفایت مى کند ؛ ولى اگر با آب قلیل باشد، بنابر احتیاط واجب، باید دو مرتبه شسته شود.۲ آیه اللّه  مکارم: اگر شستن با شیلنگ، متصل به آب لوله کشى شهر باشد، یک مرتبه شستن کفایت مى کند ؛ ولى اگر با آب قلیل باشد، باید دو مرتبه شسته شود.۳ تبصره👌 منظور از دو بار شستن مخرج بول این است، که باید بعد از برطرف کردن عین نجاست، آب بریزیم و بعد قطع کرده و سپس برای بار دوم آب بریزیم تا پاکی حاصل شود. بنابراین حتی اگر یک آفتابه آب بریزید اما این قطع و وصل انجام نشود طبق نظر آقای مکارم پاکی حاصل نمی شود. ۱٫ توضیح المسائل مراجع، م ۶۶٫ ۲٫ توضیح المسائل مراجع، م ۶۶ و خامنه اى، اجوبه الاستفتائات، س ۹۸٫ ۳٫ توضیح المسائل مراجع، م ۶۶ ✅ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5805658481146988090.mp3
2.12M
❗️شیطان جیبت را نزند!... 🔊 حجت الاسلام علی پناه
📛گاهی مجردها برای انتخاب همسر سراغ فردی می‌روند که هیچ شباهتی به آنها ندارد و فقط به یک دلیل خاص مورد تایید آنهاست. ✅یادتان باشد تنها با یک خصوصیت نمی‌توان زندگی کرد. ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
اجاق گاز سخنگوی جدید: کدبانوی محترم غذا حاضر است. زن در حال چت کردن. گاز :بانو غذا آماده است. زن همچنان در حال چت کردن. گاز :هووووی قررررتی خانوم غذات سوووووخت😒😂😂 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز پوریا گفت _مطمئنی نمی‌خوای لباساتو عوض کنی؟ سر تکون دادم.دستش رو جلو آورد و در آغوشم کشید. صدام رو کمی آروم کردم و گفتم _من این جا معذبم پوریا. _می‌خوای بریم یه جایی که خودمون دو تا تنها باشیم؟ سر تکون دادم.دستم و گرفت و بلندم کردم. از پله ها بالا رفتیم. در اتاقی رو باز کرد و گفت _بفرمایید پرنسس. با لبخند وارد شدم، پشت سرم اومد و در و بست. روی تخت نشستم و نفس آسوده ای کشیدم و گفتم _دیگه ازم نخواه بیام توی این جمع ها پوریا من دوست ندارم اینجاها رو.می دونی که اهل رفیق بازی هم نیستم اولین باره دوست پسر دارم نمیخوام از حدی فرا تر برم کنارم روی تخت نشست،با نگاهی خمار بهم زل زد و شالم رو عقب کشید و گفت _گرمته خانمم. دستی به گردنم کشیدم و گفتم _فکر کنم دستش به سمت دکمه های مانتوم اومد و یکی یکی بازشون کرد و مانتوم رو از تنم بیرون آورد. خواستم چیزی بگم که متوجه نگاه سنگین و عجیبش روی شونه ها و خط سینه م شدم. تنم داغ شد و شالم رو برداشتم که روی شونه هام بذارم اما مانع شد. با چشم هایی که رو به بسته شدن بود سرش و جلو آورد و توی گردنم فرو برد. سریع از جام بلند شدم و گفتم _می‌خوام برم پوریا. روی تخت دراز کشید و گفت _حالا چه عجله ای داری خوشگلم؟از من می‌ترسی؟ قلبم تند می‌زد،نه از ترس... حال عجیبی داشتم. گفتم _ازت نمی‌ترسم اما می‌خوام برم من... چشمام تار شد و ادامه دادم _من باید برم. نیم خیز شد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. کنارش روی تخت پرت شدم روم خم شد و گفت _تو که اول و آخر مال خودمی پس از چیزی نترس. با گذاشت لب‌هاش روی لبهام بهم اجازه ی حرفی نداد. پرالتهاب می‌بوسید.حالم هر لحظه خراب تر میشد. من مادر داشتم پدر داشتم اینجا چی‌کار می‌کردم؟ دستش رو توی دستم حلقه کرد و لب‌هاش و ازم دور کرد. نگاه پر از شهوتش رو به تنم انداخت و سرش رو پایین آورد و قفسه ی سینه‌م رو بوسید. تنم لرزید و گفتم _نکن پوریا صدای پر نیازش رو شنیدم _تقلا نکن ترنجم،عقد می‌کنیم خیلی زود عقد می‌کنیم. _اما.... زیپ لباسم و باز کرد و پیراهنم رو از تنم درآورد. سردرد وحشتناکی داشتم.مگه اون دختر نگفت قرص سردرد بهم داده پس چرا...؟ نگاهم به سقف اتاق افتاد. از لای سقف دود میومد. متعجب گفتم _این چه دودیه؟ حتی صدام رو نشنید. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از وحشتناک ترین اجراهای سال که چند تا سکته داشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
وقتی مردی بدون درخواست زن، او را در آغوش می گیرد عاشقانه تر خواهد بود. اما در صورت فراموشی ، در خواست این عمل از جانب زن بهتر از رنجیدگی است. ‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 مردان زمانی که خانم ها سرشان را روی شانه یا گردنشان می گذارند احساس صمیمیت و نزدیکی و مالکیت می کنند و این تکنیکى بسیار ظریف براى به دست آوردن قلب همسرتان می باشد 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی_دردسرساز -۱۳ سریع از جام بلند شدم و گفتم _می‌خوام برم پوریا. روی تخت دراز کشید و گفت _حالا چه عجله ای داری خوشگلم؟از من می‌ترسی؟ قلبم تند می‌زد،نه از ترس... حال عجیبی داشتم. گفتم _ازت نمی‌ترسم اما می‌خوام برم من... چشمام تار شد و ادامه دادم _من باید برم. نیم خیز شد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. کنارش روی تخت پرت شدم روم خم شد و گفت _تو که اول و آخر مال خودمی پس از چیزی نترس. با گذاشت لب‌هاش روی لبهام بهم اجازه ی حرفی نداد. پرالتهاب می‌بوسید.حالم هر لحظه خراب تر میشد. من مادر داشتم پدر داشتم اینجا چی‌کار می‌کردم؟ دستش رو توی دستم حلقه کرد و لب‌هاش و ازم دور کرد. نگاه پر از شهوتش رو به تنم انداخت و سرش رو پایین آورد و قفسه ی سینه‌م رو بوسید. تنم لرزید و گفتم _نکن پوریا صدای پر نیازش رو شنیدم _تقلا نکن ترنجم،عقد می‌کنیم خیلی زود عقد می‌کنیم. _اما.... زیپ لباسم و باز کرد و پیراهنم رو از تنم درآورد. سردرد وحشتناکی داشتم.مگه اون دختر نگفت قرص سردرد بهم داده پس چرا...؟ نگاهم به سقف اتاق افتاد. از لای سقف دود میومد. متعجب گفتم _این چه دودیه؟ حتی صدام رو نشنید. چراغ اتاق خاموش روشن شد اول یک بار اما بعد انگار یک نفر مدام چراغ رو روشن و خاموش می‌کرد. پس چرا پوریا نمی‌فهمید؟ دستش به سمت ساپورتم رفت که گفتم _می‌خوای چی کار کنی پوریا؟ جواب داد _می‌خوام یه حال اساسی بهت بدم خانمم. خندیدم و گفتم _مگه من خانمتم؟ببینم ما امشب عروسی کردیم آره _آره خوشگلم عروس خودمی. خندیدم. _امشب عروسیمونه می شنوی؟از بیرون صدای دست میاد. خندیدم... نفهمیدم... ندیدم... کور شدم. حس نکردم توی اون اتاق پوریا چطوری لباس هام و از تنم در آورد. فقط قربون صدقه هاش رو شنیدم.حرف های عاشقانه ش رو وعده هاش رو. * * * * * * با حس سر درد وحشتناکی چشم هام رو نیمه باز کردم و خواستم مامانم رو صدا بزنم که با دیدن تن برهنه ی پوریا مقابلم خشکم زد. مثل برق نشستم و درد وحشتناکی که توی کمرم پیچید رو حس کردم. نگاهم به تن برهنه ی خودم افتاد.به ملافه ی خونی... به پوریا... اشک توی چشمم جمع شد و داد زدم _عوضی تو چی کار کردی؟ از صدای دادم چشم هاش رو باز کرد. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار واسه یه بنده خدایی "الگو" شدم .... کلا زندگیش با خاک یکسان شد از اون به بعد تصمیم گرفتم همون "درس عبرت" باشم...😂😂 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
از آشپزخانه بیرون آمد. -حالشون چطوره؟ -کیا؟ -چوپانا دیگه؟ -بد نیستن. -خداروشکر. چای را به دستش داد. -یکم شیرینش کردم. -اشکال نداره، بیا کنارم بشین. آیسودا روی دسته ی مبل نشست. دستش را برد و شقیقه ی پژمان را ماساژ داد. پژمان کمی از چایش را نوشید. -مزه ی خوبی داره! -کار خاله بلقیس! پژمان دوباره نوشید. همان دم گوشیش زنگ خورد. مشاور بود. -بله؟ -سلام آقا، خوبین؟ -حرفتو بگو. خطی درشت میان ابرویش افتاده بود. انگار می ترسید دوباره خبر بدی بشنود. -چوپونی که حالش وخیم بودو انتقال دادن بخش، خداروشکر حالش بهتر شده، علائم حیاتیش نرماله. -الهی شکر. چهره اش از هم باز شد. -ممنونم خبر دادی. -وظیفه بود. تماس را قطع کرد. -خبر خوبی بود؟ -تا حدی آره. -الهی شکر. دست دور کمر آیسودا انداخت. -حضورت همیشه پر از خوش شانسی بوده برام. آیسودا خندید و گفت: پس برم خودمو قاب طلا بگیرم ها؟ -خودم می گیرم. آیسودا بلندتر زیر خنده زد. عاشق این مرد دیوانه بود. -حال داشتی بریم تو حیاط بشینیم. -الان نه! -باشه عزیزم. دست دور گردن پژمان انداخت. -همین جا می مونیم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 فصل هفدهم فایده ای نداشت. باید به پژمان نوین زنگ می زد. مطمئن بود که پژمان نوین می تواند آیسودا را پیدا کند. لامصب همه جا آدم داشت. هر مشکلی را می توانست حل کند. درست بود که رقیب بودند. همیشه هم می خواست از او جلو بزند. ولی این لحظه به او و پارتی هایش احتیاج داشت. از شرکت بیرون زد. گوشیش را برداشت. هوا ابری بود. باد تندی هم می وزید. از این آب و هوا اصلا خوشش نمی آمد. اصلا از باران باریدن خوشش می آمد. آفتاب را بیشتر دوست داشت. شماره ی پژمان نوین را گرفت. تا چهار بوق هم خورد و جواب نداد. کلافه بود. سرش را بلند کرد. نم نم باران می آمد. بدون اینکه به سراغ ماشین برود راه افتاد. آمد دوباره شماره نوین را بگیرد گوشیش زنگ خورد. مادرش بود. به احترامش گوشی را برداشت. -جانم مامان. -سلام عزیزم، کجایی پسرم؟ -خونه ام! -نمی خوای بیای بهمون سر بزنی؟ -عید میام. -خواهرات سراغتو می گیرن، بیا سر بزن. -به روی چشم. -حال و احوالت چطوره؟ -خوبم مامان، الهی شکر. -خداروشکر، حواست به خودت باشه، خوب می خوری؟ خنده اش گرفت. همیشه همین سوال را می پرسید. انگار همیشه گرسنه است. -مامان همه چی اینجا هست. -از بس بد غذایی! پولاد خندید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار خود منتقل کند. در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟ پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر!! تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت، یاد حرف‌های پسر افتاد... اینجا بود که تازه منظور پسر را فهمید و بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد... شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم... 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍هر روز به او بگویید که دوستش دارید «بهترین راه برای تایید همسرتان که برایش بسیار مهم است این است که خیلی ساده هر روز به او بگویید دوستش_دارید.» او را درک کنید و ببخشید «روزهایی هست که همسرتان اشتباهاتی انجام دهد و یا کمتر به شما رسیدگی کند. همیشه به خاطر داشته باشید که هیچ کس کامل نیست. در این مواقع خواسته همسرتان این است که او را درک کنید و او خود را سزاوار بخشش شما می داند. بدانید که هیچ رابطه ای بدون بخشش دوام ندارد.» 💥با همدیگر گفتگو کنید «نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید درباره بچه ها کارتان و حتی آب و هوا با هم صحبت کنید. چرا که گفتگو نکردن اولین جرقه های یک رابطه سرد است.» 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺯﻧـﺶ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻧـﻤـﯿـﺪﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺟـﻦ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"! ﺯﻥ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺍﺟـﺎﻗـﻤـﻮﻥ ﻛـﻮﺭﻩ ﻭ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ. ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺳـﺎﻟـﻬـﺎﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ" ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭﺵ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﻧـﯿـﺰ ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﻭ ﻗـﻮﻟـﻪ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ" ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻛـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺯﻧـﻢ؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟ ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ ﺟـﻦ ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“ ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﻣـﺎ ﻫـﻢ ﮐـﻤﯽ ﻓـﮑـﺮ ﮐـﻨـﯿـﻢ ﻭ ﻋـﺠـﻮﻻﻧـﻪ ﺗـﺼـﻤـﯿـﻢ ﻧـﮕـﯿـﺮﯾـﻢ. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
واجب فوری بسیاری از مردم وقتی مرتکب گناهی می شوند، با خود عهد می بندند که سر فرصت توبه کنند. در حالی که توبه از گناه، واجب فورى است، یعنی کسى که معصيتى کرده واجب است فوراً توبه کند و معناى توبه اين است که با پشيمانى از گناهى که کرده تصميم بگيرد تکرار نکند و اگر حق‌الناس است از عهده برآيد و اگر حق‌الله است و قضا دارد، قضا نمايد. استفتائات جدید خامنه ای، احکام متفرقه 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
30 - Hashemi Nedjad.mp3
1.46M
🔖 خاطره یکی از خادمین حرم مطهر #امام_رضا علیه السلام شفای امام رضا علیه السلام به یک #ارمنی گوش بدید 😭😭 #استاد_هاشمی_نژاد
مراقب آدمهای "آرام" زندگیتان باشید، آنهایی که "گوش" میدهند، دیرتر "غمگین" میشوند، "سخت عصبانی" میشوند، طولانی "دوستتان" دارند، کم "عاشق" میشوند، "مهربانی" را بلدند، "حواسشان" به شماست، ... "درد" را به "جان" میگیرند تا شما را "نرنجانند"،... آنها همانهایی هستند که اگر "دلشان بشکند"! دیگر"نیستند"! نه اینکه "کم" باشند دیگر "نیستند. ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹موعظه 🌹 گویند : صاحب دلى ، براى به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد! کسى برنخاست. گفت : حالا هر کس از شما که خود را آماده کرده است ، برخیزد ! باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز کاری نمیکنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
باغ انگور . . . . خاطره ای از کتاب "حاج آخوند" حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود. اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می گذشت. مدرسه ما به نام مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت ، از اول زمستان یکی از آموزگاران به نام خانم منصوری نیامد .گفتند مرخصی دارد ، به ناچار هر شش مقطع تحصیلی رفتیم توی یک کلاس. آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد. حاج آخوند همه بچه ها را ، چه مسلمان و چه ارمنی هایی را که در روستای ما زندگی می کردند، با نام می شناخت. حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت : بچه ها، امروز ما می خواهیم در باره خدا صحبت می کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید. حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟ در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت : حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟ حاج آخوند گفت: بگو پسرم! مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد ، مملی چشمانش را بست و گفت: خداجان ، همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد! خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد. کلاس ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است. حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند. حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن! مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد. حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت : بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد. کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید! فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که مرید حاج آخوند بود و هر روز انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد ، بقیه ارمنی ها و مسلمان های روستا به خانه حاج آخوند انگور می بردند. عصمت خانم همسر حاج آخوند می گفت: ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم ، حتی وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود ، همه باغ های انگور مارون و حمریان شده باغ انگور حاج آخوند! اي رفيقان ، بشنويد اين داستان بشنويد اين داستان ، از راستان مال در ایثار اگر ، گردد تَلَف در درون ، صد زندگی آرَد به بار به نقل از مرحوم ملا احمد نراقی اعلی الله مقاما الشریف http://eitaa.com/cognizable_wan