فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش تقلب زدن
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_615
پژمان با عصبانیت نیم نگاهی به پولاد انداخت.
همه اش زیر سر این نسناس بود.
--باید بریم دکتر.
-فردا میریم.
-فردا برای من مفهومی نداره.
خاله سلیم به سمتشان برگشت.
-چی شده؟
آیسودا لبخند زد.
-هیچی خاله جون، پژمان بزرگش می کنه.
صدایش را پایین آورد.
با حرص گفت: میشه با این کارت بیشتر از این بهم فشار نیاری؟ خب بیا شام بخور دیگه.
حربه ی خوبی بود که پژمان را مجاب کند بی خیال پولاد شود.
و البته با اعصاب آرامی سر سفره بنشیند.
پژمان هنوز هم پر از خشم بود.
با این حال بلند شد.
کنار آیسودا پای سفره نشست.
خاله سلیم بشقاب هر دو را پر کرد.
-نوش جونتون.
حاج رضا برای اینکه فضا را کمی بهتر کند پرسید: خوش گذشت این چند روز؟ هوا چطور بود؟
پژمان که جواب نداد.
ولی آیسودا با ذوق از طاووس هایش گفت.
از هوای خنک و میوه های رسیده...
از صبحانه های محلیش.
آنقدر با هیجان می گفت که پژمان هم برگشت و نگاهش کرد.
آیسودا سخاوتمندانه لبخندی به رویش زد.
-بخند جونم، هیچی نباید حالمونو خراب کنه.
قاشقی پر از برنج کرد و درون دهان گذاشت.
طعم بی نظیر خورش فسنجان خاله سلیم حرف نداشت.
غذایش را تا نیمه خورد و عقب کشید.
پژمان که بیشتر از یکی دو لقمه نخورده بود.
حاج رضا لیوانی دوغی ریخت و به دست آیسودا داد.
-دیگه باید بیدار بشه، خیلی وقته خوابیده.
پژمان از کنار سفره عقب کشید.
-دستت درد نکنه زن دایی.
-تو که چیزی نخوردی؟
-بسم بود.
آیسودا به آرامی لب زد: بخاطر پولاده.
خاله سلیم به ناراحتی سر تکان داد.
عجب اوضاعی شده بود.
کی این دو بچه روی آرامش را می دیدند؟
آیسودا به کمک خاله سلیم سفره را جمع کرد.
پولاد تکان خورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_616
نگاهش به سقف افتاد.
بوی غذا می آمد.
و یک بوی خاص دیگر...
اینجا کجا بود؟
مزه ی دهانش آنقدر تلخ و بدمزه بود که می خواست همان جا بالا بیاورد.
فورا بلند شد و نشست.
یک باره با چند چهره ی آشنا و ناآشنا روبرو شد.
پتو را کنار زد.
دستی به موهای آشفته اش کشید.
اینجا چکار می کرد؟
نگاهش قفل نگاه پژمان شد.
جا خورد.
آنقدر گیج بود که نمی فهمید اطرافش چه خبر است
پژمان پوزخندی حرامش کرد.
-خب؟
-اینجا چه خبره؟
-والا تو قراره توضیح بدی که چه خبره؟
هیچ چیزی یادش نمی آمد.
همه چیز درون ذهنش تار بود.
از جایش بلند شد.
پیرمرد و پیرزن مهربانی با نگرانی نگاهش می کرد.
و بلاخره آیسودا...
چهره اش ترسیده و رنگ پریده بود.
-می تونم یه آبی به صورتم بزنم؟
حاج رضا دستشویی را نشانش داد.
-برو پسرم.
پولاد رفت.
پژمان دستش را مشت کرد.
اگ به حرمت خانه ی حاج رضا نبود گردنش را خورد می کرد.
پولاد سرحال تر از دستشویی بیرون آمد.
آب جای دهانش زده بود تا مزه ی مزخرفش برود.
از مژه های بلندش آب می چکید.
-من معذرت می خوام که این سوالو می پرسم، ولی اینجا کجاست؟
آیسودا جوابش را داد: خونه ی دایی من!
پولاد سر تکان داد.
-نمی دونم چطور سر از اینجا درآوردم، احتمالا بخاطر زیاده روی بوده، فقط اومدم که بگم...
نگاهش را به آیسودا دوخت.
-تمومش کردم، برای خودم و شما تمومش کردم.
پژمان و آیسودا متعجب نگاهش کردند.
حتی حاج رضا هم متعجب بود.
وقتی مست بود چیز دیگری می گفت.
بدون هیچ حرف اضافه ای راهش را گرفت و رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
واکنش ۹۰ درصد دخترا وقتی بهشون میگی این دختررو نگاه چقد خوشکله؛
ایششش، آخه این کجاااش خوشکلههه،منم مثه این ۴ کیلو لوازم آرایشی بمااالم از اینم خوشکلتر میشم😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
برای جذب همسرتون باید مغناطیس باشید!
آهنربا باشید و نه آهن!
آهنربا کاری نمیکنه ، وایمیسته اونایی که باید جذب شن خودشون میان سمتش
شما کافیه ابراز کنی ، مغناطیس وجودت رو ابراز کنی با همین روش های ساده کلامی، نوشتاری، در قالب هنر، در قالب خودآرایی و .... و بعد میبینی که همسرت جذب شده بدون اینکه به زور بخوای به خودت بچسبونی
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅حضرت موسی(ع) چگونه قبض روح شد؟
☀️امام صادق(علیه السلام) فرمود:
روزی عزرائيل نزد موسى(ع) آمد.
موسى به او گفت: تو كيستى؟ او گفت: من فرشته مرگم.
موسى(ع) گفت: چه می خواهی؟ او گفت: آمده ام روح تو را قبض كنم.
موسى(ع) گفت: از كجاى بدنم روحم را قبض مى كنى؟
عزرائيل گفت: از ناحيه دهانت .
موسى(ع) گفت: چرا؟ من که با اين زبان و دهان با خدايم، سخن گفته ام.
عرزائيل گفت: از ناحيه دستهايت.
موسى(ع) گفت: چرا؟ من که با دستهايم كتاب آسمانى تورات را حمل كرده ام.
عزرائيل گفت: از ناحيه پاهايت.
موسى(ع) گفت: چرا؟ من که با پاهايم به (طور سينا) براى مناجات با خدا رفته ام.
گفتگوى موسى و عزرائيل ادامه يافت. تا اينكه عزرائيل گفت: من دستور دارم كه تو را رها کنم، تا هر وقت كه خودت مرگ را خواستى به سراغت آيم.
از آن پس، موسى مدتى زنده ماند. تا اينكه روزى در بيابان عبور مى كرد، مردى را ديد كه قبر مى كَند. به او گفت: مى خواهى تو را در كندن قبر كمك كنم؟ آن مرد گفت: آرى.
موسى(ع) او را كمك كرد تا قبر كاملا آماده شد. در اين هنگام، آن مرد خواست به ميان قبر برود بخوابد تا ببيند قبر چگونه است.
موسى(ع) گفت: من داخل قبر مى روم تا ببينم چگونه است.
موسى داخل قبر رفت و در ميان قبر خوابيد و هماندم مقام خود را در بهشت ديد. گفت: خدايا مرا به سوى خود ببر.
عزرائيل، بى درنگ روح موسى(ع) را قبض كرد و همان قبر، قبر موسى(ع) گرديد، و آن كسى كه قبر را مى كَند، خود عزرائيل به صورت انسان بود.
(به همین دلیل، هیچکس از محل قبر حضرت موسی(ع) خبر ندارد.)
به اين ترتيب خداوند خواست، بنده شايسته اش موسى(ع) با رضايت و خشنودى به لقاءالله بپيوندد.
📘منابع:
علل الشرايع ص 70
داستانها و پندها، ج5
http://eitaa.com/cognizable_wan
برای همسرتان یک دوست واقعی باشید؛
تا همیشه حس کند یک همراه همیشگی، یک عاشق و یک دلگرمی دوست داشتنی در کنارش هست
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلچین حسن ریوندی 😂
📚 #داستان_عشق جوان به دختر پادشاه
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت...
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت،
به او گفت:
پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد!!
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت!
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست...
در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد ...
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بزرگ بشه اختلاسگر خوبی میشه 😂😅
دختر :عزیزم بیا خواستگاریم
پسر :صدات نمیاد عزیزم بلندتر صحبت کن
دختر :گفتم بیااااااااااا خوااااااستگاریم
پسر :صداتو برای من بلند میکنی هرچی بین ما بود تموم شد 😄😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
با شلوارک میری تو آسانسور عکس میگیری لوکیشن میزنی دوبی؟؟
پشت سرتو نگاه کن نوشته استیل البرز😑
در آسانسور بزنه تو کمرت ملعون😬😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#درمان_سنگ_کیسه_صفرا
👈این بیماری اصلا نیازی به عمل ندارد ؛ به شرطی که موارد زیر را به دقت ⑥ماه رعایت کنید:
✍سرکه انگبین↯
👈②لیوان عسل
👈②لیوان عرق نعنا
👈①لیوان سرکه انگور یا سیب طبیعی
✍از این ترکیب یک سوم استکان ریخته الباقی را آب بریزید روزی ③استکان میل کنید «هر ⑧ساعت» تا یکماه سپس شبی ①لیوان طبق دستور میل شود
✍اگر بعد از گذشت ④ماه مشکل حل نشد از ترکیب:
👈②واحد زردچوبه
👈⑤واحد روغن زیتون
✍روزی ①قاشق مرباخوری هم به مورد بالا اضافه کنید.
توجه خیلی مهم: با مصرف داروهای بالا سنگ کیسه صفرا خورد میشود و بعد دفع میگردد. این بدان معنی است که اگر طی این مدت سونو انجام دادید و به شما گفتند سنگ زیاد شده نگران نباشید این یعنی دارو اثر کرده است.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_617
پژمان از همه متعجب تر بود.
فکرش را هم نمی کرد بلاخره پولاد کم بیاورد.
کمی عجیب بود.
البته شاید هم مسخره!
هیچ کس به دنبال پولاد نرفت.
توضیح اضافه هم از او نخواستند.
فقط اجازه دادند برود.
همین کافی بود.
همین که سر عقل آمد کافی بود.
پژمان فعلا نمی توانست دست از سر زمین زدنش بردارد.
مگر حسن نیتش کاملا مشخص شود.
آن وقت راحتش می گذاشت.
آیسودا بعد از تمام استرسش بلاخره لبخند زد.
نفسش جا آمد.
-تموم شد.
حاج رضا پرسید: این جوون کی بود؟
پژمان فقط گفت: قضیه اش مفصله.
آیسودا با عشق به پژمان نگاه کرد.
مرد زیادی دوست داشتنی اش.
متوجه شده بود که زور می زد تا خودش را کنترل کند.
تا فک پولاد را پایین نیاورد.
خدا را شکر که مردی داشت که در نهایت عصبانیت هم می توانست به دیگران احترام بگذارد.
کنارش ایستاد.
به آرامی گفت: حالا شام می خوری؟
*
یک ماهی گذشته بود.
واقعا خبری از پولاد نشد.
سرش گرم زندگیش شد.
ولی پژمان هنوز اعتماد نداشت.
برای همین برایش به پا گذاشته بود.
همین که بخواهد دست از پا خطا کند زمینش بزند.
با کسی شوخی نداشت.
هرکسی بخواهد زندگیش را بهم بریزد او هم تلافی می کرد.
ولی با شدت و حجم بیشتری!
فنجان قهوه ی شیرین شده اش را درون بهارخواب گذاشت.
انارهای که بهار به شکوفه نشسته بودند حالا تبدیل به انارهای کوچک شده بودند.
پژمان یکی از آنها را از درخت کند.
با ناخان روی پوستش خراش انداخت.
بوی تازه ی پوست انار را دوست داشت.
آیسودا عصبی گوشی را روی زمین انداخت.
-جواب نداد؟
-نه، معلوم نیست این دختر کجا رفته این چند روز؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_618
-برو دم در خونه شون.
آیسودا عصبی بود.
این اواخر مدام برای هرچیزی با سوفیا بحث داشت.
خصوصا بخاطر دوست پسرش!
آرش به شدت مشکوک و نچسب بود.
نمی فهمید چرا اصلا از این مرد خوشش نمی آید.
-مثلا قرار بود برای آرایشگاه رفتن باهام بیاد.
هفته ی دیگر مراسم عروسیشان بود.
بلاخره این طلسم در حال شکستن بود.
-دم در می ایستم، یه چادر بنداز سرت برو ببین چشه؟
حق با پژمان بود.
دست دست کردن فایده ای نداشت.
بلند شد.
از درون خانه، یکی از چادر رنگی های خاله سلیم را برداشت.
به سر کشید و بیرون رفت.
پژمان با دیدنش نفس عمیقی کشید.
چقدر این چادر رنگی ها به تنش می آمد.
کنار پژمان رد که فورا بازویش را گرفت.
به خودش چسباندش.
-خوشگل شدی.
آیسودا لبخند زد.
-من که همیشه خوشگلم.
-هر روز یه جور خاصی خوشگلی.
قند در دلش آب شد.
مرد زمختش کمی که شاعرانه می شد هزار پروانه از شیشه ی قلبش آزاد می شد.
-ممنونم.
پژمان همراهش تا دم در آمد.
همان جا دم در ایستاد و انارش را بو کشید.
آیسودا هم چادر را زیر چانه اش محکم گرفت.
زیاد بلد نبود چادر به سر بکشد.
همین هم نوبر بود.
جلوی در خانه ی سوفیا ایستاد.
زنگ آیفون را فشار داد.
-جانم آیسودا.
صدای گرفته ی مادرش بود.
-سلام خاله جون، سوفی هستش؟ هرچی زنگ می زنم جوابمو نمیده.
-نیستش!
متعجب پرسید:کجاس؟
-رفته!
لب گزید.
یعنی چه؟
مفهوم حرف مادر سوفیا را نمی گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
👌☘خوشبختی در پول و مقام
و ثروت نیست
خوشبختی در لبخندی
است که بر لبها
مینشانیم و نگاهایی
سرشاراز سپاس
که لذت بخش است
خوشبختی اینجاست
👌☘درنگاه و لبخند دیگران
http://eitaa.com/cognizable_wan
دانستنی ها😳
🤔آیا میدانید تمام رگ های خونی بدن ۹۷ هزار کیلومتر است🤔🤔
آیا میدانید زنان دو برابر مردان پلک میزنند🤔🤔
http://eitaa.com/cognizable_wan
سه تا برادر می خواستن مرغداری بزنن
یکی شون لجباز بوده
بهش می گن:تو شریک نیستی!
میگه:به ارواح عمه اگه شریکم نکنین پرورش روباه میزنم بغلش
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
🌷قرآن کریم ۵ بارفرموده:
باتقوا باشید،تا خوشبخت بشوید
🌷و۳ بار فرموده:
العاقبة للمتقین،یعنی عاقبت خوب،
برای کسانی است که تقوا رارعایت میکنند.
تقوا یعنی ازگناه،پرهیزکردن.🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
🎁 #هدیه_ویژه عید غدیر 🎁
🔰 #زیارت از راه دور🔰
✍️ ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم امیر المومنین علی علیه السلام روی لینک زیر کلیک کنید تا وارد حرم شوید.
www.imamali.net/vtour
♨️ #راهنما:
👈 روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه.
👈 و در هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کرد. هر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید.
🌺 #عید_غدیر بر شما مبارک باد. 🌺
یه سری پول تقلبی چاپ کرده بودم، هر جا میرفتم میگفتن آقا این تقلبیه عوضش کن
یه بار از یکی پرسیدم از کجا فهمیدی؟خیلی طبیعیه که
گفت آره کیفیتش خوبه ولی پول واقعی کوچیکتره، این رو کاغذ A4 چاپ شده
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
اینقدر که همراه اول و ایرانسل می خوان گولم بزنن تو پیامک های تبلیغاتی شرکت کنم شیطون گولم نزده بود که گناه کنم
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💗 #به_همسرت_بگو_دوست_دارم 💗
🌸امام صادق علیه السلام
🔻الْعَبْدُ كُلَّمَا ازْدَادَ لِلنِّسَاءِ حُبّاً ازْدَادَ الْإِيمَانِ فَضْلًا
🔸هر چه محبت مرد بر همسرش بیشتر گردد، بر فضیلت ایمانش افزوده میشود.😍😍
📙وسایل الشیعه ج 20 ، ص 24
🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
#متن_کوتاه
🔷🔸💠🔸🔷
چند مورچه مسیرشان به بوم نقاشی یک هنرمند رسید، ناخواسته از پایهی بوم بالا رفتند. یکی از مورچهها قلممو را دید و گفت: «ببینین این قلم چه نقشهای قشنگ و زیبایی میکشه!» دوستش گفت: «اینا کارِ قلممو نیست، انگشتا هستن که قلم رو حرکت میدن و نقاشی میکشن.» سومی گفت: «چی میگین؟! این بازو هست که انگشتا رو تکون میده و...» بحثشان بالا گرفت.
هر کسی نظری میداد تا اینکه سؤالشان به بزرگِ مورچهها رسید. گفت: «اون نقشها نه کارِ قلموئه، نه کارِ انگشتها، نه بازو و نه حتی جسمِ هنرمند! بلکه کارِ روح لطیف و ذهنِ خلاقشه.»
ما هم مثل همان مورچهها هستیم. فکر میکنیم اعمال خوب، موفقیت و پیشرفتمون مال خودمان است.
ولی این خداست که به همه هستی میدهد، قدرت و توانایی میدهد، امید و انرژی میدهد....
🔷🔸💠🔸🔷
🌳 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅درمان #سوختگی_پای_بچه از ادرار
✍ ۳قاشق سرکه و ۳قاشق گلاب را باهم مخلوط کرده و بوسیله پنبه با آن پای بچه را شستشو دهید، سپس با روغن بادام تلخ پای بچه را چرب کنید.
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_619
یعنی چه؟
مفهوم حرف مادر سوفیا را نمی گرفت.
-خاله جون خوبی؟
صدای گریه اش را از پشت آیفون شنید.
هول شد.
نگاهش را به پژمان دوخت.
پژمان از حالت چهره اش فهمید که اوضاع اصلا خوب نیست.
-خاله جون درو باز می کنی؟
صدای تیک باز شدن در آمد.
آیسودا دستی برای پژمان تکان داد و داخل شد.
خانه شبیه ماتمکده بود تا خانه!
قلبش از استرس شروع به تند تپیدن کردن.
حس می کرد اتفاق که نه، فاجعه ای رخ داده.
-خاله جون...
زن بیچاره با حال نزاری از خانه بیرون آمد.
صورتش از گریه سرخ بود.
آیسودا به سمتش دوید.
محکم بغلش کرد.
-قربونت برم خاله، چی شده؟ این چه حالیه؟
-سیاه بخت شدیم، بیچاره شدیم رفت.
-الهی من قربونتون برم، از چی حرف می زنین؟ شور انداختین به دلم.
زن بیچاره انگار نای نفس کشیدن هم نداشت.
تنش پر از زخم شرمندگی بود.
انگار بخواهد راهی پیدا کند که فقط خودش را خلاص کند.
-خاله جون حرف بزن، دلم داره ضعف میره از دلشوره.
-سوفیا نیست، رفته، فرار کرده.
دستان آیسودا خشک شد.
شاید هم یک هو آب یخ روی سرش ریختند.
حالش به شدت بد شد.
انگار گوش هایش اشتباهی شنیده باشد.
با لکنت گفت:شو...خی..می...کنین؟
زن بیچاره فقط گریه کرد.
تن عقب کشید و عین مادرمرده ها با دو کف دست روی پاهایش می کوبید.
آیسودا فورا دستانش را گرفت.
-چطوری؟ چطوری؟
-با یه پسره رفته؟ رفتن خارج، رفتن اونجا به خوشی هاشون برسن.
ته دلش خالی شد.
پس زیر سر آرش بود.
همانی که هیچ وقت حس خوبی به او نداشت.
باور نمی کرد سوفیا به همین راحتی قید همه چیز و همه کس را زد که فقط با آن مرد باشد.
حالش بد شد.
دست و پایش جان نداشتند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_620
سوفیا خطا کرد.
به همه چیز پشت کرد.
فقط برای یک مرد؟
درست بود که خودش هم دیوانه وار پژمان را دوست داشت.
ولی پژمان خانواده اش بود.
او نه پدری داشت نه مادری!
حتی اگر قرار بود روزی انتخاب هم کند سعی می کرد طرفین را به وجود همدیگر عادت بدهد.
نمی خواست هیچ کدام را از دست بدهد.
فرار راه حل ماجرا نبود.
اصلا چرا فرار؟
مگر خانواده ی سوفیا مخالف این وصلت بودند؟
مگر اتفاقی افتاده بود؟
گریه نکرد.
اما تمام تنش شوک بود.
انگار خون نمی آمد و برود.
صدای مادر سوفیا درون سرش زنگ می زد.
یک دم شیون می کرد.
حق هم داشت.
دخترش آنقدر عاقل و بالغ بود که این کار از او سر نزد.
ولی...
نگاهش را به حوض مستطیلی کوچک حیاط دوخت.
شمعدانی های سرخ پر نشاط تر از همیشه به نظر می رسید.
نسیم خنک و آرامی هم تنشان را به بازی گرفته بود.
برعکس خانه ی حاج رضا که پر از دار و درخت بود.
خانه ی سوفیا خشک بود.
یک باغچه ی کوچک که درخت انگوری از دیوار بالا رفته تنها سبزی حیاط به حساب می آمد.
-خاله جون...
نمی دانست با چه کلماتی زن بیچاره را آرام کند.
حق هم داشت.
غیر از نگرانی برای سوفیا جلوی حرف و حدیث مردم را چطور می گرفتند؟
اگر کسی سراغ دخترشان را می گرفت؟
عجب مصیبتی بود.
از این ها گذشته، اصلا حال سوفیا خوب بود؟
اتفاقی برایش نیفتاده؟
خدایا او فقط دوستش بود این همه نگران بود.
مادرش و خانواده اش چه می کشیدند؟
لب گزید.
نگاهش هنوز به حوض بود.
-به پلیس خبر دادین؟
-آبروریزی میشه.
-خاله جون بحث دخترتونه، شاید طرف گولش زده، شاید به زور بردتش، بذارید پلیس کمکتون کنه.
-باباش دل چرکین شده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan