زندگی یک فیلم خانوادگی نیست که توقع داشته باشید همسرتان مثل شخصیت فلان سریال، هنگام دعوا برایتان نامه عاشقانه بنویسد!
بپذیرید که زندگی واقعی و خصوصیات همسرتان آن چیزی است که باید با آن زندگی کنید، نه رویاهای دوران نوجوانی. اگر بخواهید منتظر پیشقدمشدن همسرتان بشوید، شاید کار از کار بگذرد. اگر زمان دعوا طولانی شد، باید ببینید در ازای چیزی که به دست میآورید چه چیزی را از دست خواهید داد.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم واقعیت زندکی یزیداست هرگزنشنیده اید ببینید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد!
بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد.
ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید!!
پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت!
ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت:
لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید!!"
هیچوقت بیش از حدش به کسی بها ندین...👌🏻😉
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مداحی زیبای عربی مفهومی
همراه با ترجمه
http://eitaa.com/cognizable_wan
چهار نصیحت از بزرگان:
۱. تاحدی کوتاه بیا که تبدیل به کوتاهترین دیوار نشوی
۲. تاحدی مهربان باش که تبدیل به انجام وظیفه نشود
۳. تاحدی گرم و صمیمی باش که انتظار بیجا به وجود نیاری
۴.از معاشرت با افرادی که در ظاهر مهربانند و پشت سر اهل بدگویی هستند بپرهیز.
همیشه با نشاط باشید
http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا به گذشته همسرمان اهمیت دهیم⁉️
تقریباً اکثر آدم ها نسبت به گذشته کسی که با او در یک ارتباط عاطفی وفعال قرار دارند حساس هستند و این برای شان مسئله ای نگران کننده و استرس زا است.
اشخاص باید این را بدانند که اولین نفر در زندگی همسر آينده خویش نیستند و پیش از این شخص با اشخاص مختلفی اشنا شده، ولی ازدواج صورت نگرفته است پس گذشته شخص به خود او مربوط بوده و کنکاش زیاد در گذشته شخص سبب ایجاد مشکلات در زندگی مشترکشان می شود.
گاهی شخص به قدری درگیر گذشته طرف مقابل می شود که زمان حال را فراموش می کند، گاهی در گذشته شخص مواردی وجود دارد که مربوط به شخص حاضر در زندگی اش نیست و یا یک راز است که دوست ندارد همسر آينده و شخص دیگری بداند.
باید بدانید که وقتی درگیر گذشته شخص می شوید خشم درونی در شما بالا رفته، اعتماد به نفستان از بین میرود بنابراین زندگی مشترک با مشکلاتی مواجهه خواهد شد.
با پرت کردن حواستان به اموری دیگر و کنار گذاشتن حسادت کنکاش در گذشته را کنار بگذارید و این نکته را فراموش نکنید که در حال حاضر تنها انتخاب همسرتان هستید
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
* #مقبل_کاشانی *
شاعری بوده که خیلی آرزوی زیارت امام حسین علیه السلام رو داشته اما از نظر مالی در مضیقه بوده.
هر وقت سایر افراد کربلا می رفتند اشک حسرت می ریخته و آرزوی زیارت ارباب بی کفنش رو داشته.
یک روز یکی از دوستان خرج سفرش رو تقبل میکنه و از کاشان راه میفتن به سمت کربلا.
در راه و نزدیکی های گلپایگان دزدان، قافله رو تاراج میکنند.
یک عده از افراد بر میگردند کاشان.
یک عده هم میرن سمت گلپایگان و از اونجا با توجه به اعتباری که داشتند و یا از فامیلاشون پول قرض میکنن و سفر رو ادامه میدن .
اما مقبل در گلپایگان نه آشنایی داشت و نه اعتباری.
از یک طرف هم دوست نداشت دیگه راهی رو که اومده برگرده. دلش هوای امام حسین علیه السلام رو داشت.
با خودش می گفت یک قدم نزدیکتر به امام حسین علیه السلام هم یک قدمه.
همینجا میمونم کار میکنم تا خرج ادامه سفرم جور بشه.
چند وقتی تو گلپایگان موند تا محرّم از راه رسید .
مثل همه شیعیان در مجالس عزاداری شب و روز محرّم شرکت میکرد تا اینکه شب عاشورا شد، اشعاری رو که سروده بود در شب عاشورا خوند و غوغا کرد ….
همون شب پس از اتمام مجلس و در عالم رویا خواب دید مشرّف شده به کربلا و وارد صحن شد . خواست بره طرف ضریح که از ورودش جلوگیری کردن.
*مقبل میگه* ؛ با خودم گفتم خدایا نباید در رابطه با دخول به حرم کسی دیگری را مانع شوند .
یکی گفت درست میگویی مقبل اما الان فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) و خدیجه کبری(سلام الله علیها ) و آسیه و هاجر و ساره با عده ای از حوریان در حرم مشغول زیارتند چون تو نامحرمی اجازه ورود نخواهی داشت .
پرسیدم توکیستی ؟ گفت : من از فرشتگان حافّین هستم ، حالا برای اینکه ناراحت نشوی بیا تا تو را به قسمتهای دیگر حرم هدایت کنم .
در سمت غربی صحن مطهر مجلسی با شکوه بود .
از وی راجع به حاضرین در مجلس سوال کردم .
گفت : پیامبرانند از آدم تا خاتم که همه برای زیارت قبر سید الشهدا (علیهالسلام )آمده اند.
*مقبل میگه* : حضرت رسول صلی الله علیه و آله را دیدم که فرمود بروید به محتشم بگویید بیاید.
ناگاه دیدم محتشم با همان قیافه ، قدی کوتاه و چهره ای نورانی و عمامه ای ژولیده وارد شد.
حضرت به منبری که در آنجا بود اشاره فرمودند که ای محتشم برو بالا و هر چه بالا میرفت
حضرت میفرمود برو بالاتر تا پله نهم رسید ایستاد ومنتظر دستور پیامبر بود.
حضرت فرمود ای محتشم امشب شب عاشوراست ، از آن اشعار جانسوزت بخوان.
و محتشم شروع کرد به خواندن اشعارش :
*کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا*
*در خاک و خون طپیده میدان کربلا*
*گر چشم روزگار بر او زار میگریست*
*خون میگذشت از سر ایوان کربلا*
*نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک*
*زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا*
*از آب هم مضایقه کردند کوفیان*
*خوش داشتند حرمت مهمان کربلا*
*بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید*
*خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا*
*زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد*
*فریاد العطش ز بیابان کربلا*
- اینجا بود که صدای گریه و ناله از پیامبران بلند شد …
حضرت رسول صلی الله علیه و آله گریه کنان می فرمود :
ای پدران من ای عزیزان ببینید با فرزندم حسین چه کرده اند ، آب فراتی که همه حیوانات از آن مینوشند بر فرزندم حرام کردند . سپس اشاره کرد که محتشم باز هم بخوان .
*محتشم ادامه داد :*
*روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار*
*خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار*
- در این لحظه گریه آنقدر زیاد شد که گویی صدای گریه به عرش میرسید.
محتشم خواست تا پایین بیاید حضرت فرمود ؛
باز هم بخوان زیرا هنوز دلها از گریه خالی نشده.
محتشم اطاعت امر کرد و در حالیکه عمامه اش را از سر برداشت و فریاد کنان صدا زد یا رسول الله :
*این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست*
*وین صید دست و پا زده در خون حسین توست*
*این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی*
*دود از زمین رسانده به گردون حسین توست*
*این ماهی فتاده به دریای خون که هست*
*زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست*
- با رسیدن محتشم به این قسمت از اشعارش رسول الله غش کرد و انبیا همه بر سر میزدند و گریه میکرند.
و مَلَکی این شعر محتشم را میخواند:
*خاموش محتشم که دل سنگ آب شد*
*بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد*
*خاموش محتشم که از این حرف سوزناک*
*مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد*
- محتشم لب فرو بست و از منبر پایین آمد.
پس از ساعتی که مجلس به حالت عادی بازگشت پیامبر (صلی الله علیه و آله )عبای خود را بر دوش محتشم انداخت.
ادامه دارد
🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
ادامه متن بالا
*مقبل میگوید* : من هم شاعر اهل بیت بودم و دوست داشتم پیامبر به من هم بگوید تو هم اشعارت را بخوان . هر چه انتظار کشیدم نفرمود .
مایوسانه از حرم خارج شدم که دیدم حوری مرا صدا میزند ای مقبل ، فاطمه زهرا سلام الله علیها به نزد پدر آمد و فرمود به مقبل هم بگویید تا اشعارش را بخواند.
*مقبل گوید* رفتم روی منبر پله اول ولی دیگر پیامبر(صلی الله علیه و آله ) به من نفرمود برو بالاتر فهمیدم مقام محتشم از من خیلی بالاتر است. شروع کردم به خواندن اشعارم:
*نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت*
*نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت*
*هوا زجور مخالف چو قیرگون گردید*
*عزیز فاطمه از اسب سر نگون گردید*
*بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد*
*اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد*
تا این اشعار را خواندم حوریه ای آمد و گفت مقبل دیگر نخوان که زهرا سلام الله علیها غش کرد .
مقبل گوید : از منبر فرود آمدم و پیامبر (صلی الله علیه و آله ) به عنوان صله چیزی به من عطا نفرمود .
ناگهان امام حسین علیه السلام را درهمان حالت رویا دیدم که ازآن حلقوم بریده صدا زد :
ای مقبل من خودم خلعت تو را خواهم داد .
مقبل گوید در این حال از خواب بیدار شدم .
فردای آن روز قافله ای به قصد زیارت کربلا حرکت کرد و مرا همراه خود بردند.
🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر نتوانی به یک زن احترام بگذاری، نمیتوانی به هیچکس دیگری احترام بگذاری.
زیرا شما از طریق زنان آمده اید. زنی که نُه ماه در بطنش بوده ای و سالها مراقب و عاشق تو بوده است.
تو نمیتوانی بدون یک زن زندگی کنی. او مایه تسلی توست. گرمای توست.
زندگی بسیار ریاضی وار است، زن برکت و شعر زندگی ات میشود.
مردی که اینها را در یک زن نبیند، به جای قلب، سنگ در سینه دارد.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
در نزدیکی نجف اشرف، در محل تلاقی دو رودخانه فرات و دجله آبادیی است به نام «مصیب»، که مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیر المؤمنین علیه السلام از آنجا عبور میکرد و مردی که در سر راه مرد شیعه خانه داشت همواره هنگام رفت و آمد او چون میدانست وی به زیارت حضرت علی علیه السلام میرود او را مسخره میکرد. حتی یک بار به ساحت مقدس آقا جسارت کرد، و مرد شیعه خیلی ناراحت شد. چون خدمت آقا مشرف شد خیلی بی تابی کرد و ناله زد که: تو میدانی این مخالف چه میکند. آن شب آقا را در خواب دید و شکایت کرد آقا فرمود: او بر ما حقی دارد که هر چه بکند در دنیا نمیتوانیم او را کیفر دهیم. شیعه میگوید عرض کردم: آری، لابد به خاطر آن جسارتهایی که او میکند بر شما حق پیدا کرده است؟ ! حضرت فرمودند: بله او روزی در محل تلاقی آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه میکرد، ناگهان جریان کربلا و منع آب از حضرت سید الشهدا علیه السلام به خاطرش افتاد و پیش خود گفت: عمر بن سعد کار خوبی نکرد که اینها را تشنه کشت، خوب بود به آنها آب میداد بعد همه را میکشت، و ناراحت شد و یک قطره اشک از چشم او ریخت، از این جهت بر ما حقی پیدا کرد که نمیتوانیم او را جزا بدهیم.
آن مرد شیعه میگوید: از خواب بیدار شدم، به محل برگشتم، سر راه آن سنی با من برخورد کرد و با تمسخر گفت: آقا را دیدی و از طرف ما پیام رساندی؟ ! مرد شیعه گفت: آری پیام رساندم و پیامی دارم. او خندید و گفت: بگو چیست؟ مرد شیعه جریان را تا آخر تعریف کرد. وقتی رسید به فرمایش امام علیه السلام که وی به آب نگاهی کرد و به یاد کربلا افتاد و…، مرد سنی تا شنید سر به زیر افکند و کمی به فکر فرو رفت و گفت: خدایا، در آن زمان هیچ کس در آنجا نبود و من این را به کسی نگفته بودم، آقا از کجا فهمید. بلافاصله گفت: أشهد أن لا إله إلا الله، و أن محمداً رسول الله، و أن علیاً أمیرالمؤمنین ولیّ الله و وصیّ رسول الله و شیعه شد.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #چهاردهم
بعد از اون اتفاق جالب 😊
یک بار ❤️منو محمد❤️...
همراه ❤️خواهرم و همسرش❤️ برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید💨🚙☺️
رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام
فردا صبح بعداز خوردن صبحونه😋😋 رفتیم برای گردش😃☺️
اول رفتیم سی سه پل 😌🌊
اون موقعه زاینده رود آب داشت😅
👣محمد: بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦🍦
شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊
بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :
_علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید😁😂
سه ساعتی طول کشید😅
وقتی برگشتیم...
محمدو علی آقا : سه ساعت خرید😐😐
محمد در حالیکه میخندید:
👣_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😂
-واقعا آقا محمد؟😒🙁
👣محمد:بله آذر خانم ☺️😂
-من قهرم 😒😔
نزدیکم شد...
و آروم در گوشم گفت
👣_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #پانزدهم
بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ☺️
ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد😊
عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️
محمد دوست داشت...
بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️
دو روز قبل عروسی...
محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍🙈
بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد😊
چون خیلی قسط داشتیم...😕
من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم😊☝️
بالاخره دوماه بعدازدواج...
تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂😊
قشنگ یادمه اونروز...
محمد اومد خونه تا منو دید گفت:
👣_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂
دویدم سمتش🏃😂
اونم پا گذشت به فرار🏃😂
و میگفت:
👣_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری😂😂 هیولا😱😂 مااااماااان 😱😁😂😂
-أه محمد دودقیقه وایستا بگم😒☹️
👣محمد:بفرمایید وایستادم ☺️😉
-کار پیدا کردم😍☺️
👣محمد:خب شیرینیش کو 🍰😋بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه😋 درست کن 😂😜
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #شانزدهم
زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈
با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم....
اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔
هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه😢
یک هفته که محمد خونه بود گفت:
👣_آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😁
-چه جور شیطنتی آقا؟🤔😃
👣محمد: فردا صبح با موتور🏍 بریم نجف آباد؟😁😜
-آخجوووون 👏😍هووورا هووورا 😂😝
از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄😁
بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم☺️😊
پدرم درب باز کرد:
-سلام بابا ☺️
👣محمد:سلام بابا😊
بابا:رسیدن به خیر.. چه جوری اومدید؟😟😐
محمد به من 😕
من ب محمد☹️
بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😑😒
-موتور 🏍😬
بابا:احسنتم تبارک الله 😒😐یه گروه آدم تو قم 😑یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠
بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید
نگرانتونه 🙁😑
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هفدهم
یڪے دوروزے موندیم نجف آباد🙁😅
روزے ڪه خواستیم حرڪت ڪنیم بیایم قم...
عمه اینا از قم 😐
مامان باباے خودم از نجف گفتن حق ندارید با موتور برگردید😡🏍
موتور بذارید خودتون با اتوبوس برید🚌😅😁
ماهم میخندیم😁😃 و میگفتیم:
موتورخودش یعنے میاد قم؟😂😁
آخر ما نتونستیم اونارو راضی ڪنیم😒🤐
آخرش هم قرار شد...
من با اتوبوس😅🚌 محمد👣 با موتور بیاد🏍😁
من چند ساعتے زودتر از محـــ👣ــــــمد رسیــدم خونه 😊☺️
اون چندساعت بهم چند سال گذشــت 😔😢
وقتـے رسیــد من دم در دید وگفت:
👣_خانمم اینجا چیڪار میکنی؟تو کوچه؟🤔😐
-وای محــ👣ــمد خدارو شڪر اومدی؟😞😔
👣محمد:مگه قرار بــود نیام خـانمـم
فدات بشـم 😍😳
-مـن نگرانت بـوووودم😭😭
👣محـمـد:آذرجان..! خانمم...!! آروم...!!!
فدات بشـم چرا آخه گریه مـیکـنی😊😘
ببین من اینجام... 😁صحیح سالــم 😎
تروخدا گریه نکن😒😢
مـحـمـد تـا یه ساعت باهام حــرف زد😍 ناز و نوازشم ڪرد تا آروم بـشم🙈😍
غافل از اینکه چــند وقت دیگـه محـمد براے همیشــه😭از دست میدم😔😥
چــنــدروزے بــود حالت تهوه و سرگیجه داشتم😫😖 🤒
👣مــحــمــد:آذرجان پــاشو خانمم پاشو
لباسهات بپوش بریم دکتر😥🙁
رفتیم پیش یه مامـا..
خانم دڪــتر برام یـه سونوگرافے و آزمایش نوشت📋 گفت
_ انجام دادید جواب گرفتید بیارید ببینم😌
#ادامــه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هجدهم
جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر😊😊
خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :
_مبارک باشه خانم😊
از مطب که خارج شدیم..
محمد 👣منو محکم 🤗🤗تو بغلش گرفت و گفت
👣_ سه نفره شدنمون مبارک خانمم
اما دوران سختی بود😣😖
محمد 👣ماموریت یکساله داشت..
و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم😞 و محمد 👣در ماموریت بود.😥😞
این دوره برای هردومون سخت بود
برای محمد👣 که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم😒
و برای من💓 که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه😞😣
اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند
و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد☺️😍
سرانجام دختر نازم 👶🏻در سال ۸۹👶🏻 به دنیا اومد
و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد☺️😍
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #نوزدهم(اخر)
ماموریت یک ساله محمد👣 تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود😢😒
دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد😊👶🏻
تو پذیرایی نشسته بودیم...
محیا👶🏻 روی سینه محمد👣 خوابیده بود...
خیلی ب محمد وابسته بود☺️
منمـ آشپزخونه جمع جور میکردم
دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم
_محیا بده ببرم بذارم تو تختش😊
👣محمد:نه خودم میبرم تو بشین
محمد 👣نشست کنارم :
👣_بانو کجا سیر میکنی ؟😍😉
_همین جام😒😊
👣محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا😊
-بازم ماموریت 😣😞
👣محمد:قیافشو تروخدا😂... با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه😊
-اما دلم شور میزنه محمد😥😒
چندروزی بود نجف آباد بودم...
که جاریم زنگ زد تعجب کردم😟🤔 جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم🙁😟
صبح زود 🌷۱۳شهریور ۹۰🌷...
پدر مادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم😞😞
-مامان تروخدا برای محمد👣 اتفاق افتاده😳😟😨
مامان:نه دخترم بریم قم خونتون😒😊
تمام راه دلم شور میزد
💚تسبیح محمد💚 به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم💓😣😢
اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی⚫️ که سپاه زده بود
دنیام تیر و تار شد😧😨😭
من موندم یه محیا یک ساله😭☝️ و محمدی👣 که حالا تو #گیلانغرب به آرزوش رسیده بود👣🕊
خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد... گفت
_خوب زهراجان اینم داستان ما😊😢 امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه
👧🏻محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا😢
خانم سلیمانی:بریم دخترم😊
تو راه 🌷🇮🇷مزارشهدا🇮🇷🌷 دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم😞😭
🇮🇷🌷آدرس مزارشهیدسلیمانی:
قم.گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب
#تقدیم_به_همسران_ایثارگرشهید
#بخصوص_شهدای_مظلوم_مدافع_حرم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک
مار و زنبور
روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان ها از ترس ظاهر خوفناك من مى میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار براى اثبات حرفش با زنبور قرارى گذاشت. آن ها رفتند و رفتند تا به چوپانى که در کنار درختى خوابیده بود، رسیدند.
مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را مى گزم و مخفى مى شوم و تو در بالاى سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایى کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالاى سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید وگفت: «اى زنبور لعنتى» و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودى یافت. مدتى بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگرى کشیدند. این بار زنبور نیش مى زد و مار خودنمایى مى کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را
دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و
ضمادى هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. برخى بیمارى ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آن ها، افراد نابود مى شوند یا شکست مى خورند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#شکست_عاطفی
اتمام يک رابطه لزوما به معنی بد بودن يكی از دو طرف نيست.
انسان ها موجودات پيچيده ای هستند با نيازهای منحصر به فرد
گاهی اين پيچيدگی ها و نيازها با هم نمی خواند
نقش قربانی گرفتن و متهم كردن ديگری فايده ای برايمان ندارد.
به اين بينديشيم كه ادامه ارتباط می توانست بسيار ناراحت كننده تر باشد
توجه كنيم كه در اقيانوسی بيكران از انسان ها قرار نبوده تنها يك نفر و آنهم فردی كه فاصله بين مان افتاده همدم ما باشد
ارزش وجوديمان بيش از اين است كه تفكر و احساس خود را خرج يك رابطه تمام شده كنيم
هر روز می تواند تولد دوباره ما باشد.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#هدف_خوب_درزندگی
✍هدف خوب
یعنی #آرامش_بخشیدن به همســــر
تا او بین فرزندان تقسیم کنه...
و مطمئن باش بخشی از آن به خودت برمی گرده.... 🌷
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
در مورد همسرتان ذهن خوانی نکنید و شفاف و صادقانه و مهربانانه باهم حرف بزنید
ذهن خوانی میتواند به پیش بینی های اشتباه منجر شود و تولید نگرانی یا احساس عدم امنیت عاطفی کند!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
#احساسات_همسرتان_را_بپذیرید.
👈 برای این که همسرتان با شما روراست باشد
❤️سعی کنید او را درک کرده و برای افکار و احساساتش ارزش قایل شوید ،
‼️ اگر حرفها و گفتههای او مطابق میل شما نیست
❌از خود واکنش تند نشان ندهید
👌 زیرا به این وسیله بذر بیاعتمادی در زندگی خود میکارید
❤️ وقتی همسرتان با شما درد دل میکند و راز دلش را با شما در میان میگذارد
❣ احساساتش را بپذیرید
❌و به او نگویید که اسرار درونش ناخوشایند و بیرحمانه است ..
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
"آنچه یک زن از شوهرش توقع دارد!"
🔹 مرد وفادار
🔸 مرد با برنامه
🔹 بد دهن نباشد.
🔸 خسیس نباشد.
🔹 با او حرف بزند.
🔸 به زن حس امنيت دهد.
🔹 روی پای خودش بایستد.
🔸 تنبل نباشد، اهل کار باشد.
🔹 بهداشت بدنی را رعایت کند.
🔸 از خانواده زن طلبکار و متوقع نباشد.
🔹 اجازه دخالت به خانوادهاش ندهد.
🔸 مستقل از خانواده در تصمیم گیریها
🔹 از لحاظ جنسی و روانی زنش را ارضا کند.
🔸 پشت سر اعضاء خانواده زن دائم حرف نزند.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردها دوست دارند همسرشان به آنها انرژی دهد؛ حتی اگر خودشان فردی آرام باشند!
شاد باشید و شوخطبع و البته ظرفیت و جنبه خود را هم بالا ببرید.
زنان و مردان شوخطبع زندگی زناشویی و ازدواج موفقتری نسبت به زنان و مردان باهوش، جدی و عبوس دارند...!
تفریحات مختلف را با هم تجربه کنید. سعی کنید بیشتر در اجتماع و کنار هم حاضر باشید، قرار بگذارید وقتی با هم بیرون میروید برنامهای برای شاد کردن هم داشته باشید...
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#ایده_دلبری ❣
❣برای مردی که گرسنه از کار برگشته
#دلبری یعنی؛ میز غذای خوش عطر و بو
❣برای مردی که میخواهد فکر کند
#دلبری یعنی؛ به حریم تنهایی اش وارد نشوی...
❣برای مردی که خسته است
#دلبری یعنی؛ آغوش باز تو...
👈دانستن و عمل کردن به این قواعد
کار #دلبری را سخت میکند؛
وگرنه چشم و ابرو رفتن و
صدا را کش دادن و
با ادا و اصول حرف زدن و راه رفتن
را هر کسی میتواند یک روزه یاد بگیرد....👌
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan