eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
برترینها 🌺🌺 بیهوده متاز که مقصد خاک است - هرگز برای خوشبختی امروز و فردا نکن - نماز وقت خداست انرا به ديگران ندهيم - هرگاه در اوج قدرت بودی به حباب فکر کن - هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود - دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود - هرگز از کسي که هميشه با من موافق بود چيزي ياد نگرفتم - خطا کردن یک کار انسانی است امّا تکرار آن یک کار حیوانیست - دستي را بپذير که باز شدن را بهتر از مشت شدن آموخته است - تنها موقعی حرف بزن كه ارزش سخنت بیش از سكوت كردن باشد - هیچ زمستانی ماندنی نیست...حتی اگر تمام شبهایش یلدا باشد - مرد بزرگ، كسي است كه در سينۀ‌خود ، قلبي كودكانه داشته باشد - سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر كه بتوانی چراغی به آن نصب كنی - با گذشت سالها میرویم از یادها . کي بماند برگ کاهي در ميان بادها - دوست داشتن کسي که لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است - هيچوقت نمی‌توانيد با مشت گره ‌کرده ، دست کسی را به گرمی بفشاريد - نگاه ما به زندگي و کردار ما تعيين کننده ي حوادثي است که بر ما مي گذرد - کاش در کتاب قطور زندگي سطري باشيم ماندني ... نه حاشيه اي از ياد رفتني - هر که منظور خود از غیر خدا می طلبد ، او گدایی است که حاجت ز گدا می طلبد - در برابرکسی که معنای پرواز را نمیفهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد 👌👍 🌸🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز يك آدم قوى با يك گذشته ى ساده نديده ام . امروز سختى هايى كه ديگران حاضر نيستن تجربه كنن رو تحمل كن، تا فردا اونجورى كه اونها حتى تو روياهاشون هم نميبينن زندگى كنى 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و ششم خوابم می آمد ، خستگی در جانم جا خوش کرده بود، قدم بر زمین سرد کوفه برمیداشتم، اما آهسته و خسته برمیداشتم، نیاز به محبت داشتم،باز هم از جنس همان دست عجائبی که در خواب دیدم ، کاش آن خواب خوش تمام نمیشد، دستهایم را جمع کرده بودم ، شب سرد بود و پل چوبی از همه جا سرد تر ، سرماي آب فرات، سوز زمستان را همراهی می کرد ، وارد مسجد کوفه که شدم ، هنگامی که مؤذن اذان را گفت ،بدنم عجیب می لرزید، وضو بر من حرام بود، تیمم کردم ،گوشه ای از مسجد ، جداي از مردم نمازم را نشسته خواندم ،و دوباره دستهایم را جمع کردم و در خودم مچاله شدم، مردم اندکی که بعد از نماز ، از مسجد بیرون می رفتند ، با تعجب به من خیره شدند ، چشمانم از فرط خستگی بسته می شد، پیر مردی که همیشه مرا تحویل می گرفت و به خانه اش دعوت می کرد ، متوجه حال و روز خسته و بیمار من شد، با عجله آمد و کنارم نشست ، دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت : -چه شده مرد ؟ تو چرا به خود میلرزي مسلمان ! سعی کردم لرزش دندانهایم را نشان ندهم ، ولی نمی شد، گفتم؛ چیزي نـ نـ نیست . - اجازه نمی دهم با این حال و روزت این جا بمانی. بلند شد،دستم را گرفت. - بلندشو برویم ، خانه شان تنها چند قدم با مسجد فاصله داشت ، خانه شان کوچک و فقیرانه بود ، حیاط کوچکی داشت که تنها یک نخل و یک چاه در آن دیده می شد ، جلوتر از من فانوس به دست راه می رفت و یا االله یا االله می گفت ، تا خانواده اش متوجه آمدن مهمان باشند ، پایم را که در اتاق کاه گلی گذاشتم ، با خودم گفتم : معلوم نیست اینجا چه اتفاق ناگواری انتظار مرا می کشد . پتو و بالشتی کنار بخاري هیزمی پهن کرد و گفت : بیا مسلمان ، بیا ... همینجا استراحت کن کمی حالت بهتر شود . با سر تشکر کردم ولحظاتی بعد چنان به خواب رفتم که تا ظهر هیچ صدایی را نشنیدم ، خوابی عمیق که بیشتر شباهت به مرگ داشت . ظهر بود که با صداي باز شدن در اتاق چشمم را باز کردم ، صاحبخانه با ظرفی از نان و خرما به عیادتم آمده بود ، با دیدن من لبخند زد ، ابروهایش را بالا داد و چین زیادی روی پیشانی اش افتاد. - به به می بینم که حالت بهتر است، سر صبح جان به لب مان کردی مسلمان ، با دیدنت گمان کردم تا ساعتی دیگر میمیری. دست ترك خورده و پیرش را بر پیشانی ام گذاشت و گفت : خدا رو شکر تب ات هم کمتر شده. لبخند زدم و گفتم : بله خدا را شکر بهترم . ظرف خرما و نان را جلوي من گذاشت و گفت : بخورکه جان بگیري . آهی کشید و ادامه داد: پریشان حالی تورا که دیدم ، یاد جوانی خودم افتادم ، من هم جوانی عاشق و پریشان حال بودم . - اینها روی پیشانی ام نوشته شده؟ لبخندي عالمانه بر لبش نشست و گفت: چیزي که پیر در خشت خام می بیند، جوان در آینه نمی بیند، آنقدر درد عشق کشیده ام که عشق را از چشم هر جوانی می خوانم، من هم روزی عاشق بودم، و اسم معشوقه ام حمیده بود ، از خانه بیرون نمی آمد، این کارش خیلی عذابم می داد، آن زمان کارم ماهیگیری بود ، همه زندگی ام یک قایق پارویی بود و یک تور ماهیگیری، گاهی که می دیدمش سرش را پایین می انداخت، خانه معشوقه من در ساحل فرات بود، هر روز نزدیک خانه شان پارو می زدم تا یک بار دیگر او را ببینم و او هر روز بی محلی می کرد، من هم هر روز پا فشاري و اصرار . ساکت شد و به پنجره خیره ماند ، - خب بعدش چه شد ؟ به من خیره شد و گفت : اصرار من بر بی محلی های او چربید ، الحق حمیده زن زندگی بود ، اینجا همان خانه ای است که با هزار عشق بنا کردیم. بیرون از پنجره را نشان داد و گفت؛ -آن نخل خشکیده را ببین . آن نخل را روز اول زندگی مان کاشتیم، با هم آبش دادیم، در کنار ما بزرگ و بزرگتر شد و خودمان خرما از آن چیدیم . ولی بعد از اینکه لیلا رفت و مرا به حالم گذاشت . - طلاق گرفت ؟ - نه پسرم... ، مریض شد و از دنیا رفت. - خاکش بقاي عمر شما ، می فرمودید . - مدتی بعد از رفتن حمیده، نخل هم خشک شد، نمی دانم چرا به این روز افتاد ، اما نبریدمش ، دلم نمی آمد اره به جانش بیاندازم ، نامش را گذاشتم نخل عشق ، چون تنها او حال مرا میفهمد ، شک ندارم نخل ها هم عاشق می شوند ، حتماً این نخل هم عاشق لیلا بوده که بعد از او دوام نیاورد. - می توانم حال شما را بفهمم ،درباره نخل همین را می دانم که شبیه ترین درخت به انسان است، سر انسان را بزنی می میرد، نخل هم همینطور ، با این وجود بعید نیست گرفتار عشق شود ، هر که سری برای بر باد دادن دارد، عشق هم سراغش را می گیرد . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و هفتم پیر مرد نفسی پر از آه کشید و گفت؛ آري، عشق جلادي است که یک بار درخانه هر کس می نشیند، نان و خرماي بی ارزشی است که نمی خوري ؟ - نه نه اینطور نیست . خرما ها خشک و رنگ و رو رفته بودند ، ولی برایم اهمیت نداشت ، گرسنه بودم به حدی که سنگ هم برایم لذیذ بود ، مقداری خرما و نان جو را در دهانم گذاشتم که صاحبخانه خیالش راحت شود ، نگاهی به من کرد و گفت : چند لقمه اي که میل کنی می آیم . این را گفت و از اتاق بیرون رفت، حس خوشایندی نداشتم، معلوم بود روز و شبشان به سختی می گذرد، از در و دیوار خانه شان معلوم بود که چند سالی است گل کاری نشده است ، لقمه دوم را در دهانم گذاشتم، سر صدا می آمد ، میل به شنیدن دعوا های خانوادگی را نداشتم، فال گوش ایستادن در خانه صاحب خانه ای که مرا از مرگ نجات داده بود، مساوی بود با خیانت ، نمک خانه شان را خوردم ، نمکدان شکستن مردانگی نبود ،اما هرچه می کردم صدایشان را نشنوم نمی شد، همه چیز را واضح می شنیدم ، مخصوصاً وقتی فهمیدم درباره من صحبت می کنند ، دیگر نمی توانستم گوش هایم را ببندم . صداها هر لحظه بالاتر می رفت : - ما خودمان نانی براي خوردن نداریم ، آنوقت ، تو مهمان دعوت می کنی ، آن هم غریبه ای که معلوم نیست از کدام تیر و طائفه است . - جَعده آرام باش ، مهمان حبیب خداست، خداي ناکرده می شنود ، خدا برکت را از سفره مان می برد، مگر تو عرب جاهلی که دنبال تیر و طائفه مردم می گردي ! مسلمان زاده است، نان ونمک اندکی داریم ، با او تقسیم می کنیم . - خب است خب است ، حالا انگار از مردانگی اش سفره مان پر از نان گندم و حلواي تن تنانی است که می گوید می ترسم برکت برود ، که به این فقر و فلاکت می گوید برکت پیر مرد! - عجب ناشکري جَعده، تا جوان بودم کار کردم و خودم را به پاي تو پیر کردم ، نان گندم نداشتیم بخوریم ، غیرت که داشتم تا شبی گرسنه سربه زمین نگذاری. - بس است ، تازگی ها زبانت هم درازتر شده ، آن که پیر شد من بودم که با فقر و نداری تو ساختم،کدام زن با این ... صدایشان در هم شد . - یا امام حسن مجتبی.... - نداري تو کنار می آمد . - آن جعده تو را کشت ، این جعده هم مرا می کشد . - چه گفتی ، چه گفتی خِرفت . - همان که شنیدی، تو فکر می کنی تازه جوانی ، که به من می گویی پیر مرد . - الحق که باید در جوانی می کشتمت . از خجالت داشتم آب می شدم ، لقمه اي را که دست گرفته بودم ، زمین گذاشتم و از جایم بلند شدم تا از خانه اي که سر من دعوا می گرفتند بیرون بروم، حقارتی از این بالاتر که آدم خودش بفهمد جایش آنجا نیست ، و با پای خودش بیرون برود؟ نباید از حیاط می گذشتم تا آنها مرا ببینند ، در را باز کردم ، صدای پیر مرد بلند تر از قبل به گوش می رسید . - بیا بکش هنوز هم دیر نشده بانو جعده ، اما با کشتن من دیگر معاویه ای نیست که به تو درهم و دینار بدهد . خانه شان دیوار نداشت و پرچین به اندازه ای جمع شده بود که می توانستم خودم را از آن رد کنم و به بیرون برسانم ، پرچین را کمی بیشتر کنار زدم و از پشت خانه شان سر در آوردم ، زمینی بی حاصل شبیه بیابان البته با تعداد اندکی نخل که فاصله زیادی با هم داشتند ، باید همین پشت خانه ها می رفتم تا مسیر خیابان را پیدا کنم ، به سیمرغ که همراه من می آمد و هر وقت که جا می ماند می پرید ، نگاه کردم ، با خودم گفتم : کاش کمی از این شنگول بودن سیمرغ را من داشتم ، بی خیال از همه جا می رقصد و ذوق می کند ، نمی دانم این حیوان از چه خوش است ! ساختمانی عجیب نظر مرا به خود جلب کرد، ایستادم ، هر چه نگاهش می کردم به نتیجه ای نمیرسیدم ، ساختمانی در این زمین بی حاصل که انگار به زیر زمین راه داشت ، چند قدم جلو رفتم و جلوي درب ورودی اش ایستادم، در نداشت، جلو باز بود چهار دیواري که شبیه به یک اتاق کوچک بود مثل اتاق هاي دیگر ، ولی درونش پر از پله بود . پله هایی که نور خورشید فقط می توانست تا قسمتی از پله ها را نشانم دهد، فکري به سرم زد ، یک زیر زمین متروکه از حقارت رفتن به خانه این و آن که بهتر است، تکه ای از لباسم را پاره کردم، بر سر چوبی بستم و به زحمت، مشعلی ساختم و آتشی روشن کردم، روی پله اول ایستادم، مشعل را جلوی خودم گرفتم ، هرچه به چشم می رسید ، پله هایی بود که مورب به داخل زمین راه می یافت ولی انتهای پله ها معلوم نبود، پله ها را آرام آرام و با احتیاط پایین می رفتم ، درو دیوارش شباهتی به آب انبار نداشت و این مرا بیشتر به تعجب وا میداشت ، دیوارها پر بود از نقشهایی عجیب و غریب با رنگ سرخ که بدن حیوان و سرشان سر انسان بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و هشتم کمی میترسیدم، هر قدمی که میگذاشتم صدای قدمهایم چند بار تکرار میشد، صدازدم : - کسی نیست نیست نیست نیست. و صدایم همانطور می پیچید تا اینکه کم کم محو شد، پله ها را یک یه یک پایین می رفتم ، احساس می کردم کس دیگری هم غیر از من آنجا هست ، انگار از آنجا صدای دیگری هم می آمد، از ترس سرم را برگرداندم و به پشت سر نگاه کردم، با نور فاصله زیادی داشتم، ناگهان در یک لحظه، بقچه اي که در دستم بود، از دستم کنده شد، جَستی به عقب زدم و دویدم دنبالش، سگ سیاهی که بقچه را از من قاپیده بود به بالای پله ها فرار می کرد ، داد می زدم ، نه نه نبر و همراه با همین جملات دنبالش دویدم . سگ سیاه ، بی توجه می دوید، نفسم سخت بالا می آمد ولی نمی توانستم از بقچه اي که لباس هاي گرمش در این آوارگی بیش از همه چیز نیازم می شد بگذارم، سگ خیلی جلوتر از من بود ، کنار یک تپه شنی کوچک بقچه را با پاهایش نگه داشت و چندبار به دندان کشید، چیزي که حاصلش نشد ، بقچه را گذاشت و رفت ، بالاي بقچه که رسیدم ، شروع کردم به غُر زدن؛ - آخر چرا چیزی را که به دردت نمی خورد میدزدی، حیوانی دیگر! نمی فهمی داری چه می کنی. سگ چند قدم آنطرف تر نشست و همچنان که دست و پایش را می لیسید، مرا نگاه می کرد ، نگاهش کردم و پیش خودم گفتم؛ چه بگویم آخر ، او چه می فهمد؟ لحظه ای چشم از سگ برداشتم چشمم به خیابان افتاد و چشمانم کم کم گرد شدند، کسی را که دیدم شبیه پدر محبوبه بود ، تپه شنی مانع دیدم می شد، روي تپه دراز کشیدم ، تا آنها نتوانند مرا ببینند، همین که اول تا آخر کاروان را وارسی کردم، ناخودآگاه زیر لب گفتم : یا خدا ... چه خبر است اینجا . چیزي که میدیدم عین حقیقت بود ، اما نمی توانستم باور کنم، پدر محبوبه زخمی بود و همه کاروان بدون بار می رفتند ، تنها چند اسب همراه کاروان بود و چند گاری که کشته شدگان را در آن گذاشته بودند، زنانی که در گاری ها نشسته بودند، بعضی از لباس ها پاره و زخمی بود، سرتاسر کاروان را نگاه کردم، چند بار زیر لب گفتم؛ محبوبه ...محبوبه ... اما هرچقدر چشم گرداندم محبوبه را ندیدم ، نگاهم به یکی از گاري ها جلب شد، خواهر بزرگتر محبوبه، بالای سر میتی نشسته بود ، نه یک میت ، بلکه چند میت، با دیدن این صحنه به هم ریختم، سرم را پایین گرفتم، دیگر تحمل دیدن نداشتم ، قطره اشکی گوشه چشمم جمع شد، دلم مثل سیر و سکه می جوشید، همه گرفتاري هاي زندگی ام در این یک ماه گذشته یادم آمد . بلند شدم تا بروم ، چند قدم هم برداشتم ، یادم آمد جایی برای رفتن ندارم نه میل برگشتن به خانه داشتم ، نه جایی برای آرامش ، از این بی کسی پاهایم سست شد ، روي زمین زانو زدم ، سرم را روي خاك گذاشتم ، چند نفس عمیق کشیدم، همه استخوان هایم درد می کرد، سرم را بالا گرفتم ، دستهایم را رو به آسمان بلند کردم ، زانوهایم روی خاک بود و توان بالا آمدن را نداشت ، دلم می خواست خودم را تخلیه کنم، همه چیز را فراموش کنم ، چشمانم را رو به آسمان بستم و فریاد زدم : - خداااااااااا... پس تو کجاااایی .... ؟مگر حال و روز مراا نمی بینی. دوباره روي زمین افتادم و چشمانم مثل ابر بهار ، باریدن گرفت آرام روي خاك دست کشیدم و چند بار زیر لب گفتم : خدا، خدا ، خدا . هربار می گفتم خدا ، جگرم بیشتر آتش می گرفت ، دیگر نفسی براي گریه کردن هم نداشتم، سخت است جوانی با آن همه غرور به هق هق بیفتد ، با نفسی که بالا نمی آمد گفتم : پس چرا جوابم را نمی دهی خدا ، مگر تورا صدا نمی زنم؟ رسیده بودم به پایان زندگی ، لحظه اي صدایم را قطع کردم، آرام شدم ، فکر کردم و به تنها نتیجه اسکه رسیدم این بود که زندگی دیگر فایده ای ندارد، و تنها راهی که برای رفتن داشتم ، بیابان بود، مرگ در بیابان برایم از زندگی در میان مردم دو رنگ بیشتر می ارزید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴تــلنگـــر ✍۸چیز ۸ چیز دیگر را می خورد ➊ غـیبت⇦ حسن عمل را ➋ تڪــبر⇦ عـلم را ➌ تــــوبه⇦ گـناه را ➍ عــــدل⇦ ظلم را ➎ غــــــم⇦ عـمر را ➏صــدقه⇦ بـــلا را ➐خـــشم⇦ عـقل را ➑نیـڪی⇦ بـدی را ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟ خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود. کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد. کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *آقایون بخونن* ✅شنونده‌ی خوبی باشید. خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که دل همسرتان از دنیا پُر است و در آن لحظه، بیشتر از هر چیزی به یک جفت گوش شنوا احتیاج دارد. طبیعی است که چون او قصد تخلیه کردن خود را دارد، حرف‌هایش جذابیت چندانی برای شما ندارند. اما او در آن هنگام به‌شدت احتیاج دارد با شما درد دل کند. به حرف‌هایش گوش کنید اما مراقب باشید که این کارتان واقعی باشد و متظاهرانه به نظر نرسد وگرنه باعث کدورت و دلخوری بیشتر خواهد شد. لزوما این گوش دادن نبایستی همراه با جواب دادن باشد، خانم‌ها در این مواقع فقط دنبال "شنیده شدن" هستند و نه "شنیدن" 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 *یه زن با شنیدن این جملات قوت قلب پیدا میکنه*؛ _امروز حتما خسته شدی _بذار کمکت کنم _چی میخوای برات بخرم _اعصابتوخوردنکن _نبینم غصه بخوری _بریم یه هوایی بخوریم http://eitaa.com/cognizable_wan
*دکتر الهی قمشه ای* وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت فهمیدم هر چه زیستم اشتباه بود! هر چه برایم با ارزش بود کم ارزش شد . حالا می فهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظه حال ، با اهمیت‌تر از شادی نیست . حالا می فهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم ، نیستند . حالا می فهمم استرس، تشویش ، دلهره، ترس از آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول مهر ، ۱۴ فروردین ، بیکاری و . . . . هرگز نه ماندگار بودند و نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند . حالا می فهمم یک کبد سالم چند برابر لیسانسم ارزشمند است . کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم از غروب های جمعه ، روحم از تمام نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناخته‌های آینده های نیامده ام ، شادیم از تمام لحظه های عبوسم ، امیدم از همه یاس هایم ، با ارزش تر بودند . حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی بودند و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد . هیچگاه به دنبال خبرهای بد و حرفهای اعصاب خُردی نباشید . چون تمامی ندارد . دنبال شادی باشید. بگذارید ذهنتان نفس بکشد. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *تربیت_کودک* اگر کودک مؤدب می خواهید! به رفتارهای زشت و مسخره کودک نخندید و مراقب باشید کسی این کار را انجام ندهد. خندیدن، کودک را تشویق می کند تا این رفتار را منبع شوخی و سرگرمی بداند. ✅ به جای و فریاد، آموزش دهید. او را سرزنش نکنید. از او بخواهید به دلیل رفتار نامناسب عذرخواهی کند. به طور مثال بگویید: هل دادن کار خوبی نیست و اگر چنین کاری انجام دادی باید بگویی ببخشید. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔴 *کنترل_درونی* 💠 در اختلافات زن و شوهری، اول ببینیم که «من چه اشکالی در همسرداری دارم؟» آن را و در رفع آن تلاش کنم. این نگاه اولاً ایجاد در خانه نمی‌کند؛ ثانیاً خود را نسبت به همسرم نمی‌دانم. 💠 این افراد دارای «کنترل »اند و همواره رشد می‌کنند، بخلاف افرادی که دارای «کنترل » هستند، و همواره به دنبال تغییر دیگرانند نه خود. 💠 نگاه ابتدایی به عیوب خود، در واقع یک نوع درک کردن همسر است که تصمیمات تند و غیر منطقی ما را تعدیل می‌کند و یقیناً مانعی برای ایجاد فتنه‌های بزرگ در آینده می‌شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در وضو چه اسراری نهفته است؟ ✍پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی می فرمایند : شستن صورت ها و دست ها و مسح سر و پاها در وضو، رازی دارد. ◆ شستن صورت در وضو، یعنی خدایا! هر گناهی که با این صورت انجام دادم، آن را شست وشو می کنم تا با صورت پاک به جانب تو بایستم و عبادت کنم و با پیشانی پاک سر بر خاک بگذارم. ◆ شستن دست ها در وضو، یعنی خدایا! از گناه دست شستم و به واسطه گناهانی که با دستم مرتکب شده ام، دستم را تطهیر می کنم. ◆ مسح سر در وضو، یعنی خدایا! از هر خیال باطل و هوس خام که در سر پرورانده ام، سرم را تطهیر می کنم و آن خیال های باطل را از سر به دور می اندازم. ◆ مسح پا، یعنی خدایا! من از رفتن به مکان زشت پا می کشم و این پا را از هر گناهی که با آن انجام داده ام، تطهیر می کنم. 📚 من لایحضره الفقیه، ج ۲، ص ۳۰۲ http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه‌علی‌نقی‌الان‌کیست ؟ بسیار جالبه و خواندنی !!! علی‌نقی، ‌كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ‌گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی‌کردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه‌انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ... آن‌هایی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..! آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..! علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه‌توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علی‌نقی آمد دم درب ... مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا این‌ها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی‌نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..! قهقهه مردك و صدای گریه علی‌نقی قاطی شد ... كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابت‌تان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم». خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی‌نقی داد كه اولین‌شان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...👌🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهرشد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:خواهرم حجابت خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه وقتی مقابل پسر رسیدچشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو ازمن قبول کن پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ،سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو.و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی ازجونش گذشت که توی خیابون بهش گفت:خواهرم حجابت! 🔸مثل شهید امر به معروف علی خلیلی http://eitaa.com/cognizable_wan
"علت اختلالات ذهنی افراد بعد از ۵۰ سالگی چیست؟ ۱- دیابت کنترل نشده ۲- عفونت های ادراری ۳- کمبود آب باور کردنی نیست اما بعد از ۵۰سالگی احساس به تشنگی در انسان متوقف میشود در نتیجه نوشیدن مایعات را تقریبا متوقف میکند. وقتی کسی پیش آنها نیست که آب خوردن را یادآوری کند ، سریع دهیدراته ( دچار کمبود آب) میشوند. بتدریج دهیدراته شدن شدیدتر شده و در کل بدن اثر میگذارد. ممکن است باعث پریشانی ذهنی ناگهانی و سریع شود و روی فشار خون اثر گذارد، موجب افزایش تپش قلب، بروز آنژین صدری با درد قفسه سینه، کما و حتی مرگ گردد. این عادت فراموشی آب خوردن از ۶۰ سالگی شروع می شود: زمانی که فقط ۵۰٪ از آب مورد نیاز را در بدن داریم. افراد بالای۵۰سال هنوز ذخیره آب کمتری دارند. این بخشی از فرآیند سنی طبیعی است، همچنین ممکنه این افراد سالم به نظر برسند ، اما عملکردهای واکنشی و شیمیایی (کمبود آب) میتواند به تمام بدن آسیب برساند.‌ پس ۲ نکته مهم وجود دارد : ۱) ایجاد عادت برای خوردن مایعات: شامل آب ، آب میوه ، چای، آب نارگیل، شیر، سوپ، و میوه های آبدار مانند: هندوانه، خربزه، هلو، پرتقال و نارنگی... نکته مهم اینست که هر دو ساعت یکبار باید مایعات بنوشند. ۲) به افراد بالای ۵۰ سال اگر ملاحظه کردید آب نمیخورند، ممکن است روز بروز تحریک پذیرتر (کج خُلق یا زودرنج تر) شده، نفس کشیدن برایشان مشکل، یا نشانه های حواس پرتی در آنها بروز کند، در اینصورت مطمئنا دچار علایم بیماری دهیدراسیون یا کم آبی شدند. http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد ونهم بلند شدم ، دستم را محکم مشت کردم، یک قدم برداشتم زیر چشمی سیمررغ را دیدم که پشت سرم قدم برداشت، با عصبانیت سرش فریاد زدم : تو بمان ، هنوز کارت به آنجا نرسیده که با من بمیری. اما سیمرغ انگار حرفم را نشنیده باشد ، دنبالم می آمد . - تو نباید بیایی، این را بفهم و برگرد . اما سیمرغ این حرف ها حالی اش نبود ، هرچه که همراهم بود روی زمین انداختم ، تیر،کمان، بقچه، هدیه محبوبه، دستم را مشت کردم ، دم و بازدمم عمیق شده بود ، چشمانم را بستم و رو به بیابان دویدم، آن قدر دویدم که چشمم تار رفت و ناگهان دنیا برایم تاریک شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزي احساس نکردم . ____ چشمانم را کمی باز کردم ، همه چیز را تار و تاریک می دیدم ،چند بار آرام چشمم را باز و بسته کردم تا بتوانم تصاویر مبهم را بهتر ببینم ، روی قوزک پایم احساس خیسی میکردم، همین سرد باعث شده بود چشمانم را باز کنم، بالاخره توانستم ببینم کسی درکنارم نشسته، برای چندمین بار چشمم را بستم ، خستگی و نا امیدي اجازه نمیداد برای بار دیگر چشمم را باز کنم ، ولی با زحمت چشمم را باز کردم، خواستم حرفی بزنم اما سرفه امانم نداد با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم : استاد ! انتظار دیدن هر کسی را داشتم به غیر از استادی که نزدیک به یکسال بود او را ندیده بودم . استاد سرش پایین بود و کار خودش را انجام می داد ، درد را عمیق احساس می کردم ،چشمانم سیاهی می رفت ، اما درد را به خوبی حس می کردم ، قسمتی از پاي سمت راستم تیر می کشید و قسمت دیگر از همان پا شدیداً درد می کرد . چشمانم بدون اجازه از من بسته شدند. __ زیر پایم سفید بود ، لباسم هم سفید و چشم گیر بود ، لباسم شباهت زیادی به دشداشه داشت ولی با آن فرق می کرد، چشمم را از لباس گرفتم و به همه طرف نگاه کردم، چیزي جز سفیدي دیده نمی شد، آسمان همانقدر سفید بود که زمین سفید بود، راست و چپ، هیچکدام باهم فرقی نداشتند، کم کم مضطرب شدم، احتمال دادم خواب باشم ، با خودم گفتم حتما دارم خواب می بینم، زیر چشمی به پشت سرم نگاه کردم چیزي که می دیدم قابل باور نبود ، حتی دنیای پشت سر هم سفید بود، قدمی به جلو برداشتم، اما جلو با پشت سر ، راست و چپ هیچ فرقی باهم نداشتند، جلو رفتن در یک همچین جایی چه فایده اي می تواند داشته باشد، وقتی همه جا یک شکل است وهیچ فضایی وجود ندارد؟ این را می دانستم ، اما قدم هایم را تند تر و محکم تر از قبل برداشتم ، مکان نامأنوس بود و براي من کمی ترسناك به نظر می رسید، گاهی نگاهی به پشت سر می انداختم تا خطری مرا تهدید نکند، ناگهان صداي آشنایی مرا صدا زد : - محمد همانجا خشکم زد ، به شدت ترسیده بودم ، گفتم : کیستی ؟ گفت : یک آشنا - نمیدانم صدایت از کجا می آید . جوابم را نداد ، - کجا مخفی شده اي ؟ جواب بده . - گفته بودي خدا صدایت را نمی شنود . نمی دانم او از کجا می دانست ، انگار از غیب خبر داشت. گفت محمد حسن توکه می دانی خدا از رگ گردن به تو نزدیکتر است . از ترس دور خودم می چرخیدم ، به هرطرف نگاه می کردم او را ببینم ولی ممکن نبود. - اگر میشنود پس چرا جواب آن همه عجز و ناله های مرا نداد . گفت؛ او به تو نزدیک است، شاد تو دور شده ای که صدایش را نمی شنوی. حرفش مثل تیر در قلبم نشست، او راست می گفت ، محبوبه خدا را از من گرفته بود، همه فکر و ذکرم طی آن مدت شده بود محبوبه و خدا دیگر جایی در قلب من نداشت - محمد ... محمد ... با صداي استاد از دنیاي سفید رویا بیرون آمدم. - خواب می دیدي ؟ چشمانم را روي هم گذاشتم ، با خجالت سلام کردم و با صدای آرامتری گفتم؛ مدت هاست که خواب می بینم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هشتاد استاد مثل همیشه مهربانی از چشمهای خسته اش موج میزد، دستی روي صورتم کشید و با همان لحن همیشگی اش گفت : سلام پسرم ، پارسال دوست امسال آشنا، ما را فراموش کرده بودی، مگر نه ؟ - نه هرگز، چطور می توانم مهربانیاي شمارا فراموش کنم . سرفه اي خشک از داانم خارج شد. - چه اتفاقی افتاده؟ من اینجا چه کار می کنم ؟! استاد دستمالی را که کاسه خیس می کرد ، چلاند و هنگامی که روي پیشانی ام می گذاشت گفت : از بیابان گذر می کردم، از دور شَبَهی را دیدم که ناگهان زمین خورد ، وقتی بالاي سرت رسیدم ، دیدم آشناست، چیزی نیست، عقرب گزیده شدی. دستمال را روي پیشانیم گذاشت، کاسه را برداشت و بلند شد ،با همان صدای مهربان و پر نفوذ، که بریده بریده حرف میزد، گفت : البته ...عقرب... پر قدرتی نبود، وگرنه جان سالم به در نمیبردی، تو... از... خستگی.. غش کردی. استاد با ظرفی که در دست داشت، به طرف من آمد و ادامه داد : سعی کردم از ورود همان سم ..ضعیف..هم.. به بدنت جلوگیری کنم . کاسه سوپ را جلویم گذاشت، دستم را گرفت تا بنشینم و گفت: سوپحالت را...بهتر...می کند . کنار استاد احساس آرامش می کردم ، اما کمی خجالت می کشیدم ، استاد ، جز یک خیمه کوچک و دست و پاگیر چیز دیگري نداشت ، سوپ را سر کشیدم ، با پشت دست پشت لبم را پاك میکردم که استاد جمله عجیبی گفت ، با تمام جدیت گفت : می خواهم چادر را جمع کنم ، قصد مهاجرت دارم ، توهم حالت خوب شد می توانی بروی . تا بحال اینگونه با من حرف نزده بود،با خودم فکر کردم نکند رسم جدیدی بین عرب ها رایج شده که هر جا میروم قصد بیرون کردنم را میکنند، تا جایی که من یادم می آمد، عرب ها چنین رسمی نداشتند که میهمان را از خانه بیرون کنند . گفتم : مهاجرت! به کجا؟ - به شامات،به جایی که همیشه آرزویش را در سر داشتم . - استاد می دانم ، که شما از روي خساست و بخل حرف نمی زنی ، اگر امکان دارد ... - نه محمد جان امکان ندارد تو بیش از این پیش من بمانی . - قول می دهم خودم در امورات زندگی ، شما را همراهی کنم . - تو نیامده اي که بمانی پسرم چرا اصرار به ماندن داری؟. لحظه اي سکوت کردم و گفتم : الان فقط شما را دارم. - خیالت راحت ، من هم براي تو نمی مانم . - می خواهم با شما بیایم ، شنیده ام شامات جای خوش آب و هوایی است . - فردا شب ، سه شنبه شب است و تو کار ناتمامی داری که باید تمامش کنی . دستم را روي پیشانی ام گذاشتم ، زیر لب گفتم : چرا هیچ کس نمی خواهد مرا بفهمد . نا امیدی حیله شیطان است محمد جان . - نا امیدي کدام است ، همه چیز تمام شده ، محبوبه مرد، چله خراب شد . استاد با حرف های من خیلی عادي رفتار می کرد ، البته زیاد انتظاری هم نبود که حرف مرا بفهمد، محبوبه برای من اهمیت داشت نه استاد، اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود را با پشت دست پاك کردم. - استاد دنیا برای من تمام شده است، من به بن بست رسیده ام و اینجا آخر این بن بست است. استاد دستش را روي سرم گذاشت ، مانند مادرم ، به صورتم خیره شد و گفت : - خوب است، اما یادت باشد پشت هر کوچه بم بست خیابان است ،از دیوار این بن بست گذر کن،آدمی که زمین می خورد بلند می شود و ادامه راه را می رود ، چله هنوز خراب نشده . - اما دیگر محبوبه اي نیست . - تو در خیالات خودت سیر می کنی، و تنها صداي نا امیدي را می شنوي ، شیطان در تو نفوذ کرده پسرم. جملات استاد آینده اي روشن را برایم تداعی می کرد، اما من شک داشتم همه چیز درست شود! ، - شک و تردید خوب میداند چطور از کاه کوه بسازد، تو در دام اژدهای تردید گرفتار شدی پسرم، بلند شو و راهت را ادامه بده. بله خواندن ذهن مخاطب، از این عجایب استاد است! او بسیاری از اوقات با ناخود آگاه درون من سخن میگفت. - حق با شماست استاد، نمیدانم مرا چه شده، متوهم شده ام، من همه چیز را برگ بزرگ میکنم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هشتاد و یکم چیزي نگذشت که یک روز کنار استاد هم مثل برق و باد تمام شد و من خودم را میدیدم به طرف مسجد کوفه قدم بر می دارم، استاد تنها چیزي که توانست به من بدهد مقداری قهوه بود، خودم دیدم که چیز زیادی در بساط نداشت. زمستان به اوج رسیده بود، شب تاریک بود و خیلی از مشعل ها و چراغ ها از فرط باد سوزناک زمستان قید زندگی را زده بودند، دانه هاي سفید برف آرام آرام بر زمین می نشست و زندگی میمرد، برف هایی که روی زمین فرود می آمدند، خیابان ها را کفن پوش می کردند ، برف کمی روي زمین نشسته بود که حتی به بند انگشت هم نمی رسید، سرم را بالا گرفتم و به آسمان خیره شدم، انگار زمستان هزار تیر سفید در چله کمان گذاشته بود، و با هرکدامشان زندگی نحس مرا هدف گرفته بود، استاد می گفت : شیطان در تو نفوذ کرده . نمی توانستم حرفش را قبول کنم، کدام امید ؟ اصلا مگر چیز امید وار کننده ای هم در زندگی من وجود داشت که امید داشته باشم ؟ پایم را که درمسجد گذاشتم لرزه ای به اندامم افتاد ، بازهم سوزی در سینه احساس کردم، اما بی توجه به آن و برای فرار از سرماي خشک بیرون به مسجد پناه بردم، چهارچوبه در چوبی و بزرگ مسجد را که گذراندم سرفه ای خشک از سینه ام بیرون آمد و من همه چیز را متوجه شدم، قبل از اینکه خون سینه ام از دهان خارج شود، خودم را از مسجد بیرون کشیدم، و طی چشم بهم زدنی برف سفید را به خون سرخم رنگین کردم، در همان حال دانه هاي برف روی سر و گردنم می نشست همراه با چند سرفه که از عمق جانم بیرون می آمد، به در ورودیمسجد کوفه چشم دوختم، انگار خداهم نمی خواست مرا در آغوش بگیرد، هم دلم نمی خواست مسجد را با خون به نجاست بکشم هم دلم می خواست گوشه ای آرام بگیرم، به دور از سوز و سرما، تا یکبار دیگر بخوابم و به امید عوض شدن همه چیز از خواب بیدار شوم، کاش من هم از اصحاب کهف بودم، کاش می توانستم بخوابم و سیصد سال دیگر از خواب بیدار شوم آنوقت می توانستم روی قبر پدر محبوبه لگد بگذارم و دوباره عاشق شوم، عاشق هر دختری که نفس کشیدنم بند او باشد ، تصمیم گرفتم شبم را در حیاط مسجد به صبح برسانم تا مسجد به خونم آلوده نشود، نمی دانستم اسم آن شب را چه بگذارم! شب ناامیدي تا صبح امید؟ یا شب امید تا طلوع نا امیدی؟ دنبال خادم مسجد گشتم،در مسجد بود، بیرون مسجد منتظر ماندم تا دله اش را به من قرض دهد، زیر سایه بان کوچکی که روبروی درب اول مسجد بود آتشی روشن کردم ، روي کنده یک درخت نشستم ، سایه بانی از بگ های نخل که در تابستان پاتوق شب نشینی جوانان بود، در شب سرد زمستان کسی به آن نگاه هم نمی کرد، بدتر از همه چیز این بود که در آن سرماي کشنده، حتی لباس گرم هم نداشتم، آري ، شاید من بیچاره ترین بیچاره دنیا بودم ، چون دیگر راه چاره ای برای ادامه آن زندگی نکبت نمی دیدم . به سقف سایه بان نگاه کردم ، آن شاخه هاي خشک و بی جان نخل ، شاید تا صبح نمی توانستند از من پذیرایی کنند ، ولی چه می توانستم بکنم ؟ من جایی برای مهمانی رفتن نداشتم ، سرفه اي خونی کردم و دستم را روي آتش گرفتم . گاهی به اطراف چشم می انداختم تا با دیدن مردی به خود امید دهم که در این سرما تنها نیستم ، ولی بی فایده بود ، نه تنها هیچ کسی را نمی دیدم ، بلکه با هربار نگاه کردن دودکش خانه ها بیشتر به چشم می آمد و شاید دلم می شکست وقتی می دیدم بوی مادر و عطرخوش محبت از دودکش این خانه ها به آسمان می رود ، خانه ای که در نزدیکی ام می دیدم بیشتر دلم را می سوزاند ، وقتی سایه مادری که فرزندش را بغل کرده بود از پشت این پنجره دیده میشد، دوست داشتم باز کودک شوم و به آغوش مادرم باز گردم، نوری که از پنجره هر خانه بیرون می آمد، دلم را گرم می کرد ،ولی این دل گرمی ، پایداری اش به اندازه باز و بسته کردن پلک چشم بود، چون با دیدن برف جلوی رویم بازهم دلسرد می شدم . مقداري از برف را برداشتم ، گلوله کردم ، دستم را مشت کردم و به محبوبه خیالم برف پرتاب کردم، چقدر دنیا با من سرد رفتار می کرد ، مگر من چیز بزرگی می خواستم ؟! فقط محبوبه ، همین. مگر آن چشم هاي عسلی چقدر قیمت دارند ، که باید زندگی نداشته ام را به پای داشتنش بریزم ؟( لعنت به زندگی) ، این را گفتم و بر سر کوچه دوراهی شک و تردید ایستادم ، باز هم سوال همیشگی : زندگی بدون محبوبه چه فایده ای دارد؟ نمی دانم چرا بعضی از سوالات هیچ گاه براي انسان حل نمی شود، اصلا این معادلات حل نشدنی را چرا خدا در زندگی آدم ها قرار می دهد ! معادله هایی که تنها بلدند فقط آدم ها را عذاب دهند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼انسان مؤمن خوشبوست ✍کثافات دو نوع هستند: کثافات ظاهری یا بدنی که با حمام رفتن، آنها پاک می شوند و برای پاک شدن از آنها نیازی به دعا کردن نیست و دسته دوم کثافات، گناه هستند. که بر روح آدم اثر می گذارد. گناه هم دارای بوی بد هست و انسان گنهکار بوی بد می دهد. اما انسان مومن خوشبوست. «اویس قرنی» تصمیم گرفت که به زیارت پیامبر خدا صلی الله علیه وآله بیاید، مادرش گفت: اگر به مدینه رفتی و پیامبر خدا صلی الله علیه وآله تشریف نداشتند، در آنجا نمان، برگرد. اویس به مدینه آمد ولی پیامبر خدا صلی الله علیه وآله خارج مدینه بودند، اویس منتظر آن حضرت نشد و به خانه بازگشت. وقتی پیامبر خدا وارد مدینه و خانه شدند، فرمودند: « من بوی اویس را می شنوم. » اصحاب گفتند : بله، شخصی به نام اویس قرنی به اینجا آمده بود. اطاعت از مادر واجب است، بعضی ها خشک مقدس هستند. بدون اینکه به پدر و مادر خبر بدهند، شب به مسجد جمکران می روند و پدر و مادر تا صبح چشم به راه آنها می مانند. این چه جمکران رفتنی است؟ پدر و مادر را از خود راضی نگه دارید. 📚ڪتاب بدیع الحکمة حکمت ۴۷ از مواعظ آیت الله مجتهدے تهرانۍ(ره) http://eitaa.com/cognizable_wan